داستان های بحارالانوار ، خالد از جنایت خود میگوید
در ضمن یک حدیث طولانی خالد میگوید:
وقتی تصمیم گرفتم علی را بکشم، حضرت از این قضیه با خبر شد و فرمود:
میخواهی مرا بکشی؟
گفتم: آری!
رنگش دگرگون شد و چشمانش به سرخی گرایید و فرمود:
یابن اللخناء امثلک یقدم علی مثلی: ای پسر ختنه نشده تو میخواهی مرا بکشی؟
آنگاه دستش را دراز کرد و مرا از روی اسب به زیر کشید.
هرچه کوشیدم خود را از چنگ او برهانم سودی نبخشد، مرا کشان کشان به آسیابی برد و میلهی آهنین آسیاب را خم کرد و مانند گردنبند به گردنم انداخت، یاران من از ترس، مانند چوب خشک و یا مانند کسی که عزرائیل را دیده باشد، ایستاده و توان حرکت نداشتند. حضرت را به خدا سوگند دادم، مرا رها نمود.
و به همان حالت نزد ابوبکر رفتم، او عدهای آهنگران را حاضر نمود، هرچه کوشیدند طوق آهنین را از گردنم بردارند سودی نبخشید. در آخر گفتند: علاج این کار ممکن نیست مگر اینکه طوق را با آتش سرخ کنیم و یا بدین حال بماند.
آهن در گردن خالد ماند و مردم وی را مسخره کرده و بر او میخندیدند.
مدتی گذشت، علی (علیه السلام) از سفر بازگشت، ابوبکر برای شفاعت از خالد خدمت علی (علیه السلام) رسید، پس از خواهش و تمنای زیاد آن حضرت آهن را با دست مبارکش تکه تکه کرد و از گردن خالد برداشت.(33)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
روزی پیامبر اسلام در خانهی ام سلمه بود به او فرمود: مبادا بگذاری کسی نزد من بیاید، ناگاه امام حسین (علیه السلام) که کودک بود آمد و ام سلمه نتوانست از رفتن او نزد پیغمبر او جلوگیری کند، آن حضرت هم چنان آمد و تا محضر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شد و ام سلمه به دنبال امام حسین آمد دید آن بزرگوار روی سینه پیغمبر خدا قرار گرفته و رسول اکرم گریان است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سلیمان بن مراد میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در مدینه جوانی بود بن نام حنظله از قبیله خزرج. در آستانه جنگ احد مقدمه عروسی او با دختر عبدالله پسر ابی شروع شده بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابوحازم میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
معلی بن خنیس، صحابهی وفادار امام صادق (علیه السلام) میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
زراره صحابه مورد اعتماد امام باقر علیهالسلام میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امیر مومنان علی (علیه السلام) در مسجد رسول خدا برای مردم سخنرانی میکرد از فراز منبر فرمود: روز قیامت مردم در دادگاه عدل الهی حاضر میشوند، خداوند میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ایام عید فرار رسیده بود، حسن و حسین پیراهن کهنه در تن داشتند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
گروهی گنهکار در محلی جمع شده و برای گناهانشان گریه میکردند حضرت عیسی (علیه السلام) از کنار آنها میگذشت. پرسید نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شخصی به نام میمون بن عبدالله که از اصحاب امام صادق علیه السلام بود، میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی مهدی، خلیفه عباسی، به امام کاظم (علیه السلام) گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی عقیل (برادر علی علیهالسلام) به مجلس معاویه وارد شد و عمروبن عاص نیز در کنار معاویه بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هشام بن اسماعیل پدر عبدالملک مروان در دوران خلافت عبدالملک استاندار مدینه بود، خیلی ظلم و ستم نموده و در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد کرده بود، بخصوص به امام سجاد و خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بیش از دیگران بد رفتاری کرده بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت مهدی علیه السلام در سپیده دم نیمه شعبان در سال 255 هجری در سامرا به دنیا آمد. مادرش نرجس و پدرش امام حسن عسکری بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، خاکی که تبدیل به خون شد
حضرت به ام سلمه فرمود:
جبرئیل آمد به من تسلیت گفت: و خبر داد این حسینم کشته میگردد.
ام سلمه میگوید: یک شب پیامبر خدا از نظر ما غائب شد و خیلی طول کشید وقتی که آمد گرد و غبار بر سر و صورت مبارکش نشسته و موهایش ژولیده و کف دست مقدسش را گره کرده است.
