داستان های بحارالانوار ، رابطه تنگاتنگ امامان با شیعیان‏

زمیله، یکی از ارادتمندان امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) می‏گوید:
مدتی مریض بودم، نمی‏توانستم در نماز جماعت علی (علیه السلام) شرکت کنم، روزی جمعه حالم بهتر شد، با خود گفتم:
چه خوب است امروز بروم نماز را با حضرت بخوانم، وضو گرفتم و به مسجد رفتم، علی (علیه السلام) برای ایراد خطبه به منبر رفت، در بین خطبه حالم دگرگون شد و لرزه بر اندامم افتاد.
علی (علیه السلام) پس از خطبه نماز خواند و به خانه برگشت، من نیز به دنبال آن حضرت راه افتادم، وارد منزل شد، من هم وارد شدم.
حضرت رو به من کرد و فرمود:
زمیله! در وسط خطبه چه شد که یک مرتبه حالت بد شد؟
عرض کردم: مدتی مریض بودم امروز حالم کمی خوب شد، دلم خواست نماز را با شما بخوانم، به مسجد آمدم، در بین خطبه حالم بهم خورد و ناراحت شدم.
فرمود: زمیله! تو که مریض شدی مریضی ات در من اثر کرد، لیس مؤمن یمرض الا مرضنا بمرضه، ولا یخزن الا حزنا بحزنه و لا بدعوا الا امنا لدعائه و لا یسکت الا دعونا له:، هر شیعه که مریض می‏شود، ما نیز مریض می‏شویم، هرگاه غمگین می‏شود ما نیز غمگین می‏شویم، هنگامی که دعا می‏کند ما آمین می‏گوییم، و ساکت که می‏شود ما دعایشان می‏کنیم.
گفتم: آقا جان! فدایت شوم! این حال فقط برای ماست که اکنون در محضر شما هستیم یا برای همه دوستان است؟
فرمود: برای همه دوستان چنین هستیم.
لیس یغیب عنا مؤمن فی شوق الارض و لا فی غیرها: هیچ مؤمن در شرق و جای دیگر این عالم نیست، مگر اینکه ما از حال او باخبریم(23)
و وقتی مریض می‏شود ما نیز مریض می‏شویم، و به اندوهش اندوهناکیم، و به حزنش محزونیم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ذوالفقار علی سخن می‏گوید

هنگامی که علی (علیه السلام) عمر بن عبدود، پهلوان نام آور دشمن را کشت، ذوالفقار را به حسن (علیه السلام) داد و فرمود:
فرزندم به مادرت زهرا بگو خون این شمشیر را بشوید. حسن (علیه السلام) شمشیر را پس از شستشو به خدمت پدر آورد در حالی که حضرت علی در محضر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بود. علی (علیه السلام) دید نقطه‏ای خونی در شمشیر باقی مانده است، فرمود:
حسن جان! مگر مادرت این شمشیر را نشسته است؟!
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: یا علی ماجرای نقطه‏ی خون را از خود شمشیر بپرس، خبر خواهد داد. حضرت شمشیر را تکان داد و فرمود: مگر زهرای مرضیه تو را نشسته است؟
شمشیر از جانب خدا به سخن در آمد و با زبان زیبا گفت:
چرا مرا شست ولی با من دشمنی را در نزد ملائکان که بدتر از عمر بن عبد باشد نکشته‏ای، من این نقطه‏ی خود را به خود کشیدم، پاک نمی‏شود، تا هر روز هنگام طلوع آفتاب فرشتگان آسمان این خون را ببینند و بر تو صلوات بفرستند(42).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ذلت گناه و عزت طاعت‏

