حكايت عارفانه ، پرهیزکار
یکی از داستانهای شگفتانگیز و آموزنده، داستانی است که از امیر بدرالدین ابوالمحاسن یوسف مهماندار معرفت به مهماندار عرب نقل شده است. بدر الدین مهماندار گفت است: امیر محمد شجاع الدین شیرازی که در زمان ملک کامل والی قاهر بود، در سال 630 هجری حکایت میکرد، و میگفت: شبی در صعید مصر وارد خانه مرد بزرگواری شدیم، و او پذیرائی شایانی از ما به عمل آورد.
در آن شب دیدیم فرزندان وی که به عکس خود او همه سفید پوست و خوش سیما بودند آمدند و پهلوی او نشستند. ما پرسیدیم اینها فرزندان خودت هستند؟ گفت: آری. سپس گفت: گویا شما تعجب میکنید که چگونه آنها اولاد من میباشند؟ زیرا میبینید آنها سفید پوست هستند و من سیاه چردهام، گفتم: آری اختلاف رنگ و شکل شما موجب تعجب ماست.
میزبان علت آنرا توضیح داد و گفت: مادر این بچهها فرنگی است. من او را در زمان ملک ناصر پادشان سوریه که مرد جوانی بودم به عقد همسری خود در آوردم.
پرسیدیم: چطور شد که با این زن مسیحی ازدواج نمودی؟ گفت: داستان ما بسیار شگفتانگیز و شنیدنی است. گفتم: خواهش میکنم ماجرا را برای ما نقل کن و آنرا به ما هدیه نما.
میزبان گفت: من در اینجا کتان میکاشتم. یکسال محصول خود را که پانصد دینار خرج آن کرده بودم، آماده ساخته و در معرض فروش قرار دادم، ولی هنگام فروش بیش از پانصد دینار که خرج آن کرده بودم، خریدار پیدا نکرد.
ناگزیر کتانها را به قاهره حمل کردم، در آنجا هم زائد بر آن مبلغ به فروش نرسید. در قاهره شخصی به من گفت: محصول خود را به شام ببر که بازار خوبی دارد. من نیز کالا را بر شام بردم ولی در آنجا هم چیزی بر قیمت آن افزوده نگشت.
سرانجام به شهر عکا رفتم و قسمتی را به طور نسیه فروختم، آنگاه مغازهای اجاره کردم و کالای خود را در آن گذاشتم، تا در فرصت مناسب تدریجاً بقیه آنرا بفروشم.
در یکی از روزها در مغازه خود نشسته بودم که ناگاه یک زن جوان فرنگی آمد و از جلو مغازهام گذشت، با یک نگاه مرا فریفته خود کرد. زنان فرنگی در عکا با روی باز در کوچه و بازار میگردند. زن جوان برای خرید کتان به مغازه من آمد. دیدم زنی زیباست و رخساری خیره کننده دارد، به طوری که سخت مرا تحت تأثیر قرار داد.
من مقداری کتان ارزانتر از قیمت معمولی کشیده به وی فروختم. چند روز بعد دوباره آمد و مقداری دیگر خرید. این با نیز بیش از دفعه اول با وی مسامحه نمودم. یک روز دیگر برای سومین بار آمد و من هم مانند آن دو نوبت با وی معامله کردم.
در اثنای این آمد و رفت و داد و ستد، احساس کردم که او را از صمیم قلب دوست میدارم. ناچار روزی به پیرزنی که همراه او بود گفتم: من چشم به این زن دوخته و دل به وی باختهام و او را دوست میدارم، ممکن است وسیله ملاقات ما را فراهم کنی؟ پیرزن رفت و راز دل مرا به او گفت، سپس برگشت و آمادگی او را اعلام داشت و گفت: او هم میگوید: از این ملاقات و آشنائی، هر سه نفر خشنود خواهیم شد!
به پیرزن گفتم: من قبلاً هنگام معامله با وی نرمش نشان دادم و اکنون هم پنچاه دینار طلا به رایگان در اختیارش میگذارم. پیرزن آن مبلغ را از من گرفت و گفت: ما امشب نزد تو خواهیم بود. من هم رفتم و آنچه برایم امکان داشت و شایسته بزم آنشب بود تهیه نمودم.
در موقع مقرر زن جوان و پیرزن آمدند و هر سه مجلس عیشی ترتیب داده و به خوشگذرانی پرداختیم. بعد از صرف شام که پاسی از شب گذشت ناگهان در اندیشه عمیقی فرو رفتم، با خود گفتم: از خدا شرم نمیکنی؟ مرد مسلمان و گناه؟! آنهم با زنی نصرانی؟
سپس گفتم: خدایا گواه باش که من مجلس عیش خود را بهم زده، از این زن و گناهی که دامنم را آلوده میسازد، دست میکشم. آنگاه گرفتم و تا سپیده دم خوابیدم! زن هم سحرگاه برخاست و در حالیکه آثار خشم از چهرهاش آشکار بود بیرون رفت. منهم صبح به مغازه خود رفتم.
آن روز هم باز هر دو نفر آمدند و خشمگین از جلو مغازهام گذشتند. آن روز زن زیبا بیش از پیش در نظرم جلوه کرد، به طوری که با دیدن او دل از دست دادم و با خود گفتم: ای بدبخت! تو هم آدمی! چنین زن زیبائی را مفت از دست دادی؟!
آنگاه برخاستم و خود را به پیرزن رساندم و گفتم: برگرد! ولی او سوگند یاد نمود و گفت: تا صد دینار ندهی بر نمیگردم! گفتم: میدهم بیا بگیر؛ سپس رفتم و صد دینار شمردم و به وی دادم و بنا گذاشتم که مجدداً شب را با هم باشیم.
شب بعد زن زیبای دلفریب آمد و مجلس را آراستیم، اما باز همان فکر شب نخست برایم پیدا شد! از ترس معصیت الهی خودداری کردم و به او نزدیک نشدم و همانجا که نشسته بودم خوابیدم.
سحرگاه شب دوم نیز زن فرنگی که سخت ناراحت و غضبناک بود برخاست و با حالت خشم و قهر بیرون رفت و من نیز طرف صبح به سر کار خود رفتم.
فردای آنشب نیز آمد و از جلو مغازه من عبود کرد و مرا در حسرت و ناراحتی مخصوصی قرار داد.
ناچار او را صدا زدم، ولی او گفت: به عیسای مسیح قسم بر نمیگردم، مگر اینکه پانصد دینار به من تسلیم کنی! از این پیشنهاد به وحشت افتادم، اما چون فوق العاده به وی دل بسته بودم، قصد کردم تمام پول کتان را در راه وصال او خرج کنم!
در این اندیشه بودم که ناگهان جارچی نصارا جار زد و گفت: ای مسلمانان! مدت متارکه جنگ که میان ما و شما بود به سر آمد از امروز تا جمعه آینده شما مهلت دارید که به کار خود رسیدگی نموده و در موعد مقرر از عکا خارج شوید.
در آن موقع زن زیبا میان جمعیت ناپدید شد. من هم سعی کردم کتانهای باقی مانده را به هر قیمت که خریدند بفروشم و با پول آن کالای مرغوبی خریده و هر چه زودتر از عکا خارج شوم، ولی باز از فکر آن زن غافل نبودم و همچنان او را دوست میداشتم.
سپس به دمشق رفتم و کالائی که از عکا آورده بودم به بهترین قیمت فروختم و سود سرشاری بردم و از پول آن شروع به خرید و فروش کنیز نمودم، تا مگر از آن راه یاد آن زن از خاطرم برود.
سه سال بدین منوال گذشت تا اینکه ملک ناصر در کشاکش جنگهای صلیبی پادشاه نصارا را شکست داد و شهرهای ساحلی و از جمله عکا را فتح کرد.
روزی گماشتگان ملک ناصر کنیزی برای شاه از من خواستند. من هم کنیز زیبائی برای او بردم و او هم به صد دینار خرید. نود دینار آن را به من دادند و ده دینارش باقی ماند. آن روز بیش از آن مبلغ در خزینه نیافتند. زیرا ملک ناصر تمام موجودی خزینه را صرف لشکرکشی و سربازان خود نموده بود.
وقتی غنائم جنگ را برای او آوردند، به وی گفتند فلانی ده دینار طلب دارد. ملک ناصر هم گفت او را ببرید به خیمهای که اسرای فرنگی و کنیزان در آن هستند و آزادش بگذارید تا یکی از آنها را در مقابل طلب خود ببرد.
به دستور سلطان مرا به خیمه اسیران بردند. با کمال تعجب همان زن جوان فرنگی را در میان اسیران دیدم که او نیز اسیر شده بود! به گماشتگان شاه گفتم: من این زن را میخواهم و آنها هم او را به من سپردند و به اتفاق به خیمه خود آمدیم.
آنگاه به وی گفتم: مرا میشناسی؟ گفت: نه! گفتم: من همان بازرگان و دوست تو هستم که در عکا کتان از من خریدی و آن ماجرا میان ما واقع شد. تو آن پولها را از من گرفتی و در آخر گفتی تا پانصد دینار ندهی نخواهم آمد، ولی امروز من تو را به ده دینار خریدهام و اینک در اختیار من هستی
وقتی زن مرا شناخت و سابقه خود را با من به یاد آورد، از این تصادف عجیب خیلی تعجب کرد و گفت: نزدیک بیا تا با تو دست داده و گواهی به یگانگی خداوند و رسالت محمد پیغمبر شما بدهم و مسلمان شوم! او مسلمان شد و باتفاق نزد ابن شداد قاضی رفتیم و من سرگذشت خود را برای او نقل کردم و موجب تعجب فراوان او نیز شد. ابن شداد زن را برای من عقد بست و همان شب عروسی کردیم و چیزی نگذشت که از من باردار شد!
بعد از آنکه لشکر کوچ کردند و به دمشق آمدیم، به دستور ملک ناصر اسیران را جمع آوری کردند. زیرا پادشاه نصارا با مسلمین صلح نموده بود و اسیران را بر میگردانیدند. تنها زن من باقی مانده بود. ملک ناصر او را از من خواست، من نیز همراه وی نزد ملک ناصر رفتم و گفتم این زن مسلمان شده و فعلاً از من حامله است!
ملک ناصر چون این را شنید در حضور نمایند پادشاه نصارا زن را مخاطب ساخت و گفت: میخواهی به شهر خود برگردی یا نزد شوهرت بمانی؟ ما تو را آزاد کردهایم و مانعی برای مراجعت تو نیست.
زن گفت: ای پادشاه! من مسلمان شدهام و اینک از این مرد باردارم و اصولاً میل ندارم به شهر و دیار خود برگردم. من جز به آئین اسلام و شوهر مسلمانم به چیزی نظر ندارم.
نماینده نصارا از او پرسید: تو شوهر مسیحی سابقت را بیشتر دوست میداری یا این مرد مسلمان را؟ زن همان جواب را داد و گفت با شوهر مسلمانم وفادار میمانم و اسلام را دین خود میدانم و هرگز از این هدف دست بر نمیدارم!
در این موقع نماینده نصارا بقیه اسیران فرنگی را مخاطب ساخت و گفت: سخن این زن را بشنوید و به موقع گواهی دهید که او حاضر به مراجعت نگردید. آنگاه به من گفت: دست زنت را بگیر و برو!
چند روز بعد مرا خواست و گفت: چون مادر این زن از مراجعت دخترش مأیوس شده، این بقچه لباس را برای او فرستاده و گفته است این را به دخترم که اسیر شده تحویل دهید. من هم بقچه را گرفته به خانه آوردم و در حضور زنم آنرا گشودم. دیدم همان لباسی است که چند سال پیش او را در آن لباس دیده بودم!
