داستان های بحارالانوار ، نجات از مرگ ناگهانی‏

روزی منصور دوانیقی - خلیفه عباسی کسی را به سراغ امام صادق علیه‏السلام فرستاد. هنگامی که حضرت نزد وی آمد، او را در کنار خود نشانید.
سپس چند بار صدا زد محمد را (58) پیش من بیاورید! مهدی را نزد من بیاورید! و مرتب تکرار می‏کرد.
به منصور گفتند:
هم اکنون می‏آید، وقتی که مهدی آمد منصور رو به امام کرده، گفت:
آن حدیثی را که درباره صله رحم نقل کردی دوباره بگو تا فرزندم مهدی نیز بشنود.
امام فرمود:
آری! پدرم از پدرش از جدش از امیرالمؤمنین علیه‏السلام از رسول خدا روایت کرد که آن حضرت فرمود:
مردی که از عمرش سه سال مانده اگر صله رحم کند خداوند سی سال مانده قطع رحم کند، خداوند به خاطر قطع رحم عمر سی ساله او را سه ساله می‏کند.
سپس این آیه را خواند: یمحوا الله ما یشاء و یثبت و عنده‏ام الکتاب (59)
منصور: این حدیث نیکو است ولی منظورم این حدیث نیست. امام: آری! پدرم از پدرش از جدش از امیرالمؤمنین علیه‏السلام از رسول خدا ص نقل کرد که فرمود:
صله رحم خانه‏ها را آباد می‏کند و عمرها را فزونی می‏بخشد، اگر چه بجای آورندگان مردمان خوبی نباشند.
منصور: این هم حدیثی است، لکن منظورم این حدیث نیز نیست.
امام: صله رحم حساب - روز قیامت - را آسان می‏کند و از مرگ بد، ناگهانی حفظ می‏نماید.
منصور: آری! منظورم همین حدیث بود. (60)
هدف منصور این بود که می‏خواست این حدیث را فرزندش بشنود و نسبت به صله ارحام مواظب رفتار خود گردد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نبرد بی‏ارزش

در مدینه مردی بود به نام قزمان هر وقت سخنی از او به میان می‏آمد و از کارهای نیکش صحبت می‏شد، پیغمبر می‏فرمود:
او اهل آتش جهنم است.
هنگامی که جنگ احد پیش آمد، قزمان در میدان نبرد، با شهامت جنگید و به تنهایی تعدادی از کفار را کشت.
سرانجام زخمهای سنگین برداشت، همراهان او را به خانه‏های بنی‏ظفر بردند. بعضی خدمت رسول خدا آمدند و ماجرای قزمان را گفتند.
حضرت فرمود:
خداوند هر آنچه را که اراده کرد، انجام می‏دهد. عده‏ای از مسلمانان در کنار بستر او بودند و به او می‏گفتند:
بهشت بر تو مژده باد! زیرا امروز، در راه خدا سخت کوشش و فداکاری کردی و خویشتن را به خطر انداختی.
قزمان در جواب گفت:
مژده بهشت برای چیست؟ به خدا سوگند، فداکاری و جنگم تنها به خاطر دفاع از قبیله و فامیلم بود، اگر موضوع قبیله و فامیل نبود هرگز به جنگ حاضر نمی‏شدم.
وقتی زخمهای بدن، او را به شدت رنج داد تیری از تیردان بیرون کشید و با آن رگی از بدن خود را برید، بدین وسیله خودکشی کرده به زندگی خود پایان داد.(100)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نامه‏ی پیامبر به کسری پادشاه ایران‏