یکی از خلفای عباسی دل درد شدیدی داشت. بختیشوع که خود نصرانی، و از پزشکان ماهر آن عصر بود، برای معالجه به بالین آن خلیفه آمد و پس از معاینه، معجونی از دارو درست کرد و به خلیفه داد ولی خوب نشد بختیشوع که از معالجه او ناامید شده بود گفت:
آنچه مربوط به علم پزشکی بود، همین بود که انجام دادم. بنابراین درد تو با برنامه طبی، معالجه نمی‏یابد و ادامه دارد، مگر شخصی که دعایش مستجاب می‏شود، برای تئ دعا کند.
خلیفه به یکی از نگهبانان خود گفت:
موسی بن جعفر را به اینجا بیاور. او رفت و امام کاظم علیه السلام را آورد. مأمور شنید که حضرت در بین راه مشغول راز و نیاز شد و دعایی خواند، همان دم درد خلیفه بر طرف شد و شفا یافت. پس از آنکه امام علیه السلام به نزد خلیفه وارد شد، به امام گفت:
تو را به حق جدت پیامبر مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم سوگند می‏دهم، بگو بدانم درباره من چه دعایی کردی؟
امام کاظم علیه السلام فرمود:
گفتم: اللهم کما اریته ذل معصیته فأره عز طاعتی:
خدایا! همان طور که نتیجه ذلت و خواری گناه خلیفه را به او نشان دادن دادی، نتیجه عزت و شرافت اطاعت مرا نیز نشان بده(107).
آری، استجابت دعا و نیایش از آثار اطاعت و بندگی است، همچنان که ذلت و گرفتاری معمولاً از آثار عصیان و گناه می‏باشد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دیدار با امام هادی در زندان طاغوت‏

متوکل عباسی دشمن سرسخت خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مخصوصاً امام هادی (علیه السلام) بود. و همواره در اندیشه اذیت و آزار آن بزرگوار بسر می‏برد. بدین جهت پس از احضار امام هادی از مدینه به سامراء، او را زندانی کرد.
یکی از یاران امام به نام صقر می‏گوید:
هنگامی که مولایم هادی (علیه السلام) را در سامراء زندانی کردند.
رفتم از آن حضرت احوال پرسی کنم.
زرافی نگهبان متوکل مرا که دید دستور داد وارد شوم. وارد که شدم. گفت: صقر! چه خبر؟
گفتم خیر است.
گفت: بنشین! نشستم. ولی هراسان شدم و به فکر فرو رفته از آمدنم پشیمان گشتم و با خود گفتم: عجب اشتباه کردم، کاش نیامده بودم.
زرافی کارهای مردم را انجام داد همه رفتند خلوت که شد.
پرسید:
چه کار داری و برای چه آمده‏ای؟
گفتم: برای کار خیری.
- شاید آمده‏ای از حال مولایت با خبر شوی؟
- مولایم کیست؟ مولایم خلیفه است.
- ساکت باش، مولای تو بر حق است، و من نیز عقیده‏ی تو را دارم او را امام می‏دانم.
- الحمدالله!
- صبر کن تا نامه رسان بیرون رود. مدتی نشستم. نامه رسان که بیرون رفت، به غلامش گفت: دست صقر را بگیر و او را به اطاقی که مرد علوی در آن زندانی است ببر و نزد او بگذار و برگرد.
چون محضر امام رسیدم، دیدم حضرت روی حصیر نشسته و در برابرش قبری را کنده‏اند، سلام کردم، امام جواب داد و فرمود: بنشین! نشستم.
فرمود: برای چه آمده‏ای؟
عرض کردم: آمده‏ام از حال شما با خبر شوم.
آنگاه نظرم به قبر افتاد گریستم. فرمود:
گریه نکن! آنها اکنون آسیبی به من نمی‏رسانند.
گفتم: الحمدالله!
سپس از معنای حدیثی پرسیدم. امام پاسخ داد.
پس از آن فرمود:
مرا واگذار و بیرون رو که بر تو نگرانم و بیم آن است که آزاری به تو برسانند.(114)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دیدار با امام زمان