جالبتر این که دو کیسه پول در بقچه بود، همین که آن را باز کردیم، با نهایت شگفتی دیدیم در یک کیسه پنچاه دینار و در کیسه دیگر صد دینار طلا است که من در آن ایام برای رسیدن به وصال او به وی داده بودم؛ و از آن موقع تا آن روز دست نخورده و همچنان باقی مانده بود این بچهها نتیجه زندگی چندین ساله ما است، و این غذا را نیز همان زن برای شما پخته است؟(42)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
حضرت امام حسین علیهالسلام پیشوای سوم ما شیعیان در راهی که از مکه به کوفه میآمد و سرانجام در کربلا به افتخار شهادت نائل گشت، در محلی نزدیک کربلا به نام قصر بنی مقاتل که از آثار باستانی عراق پیش از اسلام بود، خیمهای بر سر پا دید. پرسید خیمه از کیست؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بر بالین تربت یحیی پیغمبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق، که یکی از ملوک عرب که به بیانصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پارسائی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بندهای را دست و پای استوار بسته عقوبت همی کرد. گفت ای پسر! همچو تو مخلوقی را خدای عزوجل اسیر حکم تو گردانید است، و تو را بروی فضیلت داده، شکر نعمت باری تعالی به جای آر، و چندین جفا بروی مپسند، نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
صفین منطقهای در ساحل شمالی نهر فرات واقع در خاک سوریه نزدیک قنسرین است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مازنی سر آمد دانشمندان عصر خود در ادبیات عرب بود. نامش بکربن محمد و از مردم بصره بود و هم در آن شهر میزیست. وی علوم ادبی خویش را از اصمعی و ابوعبیده و ابوزید انصاری سه تن از ادبیان نامی عرب فرا گرفته بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
نام حاتم طائی را همه شنیدهاند. حاتم از بزرگان عرب و مردی بلندنظر و بسیار سخیالطبع و دست و دل باز بود او هر روز دستور میداد شتری طبخ کنند تا هر کس از راه میرسد از طعام او سیر شود و از در خانهاش گرسنه برنگردد. هرگز دیده نشد که حاجتمندی از وی چیزی بخواهد و از اعطای آن امتناع ورزد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
اروی دختر حارث بن عبدالمطلب عمه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم بود. این بانو بعد از آنکه امیر مؤمنان علی علیه السلام به شهادت رسید، و بنی هاشم بر اثر محدودیتهائی که معاویه در کار آنها پدید آورد، تنگ دست شده بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
کسائی دانشمند نحوی معروف میگوید: روزی به دیدن هارون الرشید رفتم، دیدم مبالغ بسیاری درهم و دینار جلوش نهادهاند و او آنها را میان پیشخدمتهای دربار تقسیم میکند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ؟ گفت: در مسطور (48) آمده است که سه نشان دارد: یکی پانزده سالگی، و دیگر احتلام، و سیم برآمدن موی پیش. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
فصل بهار و ایام پر نشاط عید نوروز بود. جمعی در باغ چهل ستون اصفهان دور هم نشسته و مشغول تفریح و سرگرم گفتگو بودند. در آن اثنا سائلی جلو آمد و از حضار تقاضای مساعدتی کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالله بن حذافه از کسانی است که در آغاز کار که پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم مشرکان مکه را دعوت به دین خدا میکرد، مسلمان شد و از یاران فداکار حضرت به شمار آمد. وی در سال پنجم بعثت پیغمبر که تعداد مسلمانان اندک و سخت تحت فشار و شکنجه کفار قریش قرار داشتند، همراه هشتاد مسلمان دیگر به فرمان رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم رهسپار کشور حبشه شد، و به پادشاه مهربان آنجا نجاشی پناهنده گردید. بعد از آنکه کار دعوت پیغمبر بالا گرفت و مسلمانان مخالفان خود را سرکوب کردند مراجعت نمود و از افسران رشید اسلام گشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بعد از جنگ معروف جمل وارد شهر تاریخی بصره شد. در آنجا شنید که یکی از یارانش به نام علاء پسر زیاد حارثی بیمار و بستری است. حضرت به دیدن او رفت و از وی در خانهاش عیادت نمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امیرالمؤمنین علی علیه السلام پیشوای بزرگ اسلام و امام اول شیعیان جهان در سال چهلم هجری، یعنی سی سال بعد از رحلت پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله وسلم چشم از این دنیای مادی فرو بست و مرغ روح بلند پروازش از تنگنای این جهان به ملکوت اعلی بال و پر گشود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سراج الدین سکاکی یکی از دانشمندان بزرگ اسلام است که در عصر خوارزمشاهیان میزیسته و خود نیز از مردم خوارزم بوده است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، بیسعادت
گفتند: از عبیدالله بن حر جعفی است. فرمود از وی بخواهید بیاید به نزد ما.
فرستاده امام آمد و به وی گفت: اینک حسین بن علی علیهالسلام در اینجا فرود آمده است و تو را میخواند.
با شنیدن این سخن دهان عبیدالله از تعجب باز ماند و مات و مبهوت شد. سپس گفت: پناه به خدا! من از کوفه بیرون نیامدم مگر به این منظور که موقع ورود امام حسین در کوفه نباشم و در جنگ با وی شرکت نکنم.
از این رو نمیخواهم مرا ببیند و خودم نیز میل ندارم او را ببینم این را هم بدانید که امام در کوفه طرفدارانی ندارد که به حمایت از وی قیام کنند. فرستاده برگشت و موضوع را به اطلاع حضرت رسانید.
امام حسین (ع) برخاست و در حالی که لباس فاخری پوشیده بود برای دیدن وی به خیمهاش رفت همینکه دید امام حسین به طرف خیمه او میآید به احترام وی از جا برخاست و حضرت را در صدر مجلس جای داد. حضرت نیز سلام کرد و نشست.
امام حسین (ع) از او خواست که در نهضت وی بر ضد حکومت بنیامیه شرکت جوید، و چون بیمیلی او را از قیافهاش خواند فرمود: چرا نمیخواهی در این قیام با من باشی؟
عبیدالله آنچه به فرستاده امام گفته بود بازگو کرد و افزود که اگر من به یاری شما قیام کنم، نخستین کسی خواهم بود که به قتل میرسم.
حضرت فرمود: ای پسر حر! تو در زندگی مرتکب گناه و خطا شدهای، خدا هم در سرای دیگر به همان گونه که امروز هستی از تو بازخاست میکند، مگر اینکه توبه کنی، و از هم اکنون اظهار ندامت نمائی، و به یاری من بشتابی، تا از شفاعت جد بزرگوارم رسول خدا (ص) برخوردار شوی.
عبیدالله گفت: ای پسر پیغمبر! اگر من مانند بسیاری از مردم کوفه به شما نامه نوشته بودم حرفی نداشتم ولی هم اکنون نفرات من آمادهاند و راهنمایانی هم در میان آنها است که شما را راهنمایی کنند. اسب رهوارم نیز در اختیار شما است.
به خدا به آن سوار نشدهام مگر اینکه به هر کاری که داشتم رسیدم، و هیچکس مرا دنبال نکرد، جز اینکه توانستم با این اسب از چنگ وی بگریزم.
پس چه بهتر که بر آن سوار شوید و بهر جای امنی که در نظر دارید بروید.
من هم ضمانت میکنم که از زن و فرزندانت نگاهداری نمایم، و تا پای جان، خودم و یارانم، در محافظت آنها بکوشم، و به سلامت به شما تحویل دهیم.
امام حسین (ع) که دید او فردی سستعنصر و بیسعادت است، روی خود را از او برگردانید و فرمود: اینها را از در خیرخواهی به من میگویی؟
عبیدالله گفت: آری به خداوندی که بالاتر از او کسی نیست.
امام فرمود: من نیز هم اکنون به توده نصیحت میکنم. اولاً ما نه به خودت و نه به اسبت احتیاجی نداریم. ثانیاً که حاضر نیستی همراه ما بیائی از خدا بترس و با دشمنان ما هم مباش که به خدا قسم هر کس صدای مظلومیت ما خاندان پیغمبر را بشنود و از یاری سر باز زند، خدا او را به رو در آتش دوزخ میافکند. از اینجا فرار کن و در صف مبارزات با ما قرار مگیر که به هلاکت خواهی رسید.
عبیدالله گفت: به خواست خداوند قول میدهم این یکی را انجام دهم!
سپس امام حسین (ع) برخاست و به میان کاروان خود بازگشت.
بعدها، عبیدالله نقل کرد، و گفت: به خدا من هیچ کس را ندیدم که چشمانی زیباتر و گیراتر از چشمان حسین داشته باشد. محاسنش بسیار سیاه بود. پرسیدم: پسر پیغمبر! رنگ گرفتهاید یا سیاهی مو است؟
فرمود: آی پسر حر! اینطور نیست که تو میبینی، پیری زود به سراغ من آمد! وقتی دیدم امام حسین به راه افتاد و کودکانش اطرافش را گرفتند، چنان متأثر شدم که هیچگاه چنان تأثری پیدا نکردهام.
عبیدالله بن حر از اشراف کوفه به شمار میرفت. بعد از واقعه جانسوز کربلا و شهادت امام حسین (ع) که عبیدالله زیاد حکمران کوفه، بزرگان شهر را طلبید و مورد نوازش قرار داد! در میان آنها عبیدالله بن حر را ندید، ولی او چند روز بعد آمد و به دیدن او رفت.
ابن زیاد پرسید: ای پسر حر! کجا بودی؟ عبیدالله گفت: بیمار بودم. ابن زیاد گفت: دلت بیمار بود یا تنت؟! عبیدالله گفت: دلم هیچگاه بیمار نمیشود، ولی تنم را خداوند بهبودی بخشیده است.
ابن زیاد گفت: تو دروغ میگویی، تو با دشمن ما حسین، بودهای. عبیدالله گفت: اگر من با حسین میبودم مردم مرا میدیدند. من کسی نیستم که ناشناس باشم.
ابن زیاد لحظهای از وی غافل ماند، عبیدالله نیز همان لحظه از دارالاماره بیرون آمد و سوار اسبش شد و روانه گردید.
لحظه بعد ابن زیاد پرسید پسر حر کجاست؟ گفتند: همین حالا بیرون رفت. گفت: زود او را نزد من بیاورید.
مأمورین او را یافتند و گفتند امیر تو را میخواهد. عبیدالله که افسری جنگجو بود. گفت: به امیر بگوئید به خدا من دیگر به عنوان یک فرد مطیع به نزد او نخواهم بود.
سپس اسبش را به جولان درآورد و روی به فرار نهاد، تا اینکه به خانه احمر طائی یکی از رؤسای قبیله طی رسید.
در آنجا یارانش به وی ملحق شدند، و به اتفاق آنها روی به کربلا نهاد. لحظهای چند بر تربت پاک شهیدان اشک حسرت ریخت و به درگاه خدا نالید، سپس آهنگ مدائن نمود، و در آنجا زیست.
عبیدالله پس از حادثه کربلا و شهادت امام حسین (ع)، از اینکه دعوت امام را نپذیرفت و در یاری وی سستی نشان داد، چنان متأثر بود که پیوسته دستها را به هم میکوفت و میگفت: چه بر سر خودم آوردم؟!
او خاطره تلخ خود را از برخورد با ابن زیاد و تأسف از یاری نکردن و سرور شهیدان اسلام، در اشعاری چنین بازگو میکند:(8)
- امیر نیرنگ بازی که خود پسر نیرنگ باز دیگری است به من میگوید چرا به جنگ حسین شهید پسر فاطمه نرفتی؟!
- ای وای چه قدر پشیمانم که به یاری حسین نشتافتم!
ولی اکنون؟ دیگر دیر شده و پشیمانی سودی ندارد!
- من از اینکه جزو مدافعان او به شمار نمیروم،
چنان پشیمانم که هیچگاه فراموش نمیکنم.
- خداوند، ارواح کسانی را که از وی پشتیبانی نمودند،
پیوسته از باران رحمت حق سیرآب کند.
- من به کربلا رفتم لحظهای بر تربت ایشان توقف کردم،
در آن حال دلم از جا کنده میشد و چشمانم اشکبار بود
- آفرین بر آنها که شیر بیشه شجاعت بودند،
و به دفاع از حسین به میدان جنگ شتافتند.
- هیچ بینندهای بهتر از ایشان را ندیده است،
که شرافتمندانه و با افتخار به استقبال مرگ بشتابند.
ای پسر زیاد! تو آنها را ظالمانه میکشی،
و از ما انتظار دوستی داری؟
- از این پس خواهی دید که انتقام خون آنها را از شما بگیرم.
عبیدالله چنان از گذشته نادم و از عدم توفیق خود در جانفشانی در رکاب سیدالشهدا شرمنده بود که کارش به سر حد جنون کشید. او که بعلاوه جنبه اشرافیت و شخصیت نظامیش، شاعری زبردست هم بود، در این خصوص اشعاری دارد که به اوزان مختلف گفته و از وی مانده است. از جمله اینهاست:
- آن روز صبح که در قصر به من گفت،
آیا ما را رها میکنی؟
- اگر من جانم را در راه او میدادم،
افتخار روز تلاقی انسانها را میبردم
- من در کنار پسر پیغمبر بودم که جانم به قربانش،
ولی با او نرفتم، تا از من روی برتافت!
- اگر بنا باشد غم و اندوه قلب کسی بشکافد،
آن قلب من است که باید شکافته شود
- آنها که حسین را یاری نمودند سرفراز شدند،
ولی کسانیکه دوروئی نشان دادند رسوا گشتند(9)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بنی آدم اعضای یکدیگرند
درویش و غنی بنده این خاک درند - و آنان که عنی ترند محتاج ترند
آنگاه مرا گفت از آنجا که همت درویشانست (10) و صدق معاملت ایشان، خاطری همراه من کن که از دشمنی صعب اندیشناکم.
گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و قوت سر دست - خطاست پنچه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید - که گر ز پای درآید کسش نگیرد دست
هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت - دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده - و گر تو میندهی داد روز دادی هست
بنیآدم اعضای یکدیگرند - که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار - دگر عضوها را نماند قرار
تو کر محنت دیگران بی غمی - نشاید که نامت نهند آدمی(11)
باید دانست که این بیت شعر مشهور سعدی که از لحاظ معنی آنرا شاهکار اشعار او دانستهاند، و راستی هم که چنین است، تقریباً ترجمه حدیث شریف پغمبر اکرم صلی الله علیه و آله است که میفرماید: مثل المؤمنین فی تواردهم و تراحمهم کمثل الجسد اذا اشتکی بعض تداعی له سائر اعضاء جسده بالحمی والسهر یعنی: افراد با ایمان از لحاظ علائق و عواطف و پیوندهای محبتآمیز، مانند یک پیکرند، و چون عضوی به درد آید، سایر اعضاء با تب و تپش و بیخوابی با آن همدردی میکنند
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بنده صالح و خواجه فاسق
بر بنده مگیر خشم بسیار جورش مکن و دلش میازار
او را تو به ده درم خریدی - آخر نه بقدرت آفریدی
این حکم و غرور و خشم تا چند - هست از تو بزرگتر خداوند
ای خواجه ارسلان و آغوش - فرمانده خود مکن فراموش
در خبر است از خواجه عالم (ص) که گفت: بزرگترین حسرت روز قیامت آن بود که یکی بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ.
