حكايت عارفانه ، پرهیزکار

یکی از داستانهای شگفت‏انگیز و آموزنده، داستانی است که از امیر بدرالدین ابوالمحاسن یوسف مهماندار معرفت به مهماندار عرب نقل شده است. بدر الدین مهماندار گفت است: امیر محمد شجاع الدین شیرازی که در زمان ملک کامل والی قاهر بود، در سال 630 هجری حکایت می‏کرد، و می‏گفت: شبی در صعید مصر وارد خانه مرد بزرگواری شدیم، و او پذیرائی شایانی از ما به عمل آورد.
در آن شب دیدیم فرزندان وی که به عکس خود او همه سفید پوست و خوش سیما بودند آمدند و پهلوی او نشستند. ما پرسیدیم اینها فرزندان خودت هستند؟ گفت: آری. سپس گفت: گویا شما تعجب می‏کنید که چگونه آنها اولاد من می‏باشند؟ زیرا می‏بینید آنها سفید پوست هستند و من سیاه چرده‏ام، گفتم: آری اختلاف رنگ و شکل شما موجب تعجب ماست.
میزبان علت آنرا توضیح داد و گفت: مادر این بچه‏ها فرنگی است. من او را در زمان ملک ناصر پادشان سوریه که مرد جوانی بودم به عقد همسری خود در آوردم.
پرسیدیم: چطور شد که با این زن مسیحی ازدواج نمودی؟ گفت: داستان ما بسیار شگفت‏انگیز و شنیدنی است. گفتم: خواهش می‏کنم ماجرا را برای ما نقل کن و آنرا به ما هدیه نما.
میزبان گفت: من در اینجا کتان می‏کاشتم. یکسال محصول خود را که پانصد دینار خرج آن کرده بودم، آماده ساخته و در معرض فروش قرار دادم، ولی هنگام فروش بیش از پانصد دینار که خرج آن کرده بودم، خریدار پیدا نکرد.
ناگزیر کتانها را به قاهره حمل کردم، در آنجا هم زائد بر آن مبلغ به فروش نرسید. در قاهره شخصی به من گفت: محصول خود را به شام ببر که بازار خوبی دارد. من نیز کالا را بر شام بردم ولی در آنجا هم چیزی بر قیمت آن افزوده نگشت.
سرانجام به شهر عکا رفتم و قسمتی را به طور نسیه فروختم، آنگاه مغازه‏ای اجاره کردم و کالای خود را در آن گذاشتم، تا در فرصت مناسب تدریجاً بقیه آنرا بفروشم.
در یکی از روزها در مغازه خود نشسته بودم که ناگاه یک زن جوان فرنگی آمد و از جلو مغازه‏ام گذشت، با یک نگاه مرا فریفته خود کرد. زنان فرنگی در عکا با روی باز در کوچه و بازار می‏گردند. زن جوان برای خرید کتان به مغازه من آمد. دیدم زنی زیباست و رخساری خیره کننده دارد، به طوری که سخت مرا تحت تأثیر قرار داد.
من مقداری کتان ارزانتر از قیمت معمولی کشیده به وی فروختم. چند روز بعد دوباره آمد و مقداری دیگر خرید. این با نیز بیش از دفعه اول با وی مسامحه نمودم. یک روز دیگر برای سومین بار آمد و من هم مانند آن دو نوبت با وی معامله کردم.
در اثنای این آمد و رفت و داد و ستد، احساس کردم که او را از صمیم قلب دوست می‏دارم. ناچار روزی به پیرزنی که همراه او بود گفتم: من چشم به این زن دوخته و دل به وی باخته‏ام و او را دوست می‏دارم، ممکن است وسیله ملاقات ما را فراهم کنی؟ پیرزن رفت و راز دل مرا به او گفت، سپس برگشت و آمادگی او را اعلام داشت و گفت: او هم می‏گوید: از این ملاقات و آشنائی، هر سه نفر خشنود خواهیم شد!
به پیرزن گفتم: من قبلاً هنگام معامله با وی نرمش نشان دادم و اکنون هم پنچاه دینار طلا به رایگان در اختیارش می‏گذارم. پیرزن آن مبلغ را از من گرفت و گفت: ما امشب نزد تو خواهیم بود. من هم رفتم و آنچه برایم امکان داشت و شایسته بزم آنشب بود تهیه نمودم.
در موقع مقرر زن جوان و پیرزن آمدند و هر سه مجلس عیشی ترتیب داده و به خوشگذرانی پرداختیم. بعد از صرف شام که پاسی از شب گذشت ناگهان در اندیشه عمیقی فرو رفتم، با خود گفتم: از خدا شرم نمی‏کنی؟ مرد مسلمان و گناه؟! آنهم با زنی نصرانی؟
سپس گفتم: خدایا گواه باش که من مجلس عیش خود را بهم زده، از این زن و گناهی که دامنم را آلوده می‏سازد، دست می‏کشم. آنگاه گرفتم و تا سپیده دم خوابیدم! زن هم سحرگاه برخاست و در حالیکه آثار خشم از چهره‏اش آشکار بود بیرون رفت. منهم صبح به مغازه خود رفتم.
آن روز هم باز هر دو نفر آمدند و خشمگین از جلو مغازه‏ام گذشتند. آن روز زن زیبا بیش از پیش در نظرم جلوه کرد، به طوری که با دیدن او دل از دست دادم و با خود گفتم: ای بدبخت! تو هم آدمی! چنین زن زیبائی را مفت از دست دادی؟!
آنگاه برخاستم و خود را به پیرزن رساندم و گفتم: برگرد! ولی او سوگند یاد نمود و گفت: تا صد دینار ندهی بر نمی‏گردم! گفتم: می‏دهم بیا بگیر؛ سپس رفتم و صد دینار شمردم و به وی دادم و بنا گذاشتم که مجدداً شب را با هم باشیم.
شب بعد زن زیبای دلفریب آمد و مجلس را آراستیم، اما باز همان فکر شب نخست برایم پیدا شد! از ترس معصیت الهی خودداری کردم و به او نزدیک نشدم و همانجا که نشسته بودم خوابیدم.
سحرگاه شب دوم نیز زن فرنگی که سخت ناراحت و غضبناک بود برخاست و با حالت خشم و قهر بیرون رفت و من نیز طرف صبح به سر کار خود رفتم.
فردای آنشب نیز آمد و از جلو مغازه من عبود کرد و مرا در حسرت و ناراحتی مخصوصی قرار داد.
ناچار او را صدا زدم، ولی او گفت: به عیسای مسیح قسم بر نمی‏گردم، مگر اینکه پانصد دینار به من تسلیم کنی! از این پیشنهاد به وحشت افتادم، اما چون فوق العاده به وی دل بسته بودم، قصد کردم تمام پول کتان را در راه وصال او خرج کنم!
در این اندیشه بودم که ناگهان جارچی نصارا جار زد و گفت: ای مسلمانان! مدت متارکه جنگ که میان ما و شما بود به سر آمد از امروز تا جمعه آینده شما مهلت دارید که به کار خود رسیدگی نموده و در موعد مقرر از عکا خارج شوید.
در آن موقع زن زیبا میان جمعیت ناپدید شد. من هم سعی کردم کتانهای باقی مانده را به هر قیمت که خریدند بفروشم و با پول آن کالای مرغوبی خریده و هر چه زودتر از عکا خارج شوم، ولی باز از فکر آن زن غافل نبودم و همچنان او را دوست می‏داشتم.
سپس به دمشق رفتم و کالائی که از عکا آورده بودم به بهترین قیمت فروختم و سود سرشاری بردم و از پول آن شروع به خرید و فروش کنیز نمودم، تا مگر از آن راه یاد آن زن از خاطرم برود.
سه سال بدین منوال گذشت تا اینکه ملک ناصر در کشاکش جنگهای صلیبی پادشاه نصارا را شکست داد و شهرهای ساحلی و از جمله عکا را فتح کرد.
روزی گماشتگان ملک ناصر کنیزی برای شاه از من خواستند. من هم کنیز زیبائی برای او بردم و او هم به صد دینار خرید. نود دینار آن را به من دادند و ده دینارش باقی ماند. آن روز بیش از آن مبلغ در خزینه نیافتند. زیرا ملک ناصر تمام موجودی خزینه را صرف لشکرکشی و سربازان خود نموده بود.
وقتی غنائم جنگ را برای او آوردند، به وی گفتند فلانی ده دینار طلب دارد. ملک ناصر هم گفت او را ببرید به خیمه‏ای که اسرای فرنگی و کنیزان در آن هستند و آزادش بگذارید تا یکی از آنها را در مقابل طلب خود ببرد.
به دستور سلطان مرا به خیمه اسیران بردند. با کمال تعجب همان زن جوان فرنگی را در میان اسیران دیدم که او نیز اسیر شده بود! به گماشتگان شاه گفتم: من این زن را می‏خواهم و آنها هم او را به من سپردند و به اتفاق به خیمه خود آمدیم.
آنگاه به وی گفتم: مرا می‏شناسی؟ گفت: نه! گفتم: من همان بازرگان و دوست تو هستم که در عکا کتان از من خریدی و آن ماجرا میان ما واقع شد. تو آن پولها را از من گرفتی و در آخر گفتی تا پانصد دینار ندهی نخواهم آمد، ولی امروز من تو را به ده دینار خریده‏ام و اینک در اختیار من هستی
وقتی زن مرا شناخت و سابقه خود را با من به یاد آورد، از این تصادف عجیب خیلی تعجب کرد و گفت: نزدیک بیا تا با تو دست داده و گواهی به یگانگی خداوند و رسالت محمد پیغمبر شما بدهم و مسلمان شوم! او مسلمان شد و باتفاق نزد ابن شداد قاضی رفتیم و من سرگذشت خود را برای او نقل کردم و موجب تعجب فراوان او نیز شد. ابن شداد زن را برای من عقد بست و همان شب عروسی کردیم و چیزی نگذشت که از من باردار شد!
بعد از آنکه لشکر کوچ کردند و به دمشق آمدیم، به دستور ملک ناصر اسیران را جمع آوری کردند. زیرا پادشاه نصارا با مسلمین صلح نموده بود و اسیران را بر می‏گردانیدند. تنها زن من باقی مانده بود. ملک ناصر او را از من خواست، من نیز همراه وی نزد ملک ناصر رفتم و گفتم این زن مسلمان شده و فعلاً از من حامله است!
ملک ناصر چون این را شنید در حضور نمایند پادشاه نصارا زن را مخاطب ساخت و گفت: می‏خواهی به شهر خود برگردی یا نزد شوهرت بمانی؟ ما تو را آزاد کرده‏ایم و مانعی برای مراجعت تو نیست.
زن گفت: ای پادشاه! من مسلمان شده‏ام و اینک از این مرد باردارم و اصولاً میل ندارم به شهر و دیار خود برگردم. من جز به آئین اسلام و شوهر مسلمانم به چیزی نظر ندارم.
نماینده نصارا از او پرسید: تو شوهر مسیحی سابقت را بیشتر دوست می‏داری یا این مرد مسلمان را؟ زن همان جواب را داد و گفت با شوهر مسلمانم وفادار می‏مانم و اسلام را دین خود می‏دانم و هرگز از این هدف دست بر نمی‏دارم!
در این موقع نماینده نصارا بقیه اسیران فرنگی را مخاطب ساخت و گفت: سخن این زن را بشنوید و به موقع گواهی دهید که او حاضر به مراجعت نگردید. آنگاه به من گفت: دست زنت را بگیر و برو!
چند روز بعد مرا خواست و گفت: چون مادر این زن از مراجعت دخترش مأیوس شده، این بقچه لباس را برای او فرستاده و گفته است این را به دخترم که اسیر شده تحویل دهید. من هم بقچه را گرفته به خانه آوردم و در حضور زنم آنرا گشودم. دیدم همان لباسی است که چند سال پیش او را در آن لباس دیده بودم!
جالبتر این که دو کیسه پول در بقچه بود، همین که آن را باز کردیم، با نهایت شگفتی دیدیم در یک کیسه پنچاه دینار و در کیسه دیگر صد دینار طلا است که من در آن ایام برای رسیدن به وصال او به وی داده بودم؛ و از آن موقع تا آن روز دست نخورده و همچنان باقی مانده بود این بچه‏ها نتیجه زندگی چندین ساله ما است، و این غذا را نیز همان زن برای شما پخته است؟(42)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، بی‏سعادت‏