عبدالله جعفر حمیری می‏گوید:
پس از وفات امام حسن عسکری علیه السلام با چند نفر در بغداد به خانه احمد بن اسحق رفتیم، دیدیم عثمان بن سعید نیز در آنجا هستند، من به عثمان بن سعید گفتم:
این شیخ احمد بن اسحق مورد وثوق و اعتماد ما است. او درباره شما نقل می‏کند:
که شما را دو امام بزرگوار امام هادی علیه السلام و امام عسکری علیه السلام تایید کرده و مورد اطمینان آنها بوده‏اید، از این رو شما کسی هستید که در راستگویی شما تردیدی نیست.
اینک شما را به خداوند و دو امام بزرگوار که شما را به راستگویی ستوده‏اند، سوگند می‏دهم آیا پسر امام حسن عسکری علیه السلام را صاحب الزمان علیه السلام است دیده‏ای؟
عثمان بن سعید گریست آنگاه فرمود:
پاسخ تو را می‏دهم به شرطی که تا من زنده‏ام به کسی نگویی.
گفتم: عهد می‏بندم که به کسی نگویم.
آنگاه فرمود:
آری، امام زمان را دیده‏ام چنین و چنان است. برخی از خصوصیات امام علیه السلام را بیان کرد.
گفتم: نام او چیست؟
گفت: از بردن نام آن حضرت، نهی شده‏اید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دومین رکن سعادت در هم شکست‏

جابربن عبدالله انصاری می‏گوید:
سه روز قبل از رحلت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) از آن حضرت شنیدم که به علی (علیه السلام) فرمود:
ای پدر دو نوگل (حسن و حسین) سلام بر تو باد. من درباره‏ی دو نوگل دنیوی خود به تو سفارش می‏کنم، طولی نمی‏کشد که تو دو رکن خوشبختی را از دست خواهی داد، من تو را به خدا می‏سپارم.
هنگامی که پیامبر اسلام از جهان رحلت نمود علی (علیه السلام) فرمود: این یکی از آن دور رکن سعادت من بود که رسول خدا به من خبر داد.
و موقعی که حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) از دنیا رفت حضرت فرمود: این دومین رکنی بود که پیغمبر خدا به من داد(53).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دوست کم دشمن بسیار

انو شیروان پادشاه معروف ایرانی نویسنده‏ای داشت به نام جمیل که دارای هوش سرشار ولی نابینا بود.
هنگامی امیر مومنان وارد منطقه نهروان شد، جمیل به حضور آن حضرت رسید. حضرت از او پرسید:
ای جمیل! سزاوار است انسان چگونه باشد؟
جمیل گفت:باید دوستش کم و دشمنش زیاد باشد.
- ای جمیل! تو حرف تاز ه می‏زنی، زیرا که همه می‏گویند دوست زیاد و دشمن کم داشته باشد.
- آنچه می‏گویند درست نیست سخن من صحیح است.
سپس سخنانی گفت که خلاصه‏اش این بود:
اگر دوستان زیاد باشد انسان به زحمت می‏افتد، در راه رضایت هر کدام باید زحمت ها کشید، همانطور که در مثل گفته‏اند هر گاه ناخدایان زیاد شد کشتی غرق می‏شود.
آنگاه حضرت پرسید:
بسیار دشمن چه سودی برای انسان دارد؟
جمیل گفت:
وقتی دشمن زیاد شد انسان از رفتار و گفتارش زیاد مواظب می‏کند که مبادا به لغزش افتاده و دشمن سوء استفاده کند و همواره در این حال خواهد بود و در نتیجه از لغزشها و خطاها در امان خواهد ماند.
امیر مومنان گفتار او را پسندید و او را تصدیق کرد.(150)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دو خلیفه ممنوع الملاقات در محضر فاطمه زهرا