گفتم: یا رسول الله چرا تو را در گرد و غبار آلوده میبینم؟
فرمود: مرا به محلی بردند که آن را کربلا میگویند، در آنجا قتلگاه حسینم و گروهی از اهل بیتم را به من نشان دادند. من خونهای آنان را جمع کردم. اکنون در میان دست من است، آنگاه کف دست خود را باز کرد و به من فرمود: این خونها را بگیر و نگه دار.
من آنها را گرفتم، دیدم شبیه به خاک قرمز است. در میان شیشه ریخته، سر آن را بسته و نگهداری نمودم.
هنگامی که امام حسین از مکه به سوی عراق حرکت نمود، من شب و روز آن شیشه را نگاه میکردم و میبوییدم و برای مصیبت وی میگریستم. وقتی روز دهم محرم فرار رسید من آن شیشه را برداشتم، دیدم به حال خود است. وقتی آخرین روز نزد آن شیشه رفتم دیدم آن خاک به خون تبدیل شده! فریاد زدم و گریستم ولی برای اینکه دشمنان نفهمند و مرا مسخره نکنند.
خویشتن داری میکردم تا اینکه خبر شهادت امام حسین رسید دیدم مطابق با آن روز است(74).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، خاطرهای عبرتانگیز
در کنار خانهی خدا مشغول طواف بودم که ناگاه دیدم فردی میگوید:
پروردگارا! مرا ببخش گرچه میدانم نمیبخشی!
سلیمان میگوید:
از این گفتار لرزه بر اندامم افتاد، و به او نزدیک شدم و گفتم:
ای مرد تو در حرم خدا و پیامبرش هستی و این ایام هم ایام حرام و ماه با اهمیتی است، چرا از رحمت الهی مایوس میباشی؟
گفت: گناه من بزرگ است.
گفتم: بزرگتر از کوه تهامه؟
گفت: آری.
گفتم: به اندازهی کوههای بلند؟
گفت: آری.
سپس گفت:
اگر مایل باشی میتوانم به تو بگویم ولی از حرم خارج شویم. بدین جهت از حرم خارج شدیم، در خارج از حرم اظهار داشت و گفت:
من در لشکر عمر بن سعد بودم و جزء چهل نفری بودم که سر مبارک امام حسین را از کوفه به شام برای یزید بردند. سپس به برخی حوادثی که در مسیر اتفاق افتاده بود اشاره کرد(80).
خدا نکند انسان آنچنان غرق گناه گردد که هر گونه روزنهی امیدی را به رویش بسته بیند و از رحمت الهی مایوس گردد.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حنظله غسیل الملائکه
شبی که رسول خدا دستور داد مسلمانان برای جنگ، از مدینه به سوی احد حرکت نمایند، حنظله همان شب را از پیامبر اجازه گرفت مراسم عروسی را انجام دهد و فردایش به سپاه اسلام ملحق گردد.
پیامبر صلی الله علیه و آله اجازه داد. حنظله پس از انجام عمل زفاف، در حال جنب برای جنگ آماده شد.
نجمه (تازه عروس) چهار نفر از زنها را حاضر نمود و ایشان را برای وقوع عمل زناشویی شاهد گرفت.
زنها از نجمه پرسیدند:
چرا زنها را شاهد گرفتی؟
در پاسخ گفت:
من در خواب دیدم دری از آسمان باز شد حنظله از آن به آسمان داخل گردید، دوباره آسمان به هم متصل شد من فهمیدم که حنظله شهید خواهد شد - این کار را کردم تا بعداً مورد تهمت قرار نگیرم -
- حنظله پیش از اذان صبح خود را به رسول الله رساند و نماز صبح را با تیمم خواند.
آنگاه وارد میدان نبرد شد، ناگاه ابوسفیان را دید که اسبش را میان دو لشکر به جولان آورده است. حنظله با یک حمله اسب او را پی کرد، ابوسفیان از اسب سرنگون به زمین افتاد، فریاد زد و از قریش برای نجات خود کمک خواست. سپس پا شد رو به فرار گذاشت. حنظله همچنان در تعقیب او بود که مردی از کفار به جنگ او آمد حنظله با او جنگید و به شهادت رسید.