حضرت امام حسین علیه‏السلام پیشوای سوم ما شیعیان در راهی که از مکه به کوفه می‏آمد و سرانجام در کربلا به افتخار شهادت نائل گشت، در محلی نزدیک کربلا به نام قصر بنی مقاتل که از آثار باستانی عراق پیش از اسلام بود، خیمه‏ای بر سر پا دید. پرسید خیمه از کیست؟
گفتند: از عبیدالله بن حر جعفی است. فرمود از وی بخواهید بیاید به نزد ما.
فرستاده امام آمد و به وی گفت: اینک حسین بن علی علیه‏السلام در اینجا فرود آمده است و تو را می‏خواند.
با شنیدن این سخن دهان عبیدالله از تعجب باز ماند و مات و مبهوت شد. سپس گفت: پناه به خدا! من از کوفه بیرون نیامدم مگر به این منظور که موقع ورود امام حسین در کوفه نباشم و در جنگ با وی شرکت نکنم.
از این رو نمی‏خواهم مرا ببیند و خودم نیز میل ندارم او را ببینم این را هم بدانید که امام در کوفه طرفدارانی ندارد که به حمایت از وی قیام کنند. فرستاده برگشت و موضوع را به اطلاع حضرت رسانید.
امام حسین (ع) برخاست و در حالی که لباس فاخری پوشیده بود برای دیدن وی به خیمه‏اش رفت همینکه دید امام حسین به طرف خیمه او می‏آید به احترام وی از جا برخاست و حضرت را در صدر مجلس جای داد. حضرت نیز سلام کرد و نشست.
امام حسین (ع) از او خواست که در نهضت وی بر ضد حکومت بنی‏امیه شرکت جوید، و چون بی‏میلی او را از قیافه‏اش خواند فرمود: چرا نمی‏خواهی در این قیام با من باشی؟
عبیدالله آنچه به فرستاده امام گفته بود بازگو کرد و افزود که اگر من به یاری شما قیام کنم، نخستین کسی خواهم بود که به قتل می‏رسم.
حضرت فرمود: ای پسر حر! تو در زندگی مرتکب گناه و خطا شده‏ای، خدا هم در سرای دیگر به همان گونه که امروز هستی از تو بازخاست می‏کند، مگر اینکه توبه کنی، و از هم اکنون اظهار ندامت نمائی، و به یاری من بشتابی، تا از شفاعت جد بزرگوارم رسول خدا (ص) برخوردار شوی.
عبیدالله گفت: ای پسر پیغمبر! اگر من مانند بسیاری از مردم کوفه به شما نامه نوشته بودم حرفی نداشتم ولی هم اکنون نفرات من آماده‏اند و راهنمایانی هم در میان آنها است که شما را راهنمایی کنند. اسب رهوارم نیز در اختیار شما است.
به خدا به آن سوار نشده‏ام مگر اینکه به هر کاری که داشتم رسیدم، و هیچکس مرا دنبال نکرد، جز اینکه توانستم با این اسب از چنگ وی بگریزم.
پس چه بهتر که بر آن سوار شوید و بهر جای امنی که در نظر دارید بروید.
من هم ضمانت می‏کنم که از زن و فرزندانت نگاهداری نمایم، و تا پای جان، خودم و یارانم، در محافظت آنها بکوشم، و به سلامت به شما تحویل دهیم.
امام حسین (ع) که دید او فردی سست‏عنصر و بی‏سعادت است، روی خود را از او برگردانید و فرمود: اینها را از در خیرخواهی به من می‏گویی؟
عبیدالله گفت: آری به خداوندی که بالاتر از او کسی نیست.
امام فرمود: من نیز هم اکنون به توده نصیحت می‏کنم. اولاً ما نه به خودت و نه به اسبت احتیاجی نداریم. ثانیاً که حاضر نیستی همراه ما بیائی از خدا بترس و با دشمنان ما هم مباش که به خدا قسم هر کس صدای مظلومیت ما خاندان پیغمبر را بشنود و از یاری سر باز زند، خدا او را به رو در آتش دوزخ می‏افکند. از اینجا فرار کن و در صف مبارزات با ما قرار مگیر که به هلاکت خواهی رسید.
عبیدالله گفت: به خواست خداوند قول می‏دهم این یکی را انجام دهم!
سپس امام حسین (ع) برخاست و به میان کاروان خود بازگشت.
بعدها، عبیدالله نقل کرد، و گفت: به خدا من هیچ کس را ندیدم که چشمانی زیباتر و گیراتر از چشمان حسین داشته باشد. محاسنش بسیار سیاه بود. پرسیدم: پسر پیغمبر! رنگ گرفته‏اید یا سیاهی مو است؟
فرمود: آی پسر حر! اینطور نیست که تو می‏بینی، پیری زود به سراغ من آمد! وقتی دیدم امام حسین به راه افتاد و کودکانش اطرافش را گرفتند، چنان متأثر شدم که هیچگاه چنان تأثری پیدا نکرده‏ام.
عبیدالله بن حر از اشراف کوفه به شمار می‏رفت. بعد از واقعه جانسوز کربلا و شهادت امام حسین (ع) که عبیدالله زیاد حکمران کوفه، بزرگان شهر را طلبید و مورد نوازش قرار داد! در میان آنها عبیدالله بن حر را ندید، ولی او چند روز بعد آمد و به دیدن او رفت.
ابن زیاد پرسید: ای پسر حر! کجا بودی؟ عبیدالله گفت: بیمار بودم. ابن زیاد گفت: دلت بیمار بود یا تنت؟! عبیدالله گفت: دلم هیچگاه بیمار نمی‏شود، ولی تنم را خداوند بهبودی بخشیده است.
ابن زیاد گفت: تو دروغ می‏گویی، تو با دشمن ما حسین، بوده‏ای. عبیدالله گفت: اگر من با حسین می‏بودم مردم مرا می‏دیدند. من کسی نیستم که ناشناس باشم.
ابن زیاد لحظه‏ای از وی غافل ماند، عبیدالله نیز همان لحظه از دارالاماره بیرون آمد و سوار اسبش شد و روانه گردید.
لحظه بعد ابن زیاد پرسید پسر حر کجاست؟ گفتند: همین حالا بیرون رفت. گفت: زود او را نزد من بیاورید.
مأمورین او را یافتند و گفتند امیر تو را می‏خواهد. عبیدالله که افسری جنگجو بود. گفت: به امیر بگوئید به خدا من دیگر به عنوان یک فرد مطیع به نزد او نخواهم بود.
سپس اسبش را به جولان درآورد و روی به فرار نهاد، تا اینکه به خانه احمر طائی یکی از رؤسای قبیله طی رسید.
در آنجا یارانش به وی ملحق شدند، و به اتفاق آنها روی به کربلا نهاد. لحظه‏ای چند بر تربت پاک شهیدان اشک حسرت ریخت و به درگاه خدا نالید، سپس آهنگ مدائن نمود، و در آنجا زیست.
عبیدالله پس از حادثه کربلا و شهادت امام حسین (ع)، از اینکه دعوت امام را نپذیرفت و در یاری وی سستی نشان داد، چنان متأثر بود که پیوسته دستها را به هم می‏کوفت و می‏گفت: چه بر سر خودم آوردم؟!
او خاطره تلخ خود را از برخورد با ابن زیاد و تأسف از یاری نکردن و سرور شهیدان اسلام، در اشعاری چنین بازگو می‏کند:(8)
- امیر نیرنگ بازی که خود پسر نیرنگ باز دیگری است به من می‏گوید چرا به جنگ حسین شهید پسر فاطمه نرفتی؟!
- ای وای چه قدر پشیمانم که به یاری حسین نشتافتم!
ولی اکنون؟ دیگر دیر شده و پشیمانی سودی ندارد!
- من از اینکه جزو مدافعان او به شمار نمی‏روم،
چنان پشیمانم که هیچگاه فراموش نمی‏کنم.
- خداوند، ارواح کسانی را که از وی پشتیبانی نمودند،
پیوسته از باران رحمت حق سیرآب کند.
- من به کربلا رفتم لحظه‏ای بر تربت ایشان توقف کردم،
در آن حال دلم از جا کنده می‏شد و چشمانم اشکبار بود
- آفرین بر آنها که شیر بیشه شجاعت بودند،
و به دفاع از حسین به میدان جنگ شتافتند.
- هیچ بیننده‏ای بهتر از ایشان را ندیده است،
که شرافتمندانه و با افتخار به استقبال مرگ بشتابند.
ای پسر زیاد! تو آنها را ظالمانه می‏کشی،
و از ما انتظار دوستی داری؟
- از این پس خواهی دید که انتقام خون آنها را از شما بگیرم.
عبیدالله چنان از گذشته نادم و از عدم توفیق خود در جانفشانی در رکاب سیدالشهدا شرمنده بود که کارش به سر حد جنون کشید. او که بعلاوه جنبه اشرافیت و شخصیت نظامیش، شاعری زبردست هم بود، در این خصوص اشعاری دارد که به اوزان مختلف گفته و از وی مانده است. از جمله اینهاست:
- آن روز صبح که در قصر به من گفت،
آیا ما را رها می‏کنی؟
- اگر من جانم را در راه او می‏دادم،
افتخار روز تلاقی انسانها را می‏بردم‏
- من در کنار پسر پیغمبر بودم که جانم به قربانش،
ولی با او نرفتم، تا از من روی برتافت!
- اگر بنا باشد غم و اندوه قلب کسی بشکافد،
آن قلب من است که باید شکافته شود
- آنها که حسین را یاری نمودند سرفراز شدند،
ولی کسانیکه دوروئی نشان دادند رسوا گشتند(9)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، بنی آدم اعضای یکدیگرند

بر بالین تربت یحیی پیغمبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق، که یکی از ملوک عرب که به بی‏انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.
درویش و غنی بنده این خاک درند - و آنان که عنی ترند محتاج ترند
آنگاه مرا گفت از آنجا که همت درویشانست (10) و صدق معاملت ایشان، خاطری همراه من کن که از دشمنی صعب اندیشناکم.
گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و قوت سر دست - خطاست پنچه مسکین ناتوان بشکست‏
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید - که گر ز پای درآید کسش نگیرد دست‏
هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت - دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست‏
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده - و گر تو می‏ندهی داد روز دادی هست‏
بنی‏آدم اعضای یکدیگرند - که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار - دگر عضوها را نماند قرار
تو کر محنت دیگران بی غمی - نشاید که نامت نهند آدمی(11)
باید دانست که این بیت شعر مشهور سعدی که از لحاظ معنی آنرا شاهکار اشعار او دانسته‏اند، و راستی هم که چنین است، تقریباً ترجمه حدیث شریف پغمبر اکرم صلی الله علیه و آله است که می‏فرماید: مثل المؤمنین فی تواردهم و تراحمهم کمثل الجسد اذا اشتکی بعض تداعی له سائر اعضاء جسده بالحمی والسهر یعنی: افراد با ایمان از لحاظ علائق و عواطف و پیوندهای محبت‏آمیز، مانند یک پیکرند، و چون عضوی به درد آید، سایر اعضاء با تب و تپش و بی‏خوابی با آن همدردی می‏کنند


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، بنده صالح و خواجه فاسق

پارسائی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده‏ای را دست و پای استوار بسته عقوبت همی کرد. گفت ای پسر! همچو تو مخلوقی را خدای عزوجل اسیر حکم تو گردانید است، و تو را بروی فضیلت داده، شکر نعمت باری تعالی به جای آر، و چندین جفا بروی مپسند، نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری.
بر بنده مگیر خشم بسیار جورش مکن و دلش میازار
او را تو به ده درم خریدی - آخر نه بقدرت آفریدی
این حکم و غرور و خشم تا چند - هست از تو بزرگتر خداوند
ای خواجه ارسلان و آغوش - فرمانده خود مکن فراموش
در خبر است از خواجه عالم (ص) که گفت: بزرگترین حسرت روز قیامت آن بود که یکی بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ.
بر غلامی که طوع خدمت تست - خشم بی‏حد مران و طیره مگیر
که فضیحت بود به روز شمار - بنده آزاد و خواجه در زنجیر(58)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، بگذارید آب بردارند