هنگامی که پیامبر اسلام برای شاهان و فرمانروایان کشورها نامه نوشت، آنها را به دین اسلام دعوت کرد، یکی از نامه‏ها را برای کسری پادشاه ایران، (خسرو پرویز پسر انوشیروان بزرگترین سلسله ساسانی) فرستاد و او را به دین اسلام دعوت نمود(18).
نامه‏ی پیامبر به کسری که رسید آن را خواند و پاره کرد.
سپس... نامه‏ای به پادشاه یمن نوشت که این مرد کیست که در عربستان به خود جرات داده، به من نامه بنویسد و مرا به آیین خود دعوت کند، و اسم خودش را قبل از اسم من بنویسد؟! فوراً فردی را بفرست او را دستگیر کرده نزد من بیاورد تا او را مجازات کنم.
پادشاه یمن، فرستاده‏ی پادشاه ایران را با فرد دیگری همراه نامه‏ی کسری برای دستگیری پیامبر اعزام نمود.
فرستادگان محضر پیامبر رسیدند، و گفتند: کسری دستور داده شما را دستگیر کرده و پیش او ببریم.
حضرت که از نگاه کردن بر سیمای آنان اکراه داشت چون ریشهای خود را تراشیده و سبیل گذاشته بودند به آنها فرمود:
وای بر شما چه کسی به شما دستور داده ریش خود را بتراشید و سبیل بگذارید؟
گفتند: پروردگار ما (کسری) به ما دستور داده است.
پیامبر فرمود: اما پروردگار من فرموده است سبیل‏ها را بزنیم و ریش را باقی بگذاریم.
سپس فرمود: برای پاسخ نامه فردا بیایید. صبح که شد محضر پیامبر رسیدند، حضرت فرمود: پروردگار من به من خبر داد شب گذشته، هفت ساعت از شب گذشته بود، کسری به دست پسرش (شیرویه) کشته شد. بعداً خبر رسید شیرویه (پسر کسری) پدرش را همان شب کشته است.
آنگاه فرمود:
این مطلب را به فرمانروایتان بگویید آیین من بر آنان مسلط خواهد شد اسلام بیاورند.
ماموران به وطن بازگشتند. پادشاه یمن که از ماجرا آگاه شد اسلام آورد و مردم یمن نیز مسلمان شدند(19).
آری در این گونه موارد گفته‏اند: شب آبستن است تا چه زاید سحر.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، نامه امام عسکری به یکی از علماء بزرگ‏

امام حسن عسکری نامه‏ای به یکی از بزرگان فقهاء شیعه (علی پسر حسین‏بن بابویه قمی) نوشته‏اند که فرازی از آن چنین است:
ای علی! پیوسته صبر و شکیبایی کن! و منتظر فرج باش! همانا پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده است: بهترین اعمال امت من انتظار فرج است. همواره شیعیان ما در حزن و اندوه خواهند بود، تا فرزندم (امام قائم علیه‏السلام) ظهور نماید، همان کسی که پیغمبر صلی الله علیه و آله بشارت ظهور او را چنین داد: زمین را پر از عدل و داد کند، همچنان که پر از ظلم و جور شده است.
ای بزرگمرد و مورد اعتماد من! ای ابوالحسن! صبر کن! و بگو به شیعیان صبر کنند، در حقیقت زمین از آن خداست. به هر کس بخواهد می‏دهد، سرانجام نیکو برای پرهیزکاران است و سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو و همه شیعیانم، درود او بر محمد و آلش باد.(89)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ناله های جانسوز فاطمه در دامنه احد

