حكايت عارفانه ، در دیر راهب
پیش از آنکه پیغمبر اسلام حضرت ختمی مرتبت محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله وسلم متولد گردد، پدر جوانش عبدالله موقع بازگشت از سفر به مکه، در مدینه، زندگانی را وداع گفت. و همانجا مدفون گشت. محمد صلی الله علیه و آله وسلم پنج ساله بود که آمنه مادر جوانش را نیز از دست داد و از آن پس تحت کفالت جدش عبدالمطلب بزرگ شهر مکه، در آمد.
وقتی به سن هشت سالگی رسید، عبدالمطلب چشم از جهان فرو بست. عبدالمطلب پیش از مرگش در میان انبوه فرزندانش ابوطالب را که با عبدالله از یک مادر بود به حضور طلبید و به وی سفارش اکید کرد که بعد از او سرپرستی محمد برادرزاده یتیم خود را به عهده بگیرد و مانند پدر از وی مواظبت و مراقبت کند.
ابوطالب هم پذیرفت و از آن روز محمد پسر بچه یتیم و دوست داشتنی عبدالله، به خانه عمویش ابوطالب آمد و تحت سرپرستی او قرار گرفت.
ابوطالب مانند بزرگان قریش، مردی بازرگان بود و به کار داد و ستد اشتغال داشت. روزی که خود را آماده میساخت تا به سفر تجاری شام برود، محمد جلو آمد و دامن عمو را گرفت و التماس کرد تا او را تنها نگذارد، و با خود به سفر ببرد.
سفر آن روز شام بسیار طاقت فرسا بود. هزاران کیلومتر راه میان صحرای سوزان و دشتهای بیکران عربستان، آنهم با فقدان آب و مواد غذائی، چیزی نبود که بتوان آنرا آسان شمرد.
مردم عرب به این مسافرتها در دشتهای بیآب و علف و هوای گرم و طاقت فرسا خو گرفته بودند. ولی آیا پسر بچهای که برای نخستین بار تن به چنین سفری طولانی میدهد هم این آمادگی و حوصله را دارد؟!
ابوطالب نیز از این که میخواست محمد برادرزاده عزیزش را گذاشته و به مسافرت برود، ناراحت بود و به حال وی رقت برد. از این رو گفت: به خدا هر طور باشد او را با خود میبرم، و نمیگذارم از من جدا شود. سپس آهنگ سفر کرد و محمد برادرزاده خرد سالش را با خود برد.
در این سفر طولانی، طبق معمول بسیاری از تجار و سرشناسان مکه، کاروانی بزرگ برای سفر به شام راه افتاده بود. کاروان آنها دشتهای وسیع و ریگهای روان و بیابانهای بیکران حجاز را درنوردید و همچنان شب و روز در حرکت بود و پیش میرفت تا به شهر بصری واقع در خاک اردن رسید.
بصری از شهرهای قدیمی روم در نواحی شام بود. راهبی به نام جرجیس که به او بحیرا میگفتند در آن حوالی در دیر خود به عبادت خدا و انزوای از خلق اشتغال داشت. بحیرا روحانی بزرگ نصارا بود. صومعه وی در کنار جاده حجاز به شام قرار داشت.
افراد کاروان که اینک به دیر بحیرا رسیدهاند، در سفرهای قبلی بارها از کنار دیر او گذشته و راهب مزبور را دیده بودند. در سفرهای پیش، سابقه نداشت که بحیرا با یکی از آنها سخن بگوید، یا آنها را به دیر خود دعوت کند.
ولی در این سفر، وقتی کاروانیان آمدند و در زیر درختی که نزدیک دیر راهب بود پیاده شدند و به استراحت پرداختند، راهب فرستاد و آنها را برای صرف غذا دعوت کرد. فرستاده گفت: راهب میگوید: شما جماعت قریش، بزرگ و کوچک و آقا و نوکر همگی امروز مهمان من هستید و باید برای صرف غذا به دیر من بیائید.
علت دعوت این بود که راهب در آن روز از بالای دیر خود، اطراف بیابان را مینگریست. بحیرا با کمال تعجب دید پاره ابری بر سر یک نفر از کاروانیان سایه افکنده است، و چون کاروان نزدیکتر آمد دید که پاره ابر سایه بر سر جوانی افکنده است، و هر چه او جلو میآید قطعه ابر همچنان بالای سر اوست.
بحیرا دید کاروانیان در زیر درخت، نزدیک دیر او فرود آمدند، و قطعه ابر بر درخت سایه افکند، سپس قسمتی از شاخههای درخت بهم آمد و سرازیر شد و پسر بچهای را در سایه خود گرفت!
گوئی بحیرا گمشده خود را یافته و از انتظار و اندوه دیرنشینی آسوده شده بود. زیرا بیدرنگ غذای مفصلی برای آنها تهیه دید و چنانکه گفتیم از آنها خواست تا برای صرف غذا به دیر او بروند.
یکی از کاروانیان، گفت: ای بحیرا! بخدا ما امروز چیز تازهای از تو میبینیم؟
بارها ما از کنار دیر تو گذشته، یا در اینجا فرود آمدهایم، ولی هیچگاه سابقه نداشت است ما را دعوت کنی یا با ما سخن بگویی، چه شده که امروز بعکس رفتار کردهای؟
بحیرا گفت: همینطور است که میگویی، ولی من در این نوبت تصمیم دارم شما را گرامی داشته و غذایی برایتان مهیا کنم تا همگی از آن بخورید. از اینرو همه شما از طرف من دعوت هستید و باید به دیر من بیائید.
تمام افراد کاروان برخاستند و برای صرف غذای بحیرا وارد دیر او شدند. تنها محمد بود که بواسطه خردسالی حاضر نشد، با آنها برای صرف غذا به دیر برود.
همین که بازرگانان قریش، وارد دیر شدند و بحیرا آنها را نگریست، دید کسی را که او میخواست و دیده بود ابر بر سر وی سایه افکنده است، در میان آنها نیست.
بحیرا گفت: مبادا کسی از شما جا مانده و نیامده باشد و از خوردن طعام من خودداری کند، آیا همگی آمدهاند؟
بازرگانان قریش گفتند: ای بحیرا! آنها که باید بیایند و دعوت تو را اجابت کنند آمدهاند، فقط پسربچهای باقی مانده که چون از ما کم سنتر است، از آمدن با بزرگان قوم، خودداری کرده است!
بحیرا گفت: نه! او هم باید بیاید تا با شما کنار خوان بنشیند و غذا صرف کند. یکی از بازرگانان قریش گفت: به لات و عزی سوگند برای ما ننگ است که پسر عبدالله از خوردن غذائی که ما برای صرف آن دعوت شدهایم خودداری کند. سپس برخاست و محمد را آورد و میان جمعیت نشانید.
هنگامی که محمد وارد شد و بحیرا از نزدیک او را دید، به دقت و پی درپی او را زیر نظر گرفت و حرکات و سکنات و نشانهای بدنی آن پس بچه نجیب و دوست داشتنی را مینگریست.
کنجکاوی بحیرا از لحظهی ورود محمد تا پایان صرف غذا ادامه داشت، به طوری که یک لحظه هم از وی چشم نمیدوخت، و روی از سمتی که او بود بر نتافت.
وقتی مهمانان از صرف غذا فراغت یافتند، و متفرق شدند، بحیرا برخاست و نزدیک محمد آمد و به وی گفت: ای جوان! تو را به لات و عزی (1) سوگند میدهم، آنچه از تو میپرسم، به من جواب بده.
علت این که بحیرا به لات و عزی سوگند یاد کرد، این بود که میشنید مردان قریش این طور سوگند یاد میکنند. ولی محمد گفت: از شما خواهش میکنم مرا به لات و عزی قسم ندهید، که به خدا من چیزی را به اندازه لات و عزی بد نمیدانم!
بحیرا گفت: پس تو را به خدا قسم میدهم آنچه میپرسم جواب بده!
محمد گفت: آنچه میخواهی سؤال کن.
بحیرا سؤالاتی راجع به زندگی خصوصی محمد از وی نمود و از خواب و بیداری و کارهای روزانهاش جویا شد و محمد نیز به وی جواب داد
سپس برگشت و نگاهی به دوش محمد کرد. مهر پیامبری را میان دوشهای او دید و آنرا هم با آنچه درباره وی میدانست، هماهنگ یافت. این مهر نظیر حجامت بوده است.
آنگاه بحیرا رو کرد به ابوطالب و با وی به گفتگو پرداخت:
- این پسر بچه، چه نسبتی با تو دارد؟
- فرزند من است (ابوطالب نمیخواست محمد احساس یتیمی کند).
- نه او فرزند تو نیست، و نمیباید پدرش زنده باشد.
- بله او برادرزاده من است.
- پدرش چه شده؟
- هنگامی که مادرش به وی باردار بود، وفات یافت.
- درست است، من به تو سفارش میکنم، مراقب باش یا برادرزادهات را به شهر خود برگردان و یا در این سفر کاملاً مواظب او باش، مبادا یهود آسیبی به وی برسانند.
بخدا اگر یهود او را ببینند و آنچه من میدانم آنها هم بدانند، صدمهای به او میرسانند. برادرزاده تو آیندهای درخشان خواهد داشت، زودتر او را به شهر خود برگردان تا از هر گونه خطری در امان باشد.
ابوطالب نیز بعد از سفر شام با شتاب محمد را به مکه برگردانید، مبادا در میان راه یهود او را ببینند و از طرف آنها خطری متوجه او شود.
این نخستین سفر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به شام بود. سفرهای دیگری هم بعدها به سوریه نمود. در بازگشت از یکی از آن سفرها بود که به سن بیست و چهار سالگی به واسطه شایستگی و حسن عملی که درین شهرها نشان داده بود با خدیجه بانوی بزرگ قریش ازدواج نمود و در چهل سالگی به مقام پیامبری و خاتمیت نائل گردید.(2)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
ملا صالح مازندرانی دانشمندی نامدار است. دی در آغاز تحصیل بسیار تهیدست بود. با وضعی رقت بار به تحصیل پرداخت. حتی قادر نبود چراغی برای مطالعه خویش بخرد. پدرش هم به علت فقر و تنگدستی او را از خود رانده بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در کرانه رود فرات واقع در کشور عراق، قلعه عظیمی بود به نام حضر که از نظری حکم یک شهر داشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در کتاب خلق الانسان از مهلبی (15) وزیر نقل میکند که گفت: پیش از آنکه منصب وزارت به من واگذار شود، از بصره سوار کشتی شدم که به بغداد بروم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پادشاهی در بالای قصر خود نشسته بود و رهگذران را تماشا میکرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
از قدیم گفتهاند: هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد ولی چه باید کرد که وقتی عقل نیست جان در عذاب است! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
فقیه نامی شیخ بهاءالدین عاملی مینویسد: شخصی که مورد اعتماد من بود حکایت کرد و گفت: مردی در حوالی بصره میزیست، که اوقاتش در عیش و نوش و بیخبری و فساد میگذشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی سر آمد غزلسرایان ایران است، و با اینکه استاد غزل سعدی است، اما غزلیات حافظ گذشته از روانی و شیوائی دارای معانی بدیع و بسیار بلند است، چندانکه به گفته جامی نامیترین شاعری که بعد از او آمده است وی را لسان الغیب لقب کردهاند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سالی نزاعی در پیادگان حجیج (34) افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده، انصاف در سر و روی هم فتادیم، و داد فسوق (35) و جدال بدادیم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پنجسال از بعثت پیغمبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله وسلم گذاشته بود، ولی هنوز تعداد مسلمان به صد نفر نمیرسید. با این وصف بتپرستان مکه متوجه شدند که خطر بزرگی با قدرتی هر چه تمامتر اساس معتقدات آنها را تهدید میکند. ناچار برای جلوگیری از این خطر که هر روز بیشتر احساس میشد به آزار و شکنجه و تهدید تازه مسلمانان پرداختند، و از هر سو کار را بر آنها سخت گرفتند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پیغمبر گرامی اسلام در سن چهل سالگی به مقام عالی پیامبری برانگیخته شد. ولی نظر به موقعیت زمان و حساسیت کافران قریش و مردم بتپرست مکه، آن راز تا سه سال پنهان داشت. سرانجام سه سال بعد، به امر پروردگار مأمور شد دعوت خود را آشکار سازد و نخست از خویشان و بستگان خود یعنی فرزندان عبدالمطلب آغاز کند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
تقلید در اصطلاح فقهی، یعنی مسلمانی که مجتهد نیست و قادر به احتیاط کردن در احکام دینی هم نمیباشد، باید از مجتهد جامع الشرایط پیروی کند و حکم او را در بیان احکام الهی همچون ریسمانی به گردن خود آویخته و خویشتن را دربست در اختیار اطاعت از فرمان حق که به نظر وی با فتوای مجتهد بیان شده است، بگذارد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هیچ دینی به اندازه اسلام روی عهد و پیمان و قراردادها حساب نکرده و آنرا محترم نشمرده است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سر سلسله صفویه، شاه اسماعیل اول در سال 905 هجری که چهارده ساله بود به سلطنت رسید، و در سال 928 که سی و دو سال بیشتر از عمرش نمیگذشت، رخت از جهان فروبست. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در زبان عربی که دارای ادبیاتی وسیع است، ناقه به معنی شتر ماده است، و جمل یعنی شتر نر. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، دختر علامه مجلسی
ملا صالح به اصفهان آمد و در سایه کوشش و پشت کار زایدالوصف خود، دروس مقدماتی را به پایان آورد. شور و شوق آن محصل جوان علوم دینی چنان او را به کمال رسانید که توانست در حوزه درس ملا محمدتقی مجلسی دانشمند بزرگ عهد صفوی حضور بهمرساند، و در اندک زمانی مورد توجه خاص استاد نامور خود واقع شود و بر تمام شاگردان وی فائق آید.