زهرای مرضیه علیه السلام پس از آن همه مصیبت‏ها مریض شد. زنان مسلمان و خویشان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و اصحاب خاص رسول خدا گاهی به عیادت فاطمه علیه السلام می‏رفتند ولی ابوبکر و عمر به خاطر ستم هایی که در حق فاطمه زهرا انجام داده بودند، حضرت اجازه ملاقات به آنها نمی‏داد.
روزی خدمت علی علیه السلام رسیدند و گفتند:
از فاطمه اجازه بگیر ما نزد او بیاییم و از گناه خود عذر خواهی کنیم.
علی علیه السلام نزد فاطمه علیه السلام آمد و فرمود:
فاطمه جان! آن دو نفر ابوبکر و عمر بارها برای عیادت شما آمده‏اند اجازه نداده‏ای، اکنون دم در هستند، می‏خواهند بیایند از شما احوال پرسی کنند، شما چه صلاح می‏دانید؟
حضرت زهرا عرض کرد:
خانه، خانه شماست و من در اختیار شما هستم هر طور صلاح می‏دانی عمل کن.
فاطمه علیه السلام این جمله را گفت مقنعه خود را به صورت کشید و روی خود را به طرف دیوار گردانید. آن دو نفر وارد شدند.
فاطمه علیه السلام پرسید:
برای چه به اینجا آمدید؟
گفتند: برای اینکه بگوییم ما خطا کاریم، به شما جسارت کرده‏ایم و عذر خواهی می‏کنیم، و امیدواریم از تقصیرات ما بگذری.
فاطمه علیه السلام فرمود:
اگر راست می‏گویید من یک مطلب را از شما می‏پرسم، جواب دهید.
گفتند: آنچه در نظر داری بپرس.
فاطمه علیه السلام فرمود:
شما را به خدا سوگند! آیا از پیامبر شنیدید که فرمود:
فاطمه بضعه منی فمن اذاها فقد اذانی: فاطمه پاره وجود من است، هر کس او را اذیت کند مرا اذیت کرده.
گفتند: آری، این سخن را از پیامبر شنیده‏ایم.
در این وقت فاطمه علیه السلام دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! تو شاهد باش که این دو نفر مرا اذیت کردند. من شکایت ایشان را به تو و پیغمبر تو می‏کنم.
آنگاه فرمود:
نه، به خدا سوگند هرگز از شما راضی نخواهم شد تا با پدرم رسول خدا دیدار کنم... .


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دنیا بر سه پایه استوار است‏

اصبغ بن نباته می‏گوید:
امیر مؤمنان علی (علیه السلام) به خلافت که رسید و مردم از او بیعت کردند، عمامه رسول خدا را بر سر گذاشت و عبای آن حضرت را به دوش انداخت و نعلین اش را به پا نمود و شمشیر آن حضرت را به کمر بست. وارد مسجد و بر فراز منبر نشست و فرمود:
ایها الناس سلونی قبل ان تفقدونی: ای گروه مردم از من بپرسید پیش از آنکه از میان شما رفته باشم، این سینه مخزن علم الهی است و این شیره دهان رسول خداست که به گلوی من فرو ریخته، از من بپرسید که علم اولین و آخرین نزد من است...
مردی از دورترین نقطه مسجد برخاست، در حالی که عصا بر دست داشت، از میان جمعیت خود را به آن حضرت رساند و عرض کرد:
یا امیرالمؤمنین! مرا به کاری راهنمایی کن که با انجام دادن آن، از آتش دوزخ نجات یابم.
حضرت فرمود: ای سؤال کننده! اول گوش کن، سپس بفهم، بعد یقین و باور کن.(37)
دنیا بر سه پایه استوار است:
1- دانشمند سخنوری که به علم خود عمل کند.
2- توانگری که سخاوتمند باشد.
3- فقیری که شکیبایی کند.
هرگاه دانشمند به علم خود عمل نکند و توانگر بخل ورزد، و فقیر صبر نکند، در اینجاست که افسوس درد آور باید خورد و آگاهان می‏فهمند که در چنین وقت دنیا به سوی کفر گام بر می‏دارد.
سپس فرمود: ای سؤال کننده در چنان زمان بسیاری از مساجد و گردهم آیی جماعت که تنشان در کنار هم و دلشان از هم جداست، تو را نفریبند.(38)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دلهای پر از عقرب

سفیان ثوری می‏گوید:
به امام صادق علیه السلام گفتم:
آقا چرا از مردم کناره گرفته‏ای؟
فرمود:
سفیان! زمانه خراب شده، دوستان دگرگون گشته‏اند، لذا می‏بینم تنهایی آرامش بیشتری دارد.
سپس این شعر را خواند(88):
وفا چون روز گذشته از میان رفته است. مردم یا دو رو منافقند یا خیانتکار. و اظهار دوستی و محبت می‏کنند، ولی دلهایشان پر از عقرب است(89).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دلباخته دنیا