بر غلامی که طوع خدمت تست - خشم بیحد مران و طیره مگیر
که فضیحت بود به روز شمار - بنده آزاد و خواجه در زنجیر(58)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بگذارید آب بردارند
در این موضع، به سال 38 ه جنگی میان قوای معاویه و نیروهای امیرمؤمنان علیه السلام به وقوع پیوست، که یکی از مهمترین پیکارهای تاریخ به شمار میرود.
در جنگ صفین یکصد و بیست هزار سرباز که معاویة بن ابیسفیان حکمران دمشق از قلمرو خود یعنی سوریه و اردن و لبنان و فلسطین و جزیره قبرس گرد آورده بود، با یکصد هزار سپاهی که امیرالمؤمنین علیه السلام از عراق و حجاز و یمن بسیج نموده بود با هم مصاف دادند(44).
این بزرگترین لشکرکشی تاریخ اسلام تا آن موقع بود که بواسطه سرکشی معاویه حاکم شام و تجزیه شامات از حکومت مرکزی امیر مؤمنان انجام گرفت.
همینکه امیرالمؤمنین از فرات گذشت و قدم به خاک سوریه گذاشت دو نفر از افسران خود به نامهای زیاد بن نضر و شریح بن هانی را با دوازده هزار نفر به جلوداری معاویه گسیل داشت.
آنها در میان راه به پیشقراولان معاویه به سرکردگی افسر معروف ابوالاعور اسلمی برخورد نمودند، و از وی خواستند به جبهه امیرالمؤمنین به پیوندد، ولی او دعوت آنها را رد کرد.
فرماندهان علی علیه السلام از حضرت کسب تکلیف نمودند.
امیرالمؤمنین علیه السلام مالک اشتر را مأمور ساخت که به سرعت با قسمتی از سپاه به کمک پیشقراولان عراق بشتابد و خود فرماندهی ایشان را به عهده گیرد.
امام علیه السلام به مالک فرمان داد آغاز به جنگ نکند بلکه تا سرحد امکان، اتمام حجت نماید و آنها را نصیحت کند تا راه هر گونه عذری به روی آنها بسته شود.
آنگاه فرمود باید دو فرمانده یاد شده یکی زیاد بن نضر و دیگری شریح بن هانی تحت فرماندهی وی قرار گیرند، جداگانه نیز فرمانی به وسیله قاصد برای آنها فرستاد و مستقیماً ایشان را مأمور ساخت تا از مالک اشتر اطاعت نمایند. مالک دستور فرمانده عالی خود را به کار بست و در رأس قوای خود در برابر نیروهای شام به سرکردگی ابوالاعور اسلمی قرار گرفت.
اوائل شب ابوالاعور ناگهان بر آنها حمله برد و به دنبال آن پیکار سختی در گرفت. سوارکاران با پیادهها و پیادگان با سوارهها سه روز با هم جنگیدند چندین نفر از جنگجویان شام و افسران ایشان به قتل رسید.
در آن گیر و دار مالک اشتر فریاد میزد وای بر شما ابوالاعور را به من نشان دهید، ولی ابوالاعور از روبرو شدن با مالک وحشت داشت به همین جهت از مبارزه با وی خودداری کرد و با بقیه سپاهش عقب نشست.
مالک، ابوالاعور را تعقیب کرد ولی در صفین متوجه شد که او ساحل فرات را در اشغال دارد.
مالک در حالیکه چهار هزار نفر از دلاوران سپاه خود را تحت فرمان داشت، با یک حمله مردانه ابوالاعور و سربازان او را از بستر فرات متفرق ساخت، ولی چون در همان هنگام سپاهیان اصلی معاویه سر رسیدند، فرات را رها نمود و به علی علیه السلام پیوست.
معاویه با سپاه انبوه خود نقاط حساس سوقالجیشی و مرتفعات صفین را اشغال نمود و در آنجا فرود آمد.
همان روز دستور داد ابوالاعور تا زود است سواحل فرات را اشغال کند و آب را به روی سربازان امیرالمؤمنین ببندد!
به دنبال این فرمان سپاهیان شام به سرکردگی ابوالاعور سواره و پیاده مانند مور و ملخ زرهپوشان و نیزه به دست در حالی که کلاه خود به سر داشتند و تیراندازان را در صف مقدم قرار داده بودند، مجدداً ساحل فرات را اشغال نموده، و میان آب و سپاهیان علی علیه السلام فاصله انداختند.
در همین اوقات سپاهیان علی علیه السلام به صفین رسیدند و نقطهای را برای فرود آمدن انتخاب کردند و آنجا را لشکرگاه ساختند.
هماندم عدهای از جنگآوران سپاه حضرت در حالیکه سوار بودند در برابر جبهه معاویه قرار گرفتند، تا ایشان را هدف تیرهای مرگبار خود قرار دهند.
ولی امیرالمؤمنین علیه السلام آنها را از این کار برحذر داشت و فرمود شما جنگ را آغاز نکنید.
وقتی ذخیره آب سربازان عراق به پایان رسید، و در مضیقه بیآبی قرار گرفتند، عدهای از سربازان جوان برای آوردن آب روانه فرات شدند، ولی شامیان راه بر آنها بستند.
آنها نیز برگشتند و موضوع را به امیرالمؤمنین علیه السلام گزارش دادند.
حضرت صعصة بن صوهان یکی از افسران بزرگ خود را که از سخنوران نامی نیز بود فرا خواند و فرمود: برو معاویه را ملاقات کن و به وی بگو ما تازه از راه رسیدهایم و نمیخواهیم قبل از گفتگوی با شما اقدام به جنگ کنیم.
ولی مثل این که طوری جبهه گرفتهای که میخواهی به نبرد مبادرت ورزی؟
دستور بده سربازانت بستر فرات را بگشایند تا ما دسترسی به آب پیدا کنیم.
ما میخواهیم تو را به صلح و ترک جنگ دعوت نمائیم و پس از مذاکرات رأی خود را اظهار کنیم، تا معلوم شود که شما و ما به چه منظوری به اینجا آمدهایم.
اگر مایل به جنگ باشی و بخواهی مردم را وارد نبرد نمائی تا معلوم شود که هر کس دسترسی به آب دارد پیروز است، ما نیز آمادهایم.
صعصعه پیام حضرت را به معاویه ابلاغ نمود. معاویه از مشاورانش پرسید: به نظر شما چه باید کرد؟
ولید بن عقبه برادر مادری عثمان که خداوند در قرآن او را فاسق نامیده است گفت: همانطور که اینان آب را به روی عثمان بستند، تو نیز آب را به روی ایشان ببند تا از تشنگی بمیرند(45).
ولی عمروعاص سیاستمدار معروف و مشاور مخصوص معاویه به وی توصیه کرد مانع آب از سپاهیان علی علیه السلام نشود و گفت: آنها هرگز تشنه نخواهند ماند که تو سیراب باشی!
عبدالله بن ابیسرح برادر شیری عثمان در تأیید نظر ولید بن عقبه گفت بهر قیمت هست نگذارید آنها دسترسی به آب پیدا کنند، امیدوارم خداوند در سرای دیگر آب به آنها ندهد.
صعصعة بن صوهان سفیر امیرالمؤمنین گفت: خداوند در سرای دیگر تبهکاران شرابخوار را محروم میسازد. ای عبدالله حق داری، چون علی علیه السلام تو و این فاسق (ولید) را به جرم شرابخواری تازیانه زده است. پس اگر کینه حضرت را به دل بگیری بیجهت نیست!
حضار مجلس صعصعه را به باد دشنام گرفتند و تهدیدش کردند، ولی معاویه گفت کاری به او نداشته باشید، چون سفیر است.
سربازان علی علیه السلام یک شبانه روز بدون آب به سر بردند. سرانجام مردی از اهل شام به نام (سلیل بن عمرو) خطاب به معاویه این اشعار را سرود:
- ای معاویه آنچه امروز سلیل میگوید بشنو،
گفته من بعدها تأویل خواهد شد.
- آب را از یاران علی دریغ بدار،
و نگذار آنها به آب برسند تا با خواری بمیرند.
- و بگذار آنها با تشنگی بقتل رسند،
چنانکه (عثمان) را کشتند و قصاص هم کاری خوبی است
- پس آب را از آنها منع کنید،
که با تشنگی از پای در خواهند آمد
معاویه به سلیل گفت: نظر من نیز همین است که تو گفتی نه آنچه عمروعاص میگوید. عمروعاص گفت: ای معاویه! بگذار سربازان علی آب بردارند. علی کسی نیست که تشنه بماند و تو سیرآب باشی!
میدانی که علی پهلوان دلاوری است. جنگاوران عراق و حجاز نیز با وی هستند، و من و تو شنیدهایم که او میگفت: اگر من چهل مرد مبارز میداشتم، نمیگذاشتم خانهام را اشغال کنند و حقم را غصب نمایند.
در این هنگام اهل شام از اینکه ساحل فرات را محاصره کردهاند، و سپاهیان عراق در مضیقه بیآبی قرار دارند، فوقالعاده خوشحال بودند. معاویه به آنها گفت: ای مردم شام! بخدا این آغاز پیروزی است.
خدا مرا و پدرم ابوسفیان را سیراب نگرداند اگر بگذاریم سپاه علی یک قطره آب بنوشند تا همگی هلاک شوند. اهل شام نیز سخت مسرور گشتند.
در این موقع یک مرد پرهیزکار شامی به نام معری بن اقبل که اصلاً یمنی بود از قبیله همدان(46) بود و با عمروعاص سابقه دوستی داشت برخاست و گفت: ای معاویه! شما چون زودتر به اینجا رسیدید توانستید فرات را اشغال کرده و آب را به روی آنها ببندید، ولی بخدا قسم اگر بر شما سبقت گرفته بودند و فرات را در اختیار داشتند، اجازه میدادند آب بردارید. آیا منظور عمده شما اینست که آب فرات را بر سپاهیان علی ببندید؟
فکر نمیکنید اگر آنها فرصت یافتند شما را به همین سرنوشت دچار سازند؟!
در میان سپاهیان ایشان افراد ضعیف و مزدور و بیگناه نیز وجود دارند.
چرا آب به روی آنها میبندید؟ بخدا این اولین ظلمی است که مرتکب میشوید.
تو با این کار افراد ترسو را تشجیع و عناصر مردد را مصمم و کسانی را که میل ندارند با تو بجنگند بر دوش خود سوار میکنی! معاویه از سخنان این مرد پارسا سخت برآشفت و جواب او را به درشتی داد و عمروعاص هم او را مورد عتاب قرار داد. مرد همدانی نیز اشعاری به این مضمون گفت و شب هنگام به امیرالمؤمنین علیه السلام پیوست.
- درد معاویه و عمروعاص را چیزی درمان نمیکند،
مگر سرزنش که عقل را حیران میکند.
- و ضربتی مهلک و کوبندهای بر آنها،
هنگامی که خونها بهم در آمیزد.
- لازم نیست من تا ابد تابع پسر هند باشم.
دیگر نه سرزنش به درد او میخورد و نه محبت اثر دارد.
- هر چه من عمرو و همفکرانش بگویم پوچ است،
ای پسر هند! پرده بالا رفته و دیگر چیزی پوشیده نیست.
- آیا فرات را به روی مردانی میبندی،
که نیزههای جگرسوز در دست و شمشیرهای آهنین حمایل دارند؟
- به این امید نشستهای که علی در مجاورت شما، بدون آب بماند ولی احزاب شام سیراب باشند؟!
در این هنگام یکی از سربازان عراق جلو آمد و در حالیکه بقیه سپاهیان را مخاطب ساخته بود اشعاری به این مضمون سرود:
- آیا نشستهاید که اهل شام آب را به روی ما ببندند،
با اینکه نیزهها و سپرها در دست داریم؟
- با اینکه نیزه به دست و سوار اسب هستیم،
و زره پوشیده و شمشیرها آویختهایم.
- و با اینکه در میان ما علی نیرومند هست،
که هیچگاه از هجوم لشکرها بیم نداشته است
- ما همانها هستیم که دمار از روزگار،
طلحه و زبیر در جنگ جمل در آوردیم.
- پس نه دیروز از پهلوانان ترسیدیم،
و نه امروز بیمی به دل راه میدهیم.
- نه عراق و نه حجاز روزی جز امروز،
ندارند، پس هدف را سخت در هم بکوبید.
شب دوم فرا رسید و سپاهیان علی علیه السلام همچنان تشنه و بیآب بودند حضرت نیز از تشنگی افراد سپاهش سخت در خشم بود.
در این موقع اشعث بن قیس از افسران قدیمی به حضور امیرالمؤمنین رسید و گفت: با اینکه تو در میان ما هستی و شمشیرها در دست داریم، باید آنها آب را از ما دریغ بدارند؟
اجازه بده که به آنها حمله ببریم و تا آنها را عقب نرانیم باز نگردیم.
مالک اشتر را هم مأمور کن که با نفرات خود ما را زیر نظر بگیرد و در لحظه عمل یورش ببرد.
حضرت فرمود: آماده شوید. تا اینجا دیگر به آنها فرصت نمیدهیم. آنها میخواهند با این کار شما را به جنگ بکشد، یا از تشنگی از پا در آیید و با خواری شکست بخورید، یا اینکه به جای آب شمشیرها را از خون آنها سیراب کنید.