محمود بن لبید می‏گوید:
پس از رحلت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم ، حضرت فاطمه علیه السلام بر سر مزار شهدا بخصوص حضرت حمزه، عموی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ، می‏رفت و در آنجا می‏گریست.
روزی بر سر مزار حمزه رفته بودم حضرت زهرا را دیدم که در آنجا نشسته و گریه می‏کند. چیزی نگفتم تا اینکه ساکت شد. جلو رفته، سلام دادم و عرضه داشتم:
ای بانوی بانوان جهان! به خدا سوگند! رگهای قلبم از ناله های دلسوزت پاره گشت.
فرمود:
ای ابو عمر! گریه سزاوار من است. من به مصیبت رحلت بهترین پدران که پیامبر خدا است گرفتار شده‏ام، ای وای که چقدر مشتاق دیدار رسول خدایم. سپس این شعر را سرود:
اذا مات میت قل ذکره- و ذکر ابی مذ مات والله اکثر
آنگاه که کسی می‏میرد، از او کمتر یاد می‏شود، ولی به خدا سوگند که یاد پدر من، از هنگام مرگش بیشتر شده است.
گفتم: بانوی من! پرسشی دارم که در سینه‏ام موج می‏زند و می‏خواهم بپرسم. فرمود: سوال کن!
عرض کردم:
آیا پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم پیش از وفاتش درباره امامت علی مطلبی را به طور آشکار فرمود؟
- جای تعجب است، مگر روز غدیر را فراموش کرده‏اید؟!
- فراموش نکرده‏ام ولی می‏خواهم آنچه را به طور سری به شما فرموده‏اند به من بگویید.
فرمود: خدا را شاهد می‏گیرم که از پیامبر خدا شنیدم که فرمود:
علی بهترین کسی است که در میان شما جانشین می‏گذارم، او پس از من امام شما است و دو نوه من و نه نوه از نسل حسین، امامان نیکوکارند. اگر از آنان پیروی کنید آنان را راهنمایان خود خواهید یافت و اگر با آنان دشمنی کنید، اختلاف تا روز قیامت از میان شما بر چیده نخواهد شد.
گفتم: ای بانوی من! چرا حق خویش را از غاصب‏ها نمی‏گیرید؟
فرمود: ای ابو عمر! پیامبر خدا فرمود:
مثل الامام مثل الکعبه اذ یولی و لا تاتی: امام مانند کعبه‏ای است که به سوی او می‏روند و او به سوی مردم نمی‏رود.
سپس فرمود:
به خدا سوگند! اگر حق را به اهلش می‏دادند و مردم از خاندان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم پیروی می‏کردند، هرگز دو نفر درباره خدا با یکدیگر اختلاف نمی‏کردند و آیندگان از گذشتگان آن را به ارث می‏برند تا اینکه قائم عج که نهمین فرزند حسین علیه السلام قیام کند...(79)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ناتوان از شرک یک نعمت

روزی امام سجاد بر عبدالملک پنجمین خلیفه اموی وارد شد، آثار سجده را که بر پیشانی امام علیه السلام دید شگفت زده شد و گفت:
یا ابا محمد! چرا این همه در عبادت زحمت می‏کشی! تو پاره تن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و به آن حضرت بسیار نزدیک هستی، دارای کمالات عظیم می‏باشی و در این جهت نظیر نداری!
امام سجاد فرمود:
آنچه گفتی از توفیقات و تاییدات الهی است که به من عنایت فرموده است، که چگونه باید سپاسگزاری و شکر کنم؟
آنگاه از عبادت رسول خدا توصیف کرد که پیامبر اسلام آن قدر به نماز ایستاد، که پاهایش ورم کرد و آنقدر روزه می‏گرفت که دهانش می‏خشکید. به او گفتند:
یا رسول الله! مگر خداوند تمام گناهان گذشته و آینده شما را نبخشیده که این همه در عبادت تلاش می‏کنی؟
فرمود: آیا نباید من بنده سپاسگزار باشم؟
سپس امام فرمود:
سوگند به خدا اگر در راه عبادت اعضایم بریده شوند و چشمانم از حدقه بیرون آمده و روی سینه‏ام بیفتد، نمی‏توانم شکر یک نعمت از نعمت‏های خداوند را که شمارش کنندگان قادر به شمارش آنها نیستند به جای آورم.(97)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، میلی گداخته در چشم‏

علی علیه السلام چشم درد شدیدی داشت، و از شدت درد فریاد می‏زد، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به عیادتش رفت و فرمود:
علی جان! فریادت از بی صبری است یا از درد چشم است؟
علی علیه السلام عرض کرد: یا رسول الله! تا کنون چنین دردی نکشیده‏ام.
حضرت فرمود: علی جان! هنگامی که عزرائیل برای قبض روح کافر می‏آید همراه خود میلی گداخته شده می‏آورد و به چشمان او می‏کشد و بدین گونه جان او را می‏ستاند.
علی علیه السلام با شنیدن این سخن از بستر برخاست و نشست و عرض کرد:
یا رسول الله! سخن خود را برایم تکرار کن زیرا با شنیدن آن درد چشم را فراموش کردم! سپس گفت:
یا رسول الله! آیا کسانی از امت شما دچار چنین عذابی می‏شود؟!
فرمود: آری؛
1.کسی که به مردم ظلم کند
2.کسی که مال یتیم را بدون حق بخورد
3.کسی که به دروغ شهادت و به ناحق گواهی دهد.(28)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، میلاد نور در نیمه رمضان‏