صفین منطقه‏ای در ساحل شمالی نهر فرات واقع در خاک سوریه نزدیک قنسرین است.
در این موضع، به سال 38 ه جنگی میان قوای معاویه و نیروهای امیرمؤمنان علیه السلام به وقوع پیوست، که یکی از مهمترین پیکارهای تاریخ به شمار می‏رود.
در جنگ صفین یکصد و بیست هزار سرباز که معاویة بن ابی‏سفیان حکمران دمشق از قلمرو خود یعنی سوریه و اردن و لبنان و فلسطین و جزیره قبرس گرد آورده بود، با یکصد هزار سپاهی که امیرالمؤمنین علیه السلام از عراق و حجاز و یمن بسیج نموده بود با هم مصاف دادند(44).
این بزرگترین لشکرکشی تاریخ اسلام تا آن موقع بود که بواسطه سرکشی معاویه حاکم شام و تجزیه شامات از حکومت مرکزی امیر مؤمنان انجام گرفت.
همینکه امیرالمؤمنین از فرات گذشت و قدم به خاک سوریه گذاشت دو نفر از افسران خود به نامهای زیاد بن نضر و شریح بن هانی را با دوازده هزار نفر به جلوداری معاویه گسیل داشت.
آنها در میان راه به پیشقراولان معاویه به سرکردگی افسر معروف ابوالاعور اسلمی برخورد نمودند، و از وی خواستند به جبهه امیرالمؤمنین به پیوندد، ولی او دعوت آنها را رد کرد.
فرماندهان علی علیه السلام از حضرت کسب تکلیف نمودند.
امیرالمؤمنین علیه السلام مالک اشتر را مأمور ساخت که به سرعت با قسمتی از سپاه به کمک پیشقراولان عراق بشتابد و خود فرماندهی ایشان را به عهده گیرد.
امام علیه السلام به مالک فرمان داد آغاز به جنگ نکند بلکه تا سرحد امکان، اتمام حجت نماید و آنها را نصیحت کند تا راه هر گونه عذری به روی آنها بسته شود.
آنگاه فرمود باید دو فرمانده یاد شده یکی زیاد بن نضر و دیگری شریح بن هانی تحت فرماندهی وی قرار گیرند، جداگانه نیز فرمانی به وسیله قاصد برای آنها فرستاد و مستقیماً ایشان را مأمور ساخت تا از مالک اشتر اطاعت نمایند. مالک دستور فرمانده عالی خود را به کار بست و در رأس قوای خود در برابر نیروهای شام به سرکردگی ابوالاعور اسلمی قرار گرفت.
اوائل شب ابوالاعور ناگهان بر آنها حمله برد و به دنبال آن پیکار سختی در گرفت. سوارکاران با پیاده‏ها و پیادگان با سواره‏ها سه روز با هم جنگیدند چندین نفر از جنگجویان شام و افسران ایشان به قتل رسید.
در آن گیر و دار مالک اشتر فریاد می‏زد وای بر شما ابوالاعور را به من نشان دهید، ولی ابوالاعور از روبرو شدن با مالک وحشت داشت به همین جهت از مبارزه با وی خودداری کرد و با بقیه سپاهش عقب نشست.
مالک، ابوالاعور را تعقیب کرد ولی در صفین متوجه شد که او ساحل فرات را در اشغال دارد.
مالک در حالیکه چهار هزار نفر از دلاوران سپاه خود را تحت فرمان داشت، با یک حمله مردانه ابوالاعور و سربازان او را از بستر فرات متفرق ساخت، ولی چون در همان هنگام سپاهیان اصلی معاویه سر رسیدند، فرات را رها نمود و به علی علیه السلام پیوست.
معاویه با سپاه انبوه خود نقاط حساس سوق‏الجیشی و مرتفعات صفین را اشغال نمود و در آنجا فرود آمد.
همان روز دستور داد ابوالاعور تا زود است سواحل فرات را اشغال کند و آب را به روی سربازان امیرالمؤمنین ببندد!
به دنبال این فرمان سپاهیان شام به سرکردگی ابوالاعور سواره و پیاده مانند مور و ملخ زره‏پوشان و نیزه به دست در حالی که کلاه خود به سر داشتند و تیراندازان را در صف مقدم قرار داده بودند، مجدداً ساحل فرات را اشغال نموده، و میان آب و سپاهیان علی علیه السلام فاصله انداختند.
در همین اوقات سپاهیان علی علیه السلام به صفین رسیدند و نقطه‏ای را برای فرود آمدن انتخاب کردند و آنجا را لشکرگاه ساختند.
هماندم عده‏ای از جنگ‏آوران سپاه حضرت در حالیکه سوار بودند در برابر جبهه معاویه قرار گرفتند، تا ایشان را هدف تیرهای مرگبار خود قرار دهند.
ولی امیرالمؤمنین علیه السلام آنها را از این کار برحذر داشت و فرمود شما جنگ را آغاز نکنید.
وقتی ذخیره آب سربازان عراق به پایان رسید، و در مضیقه بی‏آبی قرار گرفتند، عده‏ای از سربازان جوان برای آوردن آب روانه فرات شدند، ولی شامیان راه بر آنها بستند.
آنها نیز برگشتند و موضوع را به امیرالمؤمنین علیه السلام گزارش دادند.
حضرت صعصة بن صوهان یکی از افسران بزرگ خود را که از سخنوران نامی نیز بود فرا خواند و فرمود: برو معاویه را ملاقات کن و به وی بگو ما تازه از راه رسیده‏ایم و نمی‏خواهیم قبل از گفتگوی با شما اقدام به جنگ کنیم.
ولی مثل این که طوری جبهه گرفته‏ای که می‏خواهی به نبرد مبادرت ورزی؟
دستور بده سربازانت بستر فرات را بگشایند تا ما دسترسی به آب پیدا کنیم.
ما می‏خواهیم تو را به صلح و ترک جنگ دعوت نمائیم و پس از مذاکرات رأی خود را اظهار کنیم، تا معلوم شود که شما و ما به چه منظوری به اینجا آمده‏ایم.
اگر مایل به جنگ باشی و بخواهی مردم را وارد نبرد نمائی تا معلوم شود که هر کس دسترسی به آب دارد پیروز است، ما نیز آماده‏ایم.
صعصعه پیام حضرت را به معاویه ابلاغ نمود. معاویه از مشاورانش پرسید: به نظر شما چه باید کرد؟
ولید بن عقبه برادر مادری عثمان که خداوند در قرآن او را فاسق نامیده است گفت: همانطور که اینان آب را به روی عثمان بستند، تو نیز آب را به روی ایشان ببند تا از تشنگی بمیرند(45).
ولی عمروعاص سیاستمدار معروف و مشاور مخصوص معاویه به وی توصیه کرد مانع آب از سپاهیان علی علیه السلام نشود و گفت: آنها هرگز تشنه نخواهند ماند که تو سیراب باشی!
عبدالله بن ابی‏سرح برادر شیری عثمان در تأیید نظر ولید بن عقبه گفت بهر قیمت هست نگذارید آنها دسترسی به آب پیدا کنند، امیدوارم خداوند در سرای دیگر آب به آنها ندهد.
صعصعة بن صوهان سفیر امیرالمؤمنین گفت: خداوند در سرای دیگر تبهکاران شرابخوار را محروم می‏سازد. ای عبدالله حق داری، چون علی علیه السلام تو و این فاسق (ولید) را به جرم شرابخواری تازیانه زده است. پس اگر کینه حضرت را به دل بگیری بی‏جهت نیست!
حضار مجلس صعصعه را به باد دشنام گرفتند و تهدیدش کردند، ولی معاویه گفت کاری به او نداشته باشید، چون سفیر است.
سربازان علی علیه السلام یک شبانه روز بدون آب به سر بردند. سرانجام مردی از اهل شام به نام (سلیل بن عمرو) خطاب به معاویه این اشعار را سرود:
- ای معاویه آنچه امروز سلیل می‏گوید بشنو،
گفته من بعدها تأویل خواهد شد.
- آب را از یاران علی دریغ بدار،
و نگذار آنها به آب برسند تا با خواری بمیرند.
- و بگذار آنها با تشنگی بقتل رسند،
چنانکه (عثمان) را کشتند و قصاص هم کاری خوبی است
- پس آب را از آنها منع کنید،
که با تشنگی از پای در خواهند آمد
معاویه به سلیل گفت: نظر من نیز همین است که تو گفتی نه آنچه عمروعاص می‏گوید. عمروعاص گفت: ای معاویه! بگذار سربازان علی آب بردارند. علی کسی نیست که تشنه بماند و تو سیرآب باشی!
می‏دانی که علی پهلوان دلاوری است. جنگاوران عراق و حجاز نیز با وی هستند، و من و تو شنیده‏ایم که او می‏گفت: اگر من چهل مرد مبارز می‏داشتم، نمی‏گذاشتم خانه‏ام را اشغال کنند و حقم را غصب نمایند.
در این هنگام اهل شام از اینکه ساحل فرات را محاصره کرده‏اند، و سپاهیان عراق در مضیقه بی‏آبی قرار دارند، فوق‏العاده خوشحال بودند. معاویه به آنها گفت: ای مردم شام! بخدا این آغاز پیروزی است.
خدا مرا و پدرم ابوسفیان را سیراب نگرداند اگر بگذاریم سپاه علی یک قطره آب بنوشند تا همگی هلاک شوند. اهل شام نیز سخت مسرور گشتند.
در این موقع یک مرد پرهیزکار شامی به نام معری بن اقبل که اصلاً یمنی بود از قبیله همدان(46) بود و با عمروعاص سابقه دوستی داشت برخاست و گفت: ای معاویه! شما چون زودتر به اینجا رسیدید توانستید فرات را اشغال کرده و آب را به روی آنها ببندید، ولی بخدا قسم اگر بر شما سبقت گرفته بودند و فرات را در اختیار داشتند، اجازه می‏دادند آب بردارید. آیا منظور عمده شما اینست که آب فرات را بر سپاهیان علی ببندید؟
فکر نمی‏کنید اگر آنها فرصت یافتند شما را به همین سرنوشت دچار سازند؟!
در میان سپاهیان ایشان افراد ضعیف و مزدور و بی‏گناه نیز وجود دارند.
چرا آب به روی آنها می‏بندید؟ بخدا این اولین ظلمی است که مرتکب می‏شوید.
تو با این کار افراد ترسو را تشجیع و عناصر مردد را مصمم و کسانی را که میل ندارند با تو بجنگند بر دوش خود سوار می‏کنی! معاویه از سخنان این مرد پارسا سخت برآشفت و جواب او را به درشتی داد و عمروعاص هم او را مورد عتاب قرار داد. مرد همدانی نیز اشعاری به این مضمون گفت و شب هنگام به امیرالمؤمنین علیه السلام پیوست.
- درد معاویه و عمروعاص را چیزی درمان نمی‏کند،
مگر سرزنش که عقل را حیران می‏کند.
- و ضربتی مهلک و کوبنده‏ای بر آنها،
هنگامی که خونها بهم در آمیزد.
- لازم نیست من تا ابد تابع پسر هند باشم.
دیگر نه سرزنش به درد او می‏خورد و نه محبت اثر دارد.
- هر چه من عمرو و همفکرانش بگویم پوچ است،
ای پسر هند! پرده بالا رفته و دیگر چیزی پوشیده نیست.
- آیا فرات را به روی مردانی می‏بندی،
که نیزه‏های جگرسوز در دست و شمشیرهای آهنین حمایل دارند؟
- به این امید نشسته‏ای که علی در مجاورت شما، بدون آب بماند ولی احزاب شام سیراب باشند؟!
در این هنگام یکی از سربازان عراق جلو آمد و در حالیکه بقیه سپاهیان را مخاطب ساخته بود اشعاری به این مضمون سرود:
- آیا نشسته‏اید که اهل شام آب را به روی ما ببندند،
با اینکه نیزه‏ها و سپرها در دست داریم؟
- با اینکه نیزه به دست و سوار اسب هستیم،
و زره پوشیده و شمشیرها آویخته‏ایم.
- و با اینکه در میان ما علی نیرومند هست،
که هیچگاه از هجوم لشکرها بیم نداشته است
- ما همانها هستیم که دمار از روزگار،
طلحه و زبیر در جنگ جمل در آوردیم.
- پس نه دیروز از پهلوانان ترسیدیم،
و نه امروز بیمی به دل راه می‏دهیم.
- نه عراق و نه حجاز روزی جز امروز،
ندارند، پس هدف را سخت در هم بکوبید.
شب دوم فرا رسید و سپاهیان علی علیه السلام همچنان تشنه و بی‏آب بودند حضرت نیز از تشنگی افراد سپاهش سخت در خشم بود.
در این موقع اشعث بن قیس از افسران قدیمی به حضور امیرالمؤمنین رسید و گفت: با اینکه تو در میان ما هستی و شمشیرها در دست داریم، باید آنها آب را از ما دریغ بدارند؟
اجازه بده که به آنها حمله ببریم و تا آنها را عقب نرانیم باز نگردیم.
مالک اشتر را هم مأمور کن که با نفرات خود ما را زیر نظر بگیرد و در لحظه عمل یورش ببرد.
حضرت فرمود: آماده شوید. تا اینجا دیگر به آنها فرصت نمی‏دهیم. آنها می‏خواهند با این کار شما را به جنگ بکشد، یا از تشنگی از پا در آیید و با خواری شکست بخورید، یا اینکه به جای آب شمشیرها را از خون آنها سیراب کنید.
با عزمی راسخ حمله کنید که مرگ شرافتمندانه بهتر از زندگی با ننگ و ذلت است.
معاویه عده‏ای گمراه و نادان را با خود آورده و حقیقت را از ایشان کتمان داشته تا آنها را به دست مرگ بسپارد و خود کامروا باشد. با صدور این فرمان، اشعث قیس در میان سپاه بانگ زد و گفت:
هر کس آب یا مرگ می‏خواهد اول صبح را آماده سازد که من آهنگ فرات دارم. (47)
مالک اشتر خم با سواران خود آمد و در نقطه‏ای که امیرالمؤمنین تعیین فرموده بود قرار گرفت.
در این هنگام اشعث قیس فریاد زد: ای ابوالاعور! کنار برو تا آب برداریم و گرنه جواب شما را با شمشیر خواهیم داد.
ابوالاعور گفت: به خدا ما دست بردار نیستیم تا شمشیرها به کار افتد و معلوم شود کدام گروه بر جای می‏ماند!
درست در همین هنگام مالک اشتر با رزمندگان دلیر و نفرات تحت فرماندهی خود یکباره حمله بردند و با انبوه سپاهیان معاویه که خط نفوذ ناپذیری در کرانه فرات به وجود آوردند در آمیخته و با تیر و نیزه و شمشیر پیکار نمودند.
این نبرد سهمگین چندان به طول انجامید تا سپاهیان شام مقاومت را از دست دادند و از اطراف فرات عقب نشستند و بدین گونه فرات به دست سربازان مالک استر افتاد!
لحظه انتقام فرا رسیده بود، اینک یکصد و بیست هزار سپاهی شام با چهار پایان ایشان از آب محروم مانده‏اند. سربازان علی (ع) با توجه به همین موضوع گفتند: به خدا اکنون که به آب دست یافته‏ایم تلافی خواهیم کرد و نخواهیم گذاشت شامیان آب بردارند.
ولی امیرالمؤمنین (ع) فرمود: نه! مادامی که شمشیر در دست ماست نیازی به این کار نیست.
شما به قدر احتیاج آب بردارید و به لشگرگاه خود بازگردید و بگذارید آنها از آب خدا استفاده کنند. آنها را از آب منع نکنید بگذارید آب بردارند (48)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، بزرگداشت قرآن‏