ملا محمدتقی مجلسی، پدر دانشمند عالیمقام شیعه ملا محمد باقر علامه مجلسی مؤلف دائرة المعارف بحارالانوار و سایر کتابهای معروف است که هم اکنون نیز در دسترس عموم شیعیان جهان قرار دارد و مورد استفاده همگان است.
ملا صالح سنین جوانی را پشت سر میگذاشت و همچنلان مجرد میزیست. استادش علامه مجلسی اول متوجه شد این دانشمند نابغه که از مفاخر شاگردان اوست، شایسته نیست مجرد باشد.
خاصه که مورد تفقد و اعتماد کامل استاد هم قرار داشت.
روزی بعد از پایان تدریس، علامه مجلسی به وی گفت: اگر اجازه میدهی دختری را برای شما عقد کنم که با ازدواج با وی بتوانی تشکیل خانه و خانواده بدهی و از رنج زیستن آسوده شوی؟ ملا صالح سر به زیر انداخت و با زبان حال آمادگی خود را اعلام داشت.
علامه مجلسی رفت به اندرون خانه خود و دختر دانشمندش آمنه بیگم را که در علوم دینی و ادبی به سر حد کمال رسیده بود طلبید و به وی گفت: دخترم! شوهری برایت پیدا کردهام که در نهایت فقر و تنگدستی و منتهای فضل و صلاح و کمال است، ولی منوط به اجازه تو است، و منتظرم نظر خود را اعلام کنی.
آمنه بیگم آن دختر دانشمند و پاک سرشت در پاسخ پدرش گفت: پدر! فقر و تنگدستی عیب مردان نیست! و بدین گونه قبولی خود را برای ازدواج با داماد مستمند ولی دانشمند اعلام داشت.
عقد آن دو در ساعتی سعد بسته شد و عروس را آرایش نموده به حجله عروسی بردند. هنگامی که داماد روی عروس را گشود و رخسار زیبای او را دید، خدا را شکر نمود و به گوشهای رفت و مشغول مطالعه شد.
اتفاقاً مسئله علمی بسیار مشکلی برای داماد پیش آمده بود که هر چه فکر و مطالعه مینمود حل نمیگردید. عروس با فراست و کنجکاوی مخصوص پی برد که مسئله چیست و در چه کتابی است!
داماد بدون اینکه تماس با عروس حاصل کند، فردا صبح برای تدریس از منزل خارج شد. با رفتن داماد عروس برخاست و مسئله را پیدا کرد و آنرا به قلم خود حل کرد و لای کتاب نهاد.
شب دوم داماد مجدداً سرگرم مطالعه شد و در ضمن به نوشته همسرش برخورد که به خط خود مسئله علمی را حل کرده و برای اطلاع او در جای خود نهاده است. که زیاد رنج مطالعه و تفکر به خود ندهد. پس از مطالعه دید که عقده لاینحل با سرانگشت آن فاضله حل شده است.
بلادرنگ پیشانی بر خاک نهاد و خداوند متعال را شکر گزارد که چنین همسر دانشمندی به وی ارزانی داشته است. به همین جهت از سر شب تا بامداد فردا مشغول عبادت و شکر گزاری بود، و مقدمات عروسی تا سه روز به تأخیر افتاد!
چون مرحوم مجلسی از ماجرا آگاهی یافت. داماد را خواست و به وی گفت: اگر این دختر با تو هم آهنگ نیست صریحاً بگو تا دیگری را برایت عقد کنم؟
ملا صالح گفت: نه! علت این نیست که دختر دانشمند شما باب میل من نمیباشد، بلکه تأخیر کار فقط به ملاحظه اینست که خواستم شکر خدا را به مقداری که میتوانم بجا آورم که چنین همسری به من موهبت کرده است.
من میدانم که هر چه کوشش به عمل آورم نمیتوانم چنانکه میباید شکر نعمت خدا را ادا نمایم. وقتی علامه مجلسی این سخن را از داماد و شاگرد دانشمندش شنید، گفت: آری اعتراف به نداشتن - قدرت برای شکر گزاری، خود دلیل بر نهایت شکر بندگان است. سپس عروسی سر گرفت و زوج دانشمند نیکبخت زندگی سعادتمندانه خود را آغاز کردند.
آمنه بیگم زنی پرهیزکار و مجتهد بوده، و کتابی هم در فقه و احکام دینی تألیف کرده است. بعلاوه وی در جمع آوری اخبار برخی از مجلدات بحارالانوار به برادرش علامه مجلسی دوم کمک میکرده است، و حتی شوهرش ملا صالح بعضی از عبارات کتاب قواعد علامه حلی را از وی سئوال میکرده و از همسر خود استفاده مینموده است.
ترجمه و شرح کتاب کافی که بهترین شرح کتاب کافی شیخ کلینی است، شرح من لایحضره الفقیه، شرح معالم الاصول نیز از آثار فکری و قلمی ملا صالح مازندرانی است. بسیاری از مفاخر دانشمند و مراجع عالیقدر شیعه، فرزندان و نوادگان دختری ملا صالح مازندرانی و آمنه بیگم بانوی دانشمند و دختر بزرگوار علامه مجلسی اول میباشند.
مانند استاد کل وحید بهبهانی سرآمد دانشمندان شیعه در سده دوازدهم هجری، سید علی طباطبائی صاحب ریاض، علامه بحرالعلوم و مرجع فقید شیعیان جهان مرحوم آیت الله بروجردی(61)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، دختر ساطرون
این دژ نیرومند متعلق به پادشاهی به نام (ساطرون) بود.
ساطرون جد نعمان بن منذر پادشاه معروف حیره است که از جانب شاهان ساسانی بر آن سرزمین حکومت میکرد، و از ملوک عرب به شمار میرفت.
قلعه حضر به طرزی بسیار جالب از سنگ خام و مرمر ساخته شده بود.
این قلعه تا آنجا کسب اهمیت کرده بود که ساکنان آن، خود را در پناه آن بنای عظیم از هر گونه خطر و سانحهای در امان میدانستند. به طوری که تصور نمیکردند روزی دشمن بتواند در آن نفوذ کند، حتی مردم باور نمیکردند شکوه و جلال حضر زمانی دستخوش فنا و نابودی گردد.
یکی از شعرای عرب در شعر خود میگوید: شکوه و عظمت حضر به جائی رسیده است که اندیشه مرگ هم در آن راه ندارد!
هنگامی که ساطرون در حضر در گذشت، یکی از شعرای عرب سرود:
میبینم مرگ سرانجام سایه مخوف خود را بر (ساطرون) صاحب قلعه حضر هم افکند!
شاهپور ذوالاکتاف پادشاه ساسانی برای جنگ با ساطرون لشکر کشید و قلعه (حضر) را محاصره نمود. حضر دو سال در محاصره شاهپور بود.
در اثنای محاصره روزی شیطره دختر ساطرون از بلندی قصر خود نگاهش به شاهپور افتاد. دختر ساطرون دید که شاهپور لباس دیبائی پوشیده و تاجی مکلل به زبر جد و یاقوت و لؤلؤ بر سر نهاده است و اندامی معتدل و رخساری زیبا و خیره کننده دارد.
دختر ساطرون با هر نیرنگی بود به شاهپور پیغام داد که اگر در قلعه حضر را برایش گشود و او توانست قلعه را فتح کند، حاضر است او را به همسری بگیرد. شاهپور نیز به وی پاسخ مثبت داد.
شب هنگام ساطرون طبق معمول چندان شراب نوشید که مست و از خود بیخود شد. او عادت داشت که شبها را با مستی و بیهوشی به صبح آورد.
وقتی ساطرون از هوش رفت، دخترش کلیدهای قلعه حضر را از زیر سر پدر برداشت و به وسیله غلام خود به شاهپور رسانید.
در گشوده شد و شاهپور با سپاهیان خود به درون قلعه ریختند و ساطرون را به قتل رساندند. سپس دستور داد قلعه را تاراج کنند و پس از قتل و اسارت ساکنانش، آنرا ویران نمایند، تا چنان دژ نیرومندی در آن نواحی نباشد.
آنگاه طبق وعدهای که داده بود دختر ساطرون را به همخوابگی گرفت، و با خود به پایتخت آورد.
در یکی از شبها که دختر ساطرون خوابیده بود، پهلو به پهلو میگشت و خوابش نمیبرد. وقتی شاهپور ناراحتی او را دید، دستور داد شمعی بیاورند تا ببیند در رختخواب او چیست که آرام نمیگیرد و بخواب نمیرود.
هنگامی که اتاق روشن شد و در بستر وی به جستجو پرداخت، یک برگ درخت آس را در رختخواب او دید. شاهپور پرسید: این برگ نرم بود که نمیگذاشت آسوده باشی و خواب را از چشمت ربوده بود؟
دختر ساطرون گفت: آری.
شاهپور پرسید: پدرت تو را چگونه پرورانیده است که یک برگ ریز درخت آس آرامش و خواب و قرار را از تو برده است؟
دختر ساطرون گفت: پدرم رختخواب دیبائی برای خواب من تهیه کرده بود، و به من لباس ابریشمی و نرم میپوشانید، و اغلب اوقات مغز سر گوسفند میخورانید، و از باده ناب سرمست میکرد.
شاهپور چون این سخنان را شنید گفت: آیا پاداش چنین مهر و محبت پدری این بود که برای رسیدن به وصال من مقدمات قتل او را به دست خود فراهم کنی؟!
تو که نسبت به پدرت اینگونه رفتار ناهنجار نمودی اگر دستت برسد، درباره من زودتر انجام خواهی داد.
سپس شاهپور دستور داد گیسوان دختر ساطرون را به اسبی بستند، آنگاه اسب را به حرکت در آوردند، اسب آنقدر دختر را به زمین کشید که بدنش پاره پاره شد و جان داد.(19)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خون به ناحق ریخته
عدهای در کشتی بودند که مرد ظریفی نیز با ایشان بود. آنها با مرد ظریف شوخی و مزاح میکردند.
روزی او را گرفتند و دست و پایش را به زنجیر بستند و کلید قفل آنرا برداشتند. پس از فراغت از شوخی و بازی که خواستند قفل را باز کنند نتوانستند. کلید هم گم شد. هر کاری کردند فائده نبخشید.
ظریف بیچاره همچنان دست بسته ماند تا آنکه به بغداد رسیدیم. رفقایش از کشتی پیاده شدند و رفتند بازار آهنگری آوردند که قفل با باز کند. ولی آهنگر پس از مشاهده گفت:
میترسم این شخص دزد باشد! باید داروغه شهر بیاید او را ببیند، تا بتوانم او را باز کنم.
رفتند داروغه را آوردند. عدهای که با داروغه بودند همینکه او را دیدند، یکی از آنها فریاد زد، این مرد برادر مرا در بصره کشته است، و مدتی است که در جستجوی او هستم.
سپس کاغذی که مشتمل بر دعوی خود بود و مهر عدهای از اعیان بصره پای آن بود، در آورد و به داروغه نشان داد. دو نقر گواه هم آورد و آنها موضوع را گواهی کردند.
داروغه نیز مرد دست بسته را به وی سپرد تا به قصاص برادرش به قتل رساند.
برادر مقتول نیز او را به قتل رسانید.(16)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خود نگاهداری زن
در میان عابران زنی زیبا با قامتی موزون و دلربا دید. در دم به وی دل بست و فریفته جمال او گردید.
دستور داد تحقیق کنند ببینند زن کیست. پس از رسیدگی گفتند: زن فیروز غلام مخصوص شاه است!
پادشاه به منظور رسیدن به وصال زن، غلام مخصوص خود را خواست و نامهای به او داد که به مقصدی برساند.
فیروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهی مقصد شد.
وقتی پادشاه اطلاع یافت فیروز در خانه نیست و به سفر رفته، وارد خانه شد و به زن زیبای وی گفت با این که من پادشاه مملکت هستم به ملاقات تو آمدهام!
زن گفت: من از این ملاقات پادشاه به خدا پناه میبرم! سپس چند شعر عربی به این مضمون خواند:
- من آب شما را بدون اینکه بنوشم ترک میکنم
زیرا افرادی که آنرا بنوشند زیاد است!
- هنگامی که مگس در ظرف غذائی افتاد،
من از خوردن آن دست میکشم با این که به آن میل دارم!
- شیرها از نوشیدن آبی که سگان،
در آن پوزه زدهاند پرهیز میکنند
- شخص بلند نظر با شکم گرسنه بر میگردد،
و حاضر نمیشود که از غذای مرد سفیه استفاده کند.
سپس زن گفت: ای پادشاه میخواهی از ظرف غذائی بخوری که سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است؟! شاه از این سخن شرمگین شد و از خانه بیرون رفت. چنان شرمنده و ناراحت شده بود که یک لنگ کفش خود را جا گذاشت و فراموش کرد بپوشد!
اتفاقاً لحظه بعد فیروز وارد خانه شد. چون وقتی از شهر بیرون آمد و مسافتی را طی کرد به یاد آورد که نامه شاه را در خانه جا گذاشته است، از این رو برگشت تا نامه را بردارد.
همین که فیروز به خانه آمد و کفش پادشاه را در آنجا دید، مات و مبهوت شد.
پس از مدتی متوجه شد که نیرنگی در کار بوده، و سفر او نیز ساختگی است.
در عین حال چاره نبود، فرمان پادشاه است و باید اجرا شود!
فیروز نامه را گرفت و روانه مقصد شد. بعد از بازگشت از سفر، پادشاه او را نواخت و یکصد سکه زر به وی داد. همین معنی نیز سوءظن او را تشدید کرد.
فیروز که در وضع روحی بسیار بدی قرار داشت تصمیم گرفت زن را به خانه پدر و برادرش بفرستد.
به همین جهت جهیزیه زن به اضافه لباسهای تازهای به او بخشید و او را روانه خانه پدرش نمود.
پس از مدتی برادرزن به فیروز گفت: علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجش تو از وی چیست؟
چون فیروز جوابی نداد او را نصیحت کرد که همسرش را به خانه برگرداند.
ولی هر بار که برادرزن در این خصوص با وی گفتگو میکرد، فیروز سکوت مینمود و در بردن همسرش سهلانگاری میورزید.
سرانجام برادرزن از وی به قاضی شهر شکایت نمود و او را به محاکمه کشید. شاه که مترصد وضع این زن و شوهر بود و میدانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرش کینهای به دل گرفته است، وقتی کار به محکمه قاضی کشید، بدون اینکه فیروز متوجه شود دستور داد قاضی رسیدگی به دعوای آنها را در حضور او انجام دهد.
در محکمه قاضی، برادرزن که شاکی بود گفت: باغی به این مرد اجاره دادهام که چشمه آب در آن جاری و در و دیوار آن آباد و درختانش ثمردار بود. ولی این مرد میوه آنرا خورد و درختان را از میان برد و چشمه را کور کرد و پس از خرابی، آنرا به من پس داده است!
فیروز در دفاع از خود گفت: من باغ را صحیح و سالم بهتر از روزی که به من داد به او مسترد داشتهام. برادرزن گفت: از او سؤال کنید چرا آنرا برگردانیده است؟
فیروز گفت: من از باغ ناراحتی نداشتم، ولی روزی که وارد آن شدم جای پای شیری را در آن دیدم، میترسم اگر آنرا نگاه دارم آسیبی از شیر به من برسد! از اینرو آنرا بر خود حرام کردم.
پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و به مرافعه ایشان گوش میداد، در این جا گفت:
ای فیروز! با خاطر آسوده و خیال راحت برگرد به باغ خود که هر چند شیر وارد باغ تو شد، ولی به خدا هرگز متعرض آن نگردید و به برگ و میوه آن آسیبی نرسانید! او فقط یک لحظه در آنجا توقف کرد و برگشت
به خدا هیچ شیری، باغی مانند باغ تو ندیده است که خود را از بیگانه حفظ کند! چون سخن شاه به اینجا رسید و توأم با سوگند بود، فیروز باور کرد و با سابقه پاکی که از زن خود داشت متوجه شد که وی واقعاً زنی پاکدامن و با وفاست، و در آن لحظه حساس دامن خود را از آلودگی حفظ کرده، و خطر را برطرف نموده است.
بدین لحاظ با آرامش خاطر و طیب نفس زن را به خانه برگردانید و زندگی را از سر گرفتند.
قاضی و برادرزن و حضار مجلس نیز موضوع را دریافتند و همگی بر وفا و پاکدامنی و خود نگاهداری زن آفرین گفتند(20).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خروس بیمحل
پادشاهان شیعه صفوی، چون خود را رقیب سلاطین عثمانی میدانستند، در رونق و توسعه مذهب شیعه و بزرگداشت ائمه اطهار به خصوص امام نخستین حضرت علی (ع) سعی بلیغ مبذول میداشتند.
حتی در میدانهای جنگ هم شعار آنها یا علی مدد و اگر خسته جانی بگویا علی بود، و بدین وسیله از نیروی شگرفت بدنی و شجاعت و شهامت بینظیر و مقام والای علی علیه السلام استمداد میجستند.
در کوچه و بازار، در کوی و برزن، در قهوه خانهها، و مجلس شاه، همه جا مدیحه سرایان و سخن گویان از مولای متقیان (ع) دم میزند، و او صاف مردانه بزرگ مرد اسلام را به نظم و نثر بر میشمرند.
گاهی اتفاق میافتاد که یکی از شاهزادگان و سفرای سنی مذهب، به عنوان پناهندگی، یا نمایندگی، یا امیر و سر کردهای سنی از تبعه ایران برای انجام مأموریت یا عرض گزارش در مجلس شاه حضور پیدا میکرد.
در این گونه موارد، خاصه در زمان شاه عباس اول که امضاء و مهر خود را جمله کلب آستان علی، عباس قرار داده بود، شعرای در بار بهترین قصائد و مدایح خود را با مدح امیر مومنان قرائت میکردند، اگر شعر مورد توجه شاه واقع میشد، با خواندن هر بیت، بانگ گل گفتی و در سفتی و احسنت، از شاه و حاضران مجلس، بر میخواست، و شاعر در نزد دوست و دشمن مورد تحسین و تقدیر قرار گرفته، جوائز مناسب و معتنابهی به وی تعلق میگرفت.
در سالهای نهم جلوس شاه عباس که شهر قزوین پایتخت بود و هنوز به اصفهان انتقال نیافته بود، شاعری نکته سنج و موقع شناس به نام شأنیکه در شهرهای مرکزی ایران (عراق عجم) در شیرین سختی و لطف بیان کم نظیر و در میدان فصاحت، گوی سخن از سحبان ربوده بود، به واسطه اخلاص سرشار و اعتقاد خالص خود مورد نظر شاه عباس واقع شده، در شلک ندما و مجلسیان شاه در آمده بود.
روزی در یکی از این محافل که دوست و دشمن حضور داشتند و شاه عباس نیز سر حال و آمده استماع قصیدهای در مدح مولای متقیان (ع) بود، شائی شاعر شیرین سخن و موقع شناس قصیده خود را با لحنی دلنشین و شمرده از لحاظ شاه عباس و حضار مجلس گذرانید،تا به این شعر رسید و بلاغت را از حد گذرانید:
اگر دشمن کشد ساغر و گر دوست - به طاق ابروی مردانه اوست
شاه عباس از شنیدن این بیت شعر که کاملاً هم آهنگ با وضع روحی وی بود، چنان به وجد آمد، و شوقی پیدا کرد، که فی المجلس دستور داد ترازو و آوردند، و شأنی را در کفه ترازو نهادند و در کفه دیگر زر سرخ ریختند، و به وزن او کشیدند و به عنوان صله و جایزه همین یک بیت مناسب با مقتضای حال، به شأنی بخشید!
خبر به زر کشیدن شأنی از طرف شاه عباس دراندک زمانی در پایتخت پخش شد. رفته رفته آوازه آن به همه جای مملکت رسید، و موجب شد که شاعران طمع کار ،از هر سور وی به در بار شاه با ذوق از بذل و بخشش شاه بلند نظر بی نصیب نماید. ضمناً از اقبالی که به سراغ شأنی آمده بود و پیروزی وی هم رشک میبردند، و همگی به مضمون این شعر مترنم بودند:
شاعری که به خاک ره برابر شده بود - برداشتی و به زر برابر کردی؟
این پیروزی بزرگ که نصیب شأنی شد، او را شهره شهر کرد، طبق معمول حسادت همکاران او را بر انگیخت. بطوری که اغلب کینه وی را به دل گرفتند و در هر فرصت از جمله حسن و هم الدین نامی که شاعری دمساز و مردی بذله گو و خوش گفتار بود و اشعار هزلآمیز و مضحک میسرود، در قطعهای که برای وزیر قم میگفت این شعر را درج کرد:
حسن و هم دین، چنین مفلس - پادشه به زر میکشد شأنی
منظور حسن و هم دین این بود که وزیر آن قصیده را از نظر شاه نرسید!
عجزی تبریزی که مردی قوی هیکل و بلند قد بود که و در فن غزل خود را بی نظیر میدانستند، مدتی بود که به علت سرودن چند
عجزی تبریزی که مردی قوی هیکل و بلند قد بود، و در فن غزل خود را بینظیر میدانست، مدتی بود که به علت سرودن چند بیت عاشقانه توسط علی رضا خوشنویس معروف، به شاه عباس معرفی گردید، و بدینگونه به مجلس شاه راه یافت.
ولی چون مردی کم مایه و پر مدعا بود، از این پیش آمد سوء استفاده کرده، گاهی در مقابل شاه با ادای سخنان بیمورد و ناهنجار که به گمان خود لطیفه گوئی میکرد، جسارت میورزید، تا از این راه بر اعتبار و تقرب بیشتر خود بیفزاید، ولی خودسری و فرومایگی او کاری به دست وی داد که سرانجام از بساط عزت دور و از مجالست و معاشرت با شاه مهجور گردید.
مدتی بعد از واقعه قصیده خوانی شأنی و به زر کشیدن او، روزی شاه عباس برای سرکشی اسبان شاهی و اطلاع از چگونگی تیمار و نگهداری، آنها به اصطبل سلطنتی رفت، جمعی از خاصان و نزدیکان شاه هم در التزام رکاب بودند که از جمله عجزی تبریزی بود.
در محوطه اصطبل عجزی خود را به میان انداخت و خواست با پر حرفی و سخنان بیمورد و نامناسب خود، وسیله سرگرمی شاه را فراهم آورد. وی از هر دری سخن گفت و داستانها و حکایتها نقل کرد! و از هنر شعری خود سخن گفت. در آن اثنا عجزی بدون تناسب داستان شأنی را به میان کشید، و با گستاخی گفت چرا از ناحیه حضور شاهی این گونه التفاتها شامل من نمیگردد
شاه عباس که سرگرم تماشای اسبان و اصطبل بود با شنیدن سخن نامربوط عجزیبا خونسردی و قیافه جدی گفت: چون ما فعلاً در طویله هستیم اگر صلاح میدانید، دستور دهم ترازو بیاورند، و به وزن شما سرگین و پهن بکشند و به شما بدهند؟!
از سخنان نغز و بموقع شاه فریاد از نهادها برخاست و موجب تفریح همگان گردید، و همه عجزی را ریشخند کردند و به علقش خندیدند. شعرای سخن ساز و ظرفای نکته پرداز، شاخ و برگی بر آن افزودند، و این واقعه خوش و شیرین را نقل انجمنها ساختند، و شأنی را گذاشته و به او پرداختند.(59)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خدا را فراموش مکن
چنان مورد نفرت مردم بود که وقتی وفات کرد، تا جنازه را به محلی که باید غسل داد و بر آن نماز گزارد حمل کنند.
در آنجا کسی حاضر نشد بر جنازه او نماز بگزارد، و در قبرستان مسلمین دفن کند.
ناگزیر جنازه را به بردند، تا در آنجا به خاک سپارند.
در بلندی نزدیک آنجا، زاهدی بود که همه او را به زهد و تقوی میشناختند.
حاملان جنازه دیدند، زاهد منتظر است جنازه برسد تا بر آن نماز بگزارد. چون این خبر به نقاط اطراف رسید که زاهد وارسته میخواهد بر جنازه فلانی نماز بخواند، مردم هم دسته دسته آمدند و پشت سر زاهد بر جنازه شرابخوار معروف نماز گزارد!