امام حسن علیه السلام در شب نیمه ماه رمضان سال سوم هجری، که در آن جنگ احد رخ داد متولد شد، و بعضی گفته‏اند سال دوم بوده است.
حضرت مدت هفت سال و چند ماه، و گفته شده هشت سال، با پیغمبر اکرم زندگی می‏کرد، مدت سی سال با پدر بزرگوارش، و مدت نه سال بعضی گفته‏اند ده سال، بعد از پدر زندگی نمود.
امام حسن علیه السلام میانه، دارای محاسن انبوه بود. مردم پس از شهادت پدر بزرگوارش در روز جمعه بیست و یکم ماه رمضان، سنه چهلم هجری با آن حضرت بیعت نمودند.
فرمانده لشکر آن بزرگوار، عبیدالله بن عباس و پس از وی قیس بن سعد بن عباده بود(59).
عمر امام حسن علیه السلام در موقعی که با وی بیعت کردند سی و هفت سال بود، چهار ماه و سه روز از خلافت آن حضرت گذشت که جریان صلح امام علیه السلام با معاویه در سنه چهل و یک هجری رخ داد.
سپس امام حسن علیه السلام متوجه مدینه شد و مدت ده سال در آنجا اقامت کرد(60).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، موعظه‏ی علی بعد از نماز صبح‏

امیر مومنان علی (علیه السلام) در عصر خلافتش، شبی به مسجد آمد، پس از اذان، نماز صبح را به جماعت خواند. بعد از نماز از خوف خدا گریست و مردم را نیز گریاند.
آنگاه روی به مردم کرد و فرمود:
به خدا سوگند! من انسانهای را در زمان دوستم رسول خدا دیده‏ام که شب را با سجده و قیام به سر آوردند، گاهی روی پا می‏ایستادند و گاهی پیشانی به زمین می‏گذاشتند.
پیشانیشان از سجده بسیار مانند زانوی بز پینه بسته بود. حالشان چنان بود که گویا نعره‏ی آتش جهنم در کوششان زوزه می‏کشید.
وقتی که نام خدا در نزد آنها برده می‏شد، همانند درخت در برابر طوفان شدید می‏لرزیدند (کاش شما نیز چنین باشید) ولی افسوس که گویا این مردم با تو غافلین: در خواب غفلت فرو رفته‏اند.
سپس حضرت بر خاست و رفت پس از این موعظه تا هنگام شهادتش، کسی او را خندان ندید(30).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، موعظه کنایه‏آمیز

شقرانی آزاد کرده پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله می‏گوید:
منصور دوانیقی بیت‏المال را تقسیم می‏کرد، من هم رفتم ولی کسی را نداشتم که برایم واسطه شود تا سهمم را از بیت‏المال بگیرم. همچنان در خانه منصور متحیر ایستاده بودم ناگاه چشمم به امام صادق افتاد، جلو رفته عرض کردم:
فدایت شوم! من غلام شما، شقرانی هستم. امام به من محبت نمود، آنگاه حاجت خود را گفتم.
امام رفت، طولی نکشید سهمی برایم گرفت، همراه خود آورد و به من داد.
سپس با لحن ملایم فرمود:
شقرانی! کار خوب از هر کس خوب است - اما چون تو را به ما نسبت می‏دهند و وابسته به خاندان پیغمبر می‏دانند - لذا از تو خوب‏تر و زیباتر است.
و کار زشت از همه مردم زشت است - ولی از تو به خاطر همین نسبت - زشت‏تر و قبیح‏تر است.
امام صادق با سخنان کنایه‏آمیز او را موعظه کرد و رفت.
شقرانی فهمید که امام از شرابخواری او آگاه است در عین حال در حق وی محبت نمود. از این رو سخت ناراحت شد و
خویشتن را سرزنش کرد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مهم‏تر از طواف کعبه‏