مازنی سر آمد دانشمندان عصر خود در ادبیات عرب بود. نامش بکربن محمد و از مردم بصره بود و هم در آن شهر می‏زیست. وی علوم ادبی خویش را از اصمعی و ابوعبیده و ابوزید انصاری سه تن از ادبیان نامی عرب فرا گرفته بود.
(مبرد) دانشمند لغت‏دان
و ادیب گرانقدر نامی هم شاگرد مخصوص او بود.
کتاب ما تلحن فیه العامة (لغاتی که مردم به غلط آنرا استعمال می‏کنند) کتاب عروض، کتاب قافیه، کتاب التصریف، و کتاب الدیباج از جمله آثار فکری و قلمی مازنی دانشمند بزرگ است.
مازنی در سال 249 هجری در شهر خود بصره وفات یافت.
مبرد شاگردش نقل می‏کند: روزی یک نفر یهودی آمد نزد مازنی و از وی خواست الکتاب سیبویه را نزد او بخواند و در عوض تدریس آن صد دینار طلا به وی بدهد.
سیبویه (که خود یک فرد ایرانی است) پیشوای ادبای عرب بود. الکتاب وی در علم نحو و زبان‏شناسی عربی، قدیمترین و مهمترین کتابی بود که تا آن روز در این خصوص نوشته شده بود.
مازنی پیشنهاد آن مرد بیگانه را نپذیرفت و حاضر نشد الکتاب سیبویه را برای وی درس بگوید.
من به وی گفتم: استاد! با اینکه من می‏دانم در نهایت تنگدستی می‏گذرانید و سخت نیازمند هستید چرا این مبلغ را رد می‏کنید؟
مازنی گفت: الکتاب سیبویه مشتمل بر سیصد و چند آیه قرآن کتاب خداوند عالم است. من این جرئت و توانائی را در خود نمی‏بینم که مردی بیگانه - یهودی - و دور از اسلام را آشنا به قرآن مسلمانان کنم تا وی بر آن تسلط یابد و روزی به زیان آن دست به کاری بزند. نه! من چنین کاری نخواهم کرد و با همه فقر و پریشانی از این منفعت زیاد چشم می‏پوشم.
در آن ایام شعری در مجلس الواثق بالله خلیفه عباسی خوانده شد، دانشمندان و ادبای حاضر در مجلس پیرامون آن سخنها گفتند، ولی گفتگوی آنها به جائی نرسید و خلیفه دانش دوست را قانع نساخت.
شعر این بود:
أظلوم ان مصابکم رجلاً - اهدی السلام تحیة ظلم ‏
یعنی: ای ستمگران اگر شما به مردی سلام کنید به وی ستم نموده‏اید!
گفتگوی در این بود که بعضی از ادبای مجلس رجلاً را به نصیب می‏خواندند که اسم ان باشد، وعده دیگر به عنوان خبر ان آنرا مرفوع می‏دانستند و رجل می‏خواندند.
کسی که شعر را قرائت کرده بود، اصرار داشت که (رجلاً) منصوب است. و می‏گفت: استادش مازنی چنین به وی آموخته است و خود او هم به نصیب می‏خواند.
خلیفه دستور داد برای روشن شدن، مطلب مازنی را از بصره بیاورند!
مازنی خود می‏گوید: هنگامی که وارد بغداد شدم و به حضور خلیفه بار یافتم این سؤال و جواب بین ما واقع شد.
خلیفه: از کدام قبیله عرب هستی؟
مازنی: از قبیله بنی مازن.
خلیفه: کدام بنی مازن، مازن بنی تمیم، مازن قیس یا مازن ربیعه؟
مازنی: از بنی مازن ربیعه هستم.
خلیفه بالهجه مخصوص قبیله‏ام با من سخن گفت، و سپس با لهجه قبیله ما پرسید: باسمک؟
یعنی: نامت چیست؟ زیرا قبیله ما م را تبدیل به ب می‏کنند و به جای ماسمک می‏گویند: باسمک!
وقتی خلیفه به لهجه محلی ما از من پرسید نامت چیست؟ دیدم اگر به زبان خودمان جواب بدهم باید بگویم نامم مکر است! چون گفتم که آنها در این مورد بجای م ب استعمال می‏کنند، ناچار بلا درنگ گفتم: نامم بکر است و دیگر به زبان مادری جواب ندادم!
خلیفه متوجه شد و از فراست من در شگفت ماند.
خلیفه می‏خواست با این مقدمه از زبان من به لهجه محلی که داریم بشنود که نامم مکر ولی فوراً لهجه را عوض کردم که به دام نیافتم!
خلیفه: خوب در این شعر رجل را منصوب می‏خوانی یا مرفوع‏
مازنی: باید رجلاً گفت و منصوب خواند.
خلیفه: چرا؟
مازنی: کلمه مصابکم که در شعر واقع است مصدر است.
در اینجا یزیدی یکی از ادبای مجلس با من به گفتگو پرداخت، و من توضیح دادم که رجلاً مفعول مصابکم است و سخن ناتمام است تا در پایان کلمه ظلم آنرا تمام کند.
خلیفه سخن مرا پسندید، سپس پرسید:
فرزند هم داری؟
مازنی: آری یک دختر.
خلیفه: وقتی که می‏خواستی نزد ما بیائی دخترت به تو چه گفت؟
مازنی: این شعر أعشی را خواند:
ای پدر! نزد ما نمان که، اگر نزد ما نباشی هم، سالم هستیم‏
خلیفه: تو به او چه جواب دادی؟
مازنی: من هم شعر جریر را در جواب او خواندم:
اعتماد به خدائی کن که شریک ندارد، و بدان که من نزد خلیفه پیروز خواهم شد
خلیفه گفت: انشاء الله که پیروز خواهی بود.
سپس هزار دینار طلا به من بخشید و با عزت و احترام مرا به بصره برگردانید!
مبرد می‏گوید: وقتی مازنی به بصره برگشت به من گفت: دیدی که من برای خاطر خدا صد دینار را از دست دادم، ولی خداوند در عوض هزار دینار به من داد؟!(3)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، بزرگ زاده

نام حاتم طائی را همه شنیده‏اند. حاتم از بزرگان عرب و مردی بلندنظر و بسیار سخی‏الطبع و دست و دل باز بود او هر روز دستور می‏داد شتری طبخ کنند تا هر کس از راه می‏رسد از طعام او سیر شود و از در خانه‏اش گرسنه برنگردد. هرگز دیده نشد که حاجتمندی از وی چیزی بخواهد و از اعطای آن امتناع ورزد.
گویند روزی در میدان جنگ با شمشیر کشیده به دشمن حمله برد. دشمن که از سخاوت طبع حاتم اطلاع داشت، گفت حاتم! چه شمشیر خوبی داری آیا ممکن است آنرا به من بدهی؟! حاتم فی‏الحال خشم خود را فرو برد و با ملاطفت شمشیر را به وی تسلیم نمود! گفتند: ای حاتم! چرا شمشیر برهنه به دست دشمن دادی؟ گفت: چکنم؟ نتوانستم دست رد به سینه او بزنم؟
حاتم از این که مردم نیازمند و گرسنه را سیر می‏نمود لذت می‏برد. او این کار را از صمیم قلب انجام می‏داد، به همین جهت نیز جود و سخاوت او ضرب‏المثل شده است.
حاتم پیش از آنکه به شرف ملاقات پیغمبر گرامی فائز گردد، از جهان رفت. بعد از مرگ او ریاست قبیله طی به فرزندش عدی رسید.
عدی پسر حاتم در سخاوت و بذل و بخشش و بلندنظری و نجابت آئینه تمام‏نمای پدرش حاتم بود.
روزی شخصی از وی صد درهم طلب نمود. عدی گفت: من پسر حاتم طائی هستم، فقط صد درهم می‏خواهی؟! به خدا این مبلغ ناچیز را به تو نخواهم داد، بیشتر بخواه؟. روزی دیگر شاعری به وی گفت: ای عدی! قصیده‏ای در مدح تو گفته‏ام و هم اکنون می‏خوانم، عدی گفت: صبر کن تا نخست آنچه می‏خواهم به تو بدهم بگویم چیست، و چقدر است، سپس قصیده‏ات را بخوان! آنگاه صله شاعر را که مبالغ هنگفتی پول و یک اسب و یک گوسفند و چند خدمتکار بود به وی داد و گفت: اکنون بخوان! بی‏جهت نیست که شاعر گفته است:
‏بابه اقتدی عدی فی الکرم - و من یشابه ابه فما ظلم‏‏
یعنی: عدی در جود و کرم از پدرش پیروی نموده، و کسی که از پدرش پیروی کند، جای دوری نرفته است.
در سال نهم هجری پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم گروهی از سربازان اسلام را به سرداری امیرالمؤمنین علی علیه السلام به سوی قبیله طی نزدیک سرزمین اردن کنونی فرستاد تا آنها را به آئین اسلام دعوت کند و بت معروف آنها به نام فلس را نابود سازد. امیر مؤمنان علیه السلام نیز آنها را دعوت فرمود و چون نپذیرفتند با آنها پیکار نمود و بت فلس را شکست و دو شمشیر قیمتی را به اسامی مخذم و رسوب که بت‏پرستان به بتخانه هدیه کرده و به پیکر فلس آویخته بودند با سایر غنائم و اسیران جنگی به مدینه آورد. در آن گیر و دار عدی پسر حاتم طائی که رئیس قبیله بود و پنهانی کیش نصرانی داشت با بستگانش گریخت و به افراد قبیله خود در شام پیوست. ولی خواهر او دختر حاتم نتوانست فرار کند و با زنان قبیله اسیر گشت. سفانه دختر حاتم زنی با کمال و سخنور بود.
غنائم و اسیران را به مدینه آوردند و در جلو مسجد پیغمبر قرار دادند. لحظه‏ای بعد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم تشریف آورد و در حالیکه علی علیه السلام در پشت سر حضرت ایستاده بود، به تماشای غنائم و اسیران پرداخت.
در این هنگام دختر حاتم برخاست و گفت. ای پیغمبر خدا! پدرم مرده و سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار (و مرا آزاد گردان) خداوند بر تو منت بگذارد.
حضرت فرمود: سرپرست تو کیست؟ گفت: عدی پسر حاتم طائی است. فرمود: همان کسی که از خدا و پیغمبر گریخت؟
دختر حاتم تصور کرد پیغمبر او را نادیده گرفته و لذا مأیوس شد و نشست. ولی امیرالمؤمنین علیه السلام که در پشت سر پیغمبر ایستاده بود به وی اشاره نمود که برخیزد و تقاضای خود را تکرار کند. سفانه نیز مجدداً برخاست و گفته خود را تکرار نمود.
پیغمبر فرمود: تو آزاد هستی، ولی صبر کن تا کسی که مورد اطمینان باشد پیدا شود و ترا نزد کسانت ببرد.
چیزی نگذشت که کاروانی که چند تن از خویشان سفانه در آن بودند، وارد مدینه شد و سفانه توانست ورود آنها را به پیغمبر اطلاع دهد.
به دستور پیغمبر لباس نوی به دختر حاتم طائی پوشانیدند و توشه راه برایش گرفتند و به دین گونه با احترام زیاد او را روانه شام کرد.
عدی در شام بود. هنگام ورود کاروان، دید که خواهرش با جمعی از آشنایان از مدینه آمده است.
سفانه برادرش عدی را سرزنش کرد که چرا او رها کرد و خود با سایر بستگان فرار نمود، سپس ماجرای اسارت و آزادی خود را از آغاز تا انجام شرح داد.
عدی از خواهرش پرسید: این مرد را چگونه می‏بینی؟ سفانه گفت: چنان می‏بینم که هر چه زودتر نزد او رفته به دین او درآئی. زیرا اگر او پیغمبر باشد، افتخار نصیب کسی می‏شود که زودتر به وی بگرود! و چنانچه پادشاه باشد، تو همچنان با عزت و احترام خواهی زیست. عدی رأی خواهر را پسندید و بدون این که از طرف مسلمانان تأمین جانی داشته باشد، به مدینه آمد و مستقیماً برای ملاقات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به مسجد رفت.
آمدن عدی به مدینه قدری غیر منتظره بود، هر کس او را می‏دید با تعجب به وی می‏نگریست، آنگاه به یکدیگر می‏گفتند: این عدی پسر حاتم طائی است!
هنگامی که عدی به مدینه می‏آمد از بس اوصاف نیک پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را از خواهرش و دیگران شنیده، و ندیده شیفته اخلاق پسندیده آنحضرت شده بود آرزو می‏کرد که وقتی به حضور مبارکش توفیق یابد آن برگزیده خدا، به وی دست دهد.
همین که وارد مسجد شد و خود را به پیغمبر معرفی نمود، حضرت با آن مقام منیع نبوت، به احترام او که بزرگ زاده نجیبی بود از جای برخاست و دست او را گرفت! و روانه خانه شدند. در میان راه زن بی‏نوائی جلو آمد و مدتی پیغمبر را معطل کرد، و چنانکه رسم افراد نیازمند تهی دست است، از هر دری سخن گفت. پیغمبر هم ایستاد و با مهربانی و دقت زیاد به سخنان او گوش داد.
عدی که خود زعیم قوم و رئیس قبیله بود، در دل گفت: این مرد پادشاه نیست، او حتماً پیغمبر است که با حوصله و بدون رنجش تا این حد به سخنان بیهوده زنی بی‏نوا گوش می‏دهد.
وقتی وارد خانه شدند، پیغبر صلی الله علیه و آله وسلم عدی را روی گلیمی نشانید و خود مقابل وی روی زمین نشست!
عدی گفت: برای من ناگوار است که شما روی زمین نشسته باشید. فرمود: تو مهمان هستی و من در منزل خود می‏باشم! در اینجا نیز عدی پیش خود گفت: این خوی پادشاهان نیست، این شیوه انبیاء است!
در این هنگام پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: ای عدی اسلام بیاور تا رستگار شوی! عدی گفت: من خود دینی دارم که معتقد به آن می‏باشم. فرمود: می‏دانم چه دینی داری من از خودت آشناتر به آئینت هستم. آیا تو پیرو مذهب رکوسی نیستی و به شیوه جاهلیت یک چهارم غنائم را به عنوان حق زعیم قوم نمی‏گیری؟
عدی گفت: بله می‏گیرم. فرمود: این عمل در دین تو حرام است!
ای عدی! یهود مورد خشم خداوند واقع شدند، نصارا نیز گمراه گشتند، اسلام بیاور تا رستگار شوی!
ای عدی! شاید به این علت اسلام نمی‏آوری که می‏بینی امروز ما فقیریم و دشمنان زیاد داریم و باور نمی‏کنی که با این کیفیت ما پیشرفت کنیم؟ ولی به خدا سوگند به زودی خواهی دید چنان مال دنیا در میان مسلمانان زیاد شود که نیازمندی برای گرفتن آن پیدا نشود، به خدا می‏شنوی که زنی سوار شتر است و از قادسیه به زیارت خانه خدا می‏رود، و در راه طولانی جز از خدا، از کسی ترسی ندارد، به خدا چندان زنده می‏مانی که ببینی بابل (59) فتح شده و کاخهای سفید آن، به دست سربازان اسلام افتاده است.
عدی از مشاهده پیغمبر و اخلاق پسندیده و ملکات فاضله آن حضرت اسلام آورد و چندان در جهان زیست که دید کاخهای سفید بابل به دست سربازان مسلمان افتاده، و دید که زنی سوار شتر است و عازم حج بیت الله می‏باشد و از کسی هراسی به دل راه نمی‏دهد.
روزی عدی این ماجرا را نقل کرد در پایان گفت: به خدا عنقریب سومین وعده پیغمبر نیز به وقوع می‏پیوندد و چندان اموال دنیا در اختیار مسلمانان قرار گیرد که محتاجی نباشد به سراغ آن بیاید.
عدی عمری بسیار طولانی داشت و به سال (60) هجری بدرود حیات گفت. وی مردی رشید، خوش اندام و دلاور و از یاران بزرگ امیرالمؤمنین علیه السلام به شمار می‏رفت. در جنگهای جمل و صفین و نهروان رشادتها نمود و در دوستی و طرفداری از پیشوای بزرگ خود ثابت قدم و فداکار ماند. و چون خود بزرگ زاده بود، هواخواه بزرگان بود؟
بعد از شهادت آنحضرت، روزی به شام آمد و به ملاقات معاویه رفت. معاویه از راه سرزنش پرسید: ای عدی! پسرانت طریف و طراف و طرفه را چه کردی که با خود نیاوردی؟ گفت: همه در رکاب علی علیه السلام در جنگها کشته شدند.
معاویه گفت: پسر ابوطالب با تو منصفانه رفتار نکرد. زیرا پسران خود را سالم نگاه داشت اما فرزندان تو را به کشتن داد. عدی آن بزرگ زاده با شخصیت که انتظار چنین سخنی را نداشت، بی‏درنگ گفت: نه! من با علی علیه السلام انصاف نورزیدم که او شهید شد و من زنده ماندم!
دور از حریم کوی تو شرمنده مانده‏ام - شرمنده‏ام که چرا زنده مانده‏ام(60)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، بانوی سخنور