پیامبر فرمود:
فرشتگان را دیدم حنظله را بین زمین و آسمان با باران ابر سفید در ظرفی از نقره شستشو میکنند، از آن پس او را حنظله غسیل الملائکه مینامیدند.(102)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حمل بار بر دوش شیران
در زمان حکومت منصور دوانیقی من و ابراهیم پسر ادهم وارد کوفه شدیم. امام صادق نیز از مدینه باز گردد، علماء و فضلای کوفه ایشان را بدرقه کردند.
صفیان ثوری و ابراهیم پسر ادهم (از پیشوایان صوفی) از جمله بدرقهکنندگان بودند و بدرقهکنندگان کمی از امام جلوتر رفته بودند. ناگهان در بین راه با شیر درندهای برخورد نمودند. ابراهیم بن ادهم گفت:
بایستید تا امام صادق بیاید و ببنیم با این شیر چه رفتاری میکند.
هنگامی که حضرت رسید، جریان شیر را به حضرت گفتند. امام نزدیک شیر رفته گوش شیر را گرفت و از راه کنار زد.
آنگاه فرمود:
اگر مردم از فرمان خداوند اطاعت کنند، میتوانند بارهای خود را با این شیران حمل کنند. (56)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حقوق برادران ایمانی
از امام صادق (علیه السلام) پرسیدم: مسلمان چه حقی بر برادر مسلمان خود دارد؟
امام فرمود: برای هر مسلمانی بر برادر مسلمان خود، هفت حق واجب دارد، هرگاه یکی از ضایع کند، از ولایت خدا و اطاعت او خارج میشود و دیگر بهرهای از رحمت خدا ندارد.
عرض کردم: فدایت شوم آنها کدام است؟
فرمود: انی علیک شفیق اخشی ان تضیع و لا تحفظ و تعلم و لا تعمل.
ای معلی! تو مورد علاقهی منی، میترسم آنها را بدانی و عمل نکنی.
معلی: برای انجام آنها از خدا مدد میخواهم و توفیق میطلبم.
امام: کوچکترین آن حقوق این است که هر چه برای خود میپسندی، برای او نیز به پسندی، و آنچه برای خود دوست نمیداری، برای او نیز دوست نداشته باشی.
دوم: او را به خشم نیاوری و ناراحتش نکنی و در پی خشنودی برادر ایمانی خود باشی و به خواسته هایش عمل کنی.
سوم: او را با جان، مال، زبان، دست و پای خود یاری کنی.
چهارم: مواظب و راهنمای او باشی، همانند آینه عیبهای او را نشان داده و بر طرف نمایی.
پنجم: تو سیر و او گرسنه، تو سیراب او تشنه، تو لباس به تن و او عریان نباشد.
ششم: هرگاه تو خدمتگذار داشتی او نداشت، سزاوار است که خدمتگارت را نزد او بفرستی، تا لباسهایش را شسته و برایش غذا و طعام فراهم کند و سایر کارهای خانه را انجام دهد.
هفتم: سهم و بهرهی او را نیکو نموده و دعوت او را بپذیری، و هنگام بیماری به عیادتش بروی و در کنار جنازهاش حاضر شوی، و هرگاه دانستی که احتیاجی دارد پیش از آنکه از تو تقاضای کمک کند، پیش قدم باشی و خواستهی او را بر آوری.
و هر گاه به این دستورات عمل کنی رابطهی دوستی او را محکم ساخته و از عهده انجام وظایف خوب برآمدهای(96)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حق را نباید بخاطر باطل ترک کرد
حضرت امام محمد باقر برای تشییع جنازه مردی از قریش رفت، من هم در خدمت امام بودم، زنی با صدای بلند گریست عطا (قاضی القضات وقت) که در تشییع جنازه حاضر بود، خطاب به زن کرد و گفت:
ساکت باش وگرنه برمیگردیم.
آن زن ساکت نشد و عطا برگشت، رفت و جنازه را تشییع نکرد.
من عرض کردم:
یا بن رسول الله! عطا برگشت.
حضرت فرمود:
ما به دنبال جنازه میرویم و با دیگران کاری نداریم. هر گاه ببینیم کار باطلی با حق آمیخته است، حق را به خاطر باطل ترک کنیم، حق مسلمان را ادا نکردهایم. (یعنی اگر چه گریه زن با صدای بلند کار باطلی بود و تشییع جنازه یک امر حق است، نباید به خاطر گریه زن، تشییع جنازه را ترک کرد.) سپس امام بر جنازه نماز خواند، صاحب عزا پیش آمد تشکر کرد و گفت: خداوند شما را رحمت کند شما نمیتوانید پیاده راه بروید برگردید! حضرت مایل نشد برگردد.