در زمان گذشته مردی دلباخته دنیا بود که دوست داشت به ریاست و زرق و برق دنیا برسد، هرچه تلاش کرد از راه حلال به هدف برسد نتوانست. ناچار از راه حرام وارد شد، بازهم دستش به جایی نرسید. اتفاقاً کسی که از وضع و هدف او آگاه بود، به او گفت:
تو که برای رسیدن به مال و پست و ریاست از راههای حلال و حرام تلاش فراوان نمودی و به آرزویت نرسیدی اینک من راهی به تو نشان می‏دهم که اگر آن را پیمودی قطعاً به مقصود خواهی رسید. مرد گفت:
آن راه کدام است به من نشان بده.
گفت: دین تازه‏ای بساز، و مردم را به پیروی از آن دعوت کن تا دور تو گرد آیند و بدین وسیله به مال و ریاست دنیایی خواهی رسید.
آن مرد بدبخت فریب خورد و دین تازه‏ای اختراع نمود و بساط عوام فریبی را به راه انداخت. طولی نکشید عده زیادی را به دور خود جمع کرد و شهرت یافت، و در نتیجه ثروتی فراوانی اندوخت و بر جمعی ریاست نمود.
نا گاه از خواب غفلت بیدار شد و پیش خود گفت:
وای بر من! این چه خطای بزرگی بود که مرتکب شدم، برای دنیا بندگان خدا را گمراه کردم؟!
آنگاه تصمیم گرفت برای جبران این خیانت بزرگ، افرادی را که گمراه کرده بود به راه راست و دین حق برگرداند. او همه را جمع کرد و حقیقت مطلب را با آنان در میان گذارد و گفت:
راستش این است دینی را که من برای شما آوردم، بی اساس و ساختگی است، اکنون شما در راه باطل گام بر می‏دارید و اگر طالب سعادت هستید باید دست از دین ساختگی بردارید و دین حق را پذیرا باشد. ولی پیروانش ارزشی به سخنان او ننهادند و گفته‏های او را نپذیرفتند و گفتند:
آئین حق همان است که به ما آموخته‏ای. اینک تو خود از این برگشته و گمراه شده‏ای و دروغ می‏گویی که این دین ساختگی و باطل است. مرد که چنین دید، زنجیر به گردن خود انداخت و سر آن را به زمین میخکوب کرد و گفت:
من هرگز بند زنجیر را از گردن خود باز نمی‏کنم مگر اینکه خداوند مرا ببخشد و توبه‏ام را بپذیرد.
خداوند به یکی از پیغمبران آن زمان فرمود:
به این مرد دینساز و گمراه کننده بگو آنقدر مرا بخوانی و ناله و زاری کنی که بند بند استخوانت از هم جدا گردد تو را نخواهم بخشید، مگر این که افراد گمراه شده را هدایت کرده و به راه راست برگردانی، و مردگانی را که به باطل کشانده‏ای زنده کنی و به راه حق هدایت نمایی.(142)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دفاع از مظلوم در بزم ظالم‏