اروی دختر حارث بن عبدالمطلب عمه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم بود. این بانو بعد از آنکه امیر مؤمنان علی علیه السلام به شهادت رسید، و بنی هاشم بر اثر محدودیت‏هائی که معاویه در کار آنها پدید آورد، تنگ دست شده بود.
به همین جهت روزی به دیدن معاویه رفت. معاویه در آن موقع مرد مطلق‏العنان دنیای اسلام بود، و در سایه سیاست بازی و دسیسه کاریها با آرامش خاطر و بی‏سر و صدا به حکومت غاصبانه خود ادامه می‏داد.
اروی در آن موقع پیرزنی فرتوت بود. هنگامی که وارد بر معاویه شد عمر و عاص و مروان حکم مشاوران او که هر دو دارای سوابقی ننگین و پرونده‏ای کثیف و سیاه بودند، نیز حضور داشتند. همین که معاویه نگاهش به اروی افتاد، گفت: به! ای عمه (66) خوش آمدی! چرا از ما دوری می‏کنی؟
اروی گفت: ای معاویه! تو کفران نعمت نمودی و با علی علیه السلام پسر عمویت درست رفتار نکردی، و او را به نیکی یاد نمی‏کنی، و حق او را غصب نمودی، بدون اینکه خودت یا پدرانت شایستگی چنین حقی را داشته باشید. سابقه درخشانی هم که در اسلام ندارید، بلکه از روز نخست با پیغمبر خدا به مخالفت برخاستید و رسالت او را انکار کردید.
تا آنکه خداوند پدرانتان را هلاک گردانید و صورتهاتان را به خاک مالید و بر خلاف میل مشرکان حق به صاحب حق رسید و کار پیغمبر بالا گرفت.
از آن روز دعوی ما بنی هاشم روشن بود و پیغمبر بر دشمنان و بدخواهان غلبه یافت. بدین گونه سهم ما اهلبیت در دین خدا از همه کس بیشتر و ارزش و بهره ما نزد خداوند بزرگتر بود. تا آنگاه که خداوند پیغمبرش را به جوار رحمت خود برد و بعد از آن حضرت شما بنی امیه بر ما چیره گشتید. شما دلیل شایستگی خود را قرابت با پیغمبر می‏دانید! با این که ما به آن حضرت نزدیکتریم و نسبت به زمامداری مسلمانان مقدم بر شما هستیم و علی بن ابیطالب بعد از پیغمبر در میان مسلمانان مانند هارون بود که موسی بن عمران او را جانشین خود قرار داد.
بدین گونه پایان کار ما بهشت و سرانجام شما آتش دوزخ خواهد بود!
در این موقع عمروعاص حوصله‏اش سر رفت و گفت: ای پیرزن گمراه بس است، سخن خود را کوتاه کن و چشم بر هم بگذار!
اروی گفت: ای عمروعاص! می‏خواهی حرف بزنی؟ پس از خودت سخن بگو! به خدا تو از نژاد اصیل قریش و مقام عالی آنها نیستی. مادرت معروف‏ترین زنی بود که در مکه نوازندگی می‏کرد، و بیشتر از تمام زنان معروفه از مشتریان پول می‏گرفت!
چون مروان حکم دید کار به جای باریکی کشیده است، رو کرد به اروی و گفت: ای پیرزن! بیش از این، زبان درازی مکن و حاجت خود را بخواه.
اروی گفت: ای پسر زرقا(67) تو هم حرف می‏زنی؟
سپس اروی معاویه را مخاطب ساخت و گفت: اینها را تو جرئت داده‏ای که به من جسارت ورزند. مگر هند جگرخوار مادر تو نبود که بعد از شهادت حمزه سردار اسلام و عموی من شعر می‏خواند و می‏گفت: با کشتن حمزه تلافی قتل پدر و عمو و برادرم و فرزندم را که در جنگ بدر کشته شدند نمودم و قلب خود را شفا دادم.
معاویه که تا آن موقع مطابق معمول آرام و با کمال خونسردی به سخنان بانوی پیر بنی هاشم و نواده عبدالمطلب گوش می‏داد به عمروعاص و مروان حکم گفت: چرا به وی تعرض نمودید که سوابق مرا هم فاش سازد.
سپس گفت: ای عمه! بگو ببینم برای چه نزد ما آمده‏ای، و دیگر از افسانه‏های زنان سخن مگو.
اروی: دستور بده شش هزار دینار به من بدهند.
معاویه: دو هزار دینار اول را برای چه می‏خواهی؟
اروی: می‏خواهم قناتی حفر کنم و زمین بایری را برای کشت و زرع آبیاری و آباد نمایم که تعلق به اولاد حارث بن عبدالمطلب داشته است.
معاویه: فکر خوبی کرده‏ای، دو هزار دینار دیگر برای چیست؟
اروی: می‏خواهم با آن خود را از فشار زندگی در مدینه بیرون آورم و به زیارت خانه خدا بروم.
معاویه: این هم مصرف خوبی است؛ بسیار خوب، با دو هزار دیگر چکار می‏کنی؟
اروی: قصد دارم با صرف آن جوانان بنی هاشم را با دختران همشأن خودشان همسر کنم و برای آنها زن بگیرم.
معاویه: بسیار خوب این دو هزار دینار را هم در جای مناسبی صرف می‏کنی.
عمه! این مبلغ را می‏دهم ولی به خدا اگر علی بود نمی‏گذاشت آنرا به تو بدهند.
اروی: درست است. علی امانت را به اهلش می‏رسانید، و به دستور خدا عمل می‏نمود، ولی تو امانت را ضایع می‏کنی و دست خیانت در مال خدا می‏بری، اموال خدا را به کسانی می‏دهی که شایستگی آنرا ندارند. حال آنکه خداوند در قرآن فرض کرده که حق را به مستحقان آن بدهند ولی تو به دستور خدا اعتنا نمی‏کنی.
ما علی را خواستیم که حق ما را بگیرد و چنانکه خدا فرض کرده به مستحقانش برساند، ولی تو او را به جنگ مشغول داشتی و مانع شدی که وی بتواند کارها را در مجاری خود به گردش در آورد!
ای معاویه! من چیزی از مال شخصی تو نخواستم که با ادای آن بر من منت بگذاری.
من از تو مطالبه حق خودمان را کردم، و غیر از حق خود چیزی نمی‏خواهم.
ای معاویه! از علی با حقارت نام بردی، خدا دهانت را خورد کند!
آنگاه گریه را سر داد و این اشعار را خواند:
ای چشم! وای بر تو! با من کمک کن - آماده باش و بر امیرالمؤمنین گریه کن
ما بهترین یکه سواران اسلام - و یگانه قهرمان فداکار را از دست دادیم
معاویه با همان سیاست مکر و فریب و حزم و احتیاط خود بیش از آن درنگ را جایز ندانست و دستور داد شش هزار دینار برای اروی مهیا سازند و گفت: ای عمه! اینها را هر طور می‏خواهی خرج کن و اگر باز هم احتیاج پیدا کردی به من ادامه خواهد داشت(68).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اولین سکه اسلامی‏