اهالی محل از اینکه زاهد حاضر شد بر جنازه چنین مرد آلودهای نماز بخواند در شگفت ماند بودند.
پس موضوع را با خود وی در میان گذارد و علت را از او جود یا شدند.
زاهد گفت: من در خواب دیدم که به من گفتند: از این بلندی فرود آی و به فلان موضوع برو. در آنجا جنازهای خواهی دید که هیچکس جز زنش با وی نیست.
تو بر آن نماز بگزار که مردی آمرزیده است! تعجب مردم از گفته زاهد بیشتر شد. چون با سابقهای که از مرد مزبور داشتند، باور کردن این معنی برای ایشان مشکل مینمود.
زاهد که خود از راز کار بیاطلاع بود، زن او را خواست و از وضع زندگی شوهرش جو یا شد.
زن گفت: وی تمام روز را به شرابخوری مشغول بود و اوقاتش بدین گونه میگذشت. تعجب حاضران افزونتر گردید.
زاهد پرسید: اعمال خیری از او ندیده بودی؟
زن گفت: او سه چیز را اهمیت میداد و از آن غافل نبود:
اول اینکه: هر روز صبح که از مستی شب بهوش میآمد، لباسش را عوض میکرد و وضو میگرفت و نماز میخواند!
دوم اینکه: خانه او هیچگاه از وجود یک یا دو نفر یتیم خالی نبود. توجه وی با آنها از رسیدگی به وضع فرزندانش بیشتر بود!
سوم اینکه: هر وقت در اثبات شب از مستی بهوش میآمد، میگریست و میگفت: خدایا میخواهد گوشهای از جهنم را با بدن من پلید پر کنی؟ (58)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، حقیقت و مجاز
حافظ بنابر مشهور حافظ قرآن مجید بوده و به همان جهت حافظ را تخلص خود قرار داده است(45). حتی قرآن را با چهارده روایت هفت قاری مشهور، و هفت راوی آنها، روایت میکرده است، چنانکه خود گوید:
عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ - قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت
و مدعی است که: هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم، و صریحتر هم گفته است:
ندیدم بهتر از شعر تو حافظ - به قرآنی که اندر سینه داری
و نیز
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد - لطائف حکمی با نکات قرآنی
حافظ در زندگی پر ماجرای زمان خود دوران گوناگونی را پشت سر نهاده است. به طوری که از مورد که از موارد مختلف غزلیات او دیده میشود، وی در اوائل جوانی چنانکه اتفاق افتد و دانی، دنبال انسان کامل میگشته که او را به مقام عالی نائل گرداند، و چون در آن روزگار بازار خرقه و خانقاه و دعوی کشف و کرامات مشایخ صوفیه رواج داشته، او هم نخست دست ارادات به شیخ خانقاه و پیر طریقت یا پیر مغان و مراشد و اقطاب صوفیه داده و با طنز به دیگران میگفت:
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون - کجا بکوی حقیقت گذر توانی کرد
و حتی مانند اکثر راهیان این راه باطل باورش شده بود که از راه سیر و سلوک خاص صوفیان و دربانی میکده وحدت، چیزها بو او کشف شده است:
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک - بر در میکده با بربط و پیمانه روم
و با افتخار و طنز به شیخ شهر میگفت:
غلام پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ - چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد
و انتظار داشته نعمت الله ولی مرشد معروف صوفیه که در یکی از ابیات خود گفته بود: ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم، گوشه چشمی هم به جانب او کند:
آنان که خاک راه به نظر کیمیا کنند - آیا شود که گوشه چشمی بما کنند
و به طور خلاصه چنان فریفته دعویهای باطله صوفیه و شایعه کشف و شهود و کرامات سران آنها بوده که تصور میکرد عیسای مسیح کار مهمی نکرده که مرده زنده مینموده است، بلکه وقتی انسان در راه طلب دست به دامن مرشد زد و در سیر و سلوک به تکامل رسید، فیض روح القدس به او میرسد، و او هم کار عیسی خواهد کرد!
فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید - دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
ولی هر چه بیشتر دل به خرقه و خانقاه داد و همنشین خراباتیان گشت و چشم به کشف و کرامات مشایخ و اقطاب صوفیان دوخت، کوچکترین اثری ندید.
از آنجا که او اهل دوز و کلک و ریا و سالوس نبود سرانجام به خود آمد و دید که رندان قدحنوش و وادی تصوف و لاقیدی بالطائف الحیل به نان و نوائی رسیدند، و نزد عام و خاص و شاه و گدا اسم و رسمی پیدا کردند، ولی تنها اوست که از این رهگذر جز بدنامی، چیزی نیافت:
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی - زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
در آخر که پس از آن همه دم زدن از پیر مغان و خرقه و خانقاه و ادعاهای واهی صوفیه، حوصلهاش به سر آمد، بیمحابا گفت:
آتش و زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت - حافظ این خرقه پشمینه بیندازد و برو
نقد صوفی نه مه صافی بیغش باشد - ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی - شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد
خوش بو گر محک تجربه آید به میان - تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد - پاردمش دراز باد این حیوان خوش علف
حافظ میدید مدعیان تصوف و ظاهر سازان عوام فریب با همه ادعائی که دارند، جز مشتی ثناگویان شاهان و ارباب زور و زر بیستند و اندوخته بود و با جذبه و شوقی که داشت میترسید با یک نگاه و برخورد جادوئی به یغما برود، با تأثر میگفت:
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد - ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
و عقیده داشت:
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب - تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
و چنان از آن امیدها و آرزوها زده شد که میگفت:
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد - تو اهل دانش و فضلی همی گناهت بس
و از اینکه مردم سفله و نادان گوهر ناشناس فقط با چشم سر به ظواهر مینگرند، با اندوه فراوان ناله سر میداد که:
آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس - هر زمان خر مهره را با در برابر میکنند
آنهم در عصر و زمانی که:
صحبدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت - قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر میکنند
حافظ از رفتن به میکده و حتی دربانی میکده و دست ارادت به پیر مغان دادن و آن همه رؤیاهای شیرین، و نیل به کمالات معنوی و آموختن اسم اعظم، و دهن کجی به واعظ و مفتی و شیخ شهر، طرفی نیست، به تنهائی و خودسازی خو گرفت و از این راه عالمی یافت، و با خو میگفت:
مرا که منظر حور است منزل و مأوی - چرا به کوی خراباتیان بود وطنم
و حتی در صدد برآمد که سایر گمراهان بیابان طلب و راهیان وادی نامعلوم مقصود و عالم واهی شهود را از آنچه خود دیده و آموخته و کشف کرده بود، آگاه سازد:
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر - ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
حافظ آزاده به دور از ریا و سالوس میدید که بر اثر همین آزادی و رک و راست زیستن و سخن گفتن، همه با او بد شدهاند و شاه شجاع مظفری که اشعار نغز حافظ را که همه بیت الغزل معرفت است به هیچ میگرفت، بلکه، چند بار قصد جان او کرد و مأمورین به خانهاش ریختند و به بازرسی پرداختند، ولی همین شاه شجاع که خود شاعری توانا و اهل دخل و ربط هم بود، از دور فریفته عماد فقیه کرمانی مرشد ریاکار معروف شده بود، که از وی کراماتی نقل میکردند!
شاه شجاع شبانه در سفر کرمان به خانقاه عماد فقیه وارد شد و دید که نماز میگزارد و گربه او هم عابدانه در کنار وی به عبادت مشغول است! چون شنیده بود که عماد فقیه گربهای تربیت نموده که چون به نماز میایستاد گربه او هم به وی اقتدا میکرد، و حرکات و سکنات او را مرعی میداشت! و شاه شجاع و بسیاری از مردم این را از کرامات او میدانستند. در صورتی که عماد فقیه مدتها زحمت کشیده بود تا گربه خاص خود را چنان تربیت کند که چشم و دل ظاهر بینان را بیشتر به خود معطوف دارد!
آری حافظ که میدید کار صوفیان به جائی رسیده است که درویشی به خانه دوستش رفت و تخم مرغی در غیاب صاحب خانه برداشت و دزدانه و رندانه در کلاه خود گذاشت، و آماده رفتن شد، غافل از آنکه صاحب خانه از لای در و بخت بد، ناظر وی بوده است، چون صوفی خواست خدا حافظی کند، صاحب خانه دست گذاشت به روی کلاه او و فشاری داد و گفت: درویش! چه کلاه خوبی داری؟ فشار دادن همان و شکستن تخم مرغ (بیضه) همان و جاری شدن سفیده و زرده تخم مرغ از دو طرف شقیقههای صوفی همان، و چه رسوائی و حقه بازی! و در عین حال همه صوفی و درویش و اهل دل و مورد نظر امرا و حکام و عوام کالانعام هستند! به خود میگفت: راستی چه دوره و زمانی است؟ این است مسلمانی، و صوفی صافی، و تربیت عالی پیر مغان و سالها صرف عمر در میکده وحدت و نوشیدن شراب روحانی؟!
از این رو با طعنه خطاب به این و آن میگفت:
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت - بدر میکدهای بادف و نی ترسائی
گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد - وای اگر از پس امروز بود فردائی
پس چه بهتر که مسئله را با کنایه که بلیغتر از تصریح است بازگو کرد تا در تاریخ بماند و اگر امروز تأثیر نبخشد، در سیر زمانه که نفوس مستعدی پدید میآیند، مؤثر افتد، و آن داستان و پند اینست:
صوفی نهاد دام و در حقه باز کرد - بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه - زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان - دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت - وآهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم - زانچ آستین کوته و دست دراز کرد
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت - عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
ای کبک خوش خرام که چنین میروی به ناز - غره مشو که گربه عابد نماز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید - شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل - ما را خدا ز زهد و ریا بینیاز کرد
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، حاجی قلابی
کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود (36) میگفت: یا للعجب! پیاده عاج چون عرصه شطرنج به سر میبرد، فرزین میشود. یعنی به از آن میگردد که بود، و پیادگان حاج به سر بردند و بتر شدند.
از من بگوی حاجی مردم گزای را - کو پوستین خلق به آزار میدرد
حاجی تو نیستی شترست از برای آنک - بیچاره خار میخورد و بار میبرد(37)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جعفر بن ابیطالب در دربار نجاشی
مسلمانان هم که دلهاشان با نیروی ایمان به خدا و منطق گرم پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم قوی گشته بود، آن همه آزار و شکنجه و سرزنشها را بر خود هموار نموده به خاطر پیشرفت دین مقدس اسلام و موفقیت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم صبر میکردند، ولی کمکم کار به جائی رسید که کاسه صبرشان لبریز شد و از هر طرف خود را در معرض خطر دیدند.
مسلمانان سرانجام رفتند نزد پیغمبر و از حضرتش خواستند که برای آنها چارهای بیندیشد، پیغمبر فرمود: بروید به سوی حبشه، زیرا پادشاه آنجا مردی است که به کسی ظلم نمیکند، تا موقعی که خداوند شما را از این سختی نجات دهد.
با صدور این فرمان، هشتاد و چند نفر مرد که بعضی زنان و فرزندان خود را نیز همراه داشتند رهسپار حبشه گردیدند. طبق دستور پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم جعفر بن ابیطالب (جعفر طیار) پسر عموی حضرت و برادر بزرگ امیر مؤمنان علی علیه السلام که مردی سخنور و قویدل و با اراده بود، و در آن موقع بیست و چهار سال داشت با اسماء همسر خردمند خود، همراه مسلمانان هجرت کرد و سرپرستی مهاجرین را به عهده گرفت.
این عده در کنار بحر احمر سوار کشتی گردیده و شبه جزیره عربستان را پشت سر گذاشته، در ساحل حبشه پیاده شدند و در آن کشور سکونت گزیدند، تا روزی چند دور از رنج و شکنجه همشهریان مشرک و کسان خود، بیاسایند.
هنگامی که مشرکین مکه از مهاجرت مسلمانان مطلع شدند، و دانستند که به حبشه رفتهاند، عمروعاص و عمارة بن ولید را که هر دو از افراد ورزیده کفار بودند، با هدایای شایسته، به جانب حبشه اعزام داشتند، تا اجازه جلب مسلمانان را از پادشاه حبشه گرفته و آنها را برگردانند و به کیفر برسانند.
این دو تن پس از ورود به حبشه طبق معمول، نخست درباریان را با دادن هدایا با خود همراه نمودند تا آنها را نزد شاه ببرند و به خوبی معرفی کنند. و بتوانند بدون اطلاع و حضور مسلمانان، دستور برگرداندن آنها را از شاه بگیرند، و آنان را در مقابل عمل انجام یافته قرار دهند. بدین گونه به حضور نجاشی پادشاه سالخورده حبشه که مانند مردم کشورش کیش مسیحی داشت بار یافتند.