با عزمی راسخ حمله کنید که مرگ شرافتمندانه بهتر از زندگی با ننگ و ذلت است.
معاویه عدهای گمراه و نادان را با خود آورده و حقیقت را از ایشان کتمان داشته تا آنها را به دست مرگ بسپارد و خود کامروا باشد. با صدور این فرمان، اشعث قیس در میان سپاه بانگ زد و گفت:
هر کس آب یا مرگ میخواهد اول صبح را آماده سازد که من آهنگ فرات دارم. (47)
مالک اشتر خم با سواران خود آمد و در نقطهای که امیرالمؤمنین تعیین فرموده بود قرار گرفت.
در این هنگام اشعث قیس فریاد زد: ای ابوالاعور! کنار برو تا آب برداریم و گرنه جواب شما را با شمشیر خواهیم داد.
ابوالاعور گفت: به خدا ما دست بردار نیستیم تا شمشیرها به کار افتد و معلوم شود کدام گروه بر جای میماند!
درست در همین هنگام مالک اشتر با رزمندگان دلیر و نفرات تحت فرماندهی خود یکباره حمله بردند و با انبوه سپاهیان معاویه که خط نفوذ ناپذیری در کرانه فرات به وجود آوردند در آمیخته و با تیر و نیزه و شمشیر پیکار نمودند.
این نبرد سهمگین چندان به طول انجامید تا سپاهیان شام مقاومت را از دست دادند و از اطراف فرات عقب نشستند و بدین گونه فرات به دست سربازان مالک استر افتاد!
لحظه انتقام فرا رسیده بود، اینک یکصد و بیست هزار سپاهی شام با چهار پایان ایشان از آب محروم ماندهاند. سربازان علی (ع) با توجه به همین موضوع گفتند: به خدا اکنون که به آب دست یافتهایم تلافی خواهیم کرد و نخواهیم گذاشت شامیان آب بردارند.
ولی امیرالمؤمنین (ع) فرمود: نه! مادامی که شمشیر در دست ماست نیازی به این کار نیست.
شما به قدر احتیاج آب بردارید و به لشگرگاه خود بازگردید و بگذارید آنها از آب خدا استفاده کنند. آنها را از آب منع نکنید بگذارید آب بردارند (48)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بزرگداشت قرآن
(مبرد) دانشمند لغتدان
و ادیب گرانقدر نامی هم شاگرد مخصوص او بود.
کتاب ما تلحن فیه العامة (لغاتی که مردم به غلط آنرا استعمال میکنند) کتاب عروض، کتاب قافیه، کتاب التصریف، و کتاب الدیباج از جمله آثار فکری و قلمی مازنی دانشمند بزرگ است.
مازنی در سال 249 هجری در شهر خود بصره وفات یافت.
مبرد شاگردش نقل میکند: روزی یک نفر یهودی آمد نزد مازنی و از وی خواست الکتاب سیبویه را نزد او بخواند و در عوض تدریس آن صد دینار طلا به وی بدهد.
سیبویه (که خود یک فرد ایرانی است) پیشوای ادبای عرب بود. الکتاب وی در علم نحو و زبانشناسی عربی، قدیمترین و مهمترین کتابی بود که تا آن روز در این خصوص نوشته شده بود.
مازنی پیشنهاد آن مرد بیگانه را نپذیرفت و حاضر نشد الکتاب سیبویه را برای وی درس بگوید.
من به وی گفتم: استاد! با اینکه من میدانم در نهایت تنگدستی میگذرانید و سخت نیازمند هستید چرا این مبلغ را رد میکنید؟
مازنی گفت: الکتاب سیبویه مشتمل بر سیصد و چند آیه قرآن کتاب خداوند عالم است. من این جرئت و توانائی را در خود نمیبینم که مردی بیگانه - یهودی - و دور از اسلام را آشنا به قرآن مسلمانان کنم تا وی بر آن تسلط یابد و روزی به زیان آن دست به کاری بزند. نه! من چنین کاری نخواهم کرد و با همه فقر و پریشانی از این منفعت زیاد چشم میپوشم.
در آن ایام شعری در مجلس الواثق بالله خلیفه عباسی خوانده شد، دانشمندان و ادبای حاضر در مجلس پیرامون آن سخنها گفتند، ولی گفتگوی آنها به جائی نرسید و خلیفه دانش دوست را قانع نساخت.
شعر این بود:
أظلوم ان مصابکم رجلاً - اهدی السلام تحیة ظلم
یعنی: ای ستمگران اگر شما به مردی سلام کنید به وی ستم نمودهاید!
گفتگوی در این بود که بعضی از ادبای مجلس رجلاً را به نصیب میخواندند که اسم ان باشد، وعده دیگر به عنوان خبر ان آنرا مرفوع میدانستند و رجل میخواندند.
کسی که شعر را قرائت کرده بود، اصرار داشت که (رجلاً) منصوب است. و میگفت: استادش مازنی چنین به وی آموخته است و خود او هم به نصیب میخواند.
خلیفه دستور داد برای روشن شدن، مطلب مازنی را از بصره بیاورند!
مازنی خود میگوید: هنگامی که وارد بغداد شدم و به حضور خلیفه بار یافتم این سؤال و جواب بین ما واقع شد.
خلیفه: از کدام قبیله عرب هستی؟
مازنی: از قبیله بنی مازن.
خلیفه: کدام بنی مازن، مازن بنی تمیم، مازن قیس یا مازن ربیعه؟
مازنی: از بنی مازن ربیعه هستم.
خلیفه بالهجه مخصوص قبیلهام با من سخن گفت، و سپس با لهجه قبیله ما پرسید: باسمک؟
یعنی: نامت چیست؟ زیرا قبیله ما م را تبدیل به ب میکنند و به جای ماسمک میگویند: باسمک!
وقتی خلیفه به لهجه محلی ما از من پرسید نامت چیست؟ دیدم اگر به زبان خودمان جواب بدهم باید بگویم نامم مکر است! چون گفتم که آنها در این مورد بجای م ب استعمال میکنند، ناچار بلا درنگ گفتم: نامم بکر است و دیگر به زبان مادری جواب ندادم!
خلیفه متوجه شد و از فراست من در شگفت ماند.
خلیفه میخواست با این مقدمه از زبان من به لهجه محلی که داریم بشنود که نامم مکر ولی فوراً لهجه را عوض کردم که به دام نیافتم!
خلیفه: خوب در این شعر رجل را منصوب میخوانی یا مرفوع
مازنی: باید رجلاً گفت و منصوب خواند.
خلیفه: چرا؟
مازنی: کلمه مصابکم که در شعر واقع است مصدر است.
در اینجا یزیدی یکی از ادبای مجلس با من به گفتگو پرداخت، و من توضیح دادم که رجلاً مفعول مصابکم است و سخن ناتمام است تا در پایان کلمه ظلم آنرا تمام کند.
خلیفه سخن مرا پسندید، سپس پرسید:
فرزند هم داری؟
مازنی: آری یک دختر.
خلیفه: وقتی که میخواستی نزد ما بیائی دخترت به تو چه گفت؟
مازنی: این شعر أعشی را خواند:
ای پدر! نزد ما نمان که، اگر نزد ما نباشی هم، سالم هستیم
خلیفه: تو به او چه جواب دادی؟
مازنی: من هم شعر جریر را در جواب او خواندم:
اعتماد به خدائی کن که شریک ندارد، و بدان که من نزد خلیفه پیروز خواهم شد
خلیفه گفت: انشاء الله که پیروز خواهی بود.
سپس هزار دینار طلا به من بخشید و با عزت و احترام مرا به بصره برگردانید!
مبرد میگوید: وقتی مازنی به بصره برگشت به من گفت: دیدی که من برای خاطر خدا صد دینار را از دست دادم، ولی خداوند در عوض هزار دینار به من داد؟!(3)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بزرگ زاده
گویند روزی در میدان جنگ با شمشیر کشیده به دشمن حمله برد. دشمن که از سخاوت طبع حاتم اطلاع داشت، گفت حاتم! چه شمشیر خوبی داری آیا ممکن است آنرا به من بدهی؟! حاتم فیالحال خشم خود را فرو برد و با ملاطفت شمشیر را به وی تسلیم نمود! گفتند: ای حاتم! چرا شمشیر برهنه به دست دشمن دادی؟ گفت: چکنم؟ نتوانستم دست رد به سینه او بزنم؟
حاتم از این که مردم نیازمند و گرسنه را سیر مینمود لذت میبرد. او این کار را از صمیم قلب انجام میداد، به همین جهت نیز جود و سخاوت او ضربالمثل شده است.
حاتم پیش از آنکه به شرف ملاقات پیغمبر گرامی فائز گردد، از جهان رفت. بعد از مرگ او ریاست قبیله طی به فرزندش عدی رسید.
عدی پسر حاتم در سخاوت و بذل و بخشش و بلندنظری و نجابت آئینه تمامنمای پدرش حاتم بود.
روزی شخصی از وی صد درهم طلب نمود. عدی گفت: من پسر حاتم طائی هستم، فقط صد درهم میخواهی؟! به خدا این مبلغ ناچیز را به تو نخواهم داد، بیشتر بخواه؟. روزی دیگر شاعری به وی گفت: ای عدی! قصیدهای در مدح تو گفتهام و هم اکنون میخوانم، عدی گفت: صبر کن تا نخست آنچه میخواهم به تو بدهم بگویم چیست، و چقدر است، سپس قصیدهات را بخوان! آنگاه صله شاعر را که مبالغ هنگفتی پول و یک اسب و یک گوسفند و چند خدمتکار بود به وی داد و گفت: اکنون بخوان! بیجهت نیست که شاعر گفته است:
بابه اقتدی عدی فی الکرم - و من یشابه ابه فما ظلم
یعنی: عدی در جود و کرم از پدرش پیروی نموده، و کسی که از پدرش پیروی کند، جای دوری نرفته است.
در سال نهم هجری پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم گروهی از سربازان اسلام را به سرداری امیرالمؤمنین علی علیه السلام به سوی قبیله طی نزدیک سرزمین اردن کنونی فرستاد تا آنها را به آئین اسلام دعوت کند و بت معروف آنها به نام فلس را نابود سازد. امیر مؤمنان علیه السلام نیز آنها را دعوت فرمود و چون نپذیرفتند با آنها پیکار نمود و بت فلس را شکست و دو شمشیر قیمتی را به اسامی مخذم و رسوب که بتپرستان به بتخانه هدیه کرده و به پیکر فلس آویخته بودند با سایر غنائم و اسیران جنگی به مدینه آورد. در آن گیر و دار عدی پسر حاتم طائی که رئیس قبیله بود و پنهانی کیش نصرانی داشت با بستگانش گریخت و به افراد قبیله خود در شام پیوست. ولی خواهر او دختر حاتم نتوانست فرار کند و با زنان قبیله اسیر گشت. سفانه دختر حاتم زنی با کمال و سخنور بود.
غنائم و اسیران را به مدینه آوردند و در جلو مسجد پیغمبر قرار دادند. لحظهای بعد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم تشریف آورد و در حالیکه علی علیه السلام در پشت سر حضرت ایستاده بود، به تماشای غنائم و اسیران پرداخت.
در این هنگام دختر حاتم برخاست و گفت. ای پیغمبر خدا! پدرم مرده و سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار (و مرا آزاد گردان) خداوند بر تو منت بگذارد.
حضرت فرمود: سرپرست تو کیست؟ گفت: عدی پسر حاتم طائی است. فرمود: همان کسی که از خدا و پیغمبر گریخت؟
دختر حاتم تصور کرد پیغمبر او را نادیده گرفته و لذا مأیوس شد و نشست. ولی امیرالمؤمنین علیه السلام که در پشت سر پیغمبر ایستاده بود به وی اشاره نمود که برخیزد و تقاضای خود را تکرار کند. سفانه نیز مجدداً برخاست و گفته خود را تکرار نمود.
پیغمبر فرمود: تو آزاد هستی، ولی صبر کن تا کسی که مورد اطمینان باشد پیدا شود و ترا نزد کسانت ببرد.
چیزی نگذشت که کاروانی که چند تن از خویشان سفانه در آن بودند، وارد مدینه شد و سفانه توانست ورود آنها را به پیغمبر اطلاع دهد.
به دستور پیغمبر لباس نوی به دختر حاتم طائی پوشانیدند و توشه راه برایش گرفتند و به دین گونه با احترام زیاد او را روانه شام کرد.
عدی در شام بود. هنگام ورود کاروان، دید که خواهرش با جمعی از آشنایان از مدینه آمده است.
سفانه برادرش عدی را سرزنش کرد که چرا او رها کرد و خود با سایر بستگان فرار نمود، سپس ماجرای اسارت و آزادی خود را از آغاز تا انجام شرح داد.
عدی از خواهرش پرسید: این مرد را چگونه میبینی؟ سفانه گفت: چنان میبینم که هر چه زودتر نزد او رفته به دین او درآئی. زیرا اگر او پیغمبر باشد، افتخار نصیب کسی میشود که زودتر به وی بگرود! و چنانچه پادشاه باشد، تو همچنان با عزت و احترام خواهی زیست. عدی رأی خواهر را پسندید و بدون این که از طرف مسلمانان تأمین جانی داشته باشد، به مدینه آمد و مستقیماً برای ملاقات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به مسجد رفت.
آمدن عدی به مدینه قدری غیر منتظره بود، هر کس او را میدید با تعجب به وی مینگریست، آنگاه به یکدیگر میگفتند: این عدی پسر حاتم طائی است!