کسائی دانشمند نحوی معروف می‏گوید: روزی به دیدن هارون الرشید رفتم، دیدم مبالغ بسیاری درهم و دینار جلوش نهاده‏اند و او آنها را میان پیشخدمتهای دربار تقسیم می‏کند.
هارون در آخر درهمی برداشت و مدتی با دقت به نقش سکه آن نگریست و سپس از من پرسید: آیا می‏دانی نخستین کسی که در اسلام این نقش و عبارت را بر روی پولهای نقره نگاشت که بود؟ من گفتم: او عبدالملک مروان بود. پرسید علت آنرا می‏دانی؟ گفتم: نه! درست اطلاع ندارم. اینقدر می‏دانم که او نخستین کسی است که دستور داد این جمله‏ها را به روی درهم و دینار بنگارند.
هارون گفت: من کاملاً اطلاع دارم. جریان این بود که پیش از عبدالملک خلیفه مقتدر اموی، قرطاسها اختصاص به روم داشت (قرطاس پارچه‏ای بوده که از مصر می‏آوردند و روی آنرا با خطوط رنگارنگ یا علامتها و نقشها گلدوزی می‏کردند و این گلدوزی را طراز می‏گفتند).
چون در آن موقع غالب مردم هنوز به دین عیسی باقی مانده بودند، لذا طرازها به خط رومی و با این عبارت اب و ابن و روح القدس که شعار مسیحیت است، دوخته می‏شد و همینطور نیز ادامه داشت.
روزی یکی از آن پارچه‏ای طرازدار را به مجلس عبدالملک آوردند. عبدالملک نگاهی به آن طراز و علامت کرد سپس دستور داد آنرا به عربی ترجمه کنند. وقتی معنی آنرا فهمید سخت بر آشفت و گفت: چقدر برای ما ننگ آور است که شعار مسیحیت، طراز و علامت پارچه‏ها و پرده‏ها و ظروفی باشد که به دست مسیحیان مصری ساخته می‏شود، و از آنجا به اطراف بلاد اسلامی آورده، و در دسترس مسلمانان می‏گذارند، ما هم بدون توجه آنها را مورد استفاده قرار می‏دهیم
سپس عبدالملک بدون فوت وقت، نامه‏ای به برادرش عبدالعزیز بن مروان فرمانروای مصر نوشت که به سازندگان قرطاس‏ها و البسه‏ای که علامت تثلیت دارد و دستور دهد، طراز آنها را تغییر داده و به جای آن آیه قرآنی ‏شهد اللّه انه لا اله الا هو را که دلیل بر توحید و یکتائی خداوند و شعار مسلمانان است بنویسند!
با رسیدن نامه، عبدالعزیز دستور داد فرمان خلیفه را اجراء کنند، و پارچه‏های و چیزهائی از این قبیل را طراز توحید و شعار اسلامی مطرز ساخته، و به تمامی نقاطی که در قلمرو و حکومت عبدالملک بود صادر نمایند.
آنگاه عبدالملک به همه والیان خود در سراسر دنیای اسلام دستور داد که طراز پارچه‏های رومی را در قلمر و خود تغییر دهند، و به جای آن از پارچه‏های و پرده‏های جدید که مزین به طراز اسلامی است استفاده نمایند و هر کس تخلف کند، و پارچه‏ها و پرده‏های رومی نزد وی یافت شود، با تازیانه‏های دردناک و زندانهای طولانی مجازات گردد.
پارچه‏های جدید که با طراز اسلامی مزین شده بود، در همه جا به کار افتاد و از جمله به روم هم بردند. چون خبر به امپراتور روم رسید، دستور داد طراز آنرا برای او ترجمه کنند. همین که از معنی آن، که توحید و یگانگی خدا بود، اطلاع حاصل کرد بی‏اندازه ناراحت شد و در خشم فرو رفت.
سپس هدایای شایسته‏ای برای عبدالملک فرستاد و طی نامه‏ای که به او نوشت تذکر داد که: پارچه‏بافی و پرده‏سازی مصر و سایر شهرها تاکنون تعلق به ما داشته و همیشه با طراز رومی بوده است.
خلفای پیش از تو هم این را می‏دیدند و اعتراضی نداشتند، اگر آنها خطا نکردند، معلوم می‏شود تو خطا کرده‏ای، و اگر خطا نکرده‏ای باید آنها خطاکار باشند.
اکنون اختیار هر یک از این دو صورت با توست، هر کدام را می‏خواهی انتخاب کن. من هدیه‏ای که شایسته مقام توست فرستادم و انتظار دارم که ضمن قبول آن دستور دهی پارچه‏ها را به همان طراز نخست برگردانند، تا موجب تشکر بیشتر من گردد.
وقتی عبدالملک نامه امپراتور روم را خواند، فرستاده او با هدایا برگردانید و به وی گفت: نامه جواب ندارد! فرستاده برگشت و ماجرا را به اطلاع امپراتور رسانید. امپراتور مجدداً نامه‏ای بدین مضمون به عبدالملک نوشت:
من گمان می‏کنم هدیه مرا ناچیز شمردی لذا آنرا نپذیرفتی و جواب نامه‏ام را ندادی! به همین جهت هدایا را بیشتر نموده و فرستادم و انتظار دارم طراز پارچه‏ها را به حال سابق برگردانی!
بار دوم نیز عبدالملک نامه امپراتور را جواب نداد و هدایای او را پس فرستاد.
سرانجام امپراتور برای سومین بار نامه زیر را به عبدالملک نوشت: فرستاده من می‏گوید: تو هدیه مرا ناچیز دانستی و به خواهش من ترتیب اثر ندادی. من هم به گمان این که تو آنرا کوچک شمرده‏ای، بر آن افزودم و مجدداً می‏فرستم، ولی به عیسی سوگند یاد می‏کنم که اگر دستور ندهی طرازها را به شکل نخست برگردانند، من هم دستور می‏دهم سکه‏هائی ضرب کنند که مشتمل بر ناسزای به پیغمبر اسلام باشد، زیرا می‏دانی که پول رایج مملکت شما را جز در کشور من سکه نمی‏زنند!
با این وصف دوستانه از تو می‏خواهم که هدیه مرا بپذیری و طراز پارچه‏ها را به همان طرزی که بوده است برگردانی، و این خود هدیه‏ایست که به من می‏دهی! و ما هم با همان دوستی سابق که داشتیم باقی می‏مانیم!
عبدالملک بعد از خواندن این نامه به هراس افتاد و جهان را بر خود تنگ دید، تا جائی که رو کرد به حضار و گفت: فکر می‏کنم اگر چنین پیشآمدی بکند من بدترین فرزندان اسلام باشم. زیرا من با این کار تا ابد خیانتی به پیغمبر اسلام نموده‏ام. چون جمع کردن درهم و دیناری که کلیه معاملات و مبادلات به وسیله آن انجام می‏گیرد کار آسانی نیست!
عبدالملک بعد از خواندن این نامه به هراس افتاد و جهان را بر خود تنگ دید، تا جائی که رو کرد به حضار و گفت: فکر می‏کنم اگر چنین پیشآمدی بکند من بدترین فرزندان اسلام باشم. زیرا من با این کار تا ابد خیانتی به پیغمبر اسلام نموده‏ام. چون جمع کردن درهم و دیناری که کلیه معاملات و مبادلات به وسیله آن انجام می‏گیرد کار آسانی نیست!
سپس عبدالملک بزرگان دربار و مشاورین خود را گرد آورد و با آنها به مشورت پرداخت و از آنان در این خصوص چاره خواست. هیچکدام نتوانستند نظریه‏ای بدهند که خاطر عبدالملک را آسوده گرداند. در آن میان روح بن زنباء به عبدالملک گفت: یک نفر هست که کاملاً از عهده حل این مشکل برمی‏آید، اما افسوس که تو عمداً او را از دست می‏دهی! عبدالملک گفت: یعنی چه، این چه حرفی است، او کیست گفت: او علی بن الحسین از خاندان پیغمبر است.
عبدالملک گفت: راست گفتی! آری تنها کسی که می‏تواند از عهده این کار برآید اوست، ولی دعوت او و استمداد از وی برای من بسیار دشوار است
با این وصف چون چاره نبود عبدالملک نامه‏ای به این مضموم به حکمران خود در مدینه نوشت که: علی بن الحسین علیه‏السلام را با کمال احترام به سوی شام روانه کن. صد هزار درهم برای هزینه سفر و سیصد هزار درهم برای سایر مخارج او بپرداز، و بدین گونه وسیله مسافرت و آسایش و او و همسفرانش را فراهم ساز.
آنگاه فرستاده امپراتور روم را تا آمدن علی بن الحسین نگاهداشت وقتی علی بن الحسین علیه‏السلام وارد شد، عبدالملک جریان را به اطلاع او رسانید و با کمال بی‏صبری از وی چاره خواست.
علی بن الحسین علیه‏السلام گفت: این را کار بزرگی به حساب نیاور، زیرا از دو نظر مهم نیست: یکی اینکه خداوند به این شخص کافر چندان مهلت نمی‏دهد که نقشه و تهدیدش درباره پیغمبر اسلام عملی شود، و دیگر این که این کار چاره دارد.
عبدالملک پرسید: چاره آن چیست؟ علی بن الحسین علیه‏السلام گفت: هم اکنون صنعت گران را بخواه و به آنها دستور بده که سکه‏های جدیدی برای درهم و دینار تهیه نمایند. بدین شرح که یک روی آن کلمه توحید و ‏شهدالله، انه لا اله الا هو و در روی دیگر محمد رسول الله باشد، و در اطراف آن نام شهر و تاریخ آن سال را ضرب کنند.
سپس برای این که سکه مخصوصی برای مسلمانان به وزن هفت درهم مثقال مطابق کسر صحیح بسازند تا از مشخصات سکه اسلامی باشد، به عبدالملک فرمود: دستور بده ده سکه که مجموع وزن آن ده مثقال است، با ده سکه دیگر که مجموع وزن آن شش مثقال باشد، به ضمینه ده سکه که وزن آن مجموعاً پنج مثقال است (در آن موقع فقط این سه نوع سکه رایج بوده) که جمعاً وزن سی عدد سکه مزبور، بیست و یک مثقال می‏شود بهم مخلوط کرده ذوب نمایند، آنگاه آنرا به سی قسمت تقسیم کنند که وزن هر یک هفت دهم مثقال می‏شود.
سپس دستور بده قالبهائی از شیشه برای آنها بسازند تا بدون کوچکترین کم و کاستی، سکه‏ها را یکنواخت ضرب کنند. درهم را با این وزن و دینار با به وزن یک مثقال بسازند. آنگاه علی بن الحسین علیه‏السلام به عبدالملک سفارش کرد که دستور بدهد این سکه را در سایر شهرهای مختلف اسلامی نیز با قید تاریخ محل ضرب کنند تا همه مردم با آن داد و ستد نمایند و کسانی را که با غیر درهم و دینار اسلامی معامله نمایند، تنبیه و مجازات کنند تا بدین وسیله به مرور ایام پول اسلامی جای پول بیگانه را بگیرد!
عبدالملک تمام دستورات علی بن الحسین علیه‏السلام را عملی ساخت، آنگاه فرستاده امپراتور روم را برگردانید و در جواب امپراطور نوشت: خداوند تو را از نیل به مقصودی که داشتی باز داشت، عنقریب پول جدید و اختصاصی ما به بازار می‏آید. به تمام فرمانروایان خود دستور اکید داده‏ام که پارچه‏ها و درهم و دینار رومی را از دسترس مسلمانان خارج سازند و به جای آن، پارچه‏ها و پرده‏های مطرز به طراز توحید و سکه‏های اسلامی را ترویج کنند تا در سراسر قلمرو حکومت ما رایج گردد.
وقتی امپراطور نامه عبدالملک را خواند، با مشاورین خود، به مشورت پرداخت. مشاورین گفتند امپراتور باید فکر خود را عملی سازد و به این تهدیدها اعتنا نکند، ولی امپراطور گفت: نه! دیگر گذشته است! پیش از این واقعه اقدام من مؤثر بود، ولی حالا دیگر گذشته است. زیرا مسلمانان امروز از خود سکه مخصوص دارند، و مسلماً به سکه‏هایی که من در آن به پیغمبرشان ناسزا بنوسم معامله نخواهد کرد، به همین جهت اقدام من بیهوده خواهد ماند!
امپراتور از اندیشه بد خویش منصرف شد و پیش بینی علی بن الحسین علیه‏السلام در خنثی کردن نقشه خطرناک امپراتور روم، کاملاً مؤثر به آن می‏نگریست به طرف یکی از پیشخدمتها پرتاب کرد و گفت آنرا بردار!(14)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، انسان بالغ

طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ؟ گفت: در مسطور (48) آمده است که سه نشان دارد: یکی پانزده سالگی، و دیگر احتلام، و سیم برآمدن موی پیش.
اما در حقیقت یک نشان دارد و بس، آنکه در بند رضای حق جل و علا بیش از آن باشی که در بند خط نفس خویش، و هر که در او این صفت موجود نیست، به نزد محققان بالغ نشمارندش.
به صورت آدمی شد قطره آب - که چل روزش قراراندر رخم ماند
وگر چل ساله را عقل و ادب نیست - به تحقیقش نشاید آدمی خواند
جوانمردی و لطفست آدمیت - همین نقش هیولانی مپندار
هنر باید که صورت می‏توان کرد - به ایوانها دراز شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان - چه فرق از آدمی تا نقش دیوار
بدست آوردن دنیا هنر نیست - یکی را گر تو ای دل به دست آر(49)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، امیر کبیر و سماور ساز

فصل بهار و ایام پر نشاط عید نوروز بود. جمعی در باغ چهل ستون اصفهان دور هم نشسته و مشغول تفریح و سرگرم گفتگو بودند. در آن اثنا سائلی جلو آمد و از حضار تقاضای مساعدتی کرد.
چون ایام عید بود هر یک از جمع حاضران مبلغ معتنابهی به سائل مزبور کمک کردند. در این هنگام سائل جمعیت را مخاطب ساخت و اظهار داشت:
من فقیر حرفه‏ای نیستم و اهل تکدی نبوده‏ام. این مبلغ که به من دادید مخارج چند روز مرا تأمین می‏کند. اگر حال شنیدن دارید، سرگذشت جالب خود را که تا حدی شگفت آور است برای شما نقل کنم. چون حضار روی خوش نشان دادند. سائل هم شروع به گفتن کرد و سرگذشت خود را بدین گونه شرح داد: چندین سال پیش از این یک روز حاکم اصفهان فرستاد و دوات گران را که من هم یکی از آنها بودم احضار نمود و خطاب به آنها گفت: هر کدام که میان شما استادتر است به من معرفی کنید. دوات گران دو نفر را که یکی من بودم از بین خود معرفی نموده و گفتند: این دو نفر از همه ما در فن خود استادترند.
حاکم سایرین را مرخص کرد و بعد به ما گفت: کدام یک از شما دو نفر برازنده‏تر هستید؟ همکار من! مرا معرفی کرد و افزود که این شخص در فن خود سرآمد همگان است و یکی از صنعتگران خوب اصفهان می‏باشد.
حاکم او را هم مرخص کرد، آنگاه رو به من کرد و گفت: میرزا تقی خان امیر کبیر صدراعظم برای انجام کار مهمی تو را به تهران احضار نموده است. سپس خرج راه کافی به من داد و فوراً مرا به سوی تهران گسیل داشت. بعد از اینکه وارد تهران شدم به حضور امیر کبیر صدراعظم رسیدم و خود را معرفی کردم.
امیر کبیر پس از استحضار کافی از حال من و بعد از آنکه تشخیص داد که در فن دوات گری استادم، سماوری که جلویش گذاشته بود برداشت و به من نشان داد، آنگاه از من پرسید: آیا می‏توانی مانند این سماور بسازی؟
اولین باری بود که در اوائل سلطنت ناصرالدین شاه، سماور (از روسیه) به ایران آورده بودند.
من تا آن روز چنین ندیده بودم. قدری به آن نگاه کردم و از طرز ساختمان آن آگاهی حاصل نمودم، سپس گفتم: آری. امیر کبیر گفت: این سماور را به عنوان نمونه ببر و مانندش را بساز و بیاور.
من از نزد صدراعظم خارج شدم. رفتم بازار و دکان دولت گری پیدا کرده مشغول ساختمان سماور گردیم. بعد از اتمام کار سماور را برداشتیم و نزد امیر کبیر بردم. کار من مورد نظر امیر واقع شد و تز من پرسید: این به چه قیمت تمام شده است؟
من در پاسخ گفتم: روی هم رفته 15 قرآن امیرکبیر با قیافه گشاده و در حالی که تبسم بر لب داشته به منشی خود دستور داد، امتیاز نامه‏ای برایم بنویسد که فن سماوری سازی به طور کلی برای مدت 16 سال ذر انحصار من باشد، و بهای فروش هر سماور را 25 قرآن تعین کرد.
بعد از صدور فرمان و اعطای امتیازنامه امیرکبیر رو گرد به من و گفت: برو به اصفهان که دستور کار تو را به حاکم اصفهان داده‏ام تا وسائل کارت را از هر جهت فراهم نماید.
من هم از تهران حرکت کرده وارد اصفهان شدم. بلافاصله پس از ورود حکومت اصفهان مرا احضار نمود و گفت: باید فوراً دکانی با چند شاگرد تهیه کنی و هر چه مخارج آن می‏شود نقداً از خزانه دولت دریافت نمائی و مشغول سماور سازی شوی.
طبق بین دستور من هم فوراً چند دکان که خراب بود از صاحبش اجازه کردم و آنها را به یکدیگر راه دادم و بر حسب موقیت و لزوم احتیاجات در هر یک از دکانها بنائی نمودم.
در یکی از دکانها کورهای جهت ریخته‏گری ساختم و در دیگری لوازم دوات‏گری و در سومی سکوئی بستم که شاگردان بنشینند، تا بدین وسیله بتوانم به خوبی سماور سازی کنم. جمعاً مبلغ دویست تومان مخارج بنا و دکان‏ها و فراهم کردن اسباب کار شد.
اما بدبختانه هنوز مشغول کار نشده بودم که یک نفر فراش حکومتی مثل اجل معلق آمد و مرا با حالت خاصی مانند این که دزدی را گرفته باشد، نزد حاکم برد. به محض این که حاکم چشمش به من افتاد، و این مبلغ دویست تومان هم متعلق به دولت است، باید بدون چون و چرا تمام آن را پس بدهی!
ولی چون آن پول خرج بنائی دکانها و سایر مایحتاج شده بود و من نیز از خود اندوخته‏ای نداشتم که وجه مزبور را ادا نمایم، به دستور حکومت تمام هستی مرا کردند که جمعاً به 170 تومان نرسید.
چون سی تومان دیگر باقی مانده را نداشته بپردازم، مرا می‏بردند سربازارها و در انظار مردم چوب می‏زدند تا مردم به حال من ترحم کنند و آن پول وصول شود. بدین گونه آن سی تومان هم به مرور پرداخت شد!
در نتیجه آن چوبها و صدمات بدنی که به من وارد شد، امروز چشمهایم تقریباً نابینا شده و دیگر نمی‏توانم به کارگری مشغول شوم. از اینرو به گدائی افتادم. در صورتی که اگر امیر کبیر را نگرفته بودند و من همچنان مشغول کار بودم، امروز یکی از بزرگترین متمولین این شهر بودم (65)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، افسر شرافتمند