نمایندگان مشرکین مکه جلو رفتند و هدایا را تقدیم داشتند و در برابر شاه به خاک افتادند، سپس عمروعاص که سیاستمدار باتجربه و کهنه کار بود لب به سخن گشود و گفت: پادشاها! گروهی از مردم شهر ما سر به نافرمانی بزرگان خود برداشتهاند، دین و خدایان ما را به باد دشنام گرفتهاند، و هم اکنون گریخته به این کشور آمدهاند. سران ما از پیشگاه شاهانه استدعا دارند آنها را به اتفاق ما برگردانید تا هر طور بزرگانشان مصلحت بدانند با آنها عمل نمایند!
درباریان خائن هم که رشوه کفار قریش سبیل آنها را چرب کرده بود، در تأیید خواسته عمروعاص اصرار نمودند که شاه، مسلمانان را همراه آنها به جانب مکه روانه سازد.
نجاشی که پیرمردی دوراندیش و پادشاهی دادگر و نیکسیرت بود، مثل این که از اصرار درباریان چیزی دستگیرش شده باشد خشمگین شد و گفت: نه! بخدا مردمی را که به من پناه آورده و در کشور من سکونت ورزیدهاند و از میان پادشاهان جهان فقط مرا برگزیدهاند، هیچگاه تسلیم دشمن نمیکنم!
سپس دستور داد که مسلمانان را خبر کنند برای روز بعد در دربار حاضر شوند، تا این که با روبرو نمودن طرفین، آنچه شایسته حق و عدالت است و درباره آنها انجام پذیرد.
آنشب برای مسلمانان شام شومی بود. آنها از این که بتپرستان مکه حتی در کشور بیگانه هم دست از آنها بر نمیدارند، اندوهگین بودند و مخصوصاً زنان و فرزندان آنها شب را با ناراحتی خاصی به سر آوردند.
روز بعد نمایندگان مسلمانان به ریاست جعفر بن ابیطالب که در میان آنها از همه کس به پیغمبر اسلام نزدیکتر و از لحاظ حسب و نسب و شخصیت و نفوذ کلام از همه شریفتر و برتر بود، در دربار حاضر گشتند.
جعفر بن ابیطالب در مجلس شاه به خاک نیفتاد و تعظیم نکرد! بلکه فقط سلام کرد و در جائی که تعیین کرده بودند نشست. چون علت آن را از وی پرسیدند، گفت: سجده و تعظیم در دین ما فقط برای آفریدگار جهان است.
فرستادگان قریش هم آمدند و مانند روز قبل تعظیم نمودند و به خاک افتادند، سپس در جای خود نشستند.
سکوت مطلق در مجلس شاه حکمفرما بود، همه منتظر بودند که شخص پادشاه لب به سخن بگشاید.
نجاشی، جعفر بن ابیطالب را مخاطب ساخت و گفت: این عده از طرف سران قوم شما آمدهاند و درباره شما چنین میگویند، نظر شما چیست؟
جعفر بن ابیطالب از جا برخاست و گفت: ای پادشاه! از اینان بپرس آیا ما بردگان ایشانیم؟
نجاشی، از عمرو عاص خواست تا پاسخ جعفر را بدهد.
عمرو عاص: نه! شما آزادگان بزرگوار هستید.
جعفر بن ابیطالب: آیا از ما طلبی دارید و برای مطالبه آن به سراغ ما آمدهاید؟
عمرو عاص: نه! از شما طلبی نداریم.
جعفر بن ابیطالب: آیا کسی از شما را کشتهایم و ما را برای خونخواهی آنها میخواهید؟
عمرو عاص: نه!
جعفر بن ابیطالب: پس ما را برای چه میخواهید؟ تا توانستید به ما آزار رساندید، ما هم ناگزیر از آن شدیم که از شهر و دیار شما هجرت کنیم، چرا نمیگذارید در کشور بیگانه آسوده باشیم؟!
عمرو عاص گفت: اعلیحضرتا! اینان با دین ما به مخالفت برخاستند و به خدایان ما دشنام دادند، جوانان ما را گمراه نمودند و اجتماع ما را پراکنده ساختند، آنها را به ما بسپار تا به نزد کسان و بزرگانشان برگردانیم و اختلافات خود را با آنها از میان برداریم و از نوع گرد هم آئیم.
جعفر بن ابیطالب گفت: ای پادشاه ما مردمی نادان و بتپرست بودیم، با خویشان خود به نیکی رفتار نمیکردیم و احترام همسایگان را نگاه نمیداشتیم و مرتکب اعمال زشت میشدیم، زورمندان ما سعی در نابودی ضعفاء داشتند و حق یکدیگر را رعایت نمیکردند...
در این وضع اسفانگیز و موقعیت تاریک خداوند عالم پیغمبری در میان ما برانگیخت که نسب و صداقت و امانت و پاکی او را به خوبی میشناختیم، او ما را از بتپرستی و قماربازی و ظلم و ستم و خونریزی به ناحق و زناکاری و رباخواری و خوردن مردار و خون بر حذر داشت، و به عدل و احسان و راستگوئی و امانتداری و نیکی نسبت به خویشان و همسایگان فرمان داد، و از خوردن مال یتیم و ارتکاب فحشاء و منکر و دروغ نهی فرمود، و دستور داد که خدای یگانه را پرستش کنیم و نماز بگذاریم و روزه بگیریم و زکاة بدهیم.
ما نیز به وی ایمان آوردیم و گفته او را تصدیق کردیم و آنچه حرام دانسته بود بر خود حرام نمودیم و هر چه حلال کرده بود حلال شمردیم...
قوم ما چون این وضع را دیدند به دشمنی با ما برخاستند و به آزار و شکنجه ما پرداختند، و سعی کردند ما را از این تعالیم حیاتبخش منصرف کنند، و دوباره به بتپرستی وادارند. چون کار را بر ما تنگ گرفتند و مانع دینداری ما شدند، به دستور پیغمبرمان به کشور شما رو آوردیم تا مگر در پناه عدل شما از آسیب آنها، روزگاری چند بیاسائیم
نجاشی سخنان جعفر بن ابیطالب را تأیید نمود و گفت، عیسی بن مریم نیز برای همین امور برانگیخته شده بود! آنگاه از جعفر بن ابیطالب پرسید: آیا چیزی از آنچه پیغمبر شما از نزد خدا آورده است، از حفظ داری؟
جعفر بن ابیطالب که سخنوری بلیغ و توانا و موقعیت شناس بود، در اینجا از میان سورههای قرآن، سوره مریم را انتخاب نمود و گفت: آری! سپس با بیانی فصیح و جذاب شروع به خواندن آیات آن کرد و به آنجا رسید که: چون مریم با روح خدا آبستن شد و با الهام الهی از مردم کناره گرفت و عیسی علیه السلام متولد گردید، بنیاسرائیل زبان به سرزنش وی گشودند و گفتند: دوشیزه شوهر نکرده که پدر و مادری پاکدامن داشته، این بچه را از کجا آورده است؟
مریم اشاره کرد که از خود نوزاد سؤال کنید. گفتند: چگونه با کودکی که در گهواره است سخن بگوئیم؟ ناگهان عیسی علیه السلام آن طفل نوزاد به زبان آمد و گفت: من بنده خدا هستم، خداوند کتاب آسمانی به من داده و مرا پیغمبر نموده، و مبارک گردانیده، در هر جا که باشم و تا موقعی که زندهام به خواندن نماز و دادن زکوة و نیکی با مادرم سفارش کرده و مرا ستمکار و شقی قرار نداده است، سلام بر من روزی که متولد گشتم و روزی که میمیرم و روزی که دوباره زنده و برانگیخته میشوم
این آیات را که جعفر بن ابیطالب با لحنی دلنشین و گرم و نرم قرائت نمود طوری در دلها اثر بخشید که نجاشی و روحانیون و حضار مجلس را سخت تحت تأثیر قرار داد و بیاختیار گریستند! و برآورنده و خواننده آن آفرین گفتند!
نجاشی که فوقالعاده تحت تأثیر سخنان نافذ و بیانات شورانگیز جعفر بن ابیطالب قرار گرفته بود گفت: آنچه پیغمبر شما درباره عیسی گفته همه درست است.
عمرو عاص که از همان لحظه اول از حضور مسلمانان در مجلس شاه بیمناک بود، چون در این موقع وضع را وخیم دید، مجدداً تقاضای خود را تکرار کرد و از نجاشی خواست که مسلمانان را به او بسپارد تا همراه خود به حجاز برگرداند
نجاشی دست برد و سیلی محکمی به صورت عمروعاص نواخت به طوری که از جای آن خون جاری گشت و گفت ساکت باش! به خدا اگر این جمعیت را به زشتی یاد کنی مجازات میشوی، نه! به خدا آنها را به شما تسلیم نخواهم کرد.
عمروعاص که دید نقشههایش یکی پس از دیگری نقش بر آب میشود چون در نیرنگ و تزویر استاد بود، مخفیانه با درباریان نجاشی ملاقات کرد و گفت: با این که مسلمانان بر ضد عیسی سخنی بزرگ و شگفتآور میگویند، معالوصف شاه شما به آنها احترام میگذارد و خود به دین آنها در آمده است.
درباریان و روحانیون متعصب مسیحی هم فریب عمرو عاص را خوردند و بر ضد نجاشی سر به شورش برداشتند، و از وی خواستند که حقیقت امر را برای آنها روشن سازد، و چیزی نمانده بود که ملت او را از سلطنت خلع کند. نجاشی، جعفر بن ابیطالب را طلبید و در حضور سران نصاری پرسید: شما درباره عیسی علیه السلام چه عقیده دارید؟ جعفر گفت: خداوند به پیغمبر ما فرموده است: عیسی بنده خدا و پیغمبر او و روح و کلمه اوست که به مریم دوشیزه القاء شده است.
نجاشی، چوبی از زمین برداشت و خطی کشید و گفت: میان عقیده ما و آنچه شما میگوئید بیش از این خط فاصله نیست! و بدین وسیله از خطر شورش ملت و فتنهای که عمرو عاص برانگیخته بود، نجات یافت. سپس هدایای مشرکین را به عمرو عاص پس داد و گفت: خداوند از من رشوه نخواسته که من هم از شما رشوه طلب کنم.
در اینجا توقف نکنید و از هر راهی که آمدهاید برگردید و بدین گونه هیئت اعزام بتپرستان مکه با افتضاح و بدون اخذ نتیجه مراجعت کردند. آنگاه جعفر بن ابیطالب را پنهانی خواست و به دست وی مسلمان شد و گفت: شما در هر جای کشور من که مایل باشید، میتوانید بمانید و در کمال آزادی و احترام به سر برید.
چون خبر شکست مأموریت بتپرستان و پیروزی مسلمانان و شخص جعفر بن ابیطالب به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رسید، نامهای مبنی بر تقدیر از محبتهای نجاشی نسبت به مسلمانان و شخص جعفر بن ابیطالب پسر عموی خود نوشت و برای او به حبشه فرستاد.
نجاشی هم با احترام زیاد پاسخ نامه حضرت را نوشت و برای اطلاع بیشتر و شاید به منظور توجه مردم کشورش به وسیله فرزندش و سی نفر از علماء و روحانیون نصاری به مدینه فرستاد.
پیغمبر فرستادگان نجاشی را مورد تفقد فراوان قرار داد و شخصاً از آنها پذیرائی فرمود. فرزند نجاشی مسلمان شد و در خدمت پیغمبر ماند. روحانیون هم پس از تحقیقاتی که از پیغمبر به عمل آوردند و یقین کردند حضرت همان پیغمبر موعود است که در انجیل بشارت داده شده است به حبشه مراجعت نمودند و موضوع را به نجاشی گزارش دادن و این خود موجب مسرت بیشتر آن پادشاه خردمند گردید.
بار دوم پیغمبر نامهای برای نجاشی فرستاد که وسیله بازگشت مسلمانان را فراهم سازد و آنها را روانه مدینه کند. نجاشی هم با تجلیل فراوان و تشریفات پرشکوهی مسلمانان را به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم روانه نمود.
آخرین دسته مهاجرین در سال هفتم هجری بعد از پانزده سال توقف در حبشه، روز فتح خیبر وارد مدینه گشتند. پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم از آمدن مسلمانان و دیدن پسر عموی عالیقدرش جعفر بن ابیطالب که قهرمان مهاجرین بود، آنچنان شاد و مسرور گردید که فرمود: نمیدانم از کدام یک خرسندتر باشم: از فتح خیبر یا آمدن جعفر!(3)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جانشین پیغمبر
دستور صریح خداوند آیه 214 سوره شعراء است که میفرماید: وانذر عشیرتک الاقربین یعنی: ای پیغمبر فامیل نزدیک خویش را از نافرمانی ما برحذر دار.