هنگامی که عدی به مدینه میآمد از بس اوصاف نیک پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را از خواهرش و دیگران شنیده، و ندیده شیفته اخلاق پسندیده آنحضرت شده بود آرزو میکرد که وقتی به حضور مبارکش توفیق یابد آن برگزیده خدا، به وی دست دهد.
همین که وارد مسجد شد و خود را به پیغمبر معرفی نمود، حضرت با آن مقام منیع نبوت، به احترام او که بزرگ زاده نجیبی بود از جای برخاست و دست او را گرفت! و روانه خانه شدند. در میان راه زن بینوائی جلو آمد و مدتی پیغمبر را معطل کرد، و چنانکه رسم افراد نیازمند تهی دست است، از هر دری سخن گفت. پیغمبر هم ایستاد و با مهربانی و دقت زیاد به سخنان او گوش داد.
عدی که خود زعیم قوم و رئیس قبیله بود، در دل گفت: این مرد پادشاه نیست، او حتماً پیغمبر است که با حوصله و بدون رنجش تا این حد به سخنان بیهوده زنی بینوا گوش میدهد.
وقتی وارد خانه شدند، پیغبر صلی الله علیه و آله وسلم عدی را روی گلیمی نشانید و خود مقابل وی روی زمین نشست!
عدی گفت: برای من ناگوار است که شما روی زمین نشسته باشید. فرمود: تو مهمان هستی و من در منزل خود میباشم! در اینجا نیز عدی پیش خود گفت: این خوی پادشاهان نیست، این شیوه انبیاء است!
در این هنگام پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: ای عدی اسلام بیاور تا رستگار شوی! عدی گفت: من خود دینی دارم که معتقد به آن میباشم. فرمود: میدانم چه دینی داری من از خودت آشناتر به آئینت هستم. آیا تو پیرو مذهب رکوسی نیستی و به شیوه جاهلیت یک چهارم غنائم را به عنوان حق زعیم قوم نمیگیری؟
عدی گفت: بله میگیرم. فرمود: این عمل در دین تو حرام است!
ای عدی! یهود مورد خشم خداوند واقع شدند، نصارا نیز گمراه گشتند، اسلام بیاور تا رستگار شوی!
ای عدی! شاید به این علت اسلام نمیآوری که میبینی امروز ما فقیریم و دشمنان زیاد داریم و باور نمیکنی که با این کیفیت ما پیشرفت کنیم؟ ولی به خدا سوگند به زودی خواهی دید چنان مال دنیا در میان مسلمانان زیاد شود که نیازمندی برای گرفتن آن پیدا نشود، به خدا میشنوی که زنی سوار شتر است و از قادسیه به زیارت خانه خدا میرود، و در راه طولانی جز از خدا، از کسی ترسی ندارد، به خدا چندان زنده میمانی که ببینی بابل (59) فتح شده و کاخهای سفید آن، به دست سربازان اسلام افتاده است.
عدی از مشاهده پیغمبر و اخلاق پسندیده و ملکات فاضله آن حضرت اسلام آورد و چندان در جهان زیست که دید کاخهای سفید بابل به دست سربازان مسلمان افتاده، و دید که زنی سوار شتر است و عازم حج بیت الله میباشد و از کسی هراسی به دل راه نمیدهد.
روزی عدی این ماجرا را نقل کرد در پایان گفت: به خدا عنقریب سومین وعده پیغمبر نیز به وقوع میپیوندد و چندان اموال دنیا در اختیار مسلمانان قرار گیرد که محتاجی نباشد به سراغ آن بیاید.
عدی عمری بسیار طولانی داشت و به سال (60) هجری بدرود حیات گفت. وی مردی رشید، خوش اندام و دلاور و از یاران بزرگ امیرالمؤمنین علیه السلام به شمار میرفت. در جنگهای جمل و صفین و نهروان رشادتها نمود و در دوستی و طرفداری از پیشوای بزرگ خود ثابت قدم و فداکار ماند. و چون خود بزرگ زاده بود، هواخواه بزرگان بود؟
بعد از شهادت آنحضرت، روزی به شام آمد و به ملاقات معاویه رفت. معاویه از راه سرزنش پرسید: ای عدی! پسرانت طریف و طراف و طرفه را چه کردی که با خود نیاوردی؟ گفت: همه در رکاب علی علیه السلام در جنگها کشته شدند.
معاویه گفت: پسر ابوطالب با تو منصفانه رفتار نکرد. زیرا پسران خود را سالم نگاه داشت اما فرزندان تو را به کشتن داد. عدی آن بزرگ زاده با شخصیت که انتظار چنین سخنی را نداشت، بیدرنگ گفت: نه! من با علی علیه السلام انصاف نورزیدم که او شهید شد و من زنده ماندم!
دور از حریم کوی تو شرمنده ماندهام - شرمندهام که چرا زنده ماندهام(60)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، بانوی سخنور
به همین جهت روزی به دیدن معاویه رفت. معاویه در آن موقع مرد مطلقالعنان دنیای اسلام بود، و در سایه سیاست بازی و دسیسه کاریها با آرامش خاطر و بیسر و صدا به حکومت غاصبانه خود ادامه میداد.
اروی در آن موقع پیرزنی فرتوت بود. هنگامی که وارد بر معاویه شد عمر و عاص و مروان حکم مشاوران او که هر دو دارای سوابقی ننگین و پروندهای کثیف و سیاه بودند، نیز حضور داشتند. همین که معاویه نگاهش به اروی افتاد، گفت: به! ای عمه (66) خوش آمدی! چرا از ما دوری میکنی؟
اروی گفت: ای معاویه! تو کفران نعمت نمودی و با علی علیه السلام پسر عمویت درست رفتار نکردی، و او را به نیکی یاد نمیکنی، و حق او را غصب نمودی، بدون اینکه خودت یا پدرانت شایستگی چنین حقی را داشته باشید. سابقه درخشانی هم که در اسلام ندارید، بلکه از روز نخست با پیغمبر خدا به مخالفت برخاستید و رسالت او را انکار کردید.
تا آنکه خداوند پدرانتان را هلاک گردانید و صورتهاتان را به خاک مالید و بر خلاف میل مشرکان حق به صاحب حق رسید و کار پیغمبر بالا گرفت.
از آن روز دعوی ما بنی هاشم روشن بود و پیغمبر بر دشمنان و بدخواهان غلبه یافت. بدین گونه سهم ما اهلبیت در دین خدا از همه کس بیشتر و ارزش و بهره ما نزد خداوند بزرگتر بود. تا آنگاه که خداوند پیغمبرش را به جوار رحمت خود برد و بعد از آن حضرت شما بنی امیه بر ما چیره گشتید. شما دلیل شایستگی خود را قرابت با پیغمبر میدانید! با این که ما به آن حضرت نزدیکتریم و نسبت به زمامداری مسلمانان مقدم بر شما هستیم و علی بن ابیطالب بعد از پیغمبر در میان مسلمانان مانند هارون بود که موسی بن عمران او را جانشین خود قرار داد.
بدین گونه پایان کار ما بهشت و سرانجام شما آتش دوزخ خواهد بود!
در این موقع عمروعاص حوصلهاش سر رفت و گفت: ای پیرزن گمراه بس است، سخن خود را کوتاه کن و چشم بر هم بگذار!
اروی گفت: ای عمروعاص! میخواهی حرف بزنی؟ پس از خودت سخن بگو! به خدا تو از نژاد اصیل قریش و مقام عالی آنها نیستی. مادرت معروفترین زنی بود که در مکه نوازندگی میکرد، و بیشتر از تمام زنان معروفه از مشتریان پول میگرفت!
چون مروان حکم دید کار به جای باریکی کشیده است، رو کرد به اروی و گفت: ای پیرزن! بیش از این، زبان درازی مکن و حاجت خود را بخواه.
اروی گفت: ای پسر زرقا(67) تو هم حرف میزنی؟
سپس اروی معاویه را مخاطب ساخت و گفت: اینها را تو جرئت دادهای که به من جسارت ورزند. مگر هند جگرخوار مادر تو نبود که بعد از شهادت حمزه سردار اسلام و عموی من شعر میخواند و میگفت: با کشتن حمزه تلافی قتل پدر و عمو و برادرم و فرزندم را که در جنگ بدر کشته شدند نمودم و قلب خود را شفا دادم.
معاویه که تا آن موقع مطابق معمول آرام و با کمال خونسردی به سخنان بانوی پیر بنی هاشم و نواده عبدالمطلب گوش میداد به عمروعاص و مروان حکم گفت: چرا به وی تعرض نمودید که سوابق مرا هم فاش سازد.
سپس گفت: ای عمه! بگو ببینم برای چه نزد ما آمدهای، و دیگر از افسانههای زنان سخن مگو.
اروی: دستور بده شش هزار دینار به من بدهند.
معاویه: دو هزار دینار اول را برای چه میخواهی؟
اروی: میخواهم قناتی حفر کنم و زمین بایری را برای کشت و زرع آبیاری و آباد نمایم که تعلق به اولاد حارث بن عبدالمطلب داشته است.
معاویه: فکر خوبی کردهای، دو هزار دینار دیگر برای چیست؟
اروی: میخواهم با آن خود را از فشار زندگی در مدینه بیرون آورم و به زیارت خانه خدا بروم.
معاویه: این هم مصرف خوبی است؛ بسیار خوب، با دو هزار دیگر چکار میکنی؟
اروی: قصد دارم با صرف آن جوانان بنی هاشم را با دختران همشأن خودشان همسر کنم و برای آنها زن بگیرم.
معاویه: بسیار خوب این دو هزار دینار را هم در جای مناسبی صرف میکنی.
عمه! این مبلغ را میدهم ولی به خدا اگر علی بود نمیگذاشت آنرا به تو بدهند.
اروی: درست است. علی امانت را به اهلش میرسانید، و به دستور خدا عمل مینمود، ولی تو امانت را ضایع میکنی و دست خیانت در مال خدا میبری، اموال خدا را به کسانی میدهی که شایستگی آنرا ندارند. حال آنکه خداوند در قرآن فرض کرده که حق را به مستحقان آن بدهند ولی تو به دستور خدا اعتنا نمیکنی.
ما علی را خواستیم که حق ما را بگیرد و چنانکه خدا فرض کرده به مستحقانش برساند، ولی تو او را به جنگ مشغول داشتی و مانع شدی که وی بتواند کارها را در مجاری خود به گردش در آورد!
ای معاویه! من چیزی از مال شخصی تو نخواستم که با ادای آن بر من منت بگذاری.
من از تو مطالبه حق خودمان را کردم، و غیر از حق خود چیزی نمیخواهم.
ای معاویه! از علی با حقارت نام بردی، خدا دهانت را خورد کند!
آنگاه گریه را سر داد و این اشعار را خواند:
ای چشم! وای بر تو! با من کمک کن - آماده باش و بر امیرالمؤمنین گریه کن
ما بهترین یکه سواران اسلام - و یگانه قهرمان فداکار را از دست دادیم
معاویه با همان سیاست مکر و فریب و حزم و احتیاط خود بیش از آن درنگ را جایز ندانست و دستور داد شش هزار دینار برای اروی مهیا سازند و گفت: ای عمه! اینها را هر طور میخواهی خرج کن و اگر باز هم احتیاج پیدا کردی به من ادامه خواهد داشت(68).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اولین سکه اسلامی
هارون در آخر درهمی برداشت و مدتی با دقت به نقش سکه آن نگریست و سپس از من پرسید: آیا میدانی نخستین کسی که در اسلام این نقش و عبارت را بر روی پولهای نقره نگاشت که بود؟ من گفتم: او عبدالملک مروان بود. پرسید علت آنرا میدانی؟ گفتم: نه! درست اطلاع ندارم. اینقدر میدانم که او نخستین کسی است که دستور داد این جملهها را به روی درهم و دینار بنگارند.
هارون گفت: من کاملاً اطلاع دارم. جریان این بود که پیش از عبدالملک خلیفه مقتدر اموی، قرطاسها اختصاص به روم داشت (قرطاس پارچهای بوده که از مصر میآوردند و روی آنرا با خطوط رنگارنگ یا علامتها و نقشها گلدوزی میکردند و این گلدوزی را طراز میگفتند).
چون در آن موقع غالب مردم هنوز به دین عیسی باقی مانده بودند، لذا طرازها به خط رومی و با این عبارت اب و ابن و روح القدس که شعار مسیحیت است، دوخته میشد و همینطور نیز ادامه داشت.
روزی یکی از آن پارچهای طرازدار را به مجلس عبدالملک آوردند. عبدالملک نگاهی به آن طراز و علامت کرد سپس دستور داد آنرا به عربی ترجمه کنند. وقتی معنی آنرا فهمید سخت بر آشفت و گفت: چقدر برای ما ننگ آور است که شعار مسیحیت، طراز و علامت پارچهها و پردهها و ظروفی باشد که به دست مسیحیان مصری ساخته میشود، و از آنجا به اطراف بلاد اسلامی آورده، و در دسترس مسلمانان میگذارند، ما هم بدون توجه آنها را مورد استفاده قرار میدهیم
سپس عبدالملک بدون فوت وقت، نامهای به برادرش عبدالعزیز بن مروان فرمانروای مصر نوشت که به سازندگان قرطاسها و البسهای که علامت تثلیت دارد و دستور دهد، طراز آنها را تغییر داده و به جای آن آیه قرآنی شهد اللّه انه لا اله الا هو را که دلیل بر توحید و یکتائی خداوند و شعار مسلمانان است بنویسند!