صدقه حلوانی یکی از ارادتمندان امام صادق (علیه السلام) بود. می‏گوید:
در مکه مشغول طواف خانه خدا بودم، چند دور در اطراف کعبه گشتم، در آن حال یکی از مسلمانان دو دینار از من قرض خواست. به او گفتم: بنشین و کمی صبر کن تا طواف من به پایان برسد. پس از هفت دور طواف به خدمت شما می‏رسم. پنجمین دور طوافم را انجام داده بودم و ششمین دور را شروع کرده بودم. ناگاه امام صادق در حال طواف دستش را روی شانه من گذارد، با این حال هفتمین دور طواف خود را به پایان رساندم، ولی امام صادق (علیه السلام) همچنان دستش روی شانه من است و به من تکیه نموده. به احترام آن حضرت به طواف ادامه دادم تا هفت دور طواف آن حضرت نیز پایان یابد. آن شخص که از من قرض می‏خواست همچنان منتظر من بود. او امام صادق را نمی‏شناخت و خیال می‏کرد من وعده خویش را فراموش کرده‏ام، بدین جهت جلو آمد و با دست به من اشاره نمود.
امام صادق فرمود: برای چه این شخص به تو اشاره می‏کند؟
گفتم: فدایت شوم، این مرد منتظر است طواف من تمام شود تا برای موضوعی نزد او روم، ولی هنگامی که شما دست بر شانه‏ای گذاشتی نخواستم پس از پایان طواف خودم از طواف خارج گردم و شما را تنها بگذارم.
حضرت فرمود: طواف را رها کن و با من نیز کاری نداشته باش، برو به کار او رسیدگی کن. من از طواف بیرون آمدم و به طرف آن مرد رفتم و دو دینار به او قرض دادم، حاجت وی بر طرف شد.
فردای آن روز به حضور امام صادق رسیدم، دیدم شاگردان و اصحاب در محضرش گرد آمده‏اند و حضرت برای آنها صحبت می‏کند، وقتی چشمش به من افتاد، سخنش را قطع کرد و فرمود:
هرگاه برای بر آوردن حاجت یکی از برادران مومن خود حرکت کنم برای من بهتر است که هزار برده آزاد سازم و یا هزار اسب زین کرده و افسار زده، در راه خدا روانه جبهه جنگ نمایم(100).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مهمانی در فضای تاریک‏

مرد فقیری خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید و گفت:
بسیار گرسنه هستم و دستم به جایی نمی‏رسد مرا سیر کنید. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم او را به خانه های همسرانش فرستاد. او رفت و دست خالی برگشت، زیرا در خانه خوراکی نبود که به او بدهند. شب فرا رسید، رسول خدا روی به اصحاب کرد و فرمود:
چه کسی می‏تواند این مرد گرسنه را مهمان کند؟
علی علیه السلام عرض کرد: یا رسول الله! من او را مهمان می‏کنم.
سپس او را به خانه‏اش برد و به فاطمه علیه السلام گفت:
دختر پیامبر! غذایی در خانه هست؟
فاطمه علیه السلام جواب داد: آری، تنها به اندازه غذای یک دختر بچه، لکن مهمان را بر او مقدم می‏داریم.
علی علیه السلام فرمود:
فاطمه جان! دختر را بخوابان و چراغ را خاموش کن.
زهرا علیه السلام فرزندش را با زمزمه‏های پر مهر مادرانه گرسنه خوابانید و سفره پهن کرد و چراغ را خاموش نمود.
علی علیه السلام و فاطمه علیه السلام در کنار سفره نشستند و در آن تاریکی طوری دهان مبارکشان را تکان می‏داند که مهمان خیال کند آنان نیز غذا می‏خورند.
مهمان با آن غذا سیر شد.
آن شب علی و فاطمه و کودکانش گرسنه خوابیدند.
شب به پایان رسید. رسول خدا پس از سلام نماز نگاهی بر چهره علی انداخت و به شدت گریست و فرمود:
ایثار شب گذشته شما شگفت‏انگیز است.
در این وقت آیه‏و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه و من یوق شح نفسه فاولئک هم المفحون(67): آنها دیگران را بر خود مقدم می‏دارند هر چند شدیداً فقیر باشند، کسانی که خداوند آنها را از بخل نفس خویش باز داشته، رستگارند. نازل شد و حضرت آن را برای علی علیه السلام خواند.(68)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مناظره‏ی دانشمند و دیوانه‏