هنگامی که فرمان خدا بدین گونه صادر شد، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرزندان عبدالمطلب یعنی عموها و عموزادگان خود را که در آن موقع چهل مرد بودند، به صرف غذا در خانه خود دعوت فرمود.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم قبلاً به علی علیه السلام که در آن موقع سیزده ساله بود دستور داد به همسر آن حضرت خدیجه بگوید گوسفندی برای مهمانان طبخ کند. چون غذا آماده شد، پیغمبر مهمانان را فرا خواند و فرمود: نزدیک شوید و بسمالله بگوئید و مشغول صرف غذا شوید.
فرزندان عبدالمطلب که همگی مردانی اشتهادار بودند و غذای کافی میخوردند ده نفر ده نفر جلو آمدند، و از آن گوسفند پخته خوردند تا همگی سیر شدند. آنگاه پیغمبر ظرف چوبینی نوشید، سپس به آنان فرمود: بنوشید. آنها هم نوشیدند تا همگی سیر شدند.
در این هنگام ابولهب که خود یکی از پسران عبدالمطلب و عموی پیغمبر و مردی مخوف بود گفت: این سحری بود که محمد شما را بدان مسحور نمود! پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم لحظهای اندیشید ولی چیزی نفرمود.
فردا نیز آنان را دعوت نمود و پس از صرف غذا آنها را مخاطب ساخت و فرمود: ای فرزندان عبدالمطلب! من از جانب خداوند شما را از نافرمانی او بر حذر میدارم و به شما نوید میدهم که مسلمان شوید و از خداوند متعال پیروی نمائید تا رستگار گردید.
من خوبیهای دنیا و آخرت را برای شما آوردهام: خدا به من امر نموده که شما را برای اعلام این مطلب فرا خوانم. شما خویشان و فامیل من هستید، به همین جهت میخواهم شما را پیش از دیگران از نافرمانی خداوند بیم دهم. خداوند هیچ پیغمبری را مبعوث نگردانید، جز این که برادری و وزیری برای او تعیین کرد که وارث و جانشین او در میان خاندانش باشد. اکنون کدام یک از شماست که بر میخیزد و با من بیعت میکند تا برادر و وارث و جانشین من، و نسبت به من همانند هارون نسبت به موسی باشد، با این فرق که بعد از من پیغمبری نخواهد بود؟
تمام حضار در پاسخ سخنان پیغمبر که برای نخستین بار آنرا میشنیدند و به نظرشان بسیار عجیب مینمود سکوت اختیار کردند.
پیغمبر سه بار سخن خود را تکرار نمود و در هر نوبت آنها لب برهم نهادند و همچنان ساکت بودند. ولی هر بار علی علیه السلام بر میخاست و عرض میکرد؛ یا رسول الله! من برادری و وزارت شما را میپذیرم.
پیغمبر برای این که بزرگترها را به سخن آورد، و از آنها نیز اعترافی بگیرد، برای چهارمین بار فرمود: یکی از شما برخیزد و دعوت مرا اجابت کند و گرنه این افتخار در خاندان دیگری غیر از شما بنی هاشم قرار خواهد گرفت و باعث پشیمانی شما خواهد شد. این بار هم کسی چیزی نگفت، ولی باز علی علیه السلام برخاست و پاسخ مثبت داد و ضمن اعتراف رسالت پیغمبر اسلام آمادگی خود را برای انجام اوامر رسول خدا رسماً و با صراحت هر چه تمامتر اعلام داشت.
در این هنگام پیغمبر به علی علیه السلام فرمود: نزدیکتر بیا، همین که علی علیه السلام نزدیک پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رسید، حضرت او را در آغوش گرفت و زبان در دهانش نهاد و مورد نوازش قرار داد و فرمود: علی برادر و جانشین من در میان شماست، اوامر او را بشنوید و از و پیروی کنید.
ابولهب که با خیرهسری این منظره را مینگریست با طعنه به پیغمبر گفت:
بخشش خوبی به پسر عم خود ندادی؟ او دعوت تو را اجابت کرد و تو دهان او را پر از آب دهان خود نمودی! پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: نه! دهان او را پر از حکمت و علم نمودم!
بدین گونه مجلس خاتمه یافت و حاضران که همگی عمو و عموزادگان پیغمبر بودند برخاستند و در حالی که از خانه بیرون میرفتند، از روی سرزنش به ابوطالب میگفتند: اطاعت پسرت علی را بگردن بگیر که فرمانده تو شده است!(33)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تقلید کورکورانه
معنی دیگر تقلید که اصطلاحی عامیانه است، ادا درآوردن، و پیروی نامعقول از اعمال و حرکات این و آن میباشد. این نوع تقلید مذموم است، تا جائی که گاهی مقلد را خوار و رسوا میکند، و در نظر خلق از اعتبار و ارزش میاندازد. شخص باید متکی به خویش باشد، و هر کاری میکند حساب شده و با مطالعه و دقت و دوراندیشی انجام دهد، تا چه رسد که این نوع تقلید، کورکورانه هم باشد!
جلال الدین بلخی در مثنوی داستان جالبی از این نوع تقلید به کلک نظم کشیده است، و بیت آخر آن که خواهیم دید، مشهور به صورت ضرب المثل درآمده است.
آن زمانها که مسافرخانه به معنی امروزی نبود، درویشان و صوفیان به خصوص در قرن هفتم هجری، و پس از حمله ویرانگرانه مغولان وحشی به ایران و قسمت عمده دنیای اسلام با ساختن خانقاهها، بازار خانقاه سازی و درویش بازی و تن پروری و گوشهگیری و کلاشی و ریاکاری، رونق زیادی یافته بود.
در اغلب نقاط دنیای اسلام به خصوص در قلمرو حکومت مغول از شرق ایران گرفته تا عراق و شام، حتی روم (ترکیه کنونی) همه جا، امرا و شاهان ستمگر برای مراشد صوفیه خانقاهها ساخته بودند، و به جای تمرین رزم و دلاوری و آماده ساختن مردم برای دفاع از آب و خاک و دین و شرف و ناموس، گروهی به نام صوفیه و دراویش در آنجا سرگرم بزم و شعرخوانی و سماع و رقص بودند و اینها را نشانه تصفیه باطن و خودسازی میدانستند، چنانکه از آن زمانها تا کنون هم در گوشه و کنار بازمانده آنها در خانقاهها که دیگر جنبه سیاسی و دهن کجی به مسجد هم پیدا کرده است، دیده میشود...
باری مولوی در مثنوی نقل میکند که:
صوفئی در خانقاه از ره رسید - مرکب خود برد و در آخور کشید
مرد صوفی غریبی وارد شهری شد، و یکراست به خانقاه رفت، و مرکب سواری خود را برد و به خادم خانقاه سپرد که آنرا در آخور نگاه دارد و فردا صبح در مقابل انعامی به وی تحویل دهد.
ولی صوفیان گرسنه خانقاه که متوجه موضوع و سادگی صوفی ساده دل شدند، بدون اطلاع او رفتند خر او را فروختند، و از پول آن سور و سات آن شب را فراهم ساختند.
ار سر تقصیر آن صوفی رمه - خر فروشی در گرفتند آن همه
هم در آن دم آن خرک بفروختند - لوت آوردند و شمع افروختند
ولوله افتاد اندر خانقه - کامشان لوت و سماعت و وله
در اثنای آماده ساختن سور و لوت که از پول فروش خر فراهم شده بود، صوفیان برای اینکه صاحب خر متوجه نشود، او را دوره کردند:
وآن مسافر نیز از راه دراز - خسته بود و دید آن اقبال و ناز
صوفیانش یک بیک بنواختند - نزد خدمتهاش خوش میباختند
آن یکی پایش همی مالید و دست - وآن یکی پرسید از جای نشست
و آن یکی افشاند گرد از رخت او - وان یکی بوسید دستش را و رو
صاحب خر هم که آن همه مهر و محبت و نرمش و نوازش را از اصحاب خانقاه دید، ذوق زده شد و سخت به شوق آمد، و خود را مانند آنها آماده خوشگذرانی شبانه کرد و گفت:
چون میدید میلانشان به وی - گر طرب امشب نخواهم کرد کی
همین که سور و سات آماده شد، صوفیان همچون گرسنگان سال قحط هجوم آوردند و خان طعام را در میان گرفتند و به خوردن و نوشیدن مشغول شدند. به دنبال آن نعرههای مستانه سر دادند، و غوغائی به پا کردند، و به رقص و دست افشانی و پای کوبی پرداختند.
لوت خوردند و سماع آغاز کرد - خانقه تا سقف شد پر دود گرد
دود مطبخ گرد آن پا کوفتن - زاشتیاق و وجد و جان آشوفتن
گاه دست افشان قدم میکوفتند - گه به سجده صفه را میروفتند
مطرب هم ساز و تنبک خاص سماع و رقص صوفیان خانقاه را به صدا در آورد(40) و با آهنگ ساز و ضرب گران خود خر برفت و خر برفت و خر برفت آغاز کرد:
چون سماع آمد ز اول تا کران - مطرب آغازید یک ضربه گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد - زین حرارت جمله را انباز کرد
زین حرارت پای کوبان تا سحر - کف زنان خر رفت خر رفت ای پسر
رقص صوفیانه با آن کلاه پوستی بلند و دامن گشاد و دراز میان باریک در حالی که صوفیان با ساز و ضرب مطرب جمله خر برفت و خر برفت و خر برفت را دم گرفته بودند، چنان فضائی از شور و شوق و عشق و شادی پدید آورده بود که صوفی صاحب خر هم به تقلید از آنها برخاست و با آنان به رقص و دست افشانی و پایکوبی پرداخت. و او هم تکرار میکرد که: خر برفت و خر برفت و خر برفت.
از ره تقلید آن صوفی همین - خر برفت آغاز کرد اندر حنین
سرانجام پس از صرف آن سور و سات مفت و فراوان، و آن رقص و سماع و ساز و ضرب که از سر شب تا سحر ادامه داشت، چون روز فرا رسید هر کس به دنبال کار خود رفت، و فقط صوفی صاحب خر در خانقاه ماند.
چو گذشت آن نوش و جوش و آن سماع - روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانقه خالی شد و صوفی بماند - گرد از رخت آن مسافر میفشاند
صوفی صاحب خر نیز آماده رفتن شد. رخت و اثاث خود را از حجره بیرون آورد تا بگذارد روی خر و سوار بشود و زودتر حرکت کند تا از همرهان و مسافران عقب بماند.
رخت از حجره برون آورد او - تا به خر بندد و آن همراه جو
تا رسد در همرهان او میشتافت - رفت در آخور خر خود را نیافت!
گفت آن خادم به آبش برده است - زآنکه خر دوش آب کمتر خورده است
صوفی تازه وارد خر را در آخور ندید و پنداشت که خادم خانقاه آن را برده است آب بدهد. از این رو صبر کرد تا خادم بیاید.
خادم آمد گفت صوفی خر کجاست؟ - گفت خادم ریش بین جنگی بخاست
و چون خادم از بودن خر اظهار بیاطلاعی کرد، صوفی صاحب خر،
گفت خر را من به تو بسپردهام - من تو را بر خر موکل کردهام
بحث با توجیه کن حجت میار - آنچه من بسپردمت واپس سپار
از تو خواهم آنچه آوردم به تو - بازده آنچه که بسپردم به تو
گفت پیغمبر که دستت آنچه برد - بایدش در عاقبت واپس سپرد
ورنه ای از سرکشی راضی به این - نک من و تو خانه قاضی دین
چون خادم دید که صاحب خر میخواهد او را به شکایت نزد قاضی ببرد، حقیقت را بازگو کرد که دیشب چه بر سر خر آمده است!
گفت من مغلوب بودم، صوفیان - حمله آوردند و بودم بیم جان
تو جگر بندی میان گر بکان - اندر اندازی و جوئی زان نشان
در میان صد گرسنه گردهای - پیش صد سگ گربه پژمردهای
صاحب خر گفت، گیرم که چنین بوده و تو مغلوب صوفیان شدی و آنها حمله آوردند و خر را بردند و فروختند، ولی چرا همان موقع مرا باخبر نکردی؟
گفت گیرم کز تو ظلماً بستدند - قاصد جان من مسکینی شدند
تو نیائی و نگوئی مر مرا - که خرت را میبرند ای بینوا
تا خر از هر که برد من واخرم - ورنه توزیعی کنند ایشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند - این زمان هر یک به اقلیمی شدند
من کرا گیرم کرا قاضی برم - این قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نیائی و نگوئی ای غریب - پیش آمد این چنین ظلمی مهیب؟
صاحب خر گفت اگر همان موقع ماجرا را به من میگفتی، اقلاً یا پول خر را به صوفیان میدادم که صرف سور و سات خود کنند و خرم را نفروشند، یا آنچه زر داشتم میگذاشتم آنها میان خود توزیع کنند و دست از سر خرم بردارند، ولی حالا که همه رفتهاند من چه کسی را بگیرم و از وی نزد قاضی شکایت کنم؟!