با رسیدن نامه، عبدالعزیز دستور داد فرمان خلیفه را اجراء کنند، و پارچههای و چیزهائی از این قبیل را طراز توحید و شعار اسلامی مطرز ساخته، و به تمامی نقاطی که در قلمرو و حکومت عبدالملک بود صادر نمایند.
آنگاه عبدالملک به همه والیان خود در سراسر دنیای اسلام دستور داد که طراز پارچههای رومی را در قلمر و خود تغییر دهند، و به جای آن از پارچههای و پردههای جدید که مزین به طراز اسلامی است استفاده نمایند و هر کس تخلف کند، و پارچهها و پردههای رومی نزد وی یافت شود، با تازیانههای دردناک و زندانهای طولانی مجازات گردد.
پارچههای جدید که با طراز اسلامی مزین شده بود، در همه جا به کار افتاد و از جمله به روم هم بردند. چون خبر به امپراتور روم رسید، دستور داد طراز آنرا برای او ترجمه کنند. همین که از معنی آن، که توحید و یگانگی خدا بود، اطلاع حاصل کرد بیاندازه ناراحت شد و در خشم فرو رفت.
سپس هدایای شایستهای برای عبدالملک فرستاد و طی نامهای که به او نوشت تذکر داد که: پارچهبافی و پردهسازی مصر و سایر شهرها تاکنون تعلق به ما داشته و همیشه با طراز رومی بوده است.
خلفای پیش از تو هم این را میدیدند و اعتراضی نداشتند، اگر آنها خطا نکردند، معلوم میشود تو خطا کردهای، و اگر خطا نکردهای باید آنها خطاکار باشند.
اکنون اختیار هر یک از این دو صورت با توست، هر کدام را میخواهی انتخاب کن. من هدیهای که شایسته مقام توست فرستادم و انتظار دارم که ضمن قبول آن دستور دهی پارچهها را به همان طراز نخست برگردانند، تا موجب تشکر بیشتر من گردد.
وقتی عبدالملک نامه امپراتور روم را خواند، فرستاده او با هدایا برگردانید و به وی گفت: نامه جواب ندارد! فرستاده برگشت و ماجرا را به اطلاع امپراتور رسانید. امپراتور مجدداً نامهای بدین مضمون به عبدالملک نوشت:
من گمان میکنم هدیه مرا ناچیز شمردی لذا آنرا نپذیرفتی و جواب نامهام را ندادی! به همین جهت هدایا را بیشتر نموده و فرستادم و انتظار دارم طراز پارچهها را به حال سابق برگردانی!
بار دوم نیز عبدالملک نامه امپراتور را جواب نداد و هدایای او را پس فرستاد.
سرانجام امپراتور برای سومین بار نامه زیر را به عبدالملک نوشت: فرستاده من میگوید: تو هدیه مرا ناچیز دانستی و به خواهش من ترتیب اثر ندادی. من هم به گمان این که تو آنرا کوچک شمردهای، بر آن افزودم و مجدداً میفرستم، ولی به عیسی سوگند یاد میکنم که اگر دستور ندهی طرازها را به شکل نخست برگردانند، من هم دستور میدهم سکههائی ضرب کنند که مشتمل بر ناسزای به پیغمبر اسلام باشد، زیرا میدانی که پول رایج مملکت شما را جز در کشور من سکه نمیزنند!
با این وصف دوستانه از تو میخواهم که هدیه مرا بپذیری و طراز پارچهها را به همان طرزی که بوده است برگردانی، و این خود هدیهایست که به من میدهی! و ما هم با همان دوستی سابق که داشتیم باقی میمانیم!
عبدالملک بعد از خواندن این نامه به هراس افتاد و جهان را بر خود تنگ دید، تا جائی که رو کرد به حضار و گفت: فکر میکنم اگر چنین پیشآمدی بکند من بدترین فرزندان اسلام باشم. زیرا من با این کار تا ابد خیانتی به پیغمبر اسلام نمودهام. چون جمع کردن درهم و دیناری که کلیه معاملات و مبادلات به وسیله آن انجام میگیرد کار آسانی نیست!
عبدالملک بعد از خواندن این نامه به هراس افتاد و جهان را بر خود تنگ دید، تا جائی که رو کرد به حضار و گفت: فکر میکنم اگر چنین پیشآمدی بکند من بدترین فرزندان اسلام باشم. زیرا من با این کار تا ابد خیانتی به پیغمبر اسلام نمودهام. چون جمع کردن درهم و دیناری که کلیه معاملات و مبادلات به وسیله آن انجام میگیرد کار آسانی نیست!
سپس عبدالملک بزرگان دربار و مشاورین خود را گرد آورد و با آنها به مشورت پرداخت و از آنان در این خصوص چاره خواست. هیچکدام نتوانستند نظریهای بدهند که خاطر عبدالملک را آسوده گرداند. در آن میان روح بن زنباء به عبدالملک گفت: یک نفر هست که کاملاً از عهده حل این مشکل برمیآید، اما افسوس که تو عمداً او را از دست میدهی! عبدالملک گفت: یعنی چه، این چه حرفی است، او کیست گفت: او علی بن الحسین از خاندان پیغمبر است.
عبدالملک گفت: راست گفتی! آری تنها کسی که میتواند از عهده این کار برآید اوست، ولی دعوت او و استمداد از وی برای من بسیار دشوار است
با این وصف چون چاره نبود عبدالملک نامهای به این مضموم به حکمران خود در مدینه نوشت که: علی بن الحسین علیهالسلام را با کمال احترام به سوی شام روانه کن. صد هزار درهم برای هزینه سفر و سیصد هزار درهم برای سایر مخارج او بپرداز، و بدین گونه وسیله مسافرت و آسایش و او و همسفرانش را فراهم ساز.
آنگاه فرستاده امپراتور روم را تا آمدن علی بن الحسین نگاهداشت وقتی علی بن الحسین علیهالسلام وارد شد، عبدالملک جریان را به اطلاع او رسانید و با کمال بیصبری از وی چاره خواست.
علی بن الحسین علیهالسلام گفت: این را کار بزرگی به حساب نیاور، زیرا از دو نظر مهم نیست: یکی اینکه خداوند به این شخص کافر چندان مهلت نمیدهد که نقشه و تهدیدش درباره پیغمبر اسلام عملی شود، و دیگر این که این کار چاره دارد.
عبدالملک پرسید: چاره آن چیست؟ علی بن الحسین علیهالسلام گفت: هم اکنون صنعت گران را بخواه و به آنها دستور بده که سکههای جدیدی برای درهم و دینار تهیه نمایند. بدین شرح که یک روی آن کلمه توحید و شهدالله، انه لا اله الا هو و در روی دیگر محمد رسول الله باشد، و در اطراف آن نام شهر و تاریخ آن سال را ضرب کنند.
سپس برای این که سکه مخصوصی برای مسلمانان به وزن هفت درهم مثقال مطابق کسر صحیح بسازند تا از مشخصات سکه اسلامی باشد، به عبدالملک فرمود: دستور بده ده سکه که مجموع وزن آن ده مثقال است، با ده سکه دیگر که مجموع وزن آن شش مثقال باشد، به ضمینه ده سکه که وزن آن مجموعاً پنج مثقال است (در آن موقع فقط این سه نوع سکه رایج بوده) که جمعاً وزن سی عدد سکه مزبور، بیست و یک مثقال میشود بهم مخلوط کرده ذوب نمایند، آنگاه آنرا به سی قسمت تقسیم کنند که وزن هر یک هفت دهم مثقال میشود.
سپس دستور بده قالبهائی از شیشه برای آنها بسازند تا بدون کوچکترین کم و کاستی، سکهها را یکنواخت ضرب کنند. درهم را با این وزن و دینار با به وزن یک مثقال بسازند. آنگاه علی بن الحسین علیهالسلام به عبدالملک سفارش کرد که دستور بدهد این سکه را در سایر شهرهای مختلف اسلامی نیز با قید تاریخ محل ضرب کنند تا همه مردم با آن داد و ستد نمایند و کسانی را که با غیر درهم و دینار اسلامی معامله نمایند، تنبیه و مجازات کنند تا بدین وسیله به مرور ایام پول اسلامی جای پول بیگانه را بگیرد!
عبدالملک تمام دستورات علی بن الحسین علیهالسلام را عملی ساخت، آنگاه فرستاده امپراتور روم را برگردانید و در جواب امپراطور نوشت: خداوند تو را از نیل به مقصودی که داشتی باز داشت، عنقریب پول جدید و اختصاصی ما به بازار میآید. به تمام فرمانروایان خود دستور اکید دادهام که پارچهها و درهم و دینار رومی را از دسترس مسلمانان خارج سازند و به جای آن، پارچهها و پردههای مطرز به طراز توحید و سکههای اسلامی را ترویج کنند تا در سراسر قلمرو حکومت ما رایج گردد.
وقتی امپراطور نامه عبدالملک را خواند، با مشاورین خود، به مشورت پرداخت. مشاورین گفتند امپراتور باید فکر خود را عملی سازد و به این تهدیدها اعتنا نکند، ولی امپراطور گفت: نه! دیگر گذشته است! پیش از این واقعه اقدام من مؤثر بود، ولی حالا دیگر گذشته است. زیرا مسلمانان امروز از خود سکه مخصوص دارند، و مسلماً به سکههایی که من در آن به پیغمبرشان ناسزا بنوسم معامله نخواهد کرد، به همین جهت اقدام من بیهوده خواهد ماند!
امپراتور از اندیشه بد خویش منصرف شد و پیش بینی علی بن الحسین علیهالسلام در خنثی کردن نقشه خطرناک امپراتور روم، کاملاً مؤثر به آن مینگریست به طرف یکی از پیشخدمتها پرتاب کرد و گفت آنرا بردار!(14)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، انسان بالغ
اما در حقیقت یک نشان دارد و بس، آنکه در بند رضای حق جل و علا بیش از آن باشی که در بند خط نفس خویش، و هر که در او این صفت موجود نیست، به نزد محققان بالغ نشمارندش.
به صورت آدمی شد قطره آب - که چل روزش قراراندر رخم ماند
وگر چل ساله را عقل و ادب نیست - به تحقیقش نشاید آدمی خواند
جوانمردی و لطفست آدمیت - همین نقش هیولانی مپندار
هنر باید که صورت میتوان کرد - به ایوانها دراز شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان - چه فرق از آدمی تا نقش دیوار
بدست آوردن دنیا هنر نیست - یکی را گر تو ای دل به دست آر(49)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، امیر کبیر و سماور ساز
چون ایام عید بود هر یک از جمع حاضران مبلغ معتنابهی به سائل مزبور کمک کردند. در این هنگام سائل جمعیت را مخاطب ساخت و اظهار داشت:
من فقیر حرفهای نیستم و اهل تکدی نبودهام. این مبلغ که به من دادید مخارج چند روز مرا تأمین میکند. اگر حال شنیدن دارید، سرگذشت جالب خود را که تا حدی شگفت آور است برای شما نقل کنم. چون حضار روی خوش نشان دادند. سائل هم شروع به گفتن کرد و سرگذشت خود را بدین گونه شرح داد: چندین سال پیش از این یک روز حاکم اصفهان فرستاد و دوات گران را که من هم یکی از آنها بودم احضار نمود و خطاب به آنها گفت: هر کدام که میان شما استادتر است به من معرفی کنید. دوات گران دو نفر را که یکی من بودم از بین خود معرفی نموده و گفتند: این دو نفر از همه ما در فن خود استادترند.
حاکم سایرین را مرخص کرد و بعد به ما گفت: کدام یک از شما دو نفر برازندهتر هستید؟ همکار من! مرا معرفی کرد و افزود که این شخص در فن خود سرآمد همگان است و یکی از صنعتگران خوب اصفهان میباشد.
حاکم او را هم مرخص کرد، آنگاه رو به من کرد و گفت: میرزا تقی خان امیر کبیر صدراعظم برای انجام کار مهمی تو را به تهران احضار نموده است. سپس خرج راه کافی به من داد و فوراً مرا به سوی تهران گسیل داشت. بعد از اینکه وارد تهران شدم به حضور امیر کبیر صدراعظم رسیدم و خود را معرفی کردم.
امیر کبیر پس از استحضار کافی از حال من و بعد از آنکه تشخیص داد که در فن دوات گری استادم، سماوری که جلویش گذاشته بود برداشت و به من نشان داد، آنگاه از من پرسید: آیا میتوانی مانند این سماور بسازی؟
اولین باری بود که در اوائل سلطنت ناصرالدین شاه، سماور (از روسیه) به ایران آورده بودند.
من تا آن روز چنین ندیده بودم. قدری به آن نگاه کردم و از طرز ساختمان آن آگاهی حاصل نمودم، سپس گفتم: آری. امیر کبیر گفت: این سماور را به عنوان نمونه ببر و مانندش را بساز و بیاور.
من از نزد صدراعظم خارج شدم. رفتم بازار و دکان دولت گری پیدا کرده مشغول ساختمان سماور گردیم. بعد از اتمام کار سماور را برداشتیم و نزد امیر کبیر بردم. کار من مورد نظر امیر واقع شد و تز من پرسید: این به چه قیمت تمام شده است؟
من در پاسخ گفتم: روی هم رفته 15 قرآن امیرکبیر با قیافه گشاده و در حالی که تبسم بر لب داشته به منشی خود دستور داد، امتیاز نامهای برایم بنویسد که فن سماوری سازی به طور کلی برای مدت 16 سال ذر انحصار من باشد، و بهای فروش هر سماور را 25 قرآن تعین کرد.