ابوالهذیل علاف، دانشمند و متکلم معروف می‏گوید:
هنگامی که به رقه(142) وارد شدم شنیدم مردی دیوانه با بیانی شیرین و سخنان دلپذیر سخن می‏گوید پیش او رفتم دیدم وی پیرمرد خوش قیافه‏ای است، روی مسند نشسته سر و ریشش را شانه می‏زند.
سلام گفتم، جواب داد و پرسید:
- اهل کجایی؟
- گفتم: از اهل عراق می‏باشم.
- گفت: آری، مردم عراق اهل ذوق و ادبند.
- از کدام شهر عراقی؟
- از بصره.
- بسیار خوب! بصره، مردم دانشمند و فاضل زیاد دارد.
- از کدام طایفه‏ی بصره هستی؟ ممکن است خود را معرفی کنی؟
- من ابوالهذیل علافم.
- همان متکلم نامی.
- آری.
از جای خود برخاست و مرا روی مسند خویش نشاند
پس از آنکه قدری صحبت‏های معمولی کردیم وارد مبحث عقیده‏ای شد و پرسید:
عقیده‏ی شما در مورد امامت چیست.
گفتم: منظورتان کدام امامت است.
گفت: امام و پیشوا پس از پیامبر (صله الله علیه و آله و سلم) کیست.
گفتم: آن کسی که پیغمبر او را به امامت تعیین نمود و بر همه مقدم داشت.
دیوانه پرسید: مقصودتان چیست.
گفتم: ابوبکر.
دیوانه گفت: ای ابوالهذیل! چرا ابوبکر را مقدم داشتی؟
- به دلیل اینکه پیغمبر فرمود
بهترین خود را مقدم بدارید و از خوبانتان پیروی کنید لذا مردم به او راضی شدند
گفت: ای ابوالهذیل! از همین جا در اشتباه بزرگ واقع شدی زیرا فرمایش رسول خدا(صله الله علیه و آله و سلم) (بهترین را مقدم بدارید و از خوبان پیروی کنید)
در مورد ابوبکر صادق نیست مگر خود را در منبر نگفت:
من فرمانروای شما هستم ولی بهترین شما نیستم.
اگر راست گفته خلاف دستور پیامبر عمل کرده است و اگر دروغ گفته منبر پیامبر جای دروغگویان نیست.
اما اینکه گفتی مردم به حکومت ابوبکر راضی شدند پس چرا انصار می‏گفتند:
یک امیر از ما و یک امیر از شما. و مهاجرین نیز مخالف بودند مگر زبیر نگفت جز علی بیعت نخواهم کرد و دستور داد شمشیرش را بشکنند.
ابوسفیان حرب نیز گفت: یااباالحسین! اگر مایل باشی تمام مدینه را پر از سپاه می‏کنم‏
و سلمان هم (به زبان فارسی) گفت: کردند و نکردند و ندانند که چه کردند (کردید آنچه را که می‏دانید چه کرد)
و مقداد و ابوذر نیز همین طور، اینها مهاجرین بودند.
از اینها گذشتیم ای ابا الهذیل! مگر او بالای منبر نگفت:
من شیطانی دارم گولم می‏زند اگر دیدید خشمگینم از من بترسید که موجب ناراحتی شما نشوم‏
او خودش می‏گوید: من چنین و چنان هستم چگونه وی را فرمانروای خود کردید.
راستی یک جمله هم از عمر شنیده‏ام که در منبر گفته است آرزو داشتم یک مو در سینه‏ی ابوبکر باشم با یک هفته فاصله (جمعه بعدی) به منبر رفته و گفته بود:
بیعت ابوبکر کار عجولانه و بی فکر بود که..... هرکس دو مرتبه چنین می‏دهد که هرکس چنین بیعتی را بکند او را بکشند
از اینها بگذریم.....
ای ابوالهذیل! بگو ببینم به گمان برخی‏ها پیغمبر (صله الله علیه و آله و سلم) کسی را جانشینی تعیین نکرد، اما ابوبکر، عمر را جانشین خود نمود و خود را او کسی را تعیین نمی‏کند کارهای شما ضد و نقیض است و منشاء این تناقص کاریها چیست؟
راستی بگو ببینم عمر امر حکومت را به شورا واگذار کرد و آن شش نفر را اهل بهشت دانست و لایق حکومت تخشیص داد، به جرم مخالفت به کشتن آنها دستور داد و گفت :
اگر دو نفر آنها با چهار نفر مخالفت کردند گردن آن دو را بزنید و اگر سه نفر با سه نفر دیگر مخالفت کردند گردن آن سه نفر را که عبدالرحمن بن عوف در میان آن‏ها است بزنید آیا این درست است که دستور کشتن بهشتیان را صادر می‏کند.......
ابوالهذیل می‏گوید:
در همان حال با من صحبت می‏کرد ناگهان عقل از سرش پرید و دیوانه شد علت دیوانگی او این بود که سرمایه و ثروتش را با مکر و حیله از او گرفته بودند.
ماجرای او را به مأمون گزارش کردم مأمون به حضورش خواست و او را معالجه کرد و تمام ثروت را املاک او را به خود برگرداند و از نزدیکان خود قرار داد بدین جهت خود را شیعه می‏دانست(143)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مناظره‏ی جالب ابن عباس با معاویه‏