خادم گفت، والله من چند بار آمدم که به تو بگویم صوفیان خرت را به زور از من گرفتند و بردند و فروختند و این سور و سات هم از پول آن است، ولی هر بار دیدم تو چنان سرگرم رقص و سماع هستی که گوشت بدهکار حرف من نیست، و حتی بیش از دیگران شادی میکردی و میگفتی: خر برفت و خر برفت و خر برفت از این رو فکر کردم که از ماجرا اطلاع داری!
گفت والله آمدم من بارها - تا تو را واقف کنم زین کارها
تو همی گفتی که خر رفت ای پسر از همه گویندگان با ذوقتر!
باز میگفتم که او خود واقفست - زین قضا راضی است مردی عارفست
صاحب خر که این را از خادم شنید، متوجه شد که سماع و رقص و خر دزدی صوفیان چنان رندانه و ماهرانه انجام گرفته بود که او را از خود بیخود و هوش از سرش ربوده بود، تا جائی که خود او هم ناخودآگاه و از روی تقلید کورکورانه با ساز و ضرب آنها میرقصیده و میگفته است: خر برفت و خر برفت. بدون اینکه بداند چه بلائی بر سرش آمده است!
گفت آن را جمله میگفتند خوش - مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
خاصه تقلید چنین بیحاصلان - کابرو را ریختند از بهر نان(41)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تعهد یک برده مسلمان
در قرآن مجید و تعالیم پیامبر اسلام در این خصوص اوامر مؤکد و دستورهای صریحی ذکر شده و مسلمانان را سخت پایبند قراردادها ساخته، و همه را به عمل بر وفق عهد و پیمان خود موظف داشته است.
فضیل بن زید رقاشی، یکی از افسران اسلام، با سربازان خود قلعهای به نام سهریاج در فارس را محاصره نمودند، و تصمیم داشتند یک روزه آنرا فتح کنند.
پس از چند ساعت جنگ و زد و خوردی که میان طرفین به وقوع پیوست، سربازان وی برای رفع خستگی و استراحت به لشکرگاه خود بازگشتند، تا نیرو بگیرند و خود را برای حمله بعدی آماده سازند.
در آن روزگار بردگانی که از سایر نژادها و ممالک طی جنگها به اسارت مسلمین در میآمدند و طبق رسوم آن عصر، خرید و فروش میشدند، ولی به تملک این و آن نمیرسیدند. چون مسلمان بودند مانند سایر برادران مسلمان خود، دوشادوش آنان در جنگهای اسلامی شرکت میجستند، و همان احترام را داشتند که سایر سربازان اسیر اسلام دارا بودند.
در آن روز یکی از سربازان برده مملوک از صفوف سربازان عقب ماند افراد دشمن از این فرصت استفاده کردند، و از بالای برجهای قلعه با زبان محلی با آن سرباز سخن گفتند و از وی خواستند که به ایشان امان بدهد.
سرباز برده هم تقاضای آنها را پذیرفت و امانی نوشت و آنرا به تیری بست و برای آنان به میان قلعه انداخت.
هنگامی که سربازان اسلام آماده جنگ شدند و به طرف قلعه حرکت نمودند، برخلاف انتظار با کمال تعجب دیدند که افراد دشمن با اطمینان خاطر درب قلعه را گشوده، به خارج قلعه آمدهاند.
آنها امان نامه سرباز مملوک را روی دست گرفته و به مسلمین گفتند: این امان نامه شماست!
پذیرفتن امان یک نفر سرباز، برای ارتش اسلام، امری عادی بود، ولی وقتی دیدند که امان نامه به امضاء یک مسلمان برده است، مردد ماندند که آیا امان او مانند تأمینی است که یک مسلمان آزاد میدهد و محترم و لازمالاجراست، یا نه.
ناچار موضوع را به مدینه مرکز خلافت گزارش دادند و عمر خلیفه در پاسخ نوشت:
مسلمان برده نیز از مسلمین است، و تعهدات او مانند تعهدات شما محترم است، باید امان نامه او را محترم شمارید و آنرا نافذ و ممضی بدانید.(40)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تأثیر همنشینی
شاه اسماعیل بیگمان یکی از فرماندهان بزرگ نظامی و مردان سلحشور روزگار بود، که در سایه رشادت و از جان گذشتگی خود توانست پس از ده قرن کشور ایران را با یک حکومت ایرانی نژاد و اصیل مستقل سازد و مذهب شیعه را در این مرز و بوم رسمی اعلام کند.
ای کار به آسانی انجام نگرفت. بلکه مدیون دلاوریها و جنگهای این پادشاه جوان و جانبازی ایرانیان شیعی بود که در آغاز روی کار آمدن این دولت، پایه تشیع را محکم نمودند و آنرا در سراسر ایران بزرگ آن روز رسمی کردند و موانع را از سر راه برداشتند.
بعد از مرگ وی شاه طهماسب فرزند او نیز در بزرگداشت مذهب شیعه که خونبهای قیام و نهضت پدرش شاه اسماعیل بود، سعی بلیغ به عمل آورد. در آن ایام علما و فقهای ایرانی و عرب از عراق و سوریه و لبنان روی به ایران آوردند که تازه از زیر یوغ بیگانگان آزاد شده بود.
رفته رفته تشیع و پیروی خاندان پیغمبر (ص) مذهب رسمی شاه و دولت و خاص و عام شد، و مردم ایران که اکثراً طی ده قرن به مذهب تسنن خو گرفته بودند، به خلافت بلافصل مولای متقیان گردن نهادند و مهر خلفا را از دل برکندند و به مذهب شیعه اثنی عشری دل بستند.
علما و مجتهدین شیعه همیشه و همه جا از حمایت کامل شاه اسماعیل و شاه طهماسب که مردمی دیندار و نسبت به اهلبیت عصمت و مذهب شیعه اخلاص میورزیدند، برخوردار بودند، و این خود موجب شد که ایران به کلی از قید و بند مذاهب چهارگانه اهل تسنن آزاد گردد، و مذهب اهلبیت جای آنرا بگیرد.
تمام سنیان ایران در آن مدت دسته دسته شیعه شدند ولی باز در میان علما و مردم عادی کم و بیش افرادی بودند که در باطن سنی ولی در ظاهر تظاهر به تشیع میکردند.
بعد از شاه طهماسب فرزندش شاه اسماعیل دوم به تخت سلطنت نشست. شاه اسماعیل بیشتر اوقات خود را با چند تن از علمای مشهور و متهم به تسنن میگذرانید، مانند میرزا مخدوم شریفی و ملا میرزا جان باغ نوی شیرازی و میر مخدوم لاله که هر سه قبل از صفویه از علمای مشهور سنی بودند.
این عده که در باطن از سقوط دولت سنی و روی کار آمدن سلطنت صفوی شیعی رنج میبردند و پیوسته منتظر فرصت بودند، چنان شاه اسماعیل دوم را احاطه کردند و او را اغوا نمودند که رفته رفته منحرف گردید و تمایل به مذهب تسنن و خلافت خلفای سه گانه پیدا کرد.
شاه اسماعیل دوم در شرب خمر و استعمال افیون افراط میکرد، و این بیبند و باری نیز بیشتر او را از صراط مستقیم دور ساخت و به گمراهی و تباهی سوق داد.
شاه اسماعیل دوم گاه و بیگاه سخنانی به زبان میآورد که امرای قزلباش که خاصان درگاه او و همه شیعیان با اخلاص بودند، احساس کردند که وی چنان پایبند مذهب شیعه نیست و به مذهب اهل تسنن دل بسته است.
میر مخدوم شریفی هم کم کم پرده را کنار زد و علناً در رواج مذهب سابق مردم ایران یعنی تسنن میکوشید و مردم را دعوت به آن مذهب میکرد.
میر مخدوم که شاه را با خود همعقیده کرده بود بارها در مجالس، علمای شیعه را به مباحثه دعوت میکرد و از حقانیت مذهب سنی سخن میگفت. علمای شیعه هم چشم پوشی کرده و کمتر با وی طرف بحث میشدند.
در آن میان روزی شاه اسماعیل دوم رو کرد به بلغار خلیفه یکی از امرای شیعه که با تازگی به مقام بزرگی منصوب شده بود و گفت: اگر کسی زن تو را در مجمع عوام به زشتی یاد کند و دشنام دهد ناراحت نمیشوی؟
بلغار گفت: چرا ناراحت میشوم. شاه اسماعیل دوم گفت: پس چرا مردم عایشه زن محترم پیغمبر را لعنت میکنند! بلغار گفت: دشنام دادن حرام است ولی لعنت کردن به معنی دوری از رحمت خدا و نفرین است. هر کس را نفرین کنند کار او را به خدا وا میگذارند. و اشکالی هم ندارد.
شاه اسماعیل دوم ناراحت شد و گفت: تو ترک سادهای هستی، این مطلب را چه کسی به تو آموخته است؟
بلغار که از اندیشه بد شاه اسماعیل نسبت به علمای شیعه آگاه بود، گفت: در زمان شاه جنت مکان (شاه طهماسب) از علما شنیده بودم! خوش آمد گویان به شاه اسماعیل دوم رساندند که وی خلاف میگوید: چند روز قبل در ایوان شاهی در حضور سلطان ابراهیم میرزا (برادر زاده شاه اسماعیل دوم) این موضوع در میان علما مطرح شد، و میر سید حسین مجتهد و خواجه افضل الدین ترکه (دو تن از دانشمندان بزرگ شیعه) این جواب را به وی خاطر نشان کردند.
شاه اسماعیل دوم برآشفت و به قورچیان اشاره کرد که وقتی خلیفه به مرشد خود (شاه) دروغ بگوید مستحق عقوبت است.
صوفیان هم هجوم نموده و او را لگد کوب کردند. شاه اسماعیل دوم منصب او را به دیگری داد و زبان اعتراض به علمای شیعه گشود و گفت: حضرات همه روزه مجلس میگیرند و با این سخنان شناعتآمیز عقیده قزلباش را نسبت به من فاسد میکنند. این علماء با شیادی و سالوس پدرم شاه طهماسب را بازی دادند، ولی من فریب آنها را نمیخورم. سپس علما و مجتهدین بزرگ شیعه مخصوصاً میر سید حسین مجتهد را که نزد پدرش شاه طهماسب بسیار مقرب و بزرگ بود و علمای استرآباد را که همه در دوستی خاندان پیغمبر و ائمه معصومین و دشمنی با مخالفان آنها راسخ و ثابت قدم بودند. به زشتی و سخنان زننده و اهانتآمیزی یاد کرد.
در زمان شاه اسماعیل اول و شاه طهماسب به منظور رفع تقیه و رسمی کردن مذهب شیعه، عدهای اجازه یافتند که در کوچه و بازار گشته و در ضمن مدح و ستایش مولای متقیان علی (ع) و سایر امامان عالیمقام، از دوستی و احترام خلفا و طلحه و زبیر و معاویه و سایر مخالفان اهلبیت دوری و تبری جسته، و به همین جهت معروف به تبرائی شده بودند.
شاه اسماعیل دوم حکم کرد راه و رسم تبرائی و بیزاری جستن از خلفا ممنوع گردد و گفت: من با این عده میانهای ندارم.
در نتیجه علمای شیعه به مرور ایام از نظر شاه افتادند و به عکس علمائی که تهمت زده تسنن بودند، و اینکه راز درونی آنها آشکار میگشت مورد تفقد و توجه قرار گرفتند و علناً به رواج مذهب تسنن پرداختند.
روزی میر مخدوم به شاه گفت: تبرائیان در مجلس وعظ من از خلفا تبری میکنند و به من سخنان کنایهآمیز میگویند.
شاه اسماعیل ده نفر قورچی فرستاد که در مجلس وعظ میر مخدوم بنشینند و هر کس زبان به تبری از خلفا گشود، تنبیه کنند. در شب جمعه که مجلس وعظ منعقد شد و میر مخدوم به شیوه مخصوص خود در حمایت شاه وعظ میکرد، در آخر مجلس درویش قنبر تبرائی این شعر را به آواز بلند که همه شنیدند خواند.
علی و آل را ز جان و دل صلوات - که دشمنان علی را مدام لعنت باد
با خواندن این شعر، قورچیان ریختند و درویش قنبر را در میان گرفته و کتک مفصلی زدند و چند جای سرش را شکستند!