عبدالله بن حذافه از کسانی است که در آغاز کار که پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم مشرکان مکه را دعوت به دین خدا می‏کرد، مسلمان شد و از یاران فداکار حضرت به شمار آمد. وی در سال پنجم بعثت پیغمبر که تعداد مسلمانان اندک و سخت تحت فشار و شکنجه کفار قریش قرار داشتند، همراه هشتاد مسلمان دیگر به فرمان رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم رهسپار کشور حبشه شد، و به پادشاه مهربان آنجا نجاشی پناهنده گردید. بعد از آنکه کار دعوت پیغمبر بالا گرفت و مسلمانان مخالفان خود را سرکوب کردند مراجعت نمود و از افسران رشید اسلام گشت.
عبدالله بن حذافه مردی شوخ طبع و بذله‏گو بود، بارها با پیغمبر نیز با کمال ادب مزاح می‏کرد، و با شیرین کاریهای خود اصحاب را مسرور می‏نمود.
شهامت و پایمردی و صراحت لهجه عبدالله بن حذافه مشهور خاص و عام بود. عبدالله در اغلب جنگهای زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شرکت داشت و رشادتها از خود نشان داد. بعد از رحلت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نیز در جنگهای سوریه و فتح مصر فداکاریها نمود.
در سال ششم هجری که پیغمبر بزرگوار اسلام نامه‏هائی به پادشاهان و زمامداران کشورهای همجوار شبه جزیره عربستان نوشت و آنها را دعوت بدین اسلام فرمود، از جمله عبدالله بن حذافه را به سفارت نزد خسروپرویز شاه ایران اعزام داشت تا رسالت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را به وی ابلاغ نماید و نامه حضرت مبنی بر دعوت خسرو به دین مقدس اسلام را به او تسلیم کند.
عبدالله در زمان جاهلیت بارها به دربار ایران آمد و رفت کرده و از نزدیک با رسوم پادشاهی ایران آشنا بود. بعلاوه شخصاً مردی شجاع و افسری لایق و رشید بود و به همین جهت نیز برای آن کار بزرگ انتخاب گردید.
هنگامی که عبدالله بن حذافه وارد دربار خسروپرویز شد، سفیر دولت روم نیز در مجلس حضور داشت. سفیر دولت روم آمده بود تا قرارداد تحمیلی شکست ایران از قوای روم فیمابین پادشاه ایران و هیراکلیوس امپراطور روم را امضاء کند. عبدالله بن حذافه با وقار و سادگی مخصوص مسلمانان صدر اسلام، بدون تعظیم و انجام تشریفات درباری، وارد مجلس خسروپرویز شد، و در پاسخ اعتراض رئیس تشریفات درباری، وارد مجلس خسروپرویز شد، و در پاسخ اعتراض رئیس تشریفات گفت: در دین ما تعظیم و کرنش و ذلت و خضوع فقط برای خداوند و در مقابل او باید به عمل آورد، و در موارد دیگر اکیداً قدغن است!
خسروپرویز دستور داد نامه پیغمبر را که پوست تا کرده‏ای بود از دست عبدالله بن حذافه بگیرند و برای وی بخوانند، و ترجمه کنند، ولی عبدالله حاضر نشد نامه را به کسی بدهد و گفت: من از جانب پیغمبر اسلام مأموریت دارم که شخصاً نامه را به شاه تسلیم نمایم.
خسروپرویز که این شهامت و صراحت را از عبدالله دید، دستور داد جلو بیاید و شخصاً نامه پیغمبر را به وی تسلیم کند. عبدالله هم نزدیک رفت تا پهلوی تخت زرنگار خسرو رسید سپس با اراده و دلی سرشار از ایمان و خلوص نامه را به دست پادشاه ایران داد.
خسروپرویز نامه را به دست مترجم داد که آنرا بخواند و برای وی ترجمه کند. همین که مترجم نامه را گشود و جمله نخست آنرا من محمد رسول الله الی کسری عظیم الفرس، اسلم تسلم، فان ابیت فعلیکم اثم الفرس بدین گونه ترجمه کرد: نامه‏ای است از محمد پیغمبر خدا به خسرو بزرگ ایران! اسلام بیاور تا رستگار شوی و اگر سر باز زدی گناه سقوط ایران به گردن تست. خسرو که از باده غرور و تجملات سلطنت سرمست بود، و از طرفی هم در حضور سفیر دولت روم مشغول تنظیم و بستن قرارداد تحمیلی بود، سخت برآشفت و تاب نیاورد بقیه نامه خوانده شود. لذا با خشم نامه رسول خدا را از دست مترجم گرفت و قدری از آنرا درید سپس مچاله کرد و به زمین افکند، آنگاه عبدالله بن حذافه سفیر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را مخاطب ساخت و گفت: شخصی که خود رعیت من است نام خود را پیش از نام من می‏نویسد؟ برگرد و در اینجا درنگ مکن!
در آن زمان قسمت عمده شبه جزیره عربستان جزو مستعمرات ایران بود و شاه ایران نمی‏توانست باور کند که پیغمبر خاتم در مستعمره او پرورش یابد و از قلمرو او قد علم کند و تاریخ جهان را دگرگون سازد.
عبدالله بن حذافه بی‏درنگ مدائن پایتخت خسروپرویز را ترک گفت و با شتاب به مدینه آمد و ماجرا را به عرض پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رساند.
چون پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در این نامه خسروپرویز را تهدید کرده بود که اگر از قبول اسلام سر باز زند گناه سقوط ایران بگردن اوست، وقتی از عکس‏العمل خسرو آگاه شد فرمود: با دریدن نامه من، طومار ملک و سلطنت خود را پاره کرد. و می‏دانیم چنان شد که آن حضرت خبر داده بود...
در زمان خلیفه دوم که سپاه اسلام در سوریه با قشون روم می‏جنگید، در نبرد قیساریه عبدالله بن حذافه افسر رشید اسلام با هشتاد سرباز به دست رومیان اسیر شدند. وقتی آنها را نزد فرمانده سپاه روم بردند، به عبدالله پیشنهاد کرد به کیش نصارا درآید و مسیحی شود. عبدالله بن حذافه پیشنهاد فرمانده نصارا را رد کرد.
فرمانده سپاه روم می‏دید که اگر این افسر رشید نصرانی شود و از دین اسلام برگردد، بقیه اسیران مسلمین هم از وی پیروی نموده مسیحی می‏شوند، و این خود پیروزی بزرگی برای سپاه روم خواهد بود.
فرمانده رومی دستور داد عبدالله را به چوبه دار بستند تا او را تیرباران کنند، ولی عبدالله بن حذافه در روی چوبه دار و مقابل تیراندازان دشمن، با خونسردی و رشادت رومیان را می‏نگریست و احساس هیچگونه ناراحتی نمی‏کرد!
فرمانده گفت او را فرود آورید، سپس به فرمان وی دیگ بزرگ مسی آوردند و مقادیر زیادی روغن زیتون در آن ریختند و روی آتش نهادند تا کاملاً به جوش آمد. آنگاه رو کرد به عبدالله و گفت: اگر به دین ما نگروی تو را در این دیگ جوشان می‏افکنم، و چون عبدالله ایستادگی نشان داد، به دستور فرمانده رومیان یکی از سربازان اسیر مسلمان را آوردند و به میان دیگ افکندند و چندان نگاه داشتند تا پیش روی عبدالله پخت و گوشت از استخوانش جدا شد، سپس مجدداً به وی پیشنهاد کردند به کیش نصارا درآید تا از این شکنجه دردناک نجات یابد.
عبدالله همچنان پایداری کرد و از قبول پیشنهاد تحمیلی رومیان امتناع ورزید. به دستور فرمانده رومیان، عبدالله را نزدیک بردند تا به میان دیگ جوشان بیفکنند. عبدالله از شنیدن این دستور و دیدن دیگ جوشان گریست. رومیان شادی کنان گفتند: سرانجام افسر مسلمان ناتوان شد و از سرنوشت خود می‏گرید. فرمانده دستور داد عبدالله را برگردانند شاید اکنون به زانو در آمده، حاضر شود به کیش نصارا درآید، و تن به پیشنهاد آنها بدهد. ولی عبدالله رو به فرمانده رومیان کرد و با لحن گیرائی که حاکی از عزم و اراده محکم او بود گفت: گمان مکن از این که دستور دادی که مرا به میان دیگ بیفکنند عاجز شدم و گریستم. نه، موضوع این نیست!
من چون دیدم هم اکنون در راه خدا به چنین سرنوشت دردناکی مبتلا می‏شوم که نزد خداوند پاداش بزرگ دارد، گریستم و افسوس خوردم که چرا یک جان دارم، و پیش خود می‏گفتم ای کاش صد جان داشتم که بدین گونه در راه خدا و دین مقدس اسلام نثار کنم! فرمانده قشون روم که می‏دید سخنان عبدالله ناشی از صداقت و ایمان قوی اوست، از این که این مرد در جلو دیگ جوشان قرار گرفته و مرگ را در یک قدمی خود می‏بیند و با این وصف چنین سخنانی به زبان می‏آورد، در شگفت ماند و در دل به وی آفرین گفت و خواست که بهانه‏ای پیدا کند و از کشتن افسر شرافتمند و از جان گذشته‏ای چون وی درگذرد.
فرمانده رومی به رسم پادشاهان و سران و فرماندهان نصارای روم، به عبدالله گفت: نزدیک بیا سر مرا ببوس تا تو را آزاد کنم. بوسیدن سر پادشاهان و امرا یا فرماندهان نظامی نصارا نشانه ذلت و خضوع در برابر وی و بزرگداشت او بود. عبدالله بن حذافه که این معنی را می‏دانست گفت: نه! نمی‏بوسم و تن به ذلت نمی‏دهم و آبروی مسلمانان را نمی‏برم!
فرمانده قشون روم گفت: پس به کیش ما درآی تا یکی از دختران خود را به همسری تو درآورم. عبدالله گفت: مسیحی نمی‏شوم، و دخترت را هم نمی‏خواهم!
فرمانده رومی گفت: اگر به پیشنهاد من تن در دهی تو را در ملک و مقام خود سهیم خواهم کرد. عبدالله گفت: این را هم نمی‏خواهم.
فرمانده نصارا که از سرسختی این افسر رشید مسلمان در برابر اطرفیان خود ناراحت و خشمناک شده بود، و می‏خواست هر طور شده عبدالله را حاضر کند که تن به این کار بدهد و سر او را ببوسد، گفت: اگر سر مرا بوسیدی هم خودت و هم اسیران مسلمین را آزاد می‏کنم.
عبدالله بن حذافه که با چشم خود دید چگونه رومیان یکی از سربازان اسیر مسلمان را زنده به میان دیگ روغن زیتون جوشیده افکندند تا به کلی پخته و اعضاء بدنش از هم متلاشی شد، از شنیدن آزادی بقیه اسیران شاد شد و با شور و شوق از فرمانده پرسید، آیا همه اسیران را که هشتاد سرباز هستند، یکجا آزاد آزاد می‏کنی؟ فرمانده گفت: آری.
عبدالله گفت: با این شرط حاضرم. سپس جلو رفت و سر فرمانده را بوسید و او نیز چنانکه قول داده بود عبدالله را با تمامی اسیران آزاد ساخت.
وقتی عبدالله و سربازان آزاد شده وارد مدینه شدند، و به ملاقات خلیفه رفتند، خلیفه که از ماجرای آنها مطلع شده بود، برخاست و سر عبدالله را بوسید! بعد از این ماجرا بزرگان صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم گاهی با عبدالله شوخی می‏کردند و می‏گفتند: خوب، سرانجام سر مرد بیگانه‏ای را بوسیدی؟! عبدالله هم می‏گفت: آری ولی با آن بوسه هشتاد سرباز اسلام را از خطر مرگ نجات دادم.(14)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اعتدال در زندگی

حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بعد از جنگ معروف جمل وارد شهر تاریخی بصره شد. در آنجا شنید که یکی از یارانش به نام علاء پسر زیاد حارثی بیمار و بستری است. حضرت به دیدن او رفت و از وی در خانه‏اش عیادت نمود.
لحظه‏ای پس از تشریف‏فرمائی و پرسش حال بیمار، نظری به خانه وسیع و زندگی مجلل او افکند، سپس در حالیکه با وی گفتگو می‏نمود فرمود: ای پسر زیاد! با اینکه می‏دانی در سرای دیگر به چنین خانه‏ای نیازمندتری این خانه فراخ و زندگی مجلل را در این دنیا برای چه می‏خواهی؟ در این خانه چند روزی بیش نمی‏مانی و ناگزیری که آنرا رها ساخته و کوچ کنی، ولی در خانه آخرت همیشه خواهی ماند!
آری اگر به این منظور این خانه را بنا کرده‏ای که با فراخی آن خانه آخرت را آباد کنی تا در آنجا نیز آسوده باشی، لازم است که در خانه مهمان نوازی کنی و پیوسته از حال خویشان و بستگان خود باخبر شوی و از آنها دستگیری نمایی، تا بدین گونه دیگران هم از آسایش و زندگی مرفه تو برخوردار باشند!
و نیز حقوق شرعیه (خمس و زکوة و صدقات و سایر حقوق واجبه و مستحبه) را که در این خانه به تو تعلق می‏گیرد، باید از مال خویش بیرون بیاوری و به مستحقانش بپردازی که در این صورت به آسایش زندگی آن جهان و فراخی خانه آخرت هم رسیده‏ای.
در این هنگام علاء بن زیاد صاحب خانه که تحت تأثیر سخنان نافذ آن حضرت واقع شده بود، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! - آنچه درباره وضع زندگی من فرموده به جان می‏پذیرم - ولی می‏خواهم از برادرم عاصم به شما شکایت کنم. فرمود: برای چه؟ گفت: وی مانند راهبان نصارا گلیمی پوشیده و از زندگی دست کشیده و عزلت گزیده است.
حضرت فرمود: او را نزد من حاضر کنید! همینکه عاصم به خدمت حضرت رسید، فرمود: ای دشمنک خود! شیطان پلید خواسته است تو را سرگردان کند که این راه و رسم را به تو آموخته، و آنرا در نظرت جلوه داده است - آیا با این وضعی که پیش گرفته‏ای - رحم به زن و فرزند خود نکردی؟
آیا چنین پنداشته‏ای که خداوند روزی پاکیزه خود را برای تو حلال نموده ولی نمی‏خواهد از آنها بهره‏مند شوی؟ نه! تو پست‏تر از آنی که خداوند روزی خود را برایت حلال کند و نخواهد که از آن استفاده نمایی . زیرا این معنی فقط از پیغمبران و جانشینان آنها انتظار می‏رود.
عاصم عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! من خواسته‏ام مانند شما باشم، و از حضرتت تقلید کنم که با لباس زبر و خشن و خوراک ناچیز و بی‏لذت، روزگار می‏گذرانی!
فرمود: نه! نه! من مانند تو نیستم. زیرا خداوند بر پیشوایان حق واجب نموده است که خود را پائین آورده و در حدود وضع مردم تهی دست قرار دهند، تا فقر و تنگدستی بر بی‏نوایان فشار نیاورد و باعث پریشانی بیشتر آنها نگردد.(41)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، آشکار شدن مرقد امیرالمؤمنین

امیرالمؤمنین علی علیه السلام پیشوای بزرگ اسلام و امام اول شیعیان جهان در سال چهلم هجری، یعنی سی سال بعد از رحلت پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله وسلم چشم از این دنیای مادی فرو بست و مرغ روح بلند پروازش از تنگنای این جهان به ملکوت اعلی بال و پر گشود.
به دستور حضرت فرزندانش امام حسن و امام حسین، بدن مطهر او را در زمین مرتفعی که عرب به آن نجف می‏گوید، مدفون ساختند. بدون این که مردم بدانند محل دفن آن حضرت کجاست.
علی علیه السلام شخصیت عالیقدری که با زور بازوی وی کمر کفر و سطوت شرک و بت‏پرستی درهم شکست، و با جان‏بازیهای مردانه‏اش، تعالیم اسلام و سراسر عربستان گسترش یافت، و مردم به دین خدا گرویدند، به واسطه کینه دیرینه‏ای که ملت عرب از دوران جاهلیت و وحشی‏گری‏های آن عصر تاریک از وی به دل گرفته و در سینه پنهان داشته بودند، چنان از خلافت و روی کار آمدن وی نگران و ناراضی بودند، که اگر دسترسی به مرقد او پیدا می‏کردند، از تعرض به ساحت قدس و مدفن مقدس آن حضرت خودداری نمی‏نمودند.
از این رو مدفن امیر مؤمنان علیه السلام در حدود 150 سال همچنان از انظار عموم پنهان بود، و فقط ائمه طاهرین علیه السلام و عده‏ای از شاگردان مخصوص آن بزرگواران از محل دفن آنحضرت آگاه بودند، و در فرصتهائی که دست می‏داد، دور از چشم دشمنان، تربت پاک آن حضرت را زیارت می‏کردند.
سالها گذشت و ایام سپری شد، بنی امیه و بنی مروان آمدند و چند روزی در این میدان وسیع دنیای فریبنده زودگذر، اسب حکومت تاختند و چون پیمانه دولتشان لبریز شد، میدان را رها کردند و گذشتند، تا نوبت به بنی عباس یعنی عموزادگان بنی هاشم رسید.
بنی عباس هم در شرارت و جنایت نسبت به اهلبیت عصمت و خاندان نبوت دست کمی از اسلاف خود نداشتند، بلکه بعضی از خلفای بنی عباس با اعمال ننگین و جنایات خود، روی دولت بنی امیه را سفید کردند، که از جمله هارون الرشید خلیفه مقتدر آنها را باید نام برد.
هارون الرشید نسبت به شیعیان و اولاد امیرالمؤمنین که نزد مردم مقام و موقعیت خاصی داشتند، سخت گیر و هر گونه آزادی را از آنها سلب کرده بود.
هارون دهها نفر از فرزندان پیغمبر سادات را به قتل رسانید، و از همه مهمتر امام موسی کاظم علیه السلام را بعد از چند سال که در زندان بغداد نگاه داشت به وسیله زهر شهید کرد.
با این وصف روزی هارون در بیرون کوفه که دشت و مأهور وسیعی است، به صید آهو رفت. به فرمان او اطراف بیابان را قرق کردند و از هر طرف آهوان را رم دادند تا در تیررس خلیفه قرار گیرد. ناگاه چشم هارون الرشید به یک گله آهو افتاد و آنها را دنبال کرد. شکارچیان وی نیز تازی‏ها و بازی‏های شکاری را رها کردند که نگذارند آهوان فرار کنند.
آهوان به سرعت از تلی بالا رفتند و در آنجا خوابیده و آرام گرفتند. شکارچیان و هارون الرشید دیدند همین که سگها و بازهای شکاری نزدیک بلندی می‏رسند، هر کدام به سوئی پرت می‏شوند.
آهوان بدون هیچ واهمه‏ای از بلندی به زیر می‏آمدند و همین که سگها و بازهای شکاری را به طرف آنها رها می‏کردند، به نقطه مرتفع تل بالا رفته و آسوده می‏خوابیدند ولی هر بار که سگها و بازها برای صید آنها می‏خواستند از بلندی بالا بروند، به طرز اسرارآمیزی سقوط می‏کردند.
هارون و همراهان تا سه بار شاهد این وضع بودند، شکارچیان تعجب کردند و هارون حیران ماند!
هارون دستور داد، برای وی خیمه زدند و سفارش کرد بروند کوفه و مردی سالخورده که از اوضاع آن محل اطلاع داشته باشد پیدا نموده بیاوردند. پیرمردی فرتوت از قبیله بنی‏اسد را پیدا کردند و نزد هارون آوردند. هارون از پیرمرد پرسید آیا راجع به این نقطه اطلاعی دارد و از گذشتگان خبری شنیده است؟
پیرمرد گفت: اگر خلیفه به من تأمین بدهد که خودم و این محل در امان باشد اطلاعی که دارم در اختیار وی بگذارم.
هارون گفت: خدا را گواه می‏گیرم که از جانب من هیچگونه صدمه‏ای به تو و این محل نخواهد رسید.
پیرمرد گفت: پدرم برای من نقل کرده که در زمان پدرش شیعیان عقیده داشتند که این بلندی محل دفن حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی‏طالب علیه السلام است. خدا اینجا را حریم امن خود قرار داده است و هر کس بدان پناه ببرد در امان خواهد بود.
هارون فی‏الحال از اسب پیاده شد و آب خواست و وضو گرفت و در همان نقطه به نماز ایستاد سپس خود را به زمین افکند و تا سه روز گریه و زاری می‏کرد...!
هارون دستور داد گنبدی بر آن تربت پاک بنا کردند، و هر بار که به کوفه می‏آمد به زیارت آن حضرت می‏رفت. بدین گونه مدفن امیر مؤمنان به دست یکی از دشمنان آن حضرت کشف شد و زیارت گاه خاص و عام گردید(65).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، استقامت‏

سراج الدین سکاکی یکی از دانشمندان بزرگ اسلام است که در عصر خوارزمشاهیان می‏زیسته و خود نیز از مردم خوارزم بوده است.
این دانشمند نامور با اینکه ایرانی است کتابی به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربی و اسلامی نوشته است، که از شاهکارهای بزرگ علمی و ادبی به شمار می‏رود.
سکاکی در علوم عربی هنوز هم میان دانشمندان اسلام استادی خود را حفظ کرده و کسی جای او را نگرفته است. همه او را به وفور دانش می‏ستایند، و مبانب علمیش را محترم می‏شمارند.
سکاکی نخست مردی آهنگر بود. روزی صندوقچه‏ای بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که چون در ساختن آن رنج بسیار کشیده و ابزار سلیقه نموده بود و آنرا شاهکار خود می‏دانست، به رسم تحفه برای سلطان وقت برد. سلطان و اطرافیان به دقت صندوقچه را تماشا کردند و سکاکی را مورد تحسین قرار دادند.
در این اثنا که وی ساکت و مؤدب در گوشه مجلس ایستاده و منتظر نتیجه بود، دانشمند بزرگی وارد شد.
سلطان و تمام حاضران از جای برخاستند، و چون مرد دانشمند نشست، همه دو زانو پیش روی وی نشستند. سکاکی که سخت تحت تأثیر این نشست و برخاست و تجلیل و احترام واقع شده بود، پرسید: این شخص کیست؟ گفتند: او یکی از علماء است.
سکاکی از گذشته تأسف بسیار خورد و پیش خود گفت: چرا من تحصیل علم نکنم تا به این مقام بزرگ نائل شوم؟ از آن همه رنج و زحمت که برای ساختن این صندوقچه ظریف کشیدم چه سودی بردم؟ این را گفت و از مجلس بیرون رفت و یکراست به طرف مدرسه شهر شتافت.
در آن هنگام سی سال از سنش گذشته بود، با این وصف رفت نزد مدرس و گفت: من می‏خواهم درس بخوانم تا عالم شوم! مدرس گفت: گمان نمی‏کنم تو با این سن و سال به جائی برسی! بیهوده عمرت را تلف مکن که چیزی نخواهی شد! ولی چون دید سکاکی دست بردار نیست، و همچنان اصرار دارد که درس بخواند تا عالم شود! ناچار یک مسئله بسیار ساده از فقه حنفی که مردم شهر هم پیرو آن مذهب بودند، به او یاد داد و گفت.
این مسئله را از حفظ کن و فردا وقتی پرسیدم بازگو نما، مدرس خواست بدین وسیله میزان هوش و استعدادش را بسنجد تا اگر لایق دید، او را بپذیرد.
مسئله این بود: استاد گفت: پوست سگ با دباغی پاک می‏شود.
سکاکی هم برای اینکه شدت علاقه خود را به درس خواندن نشان دهد، صدها بار آنرا تکرار نمود تا بالاخره با همه کودنی که داشت ازبر کرد!
روز بعد آمد و با غرور در مجلس درس میان شاگردان نشست و آمادگی خود را برای پاسخ دادن به پرسش استاد اعلام داشت.
استاد پرسید: خوب! درس دیروز را بازگو کن!
سکاکی که از تکرار آن مسئله ساده بسیار خسته و گیج شده بود، بعلاوه مجلس درس و شخص استاد هم او را مرعوب ساخته بود، هواسش پرت شد و در آن هواس پرتی گفت:
سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاک می‏شود
با گفتن این جمله غریو خنده حاضران مجلس برخاست! شاگردان او را به باد مسخره گرفتند و سر بسرش گذاشتند و ریشخندش نمودند.
سکاکی از میدان در نرفت و روحیه خود را نباخت. اما پیدا بود که باطناً از این حواس پرتی و کودنی رنج می‏برد.
استاد به حال او رقت برد و برای اینکه شرمنده نشود، شاگردان را ملامت کرد و جمله دیگری به وی یاد داد تا آنرا بیاموزد. بدین گونه ده سال عمر صرف کرد ولی پیشرفت قابل ملاحظه‏ای نصیبش نشد.
روزی از وضع خود بسیار دلتنگ شد و رو به کوه و صحرا نهاد و به موضعی رسید که قطره‏های آب از بلندی بروی تخته سنگی می‏چکید و بر اثر ریزش مداوم خود، سوراخی در دل سنگ پدید آورده بود. سکاکی مدتی با دقت آن منظره را تماشا کرد. سپس با خود گفت: دل تو که از این سنگ سخت‏تر نیست، اگر پشت کار و استقامت داشته باشی سرانجام موفق خواهی شد!
این را گفت و بی‏درنگ به شهر برگشت، و از همان سن چهل سالگی با اطمینان خاطر و توکل به خدا و جدیت تمام سرگرم فرا گرفتن رشته‏های مختلف علوم متداول عصر گردید. خدا هم او را در این راه یاری کرد و درهای علوم به رویش گشوده شد.
سرانجام به مقامی رسید که دانشمندان و فضلای روزگار تا عصر حاضر از اندوخته علمی وی استفاده می‏برند، و مهارت و استادی او را در علوم عربی و فنون ادبی با دیده اعجاب می‏نگرند!(25)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0