عرض کردم:
آقا! صاحب عزا به شما اجازه برگشتن داد ضمناً من هم مطلبی دارم، میخواهم از آن بپرسم.
فرمود:
ما با اجازه او نیامده بودیم و با اجازه او برگردیم.
این ثوابی است که در جستجوی آن بودیم انسان هر اندازه از پی جنازه برود پاداش بیشتر میگیرد. (51)
بدین وسیله امام به وظیفه خود عمل نمود و حق را به خاطر باطل ترک نکرد. امید است ما هم چنین باشیم.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حق الناس در قیامت
امروز من در میان شما با عدالت حکم میکنم و به هیچ کس در دادگاه من ظلم نمیشود.
امروز حق ضعیف را از قوی میگیرم. امروز به نفع مظلوم از ظالم دادخواهی میکنم (یا از طریق گرفتن کارهای نیک ظالم و قرار دادن آنها در پرونده مظلوم و یا اضافه نمودن گناهان آنها به گناهان ظالم) تنها آن دسته از ظالمان امروز نجات مییابند که مظلوم از حق خود بگذرد(32).
بنابراین پیش از فرا رسیدن آن روز در فکر نجات خودمان باشیم حق کسی در ذمهی ما نباشد.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حضرت فاطمه و دو پیراهن بهشتی
محضر مادر رسیده و گفتند:
مادر! روزهای عید فرار رسیده است خاندان فلان برای فرزندان خود لباس نو فراهم کردهاند، آیا برای ما لباس نو نمیدوزی؟
حضرت فاطمه (علیها السلام) در پاسخ فرمود:
انشاالله پیراهن برای شما دوخته میشود؟
روز عید فرا رسید. جبرائیل دو پیراهن بهشتی را نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد.
رسول خدا فرمود: این چیست ای جبرائیل؟
جبرائیل ماجرای گفتگوی حسن و حسین را با مادر و وعده مادر به آنها را برای پیامبر بازگو کرد. آنگاه گفت:
خداوند وقتی سخنان فاطمه را شنید که به فرزندانش گفت (به خواست خدا برای شما پیراهن دوخته میشود) صلاح دانست وعده فاطمه به فرزندانش، تا روز عید انجام گیرد و سخن او خلاف در نیاید(51).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حضرت عیسی و گریهی گناهکاران
چرا اینها گریه میکنند.
گفتند: اینها به خاطر گناهانشان میگریند
عیسی پیامبر (علیه السلام) فرمود:
فلید عوها یغفر لهم
آنها گناهانشان را ترک کنند (و از ارتکاب آنها توبه کنند) آمرزیده خواهند شد(168)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حدیثهای ساختگی و دروغهای رایج
محضر امام صادق علیه السلام بودم که گروهی ناشناس از شهرهای دیگر برای شنیدن حدیث به خدمت امام صادق علیه السلام رسیدند و گفتند: به ما حدیث بگو.
امام علیه السلام به من فرمود: اینها را میشناسی؟
گفتم: خیر.
فرمود: چگونه اینها برای یاد گرفتن حدیث نزد من آمدهاند، در صورتی که مرا نمیشناسند؟!
گفتم اینها افرادی هستند که حدیث جمع آوری میکنند از هر طریقی که بشود و گوینده حدیث هرکه باشد باکی ندارند!
حضرت رو به یکی از آنها نمود و فرمود:
آیا از این غیر من هم تا به حال حدیثی فرا گرفتهاید؟
گفت: آری.
امام علیه السلام: از آن حدیثها که شنیدهای برایم بیان کن.
گفت: من برای شنیدن حدیث پیش تو آمدهام نه آنکه برایت حدیث بگویم
امام علیه السلام رو به یکی دیگر از آنها کرد و فرمود:
از آن حدیثها که شنیدهای برایم نقل کن...
مرد شروع کرد به نقل حدیث، و جالب این که در حضور امام علیه السلام بسیاری از حدیثهای جعلی و دروغ را با چند واسطه از قول خود آن حضرت نقل کرد. از جمله گفت:
سفیان ثوری از امام صادق علیه السلام برایم نقل کرد که او فرموده:
النبیذ(101) کله حلال الا الخمر همه مست کنندهها حلال است مگر شراب
پس از نقل حدیث دروغ، ساکت شد.