این پیشامد ناگوار، مردم پایتخت (قزوین) را سخت اندوهگین و شیعیان با اخلاص را که دلهاشان مالامال از بغض و کینه دشمنان اهلبیت بود، بینهایت افسرده و متأثر ساخت. به طوری که اشک حسرت از دیدگان فرو ریختند و نسبت به آینده خود و کشور ایران بیمناک گشتند.
دیگر جای تردید برای کسی نماند که شاه اسماعیل دوم بر اثر همنشینی با علمای متعصب سنی مخصوصاً میر مخدوم که مدتها متهم به تسنن بود، به مذهب تسنن گرویده و میخواهد کشور ایران را دوباره به آن مذهب سوق دهد.
اخبار حمایت شاه از میر مخدوم و جلوگیری از تبری و دشمنی با مخالفان مولای متقیان، در سراسر مملکت منتشر گشت، و سر و صدای اعتراض و نارضایتی و نکوهش از شیوه شاه، از همه جا بلند شد. عقیده افراد قشون (قزلباش) که حامیان تاج و تخت سلطنت بودند، نیز از وی نقصان پذیرفت، ولی شاه اسماعیل با آن سطوت و هیبتی که داشت، کار خود را همچنان دنبال میکرد و از کسی واهمه نداشت.
رفته رفته بر اثر سوء رفتار شاه، و تحریکات علمای سنی، شاه اسمعیل که نسبت به علمای شیعه سخت بدگمان شده بود، بنای بد رفتاری نهاد.بعضی را از اردو خارج کرد. تمام کتابهای علمی میر سید حسین مجتهد جبل عاملی را در خانهاش مهر و موم کرد و از منزلی که داشت بیرون نمود و خانهاش را نزول داد!
شاه اسمعیل به این هم قناعت نکرد و دستور داد مبلغی را اختصاص دهند به افرادی که تمام عمر به ده نفر از صحابه که نزد اهل تسنن معروف به عشره مبشره هستند، لعنت نکرده باشند، یعنی: ابوبکر، عمر، عثمان، علی، طلحه، زبیر، سعد و قاص، سعید بن زید، ابوعبیده جراح، عبدالرحمن عوف که سنیان میگویند پیغمبر به همه اینان مژده بهشت داده است! و انجام این کار را به عهده میر مخدوم شریفی گذارد. میر مخدوم نیز افراد مزبور را در همه جا جستجو مینمود.
بسیاری از مردم بیاطلاع و دنیا پرست هم به رنگ تسنن در آمدند، ولی میر مخدوم که دوست و دشمن را میشناخت از آنها نپذیرفت جمعی از مردم قزوین، اسامی خود را صورت دادند که در مدت عمر نسبت به خلفا و عشره مبشره لعنت نکرده و آنها را به بدی یا ننمودهاند.
چون در زمانهای سابق گروهی از مردم قزوین شافعی مذهب بودند، و احتمال میرفت که بازمانده آنها باشند میر مخدوم نیز اعتراف آنها را تصدیق کرد و نذوراتی بالغ بر دویست تومان به آن جماعت تعلق گرفت. ولی در زمان برادر شاه، سلطان محمد خدابنده صفوی این مبلغ را از آنها پس گرفتند و جز بدنامی نقدی در کیسه اعتبار آنها باقی نماند.
سرانجام عموم مردم از ترک و تاجیک دریافتند که شاه اسمعیل ثانی پادشاه شیعه ایران به مذهب تسنن گرویده است! اما از سطوت و صلابتش کسی جرئت نمیکرد و در آن باره به وی اعتراض کند
بعضی از علماء که در زمان شاه طهماسب مورد توجه بودند، و راه و رسم تبری مرعی میداشتند، خوار و بیاعتنا گشتند، و از ملازمت و مجالست مجلس شاه محروم و ممنوع گردیدند. ولی تنی چند که از جمله خواجه افضل الدین ترکه بودند، حزم و احتیاط را از دست ندادند و مانند سابق آمد و رفت میکردند و سخنان خود را سر بسته و در پرده به شاه گوشزد مینمودند.
روزی خواجه افضل ترکه در اثنای گفتگوی مذهبی، در اثبات حقانیت مذهب اثنی عشری و بطلان عقائد اهل تسنن داد سخن داد، ولی از نکوهش و مخالفت با خلفا و دشمنان اهلبیت چیزی نگفت.
عدهای از سکوت شاه و جرئت خواجه افضل استبعاد نموده و آنرا حمل بر سیاست و مصلحت اندیشی شاه کردند. روزی در مجلس شاه اسمعیل میر مخدوم موضوع خواندن و نوشتن شعر در مساجد را پیش کشید و در پایان گفت: با اینکه حرام است مع الوصف در و دیوار مساجد پایتخت (قزوین) پر از اشعار عاشقانه است که مردم نوشتهاند.
شاه اسمعیل هم میر زین العابدین محتسب کاشانی را که مردی شیعی و بذله گو بود، مأمور کرد تا آنها را از مساجد حک نماید. میر زین العابدین هم ضمن انجام مأموریت به خاطر خوش آمد شاه، اسامی حضرت امیر المؤمنین و بقیه ائمه معصومین علیهم السلام و اشعار مدح و منقبت آن ذوات مقدسه را به کلی از در و دیوار مساجد پاک و حک نمود!
این موضوع هم مزید بر علت شد و سوءظن مردم را نسبت به رفتار شاه تشدید نمود، و آنها را یکبار از تغییر حال شاه اسمعیل ناامید ساخت و موجب سر و صدای بیشتری گردید.
چون کار بالا گرفت، روزی عدهای از امرا و اعیان قزلباش در باغ سعادت آباد قزوین موضوع را در میان نهاد و پس از مذاکرات مفصل جمعی مأمور شدند که شاه را ملاقات نموده و به وی راهی که بر ضد مذهب شیعه و علمای آن پیش گرفته اعلام خطر کنند.
این هیئت به شاه گفتند: ما عقیده داریم که اگر گاهی در باب مذهب مسامحهای از شاه سر زده، به خاطر تألیف دلهای مخالفان و مصالح ملک و ملت بوده است، ولی چه کنیم که میر مخدوم شریفی پرده از روی کار برداشته، و شاه ما را بدنام کرده و صریحاً به مردم میگوید: شاه من میل دارد به مذهب تسنن دارد، و با علمای شیعه در حقیقت آن مذهب مناقشه مینماید.
حال اگر شاه تهمت تسنن را از خود نفی میکند، لازم است که میر مخدوم را تنبیه کند!
شاه اسمعیل به جای این که نصیحت سران سپاه (قزلباش) را که همه از نزدیکان و دستپروردگان خودش بود بپذیرد، چند نفر از آنها را به زندان افکند، و عدهای را مأمور کرد که به تهران رفته و برادرش سلطان حسن را که میپنداشت محرک این عده است و میخواهند او را به جای وی سلطان کنند، به قتل رسانند. در نتیجه نارضایتی و بدبینی ملت نسبت به شاه، بیش از پیش افزایش یافت و کار به جای باریکی کشید.
فشار افکار عمومی به حدی رسید که شاه اسمعیل را به وحشت انداخت و به آینده سلطنت خود بیمناک شد. ناچار برای حفظ تاج و تخت، و رفع اتهام از خود، میر مخدوم را که موجب آن سر و صداها شده بود، طلبید و در مجلس عام مورد سرزنش قرار داد که چرا مرا متهم به تسنن کردهای! و ملت را بر ضد من شوراندهای.
مردم کوچه و بازار هم چون از این موضوع آگاه شدند، میر مخدوم را رسوا و مفتضح نمودند. این معنی تا حدی احساسات مردم را فرو نشاند، موجب شد که شاه دیگر از مذهب مطلقاً سخن بمیان نیاورد. در این میان شاه اسمعیل که تا آن روز بنام سکه نزده بود، خواست سکه ضرب کند. میر مخدوم در اینجا هم بیکار ننشست و آخرین تیر ترکش خود را رها ساخت؛ هر چند آنهم به هدف نخورد.
میر مخدوم که هنوز نزد شاه اعتباری داشت و به شاه گفت: چون در یکروی سکههای قدیم جمله لا اله الا الله محمد رسول الله علی ولی الله است و به دست یهود و نصارا و کفار هند و غیره میافتد و دست زدن آنها به اسم خدا الله حرام است، در سکه جدید اصولاً این اسامی را ضرب نکنید! مسلم بود که میر مخدوم میخواست با این بهانه جمله علی ولی الله از سکه رایج مملکت ایران که شعار بزرگ شیعه بود، حذف شود!
شاه اسمعیل که از راهنمائی و مصلحت اندیشی میر مخدوم بر کنار نبود، این معنی را پسندید، ولی بعد دید این کار هم به آسانی انجام نمیگیرد و باید برای آن فکری کرد. روزی در مجلس عام گفت: چون یاران ما بد نام کردهای، در این قضیه هم خواهند گفت: منظور از این تصمیم این بود که لفظ علی ولی الله در سکه ما نباشد.
ولی این اظهار شاه سوءظن مردم را برطرف نساخت. ناگزیر بعد از شور و مطالعه و تأمل زیاد قرار گذاشت، وضع سابق را بر هم زند، و برای رفع اتهام از خود به جای علی ولی الله این شعر را ضرب کنند.
ز مشرق تا به مغرب گر امامی است - علی و آل او ما را تمام است
این شعر هم نتوانست هیجان عمومی و احساسات پر شور مردم را تسکین دهد و بدبینی امرا و اعیان را نسبت به شاه بر طرف سازد. چیزی نگذشت که شاه به طرز مرموزی جان داد و مردم مملکت به جای عزا و اظهار تأسف، دلشاد و مسرور شدند و به خاطر سوء رفتار و اعمال ناپسندی که با مذهب شیعه و علما و مجتهدین آن پیش گرفته بود، و دشمنی که بر ضد ملت خود در طول حکومت سیاه و کوتاه یک سال و نیم سلطنت خود مینمود، باعث شد که هیچکس از مرگ وی اظهار تأثر و تأسف نکند!
با مرگ شاه اسماعیل دوم و روی کار آمدن برادر نابینایش سلطان محمد (پدر شاه عباس اول) اوضاع برگشت. راه و رسم تشیع تجدید و تقویت شد، افراد فرومایه که رنگ تسنن به خود گرفته بودند رسوا شدند. ملا میرزا جان شیرازی به ماوراءالنهر گریخت و به ازبکان سنی پناه برد و از آنجا به هندوستان رفت و همانجا به دیار عدم شتافت.
میر مخدوم نیز که قبلاً به پادشاه عثمانی نوشته بود شاه ایران را منحرف کرده و سنی نمودهام، و اخلالی در کار ملت شیعه پدید آوردهام و از دربار عثمانی تقویت میشد، از ترس انتقام ملت شیعه ایران به بغداد گریخت و از طرف سلطان عثمانی به مکه رفت، و بدین گونه همه چیز به حال اول برگشت.(51)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پیروان معاویه
بعد از جنگ صفین که میان امیرالمؤمنین علیه السلام ومعاویه در سرزمین صفین به وقوع یوست و طرفین بدون اخذ نتیجه به کوفه و شام بازگشتند، شتر سواری از مردم کوفه مرکز خلافت حضرت علی علیه السلام وارد شام پایتخت معاویه شد.
یکی از شامیان چون مرد کوفی را باشتر دید با وی گلاویز شد که ناقه مال من است و تو آن را در صفین هنگامی که در رکاب علی بودی از من گرفتی!
مرد کوفی منکر بود و شتر را از آن خود میدانست.
گروهی از شامیان نیز به طرفداری از مرد شامی برخاستند، و مرافعه را به حضور شخص معاویه بردند.
مرد شامی پنجاه نفر شاهد آورد که ناقه حاضر تعلق به او دارد و کوفی از او گرفته است.
شهود نیز موضوع را گواهی کردند! معاویه هم دستور داد ناقه را گرفتند و به شامی دادند
مرد کوفی که موضوع را چنین دید گفت: ای معاویه شهود همگی گفتند: این ناقه متعلق به این مرد است. در صورتی که اساساً این شتر ناقه نیست بلکه جمل است، ماده نیست، نر است، و این هم علامت آن!
معاویه گفت: با این وصف چون شهود گواهی دادهاند و حکم صادر شده است باید اجرا شود!
سپس معاویه مرد کوفی را به خلوت طلبید و قیمت شتر را پرسید و دو برابر قیمت آن را به وی بخشید.
آنگاه به او گفت: از جانب من به علی بگو در جنگ آینده با صد هزار نفر از مردمی که میان شتر نر و ماده فرق نمیگذارند، با تو روبرو خواهم شد (51)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))