خلیل پسر احمد عروضی، می‏گوید:
روزی در مجلس ولید بن یزید خلیفه بنی امیه بودم، او بی پروا علی علیه السلام را دشنام می‏داد. ناگهان عربی از راه رسید که از دو گوش شترش خون می‏چکید، گوش‏های شتر را بریده بود تا تند راه برود. همین که نظر ولید به آن عرب افتاد، گفت:
بگذارید وارد شود، قطعاً با ما کاری دارد.
عرب وارد مجلس شد قصیده زیبایی که در مدح ولید سروده بود، خواند. ولید اشعار او را پسندید و جایزه بزرگی به ایشان داد و گفت: برادر عرب! اشعار تو را پسندیدم و جایزه بزرگی به تو دادم؛ اکنون شعری هم در بدگویی علی بگو.
مرد عرب از جا پرید، مانند شیر ژیان، نعره کشید و به ولید گفت:
به خدا سوگند! کسی را که تو می‏خواهی هجو کنم، از تو به ستایش لایق‏تر است و تو از او بدگویی سزاوارتری.
گروهی از حاضران در مجلس گفتند: ساکت باش! بیچاره بدبخت! خویشتن را به کشتن می‏دهی.
عرب گفت: چه گفتم، این چنین ناراحت شدید و مرا می‏ترسانید، مگر حرف بدی زدم؟ یا سخنی اشتباه و خطا گفتم و بیراهه رفتم؟ من شخصی را بر ولید برتری دادم که واقعاً از او برتر است. علی بن ابی طالب علیه السلام مردی با وقار، و از هر عیب و نقصی مبراست کارهای نیک او را رواج داد و بر اطراف دین قلعه محکمی کشید. او لحظه‏ای در راه دین آرام نگرفت و هرگز سخن بر خلاف حق نگفت...
مبادا فرد نادانی خیال کند چون علی نتوانست در میدان مبارزه با حریفان خود پنجه نرم کند، گردنکشان و ستمگران را کنار بزند، از خلاف دست کشید و از حکومت کنار رفت.
اگر کسی چنین فکر کند که دشمنان علی علیه السلام به خاطر لیاقت و شخصیت خودشان زمام حکومت را به دست گرفتند کاملا اشتباه کرده و به خطا رفته است،


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دعبل و دزدان قافله‏

دعبل کیسه طلا و جبه را گرفت، به همراه یک قافله از مرو خارج شد، در بین راه دزدها به قافله حمله کردند و تمام وسایل را گرفتند، دست‏های همه از جمله دعبل را بستند و شروع به تقسیم اموال قافله نمودند اتفاقاً یکی از آن‏ها این شعری را که دعبل سروده بود خواند:

اری فیئهم من غیرهم متقسما - و ایدیهم من فیئهم صفرات ‏

می‏بینم اموال آنها در بین دیگران تقسیم می‏شوند و خودشان دستشان از اموال آنها خالی است.
دعبل شعر خود را شنیده، به آن مرد گفت:
این شعر را چه کسی سروده؟
دزد گفت:
دعبل بن علی خزاعی.
دعبل گفت:
من همان دعبل سراینده این شعر هستم.
دزد همین که این را شنید، پیش رئیس دزدها که بالای تل مشغول نماز بود! دوید و گفت: دعبل، در میان کاروان دست بسته است.
رئیس دزدها این سخن را که شنید نزد دعبل آمد و پرسید:
تو دعبل هستی:
گفت: آری.
گفت:
قصیده‏ات را بخوان. دعبل همه قصیده‏اش را خواند.
رئیس دزدها قصیده را از اول تا آخر شنید، سپس دستور داد که دست دعبل و افراد کاروان را باز کردند و تمام اموالی را که گرفته بودند به آنها باز گردانیدند.
دعبل از آنجا به قم آمد، مردم قم درخواست کردند که قصیده را بخواند.
گفت: همه را به مسجد جامع دعوت کنید. پس از اجتماع مردم بالای منبر رفت و قصیده‏اش را خواند و مردم اموال فراوانی به او بخشیدند.
وقتی که جریان جبه حضرت را شنیدند، تقاضا کردند که جبه را در مقابل صد هزار دینار به آنها بفروشد، دعبل حاضر نشد.
گفتند: مقداری از آن را به هزار دینار بفروش. باز دعبل قبول نکرد. از قم خارج شد کمی فاصله گرفته بودت گروهی از جوانان به دنبال او رفته و جبه را به زور از او گرفتند.
دعبل به قم برگشت و تقاضا کرد که جبه را به او بدهند ولی آنها نپذیرفتند و گفتند پولش را می‏دهیم، و دیگر جبه را نخواهی دید. دعبل وقتی که مأیوس شد، تقاضا کرد قطعه‏ای از جبه را به او بدهند، این پیشنهاد را پذیرفتند. قطعه‏ای از جبه را به او دادند و بقیه را به هزار دینار از او خریدند.
دعبل به وطن باز گشت، دید دزدها در منزل داشته همه را برده‏اند، دعبل صد دینار را که حضرت به او عطا کرده بود، هر دینارش را به صد درهم فروخت و مبلغ ده هزار درهم به دست آورد. و در نتیجه زندگی‏اش را دوباره سامان داد و به یاد آورد که امام علیه السلام هنگام دادن آن پول فرمود:
این پول را بگیر به آن نیاز خواهی داشت(111).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دعای مخصوص امام هادی