بعد از صدور فرمان و اعطای امتیازنامه امیرکبیر رو گرد به من و گفت: برو به اصفهان که دستور کار تو را به حاکم اصفهان دادهام تا وسائل کارت را از هر جهت فراهم نماید.
من هم از تهران حرکت کرده وارد اصفهان شدم. بلافاصله پس از ورود حکومت اصفهان مرا احضار نمود و گفت: باید فوراً دکانی با چند شاگرد تهیه کنی و هر چه مخارج آن میشود نقداً از خزانه دولت دریافت نمائی و مشغول سماور سازی شوی.
طبق بین دستور من هم فوراً چند دکان که خراب بود از صاحبش اجازه کردم و آنها را به یکدیگر راه دادم و بر حسب موقیت و لزوم احتیاجات در هر یک از دکانها بنائی نمودم.
در یکی از دکانها کورهای جهت ریختهگری ساختم و در دیگری لوازم دواتگری و در سومی سکوئی بستم که شاگردان بنشینند، تا بدین وسیله بتوانم به خوبی سماور سازی کنم. جمعاً مبلغ دویست تومان مخارج بنا و دکانها و فراهم کردن اسباب کار شد.
اما بدبختانه هنوز مشغول کار نشده بودم که یک نفر فراش حکومتی مثل اجل معلق آمد و مرا با حالت خاصی مانند این که دزدی را گرفته باشد، نزد حاکم برد. به محض این که حاکم چشمش به من افتاد، و این مبلغ دویست تومان هم متعلق به دولت است، باید بدون چون و چرا تمام آن را پس بدهی!
ولی چون آن پول خرج بنائی دکانها و سایر مایحتاج شده بود و من نیز از خود اندوختهای نداشتم که وجه مزبور را ادا نمایم، به دستور حکومت تمام هستی مرا کردند که جمعاً به 170 تومان نرسید.
چون سی تومان دیگر باقی مانده را نداشته بپردازم، مرا میبردند سربازارها و در انظار مردم چوب میزدند تا مردم به حال من ترحم کنند و آن پول وصول شود. بدین گونه آن سی تومان هم به مرور پرداخت شد!
در نتیجه آن چوبها و صدمات بدنی که به من وارد شد، امروز چشمهایم تقریباً نابینا شده و دیگر نمیتوانم به کارگری مشغول شوم. از اینرو به گدائی افتادم. در صورتی که اگر امیر کبیر را نگرفته بودند و من همچنان مشغول کار بودم، امروز یکی از بزرگترین متمولین این شهر بودم (65)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، افسر شرافتمند
عبدالله بن حذافه مردی شوخ طبع و بذلهگو بود، بارها با پیغمبر نیز با کمال ادب مزاح میکرد، و با شیرین کاریهای خود اصحاب را مسرور مینمود.
شهامت و پایمردی و صراحت لهجه عبدالله بن حذافه مشهور خاص و عام بود. عبدالله در اغلب جنگهای زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شرکت داشت و رشادتها از خود نشان داد. بعد از رحلت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نیز در جنگهای سوریه و فتح مصر فداکاریها نمود.
در سال ششم هجری که پیغمبر بزرگوار اسلام نامههائی به پادشاهان و زمامداران کشورهای همجوار شبه جزیره عربستان نوشت و آنها را دعوت بدین اسلام فرمود، از جمله عبدالله بن حذافه را به سفارت نزد خسروپرویز شاه ایران اعزام داشت تا رسالت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را به وی ابلاغ نماید و نامه حضرت مبنی بر دعوت خسرو به دین مقدس اسلام را به او تسلیم کند.
عبدالله در زمان جاهلیت بارها به دربار ایران آمد و رفت کرده و از نزدیک با رسوم پادشاهی ایران آشنا بود. بعلاوه شخصاً مردی شجاع و افسری لایق و رشید بود و به همین جهت نیز برای آن کار بزرگ انتخاب گردید.
هنگامی که عبدالله بن حذافه وارد دربار خسروپرویز شد، سفیر دولت روم نیز در مجلس حضور داشت. سفیر دولت روم آمده بود تا قرارداد تحمیلی شکست ایران از قوای روم فیمابین پادشاه ایران و هیراکلیوس امپراطور روم را امضاء کند. عبدالله بن حذافه با وقار و سادگی مخصوص مسلمانان صدر اسلام، بدون تعظیم و انجام تشریفات درباری، وارد مجلس خسروپرویز شد، و در پاسخ اعتراض رئیس تشریفات درباری، وارد مجلس خسروپرویز شد، و در پاسخ اعتراض رئیس تشریفات گفت: در دین ما تعظیم و کرنش و ذلت و خضوع فقط برای خداوند و در مقابل او باید به عمل آورد، و در موارد دیگر اکیداً قدغن است!
خسروپرویز دستور داد نامه پیغمبر را که پوست تا کردهای بود از دست عبدالله بن حذافه بگیرند و برای وی بخوانند، و ترجمه کنند، ولی عبدالله حاضر نشد نامه را به کسی بدهد و گفت: من از جانب پیغمبر اسلام مأموریت دارم که شخصاً نامه را به شاه تسلیم نمایم.
خسروپرویز که این شهامت و صراحت را از عبدالله دید، دستور داد جلو بیاید و شخصاً نامه پیغمبر را به وی تسلیم کند. عبدالله هم نزدیک رفت تا پهلوی تخت زرنگار خسرو رسید سپس با اراده و دلی سرشار از ایمان و خلوص نامه را به دست پادشاه ایران داد.
خسروپرویز نامه را به دست مترجم داد که آنرا بخواند و برای وی ترجمه کند. همین که مترجم نامه را گشود و جمله نخست آنرا من محمد رسول الله الی کسری عظیم الفرس، اسلم تسلم، فان ابیت فعلیکم اثم الفرس بدین گونه ترجمه کرد: نامهای است از محمد پیغمبر خدا به خسرو بزرگ ایران! اسلام بیاور تا رستگار شوی و اگر سر باز زدی گناه سقوط ایران به گردن تست. خسرو که از باده غرور و تجملات سلطنت سرمست بود، و از طرفی هم در حضور سفیر دولت روم مشغول تنظیم و بستن قرارداد تحمیلی بود، سخت برآشفت و تاب نیاورد بقیه نامه خوانده شود. لذا با خشم نامه رسول خدا را از دست مترجم گرفت و قدری از آنرا درید سپس مچاله کرد و به زمین افکند، آنگاه عبدالله بن حذافه سفیر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را مخاطب ساخت و گفت: شخصی که خود رعیت من است نام خود را پیش از نام من مینویسد؟ برگرد و در اینجا درنگ مکن!
در آن زمان قسمت عمده شبه جزیره عربستان جزو مستعمرات ایران بود و شاه ایران نمیتوانست باور کند که پیغمبر خاتم در مستعمره او پرورش یابد و از قلمرو او قد علم کند و تاریخ جهان را دگرگون سازد.
عبدالله بن حذافه بیدرنگ مدائن پایتخت خسروپرویز را ترک گفت و با شتاب به مدینه آمد و ماجرا را به عرض پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رساند.
چون پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در این نامه خسروپرویز را تهدید کرده بود که اگر از قبول اسلام سر باز زند گناه سقوط ایران بگردن اوست، وقتی از عکسالعمل خسرو آگاه شد فرمود: با دریدن نامه من، طومار ملک و سلطنت خود را پاره کرد. و میدانیم چنان شد که آن حضرت خبر داده بود...
در زمان خلیفه دوم که سپاه اسلام در سوریه با قشون روم میجنگید، در نبرد قیساریه عبدالله بن حذافه افسر رشید اسلام با هشتاد سرباز به دست رومیان اسیر شدند. وقتی آنها را نزد فرمانده سپاه روم بردند، به عبدالله پیشنهاد کرد به کیش نصارا درآید و مسیحی شود. عبدالله بن حذافه پیشنهاد فرمانده نصارا را رد کرد.
فرمانده سپاه روم میدید که اگر این افسر رشید نصرانی شود و از دین اسلام برگردد، بقیه اسیران مسلمین هم از وی پیروی نموده مسیحی میشوند، و این خود پیروزی بزرگی برای سپاه روم خواهد بود.
فرمانده رومی دستور داد عبدالله را به چوبه دار بستند تا او را تیرباران کنند، ولی عبدالله بن حذافه در روی چوبه دار و مقابل تیراندازان دشمن، با خونسردی و رشادت رومیان را مینگریست و احساس هیچگونه ناراحتی نمیکرد!
فرمانده گفت او را فرود آورید، سپس به فرمان وی دیگ بزرگ مسی آوردند و مقادیر زیادی روغن زیتون در آن ریختند و روی آتش نهادند تا کاملاً به جوش آمد. آنگاه رو کرد به عبدالله و گفت: اگر به دین ما نگروی تو را در این دیگ جوشان میافکنم، و چون عبدالله ایستادگی نشان داد، به دستور فرمانده رومیان یکی از سربازان اسیر مسلمان را آوردند و به میان دیگ افکندند و چندان نگاه داشتند تا پیش روی عبدالله پخت و گوشت از استخوانش جدا شد، سپس مجدداً به وی پیشنهاد کردند به کیش نصارا درآید تا از این شکنجه دردناک نجات یابد.
عبدالله همچنان پایداری کرد و از قبول پیشنهاد تحمیلی رومیان امتناع ورزید. به دستور فرمانده رومیان، عبدالله را نزدیک بردند تا به میان دیگ جوشان بیفکنند. عبدالله از شنیدن این دستور و دیدن دیگ جوشان گریست. رومیان شادی کنان گفتند: سرانجام افسر مسلمان ناتوان شد و از سرنوشت خود میگرید. فرمانده دستور داد عبدالله را برگردانند شاید اکنون به زانو در آمده، حاضر شود به کیش نصارا درآید، و تن به پیشنهاد آنها بدهد. ولی عبدالله رو به فرمانده رومیان کرد و با لحن گیرائی که حاکی از عزم و اراده محکم او بود گفت: گمان مکن از این که دستور دادی که مرا به میان دیگ بیفکنند عاجز شدم و گریستم. نه، موضوع این نیست!
من چون دیدم هم اکنون در راه خدا به چنین سرنوشت دردناکی مبتلا میشوم که نزد خداوند پاداش بزرگ دارد، گریستم و افسوس خوردم که چرا یک جان دارم، و پیش خود میگفتم ای کاش صد جان داشتم که بدین گونه در راه خدا و دین مقدس اسلام نثار کنم! فرمانده قشون روم که میدید سخنان عبدالله ناشی از صداقت و ایمان قوی اوست، از این که این مرد در جلو دیگ جوشان قرار گرفته و مرگ را در یک قدمی خود میبیند و با این وصف چنین سخنانی به زبان میآورد، در شگفت ماند و در دل به وی آفرین گفت و خواست که بهانهای پیدا کند و از کشتن افسر شرافتمند و از جان گذشتهای چون وی درگذرد.
فرمانده رومی به رسم پادشاهان و سران و فرماندهان نصارای روم، به عبدالله گفت: نزدیک بیا سر مرا ببوس تا تو را آزاد کنم. بوسیدن سر پادشاهان و امرا یا فرماندهان نظامی نصارا نشانه ذلت و خضوع در برابر وی و بزرگداشت او بود. عبدالله بن حذافه که این معنی را میدانست گفت: نه! نمیبوسم و تن به ذلت نمیدهم و آبروی مسلمانان را نمیبرم!
فرمانده قشون روم گفت: پس به کیش ما درآی تا یکی از دختران خود را به همسری تو درآورم. عبدالله گفت: مسیحی نمیشوم، و دخترت را هم نمیخواهم!
فرمانده رومی گفت: اگر به پیشنهاد من تن در دهی تو را در ملک و مقام خود سهیم خواهم کرد. عبدالله گفت: این را هم نمیخواهم.
فرمانده نصارا که از سرسختی این افسر رشید مسلمان در برابر اطرفیان خود ناراحت و خشمناک شده بود، و میخواست هر طور شده عبدالله را حاضر کند که تن به این کار بدهد و سر او را ببوسد، گفت: اگر سر مرا بوسیدی هم خودت و هم اسیران مسلمین را آزاد میکنم.
عبدالله بن حذافه که با چشم خود دید چگونه رومیان یکی از سربازان اسیر مسلمان را زنده به میان دیگ روغن زیتون جوشیده افکندند تا به کلی پخته و اعضاء بدنش از هم متلاشی شد، از شنیدن آزادی بقیه اسیران شاد شد و با شور و شوق از فرمانده پرسید، آیا همه اسیران را که هشتاد سرباز هستند، یکجا آزاد آزاد میکنی؟ فرمانده گفت: آری.
عبدالله گفت: با این شرط حاضرم. سپس جلو رفت و سر فرمانده را بوسید و او نیز چنانکه قول داده بود عبدالله را با تمامی اسیران آزاد ساخت.