امام علیه السلام فرمود: بیشتر بگو!
گفت: سفیان با یک واسطه از حضرت باقر علیه السلام نقل نمود که فرمود:
هرکس هنگام وضو روی کفش مسح نکند در دین بدعت گذار است، و هرکس نبیذ نیاشامد همین طور است، هرکس مار آبی مار ماهی و همچنین از غذای یهود و نصارا و گوشت حیوان ذبح شده به وسیله آنها را نخورد گمراه است، زیرا عمر نبیذ را پس از آنکه با آب رقیق کرده نوشیده، و نیز سه بار مسح روی کفش را در سفر انجام داده است، و علی هم یک شبانه روز از ذبیحه یهود و نصارا خورده و فرموده است بخورید! خداوند میفرماید:
امروز چیزهایی پاکیزه برای شما حلال شده و غذای اهل کتاب برای شما حلال است، و غذای شما نیز برای آنها حلال است(102).
پس از نقل این حدیثهای دروغ، باز ساکت شد.
امام صادق علیه السلام فرمود: باز هم بگو!
گفت: آنچه شنیده بودم برایت گفتم.
امام: تمام آنچه شنیده بودی این چند حدیث بود؟
گفت: نه.
امام: پس بگو!
...آنقدر از این گونه حدیثهای دروغین نقل کرد که میمون بن عبدالله میگوید: من از دروغهای او به خنده افتادم، ولی امام علیه السلام به من اشاره فرمود ساکت باش تا ببینم چه میگوید، او متوجه خنده من شد، سر برداشت و گفت: چرا میخندی؟ از شنیدن حق میخندی یا باطل؟
گفتم: خدا تو را اصلاح کند، پس گریه کنم؟! از این که حدیث را چنین خوب حفظ کردهای تعجب کردم، خندهام گرفت!
او ساکت شد، ولی امام علیه السلام باز هم فرمود: بیشتر بگو!
گفت: سفیان بن ثوری از محمد بن منکدر نقل کرد که او گفت: علی علیه السلام را در کوفه بر منبر دیدم میگوید:
اگر ببینم کسی مرا بر ابوبکر و عمر ترجیح میدهد، حد افترا و تهمت زن بر او جاری میکنم.
امام علیه السلام فرمود: ادامه بده!
گفت: سفیان از امام صادق علیه السلام برایم نقل کرد که او فرموده:
حب ابی بکر و عمر ایمان و بعضها کفر: دوستی ابوبکر و عمر ایمان است و دشمنی آنها کفر.
امام: ادامه بده.
گفت: یونس بن عبید از حسن نقل کرد که علی علیه السلام وقتی در بیعت ابابکر تأخیر کرد، ابابکر به او گفت:
چرا در بیعت با من دیر کردی؟ به خدا سوگند تصمیم داشتم گردنت را بزنم.
علی علیه السلام گفت: خلیفه پیغمبر هرچه صلاح بداند جای سخن نیست.
امام علیه السلام فرمود: بیشتر بگو!
گفت: سفیان ثوری از حسن نقل کرد که ابابکر به خالد دستور داد پس از سلام نماز صبح، گردن علی را بزند. ولی ابابکر در دل سلام نماز را داد سپس گفت:
خالد! آنچه به تو دستور دادم انجام نده.
امام صادق علیه السلام فرمود: باز هم بگو!
گفت: نعیم بن عبدالله از امام صادق علیه السلام برایم نقل کرد که فرموده:
علی بن ابی طالب دوست داشت در سایه درختهای خرمای خود نشسته و به خوردن خرما مشغول میشد ولی جنگ جمل و نهروان را راه نمیانداخت!
امام علیه السلام فرمود: بیشتر بگو!
گفت: عباد از امام صادق علیه السلام نقل کرد که وقتی علی بن ابی طالب علیه السلام در روز جمل متوجه خون ریزی زیاد شد به پسرش امام حسن علیه السلام فرمود:
پسرم هلاک شدم.
حسن به او گفت: پدر مگر من نگفتم جنگ نکن!
علی علیه السلام جواب داد:پسرم! نمیدانستم کار به این جا میکشد.
امام: ادامه بده.
گفت: سفیان ثوری از امام صادق علیه السلام نقل کرد که علی علیه السلام بر کشتگان لشکر معاویه در صفین گریست و پس از مدتی گریه کردن گفت:
خداوند من و آنها را در بهشت به هم برساند!