امام هادی (علیه السلام) دعای مخصوصی داشت که خود آن حضرت می‏فرماید
من بسیاری از اوقات خدا را با این دعا می‏خواندم و آن را به شیعیان آموخت و فرمود
از خداوند خواسته‏ام که هرکس را کنار قبر و بارگاه من این دعا را بخواند دعایش مستجاب شود و خداوند او را ناامید نکند و آن دعا این است‏
یا عدتی عند العدد و یا رجائی و المعتمد یا کهفی و اسندو یا احدو یا احد و یا قل هو الله احد اللهم بحق من خلقته من خلقک و لم تجعل فی حلقک و مثلهم احد صلی علی علیهم و افعل بی کذا و کذا:
ای یاور من هنگام یاری‏ها و امید و اعتمادگاه من، و ای پناه گاه و تکیه گاه محکم و ای خدای یکتا و بی همتا و ای قل هو الله احد، از درگاهت خواستارم به حق آفریدگان برگزیده‏ات که هیچ کس را در مقام و منزلت آنها نیافریدی برهمه‏ی آنها رحمت و فرست و فلان و فلان حاجتم را برآور!(127)
93
گناه نابخشودنی‏
ابو هاشم جعفر که یکی از فقهاء و اصحاب امام هادی و عسکری بود نقل می‏کند: در محضر امام حسن عسکری بودم: فرمود
یکی از گناهانی که آمرزیده نمی‏شود این است که انسان بر (اثر کوچک شمردن گناه) بگوید
لیتنی لا اول خذ الا بهذا ای کاش! مرا به جز این یک گناه باز خواست نکنند با خود گفتم: این سخن بسیار دقیق است و سزاوار است انسان مواظب کارهای خود باشد و درباره هر چیز دقت کند (که گاهی انسان گناهی را مرتکب می‏شود و خیال می‏کند مهم نیست غافل از این که همان گناه گرفتارش خواهد کدر بنابراین هیچ گناهی را نباید کوچک شمرد)
در این مقام امام عسکری متوجه من شد و فرمود
درست فکر می‏کنی ابو هاشم! آنچه به خاطرات آمد صحیح است، باید در تمام کارها دقت نمود، زیرا تشخیص شرک (ریا) در انسان از دیدن اثر پای مورچه روی سنگ در شب تاریک و راه رفتن مورچه روی پلاس سیاه، مشکل‏تر است(128)
(یکی از خطرناک‏ترین گناه ریا است که تشخیص آن این همه دقت و ژرف نگری می‏خواهد)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دعای امام زمان‏ درباره دو برادر

علی بن حسین بابویه با دختر عموی خود ازدواج کرد ولی از او صاحب فرزند نشد، نامه‏ای به حسین بن روح‏سومین نائب امام زمان عج نوشت که از امام زمان تقاضا کند تا درباره او دعا نماید خداوند فرزندانی فقیه به او عنایت کند.
از ناحیه مقدسه امام پاسخ آمد از همسر فعلی خود فرزندی نخواهی داشت، ولی به زودی کنیزی دیلمی را خواهید گرفت و از او صاحب دو فرزند فقیه خواهی شد. پس از ازدواج با کنیز دیلمی صاحب دو فرزند به نامهای محمد و حسین شد.
محمدمعروف به شیخ صدوق و حسین هر دو فقیه ماهر در حفظ احادیث اهلبیت بودند. حدیث هایی که آنها حفظ کرده بودند هیچکس از اهالی و دانشمندان قم آنها را نداشتند.
هنگامی که آن دو برادرمحمد و حسین حدیث می‏گفتند، مردم از قوه حافظه آنها تعجب می‏کردند و به آنها می‏گفتند: این مقام ویژه را شما به برکت دعای امام زمان یافته‏اید و این مطلب درمیان مردم قم مشهور است.(144)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0