وقتی عبدالله و سربازان آزاد شده وارد مدینه شدند، و به ملاقات خلیفه رفتند، خلیفه که از ماجرای آنها مطلع شده بود، برخاست و سر عبدالله را بوسید! بعد از این ماجرا بزرگان صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم گاهی با عبدالله شوخی میکردند و میگفتند: خوب، سرانجام سر مرد بیگانهای را بوسیدی؟! عبدالله هم میگفت: آری ولی با آن بوسه هشتاد سرباز اسلام را از خطر مرگ نجات دادم.(14)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، اعتدال در زندگی
لحظهای پس از تشریففرمائی و پرسش حال بیمار، نظری به خانه وسیع و زندگی مجلل او افکند، سپس در حالیکه با وی گفتگو مینمود فرمود: ای پسر زیاد! با اینکه میدانی در سرای دیگر به چنین خانهای نیازمندتری این خانه فراخ و زندگی مجلل را در این دنیا برای چه میخواهی؟ در این خانه چند روزی بیش نمیمانی و ناگزیری که آنرا رها ساخته و کوچ کنی، ولی در خانه آخرت همیشه خواهی ماند!
آری اگر به این منظور این خانه را بنا کردهای که با فراخی آن خانه آخرت را آباد کنی تا در آنجا نیز آسوده باشی، لازم است که در خانه مهمان نوازی کنی و پیوسته از حال خویشان و بستگان خود باخبر شوی و از آنها دستگیری نمایی، تا بدین گونه دیگران هم از آسایش و زندگی مرفه تو برخوردار باشند!
و نیز حقوق شرعیه (خمس و زکوة و صدقات و سایر حقوق واجبه و مستحبه) را که در این خانه به تو تعلق میگیرد، باید از مال خویش بیرون بیاوری و به مستحقانش بپردازی که در این صورت به آسایش زندگی آن جهان و فراخی خانه آخرت هم رسیدهای.
در این هنگام علاء بن زیاد صاحب خانه که تحت تأثیر سخنان نافذ آن حضرت واقع شده بود، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! - آنچه درباره وضع زندگی من فرموده به جان میپذیرم - ولی میخواهم از برادرم عاصم به شما شکایت کنم. فرمود: برای چه؟ گفت: وی مانند راهبان نصارا گلیمی پوشیده و از زندگی دست کشیده و عزلت گزیده است.
حضرت فرمود: او را نزد من حاضر کنید! همینکه عاصم به خدمت حضرت رسید، فرمود: ای دشمنک خود! شیطان پلید خواسته است تو را سرگردان کند که این راه و رسم را به تو آموخته، و آنرا در نظرت جلوه داده است - آیا با این وضعی که پیش گرفتهای - رحم به زن و فرزند خود نکردی؟
آیا چنین پنداشتهای که خداوند روزی پاکیزه خود را برای تو حلال نموده ولی نمیخواهد از آنها بهرهمند شوی؟ نه! تو پستتر از آنی که خداوند روزی خود را برایت حلال کند و نخواهد که از آن استفاده نمایی . زیرا این معنی فقط از پیغمبران و جانشینان آنها انتظار میرود.
عاصم عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! من خواستهام مانند شما باشم، و از حضرتت تقلید کنم که با لباس زبر و خشن و خوراک ناچیز و بیلذت، روزگار میگذرانی!
فرمود: نه! نه! من مانند تو نیستم. زیرا خداوند بر پیشوایان حق واجب نموده است که خود را پائین آورده و در حدود وضع مردم تهی دست قرار دهند، تا فقر و تنگدستی بر بینوایان فشار نیاورد و باعث پریشانی بیشتر آنها نگردد.(41)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، آشکار شدن مرقد امیرالمؤمنین
به دستور حضرت فرزندانش امام حسن و امام حسین، بدن مطهر او را در زمین مرتفعی که عرب به آن نجف میگوید، مدفون ساختند. بدون این که مردم بدانند محل دفن آن حضرت کجاست.
علی علیه السلام شخصیت عالیقدری که با زور بازوی وی کمر کفر و سطوت شرک و بتپرستی درهم شکست، و با جانبازیهای مردانهاش، تعالیم اسلام و سراسر عربستان گسترش یافت، و مردم به دین خدا گرویدند، به واسطه کینه دیرینهای که ملت عرب از دوران جاهلیت و وحشیگریهای آن عصر تاریک از وی به دل گرفته و در سینه پنهان داشته بودند، چنان از خلافت و روی کار آمدن وی نگران و ناراضی بودند، که اگر دسترسی به مرقد او پیدا میکردند، از تعرض به ساحت قدس و مدفن مقدس آن حضرت خودداری نمینمودند.
از این رو مدفن امیر مؤمنان علیه السلام در حدود 150 سال همچنان از انظار عموم پنهان بود، و فقط ائمه طاهرین علیه السلام و عدهای از شاگردان مخصوص آن بزرگواران از محل دفن آنحضرت آگاه بودند، و در فرصتهائی که دست میداد، دور از چشم دشمنان، تربت پاک آن حضرت را زیارت میکردند.
سالها گذشت و ایام سپری شد، بنی امیه و بنی مروان آمدند و چند روزی در این میدان وسیع دنیای فریبنده زودگذر، اسب حکومت تاختند و چون پیمانه دولتشان لبریز شد، میدان را رها کردند و گذشتند، تا نوبت به بنی عباس یعنی عموزادگان بنی هاشم رسید.
بنی عباس هم در شرارت و جنایت نسبت به اهلبیت عصمت و خاندان نبوت دست کمی از اسلاف خود نداشتند، بلکه بعضی از خلفای بنی عباس با اعمال ننگین و جنایات خود، روی دولت بنی امیه را سفید کردند، که از جمله هارون الرشید خلیفه مقتدر آنها را باید نام برد.
هارون الرشید نسبت به شیعیان و اولاد امیرالمؤمنین که نزد مردم مقام و موقعیت خاصی داشتند، سخت گیر و هر گونه آزادی را از آنها سلب کرده بود.
هارون دهها نفر از فرزندان پیغمبر سادات را به قتل رسانید، و از همه مهمتر امام موسی کاظم علیه السلام را بعد از چند سال که در زندان بغداد نگاه داشت به وسیله زهر شهید کرد.
با این وصف روزی هارون در بیرون کوفه که دشت و مأهور وسیعی است، به صید آهو رفت. به فرمان او اطراف بیابان را قرق کردند و از هر طرف آهوان را رم دادند تا در تیررس خلیفه قرار گیرد. ناگاه چشم هارون الرشید به یک گله آهو افتاد و آنها را دنبال کرد. شکارچیان وی نیز تازیها و بازیهای شکاری را رها کردند که نگذارند آهوان فرار کنند.
آهوان به سرعت از تلی بالا رفتند و در آنجا خوابیده و آرام گرفتند. شکارچیان و هارون الرشید دیدند همین که سگها و بازهای شکاری نزدیک بلندی میرسند، هر کدام به سوئی پرت میشوند.
آهوان بدون هیچ واهمهای از بلندی به زیر میآمدند و همین که سگها و بازهای شکاری را به طرف آنها رها میکردند، به نقطه مرتفع تل بالا رفته و آسوده میخوابیدند ولی هر بار که سگها و بازها برای صید آنها میخواستند از بلندی بالا بروند، به طرز اسرارآمیزی سقوط میکردند.
هارون و همراهان تا سه بار شاهد این وضع بودند، شکارچیان تعجب کردند و هارون حیران ماند!
هارون دستور داد، برای وی خیمه زدند و سفارش کرد بروند کوفه و مردی سالخورده که از اوضاع آن محل اطلاع داشته باشد پیدا نموده بیاوردند. پیرمردی فرتوت از قبیله بنیاسد را پیدا کردند و نزد هارون آوردند. هارون از پیرمرد پرسید آیا راجع به این نقطه اطلاعی دارد و از گذشتگان خبری شنیده است؟
پیرمرد گفت: اگر خلیفه به من تأمین بدهد که خودم و این محل در امان باشد اطلاعی که دارم در اختیار وی بگذارم.
هارون گفت: خدا را گواه میگیرم که از جانب من هیچگونه صدمهای به تو و این محل نخواهد رسید.
پیرمرد گفت: پدرم برای من نقل کرده که در زمان پدرش شیعیان عقیده داشتند که این بلندی محل دفن حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام است. خدا اینجا را حریم امن خود قرار داده است و هر کس بدان پناه ببرد در امان خواهد بود.
هارون فیالحال از اسب پیاده شد و آب خواست و وضو گرفت و در همان نقطه به نماز ایستاد سپس خود را به زمین افکند و تا سه روز گریه و زاری میکرد...!
هارون دستور داد گنبدی بر آن تربت پاک بنا کردند، و هر بار که به کوفه میآمد به زیارت آن حضرت میرفت. بدین گونه مدفن امیر مؤمنان به دست یکی از دشمنان آن حضرت کشف شد و زیارت گاه خاص و عام گردید(65).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، استقامت
این دانشمند نامور با اینکه ایرانی است کتابی به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربی و اسلامی نوشته است، که از شاهکارهای بزرگ علمی و ادبی به شمار میرود.
سکاکی در علوم عربی هنوز هم میان دانشمندان اسلام استادی خود را حفظ کرده و کسی جای او را نگرفته است. همه او را به وفور دانش میستایند، و مبانب علمیش را محترم میشمارند.
سکاکی نخست مردی آهنگر بود. روزی صندوقچهای بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که چون در ساختن آن رنج بسیار کشیده و ابزار سلیقه نموده بود و آنرا شاهکار خود میدانست، به رسم تحفه برای سلطان وقت برد. سلطان و اطرافیان به دقت صندوقچه را تماشا کردند و سکاکی را مورد تحسین قرار دادند.
در این اثنا که وی ساکت و مؤدب در گوشه مجلس ایستاده و منتظر نتیجه بود، دانشمند بزرگی وارد شد.
سلطان و تمام حاضران از جای برخاستند، و چون مرد دانشمند نشست، همه دو زانو پیش روی وی نشستند. سکاکی که سخت تحت تأثیر این نشست و برخاست و تجلیل و احترام واقع شده بود، پرسید: این شخص کیست؟ گفتند: او یکی از علماء است.
سکاکی از گذشته تأسف بسیار خورد و پیش خود گفت: چرا من تحصیل علم نکنم تا به این مقام بزرگ نائل شوم؟ از آن همه رنج و زحمت که برای ساختن این صندوقچه ظریف کشیدم چه سودی بردم؟ این را گفت و از مجلس بیرون رفت و یکراست به طرف مدرسه شهر شتافت.
در آن هنگام سی سال از سنش گذشته بود، با این وصف رفت نزد مدرس و گفت: من میخواهم درس بخوانم تا عالم شوم! مدرس گفت: گمان نمیکنم تو با این سن و سال به جائی برسی! بیهوده عمرت را تلف مکن که چیزی نخواهی شد! ولی چون دید سکاکی دست بردار نیست، و همچنان اصرار دارد که درس بخواند تا عالم شود! ناچار یک مسئله بسیار ساده از فقه حنفی که مردم شهر هم پیرو آن مذهب بودند، به او یاد داد و گفت.
این مسئله را از حفظ کن و فردا وقتی پرسیدم بازگو نما، مدرس خواست بدین وسیله میزان هوش و استعدادش را بسنجد تا اگر لایق دید، او را بپذیرد.
مسئله این بود: استاد گفت: پوست سگ با دباغی پاک میشود.
سکاکی هم برای اینکه شدت علاقه خود را به درس خواندن نشان دهد، صدها بار آنرا تکرار نمود تا بالاخره با همه کودنی که داشت ازبر کرد!
روز بعد آمد و با غرور در مجلس درس میان شاگردان نشست و آمادگی خود را برای پاسخ دادن به پرسش استاد اعلام داشت.
استاد پرسید: خوب! درس دیروز را بازگو کن!
سکاکی که از تکرار آن مسئله ساده بسیار خسته و گیج شده بود، بعلاوه مجلس درس و شخص استاد هم او را مرعوب ساخته بود، هواسش پرت شد و در آن هواس پرتی گفت:
سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاک میشود
با گفتن این جمله غریو خنده حاضران مجلس برخاست! شاگردان او را به باد مسخره گرفتند و سر بسرش گذاشتند و ریشخندش نمودند.
سکاکی از میدان در نرفت و روحیه خود را نباخت. اما پیدا بود که باطناً از این حواس پرتی و کودنی رنج میبرد.
استاد به حال او رقت برد و برای اینکه شرمنده نشود، شاگردان را ملامت کرد و جمله دیگری به وی یاد داد تا آنرا بیاموزد. بدین گونه ده سال عمر صرف کرد ولی پیشرفت قابل ملاحظهای نصیبش نشد.
روزی از وضع خود بسیار دلتنگ شد و رو به کوه و صحرا نهاد و به موضعی رسید که قطرههای آب از بلندی بروی تخته سنگی میچکید و بر اثر ریزش مداوم خود، سوراخی در دل سنگ پدید آورده بود. سکاکی مدتی با دقت آن منظره را تماشا کرد. سپس با خود گفت: دل تو که از این سنگ سختتر نیست، اگر پشت کار و استقامت داشته باشی سرانجام موفق خواهی شد!
این را گفت و بیدرنگ به شهر برگشت، و از همان سن چهل سالگی با اطمینان خاطر و توکل به خدا و جدیت تمام سرگرم فرا گرفتن رشتههای مختلف علوم متداول عصر گردید. خدا هم او را در این راه یاری کرد و درهای علوم به رویش گشوده شد.
سرانجام به مقامی رسید که دانشمندان و فضلای روزگار تا عصر حاضر از اندوخته علمی وی استفاده میبرند، و مهارت و استادی او را در علوم عربی و فنون ادبی با دیده اعجاب مینگرند!(25)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))