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حدود فدک
حدود فدک را برایم بگو تا آن را به شما بازگردانیم.
حضرت فرمود:
یک حد آن کوه احد، حد دیگرش عریش مصر، مرز سوم آن دریای احمر و مرز چهارمش دومه الجندل است.
مهدی بر آشفت و گفت:
آیا همه اینها که گفتی حدود فدک است؟
حضرت فرمود: آری!
ولی مهدی عباسی قبول نکرد و فدک را به صاحبش پس نداد.(105)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حاضر جوابی
معاویه به عمرو عاص گفت: اکنون با مسخره کردن عقیل تو را به خنده میآورم. عقیل پس از ورود سلام کرد.
معاویه گفت:
خوش آمدی، ای کسی که عمویش ابولهب است.
عقیل در پاسخ گفت:
آفرین بر کسی که عمهاش حمالة الحطب فی جیدها حبل من مسد است.
هر دو راست گفته بودند، چون ابولهب عموی عقیل و زن او (ام جمیل) عمه معاویه بود.
معاویه ساکت نشد و بار دیگر گفت:
درباره عمویت چه فکر میکنی؟ او اکنون در کجاست؟
عقیل در جواب گفت:
وقتی به جهنم رفتی، طرف چپت را نگاه کن! ابولهب را خواهی دید که روی عمهات حمالة الحطب افتاده، آن وقت ببین آیا در میان آتش جهنم شوهر بهتر است، یا زنش؟
معاویه گفت:
به خدا سوگند! هر دو شان بد هستند.(108)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، چو ایستادهای دست افتاده گیر
پس از مرگ عبدالملک، پسرش ولید جانشین شد. ولید تصمیم گرفت رضایت مردم مخصوصاً اهل مدینه را جلب کند، هشام را از استانداری برداشت. و دستور داد هشام را در جلوی خانه مروان نگاه دارند و هر کس از او بدی دیده یا شنیده بیاید تلافی کند. مردم دسته دسته میآمدند فحش و ناسزا به هشام میگفتند و تف به صورتش میانداختند.
خود هشام بیش از همه نگران امام سجاد و علویون و با خود فکر میکرد انتقام آن حضرت در مقابل آن همه دشنام و اذیت و لعن نسبت به پدران بزرگوارش جز کشتن چیزی دیگر نخواهد بود.
یک وقت دید امام سجاد با عدهای از علویون به سوی او میآیند، رنگ در سیمای هشام نماند و هر لحظه انتظار مرگ را میکشید. ولی امام که به هشام نزدیک شد طبق معمول مسلمان که هم میرسند سلام میگویند با صدای بلند سلام گفت.
و به سایر علویون نیز قبلاً فرموده بود کاری به هشام نداشته باشید چون اخلاق ما خانواده این نیست به افتاده لگد بزنیم بلکه روش ما این است افتادگان را یاری کنیم.
علاوه حضرت یادداشتی به هشام داد و در آن یاد آور شد که اگر از عهده پرداخت بدهی نیایی، نزد ما پول هست، میتوانیم به شما کمک کنیم. و از جانب ما چیزی به دل نگیر و هرگز ناراحت نباش.
هشام وقتی این بزرگواری را از امام سجاد (علیه السلام) دید با صدای بلند گفت: الله یعلم حیث یجعل الرساله: خداوند میداند رسالتش را در کدام خانواده قرار دهد.(71)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، چهار نایب خاص امام زمان
تولد او را پنهان داشتند، تا خلفای عباسی به او آسیب نرساند. با شهادت امام عسکری شوال 260 در 6 سالگی به مقام امامت رسید. پس از خواندن نماز بر پیکر مقدس پدر، چون ماموران در پی دستگیری او بودند حضرت به خواست الهی از نظرها پنهان شد.
امام زمان علیه السلام از سال 260 تا سال 329 هجری 69سال تنها از طریق وکلای چهار گانه با مردم در تماس بود(123). آنها عبارتند:
1. عثمان بن سعید 2. محمد بن عثمان 3. حسین بن روح 4. علی بن محمد سمیری.
از سال 329 هجری تاکنون 1092 سال از وفات سفیر چهار میگذرد(124) و آن حضرت وکیل خاصی در میان مردم ندارد، و فقهاء جامع الشرایط در عصر غیبت جانشینان امام زمان و مرجع مردم در امور دین و دنیا هستند.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))