معاویه در زمان خلافتش پس از انجام حج به مدینه وارد شد.
مردم مدینه از او استقبال کردند ولی از طایفه انصار کسی به استقبال نیامد. پرسید: چرا طایفه انصار به استقبال من نیامدند؟
گفتند: چون فقیر شده‏اند و مرکب سواری ندارند.
معاویه: پس شترانشان چه شد؟
قیس بن سعد که از بزرگان انصار به شمار می‏رفت، گفت:
شتران خود را در جنگ بدر که پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با پدر تو جنگ می‏کردند از دست دادند تا خدای توانا دین اسلام را در پرتوی شمشیرهای آنان پیروز نمود، در حالی که شما به پیروزی اسلام راضی نبودید. معاویه ساکت شد.
قیس گفت: رسول خدا به ما خبر داد که پس از رحلت او ستمگران بر ما پیروز خواهند شد.
معاویه: به مشا چه دستور داده، دستور داده که در آن وقت چه کنید؟
قیس: به ما فرمود که صبر کنیم.
معاویه از روی مسخره گفت: پس صبر کنید تا وی را ملاقات نمایید.
آنگاه در حال عبور به گروهی از قریش برخورد که نشسته بودند. هم برخاستند ولی عبدالله ابن عباس(128) بلند نشد.
معاویه: چرا بر نخاستی، مگر کینه‏ای از جنگ صفین در دل داری؟ نگران نباش ما خون عثمان را که مظلوم کشته شد طلب خواهیم کرد.
ابن عباس، عمر هم کشته شد، پس چرا خون او را مطالبه نمی‏کنی؟!
-: او را شخصی کافر کشت.
- عثمان را چه کسی کشت؟
- او را مسلمان کشتند.
- همین دلیل برای محکومیت تو کافی است.
- ما بر تمام کارگزاران نوشته‏ایم که نباید مردم از فضائل و مناقب علی سخن بگویند، تو نیز خودداری کن.
- مارا از خواندن قرآن جلوگیری می‏کنی؟
- نه.
- ما را از تفسیر و معنای قرآن مانع می‏شوی؟
- نه.
- خواندن قرآن واجب‏تر است یا عمل کردن به آن؟
- البته عمل کردن به قرآن.
- قرآنی را که معنای آن را نفهمیم چگونه به آن عمل کنیم؟
- معنای و مفهوم قرآن را از کسی جویا باش که اهل بیت نباشد.
- قرآن بر خاندان پیغمبر نازل شده آیا سزاوار است معنای آن را از آل ابوسفیان بپرسیم.
ای معاویه! آیا جایز است که ما را از عمل کردن به حلال و حرام قرآن باز داری، اگر مردم از معانی قرآن پرسش نکنند گرفتار اختلاف و بدبختی خواهند شد.
معاویه: قرآن را بخوانید، تاویل هم بکنید، ولی آیاتی را که در شان اهل بیت نازل شده بر مردم نخوانید به جایش چیزهای دیگر بگویید.
ابن عباس: خداوند می‏فرماید:
آنان می‏خواهند نور خدا را خاموش کنند اما خداوند نور خود را کامل می‏کند ولو کافران خوش ندانند.(129)
معاویه: ابن عباس آرام باش، جلوی زبانت را بگیر. اگر هم خواستی بگویی آشکار مگو، در پنهانی بگو.
معاویه یکصد هزار درهم برای ابن عباس فرستاد تا از این راه جلوی زبان گویای او را بگیرد. ولی ممکن نشد.(130)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، مناظره دانشمند شیعی با یک عالم سنی

گروهی از شاگردان امام صادق علیه‏السلام از جمله هشام در محضر آن حضرت بودند، امام به هشام رو کرد و فرمود:
مناظره‏ای که بین تو و عمر و بن عبید (96) واقع شده برای ما بیان کن!
هشام: فدایت شوم من شما را خیلی بزرگ می‏دانم و از سخن گفتن در حضور شما حیا می‏کنم، زیرا زبانم در محضر شما توان سخن گفتن را ندارد!
امام: هر وقت ما دستور دادیم شما اطاعت کنید.
هشام: به من اطلاع دادند که عمروبن عبید روزها در مسجد بصره با شاگردانش می‏نشیند و پیرامون (امامت و رهبری بحث و گفتگو می‏کند و عقیده شیعه را در مسأله امامت بی‏اساس می‏داند). این خبر برای من خیلی سنگین بود. به این جهت از کوفه حرکت کرده، روز جمعه وارد بصره شدم و به مسجد رفتم. دیدم عمروبن عبید در مسجد نشسته و گروه زیادی گرداگرد او حلقه زده بودند و از او پرسشهایی می‏کردند و او هم پاسخ می‏گفت.
من هم در آخر جمعیت میان حاضران نشستم. آنگاه رو به عمرو کرده، گفتم:
ای مرد دانشمند! من مرد غریبی هستم، آیا اجازه می‏دهی از شما سوألی کنم؟ عمر و گفت:
آری! هر چه می‏خواهی بپرس.
گفتم:
- آیا شما چشم داری؟
گفت: این چه پرسشی است مطرح می‏کنی، مگر نمی‏بینی که چشم دارم دیگر چرا می‏پرسی؟
گفتم پرسشهای من از همین نوع است؟
گفت: گرچه پرسشهای تو بی‏فایده و احمقانه است ولی هر چه دلت می‏خواهد بپرس!
گفتم: آیا شما چشم داری؟
گفت: آری!
- با چشم چه کار می‏کنی؟
- دیدنیها را می‏بینم و رنگ و نوع آنها را تشخیص می‏دهم.
- آیا بینی داری؟
- آری!
- با آن چه می‏کنی؟
- با آن بوها را استشمام کرده و بوی خوب و بد را تمیز می‏دهم.
- زبان هم داری؟
- آری!
- با آن چه کاری انجام می‏دهی؟
- با آن حرف می‏زنم، طعم غذاها را تشخیص می‏دهم.
- آیا گوش هم داری؟
- آری؟
- با آن چه می‏کنی؟
- با آن صداها را می‏شنوم و از یکدیگر تمیز می‏دهم.
- آیا دست هم داری؟
- آری!
- با آن چه می‏کنی؟
- با دست کار می‏کنم.
- آیا قلب (مرکز ادراکات) هم داری؟
- آری!
- با قلب چه نفعی می‏بری؟
- چنانچه اعضا و جوارح دیگر من دچار خطا و اشتباه شود، قلب اشتباه و خطا را از آنها بر طرف می‏سازد.
- آیا اعضا از قلب بی‏نیاز نیست؟
- نه، هرگز.
- اگر اعضا بدن صحیح و سالم باشند، چه نیازی به قلب دارند؟
- اعضا بدن هرگاه در آنچه می‏بوید یا می‏بیند یا می‏شنود یا می‏چشد، شک و تردید کنند فوراً به قلب (مرکز ادراکات) مراجعه می‏کنند تا تردیدشان بر طرف شده یقین حاصل کنند.
- بنابراین خداوند قلب را برای رفع شک و تردید قرار داده است.
- آری!
- ای مرد عالم! هنگامی که خداوند برای تنظیم اداره امور کشور کوچک تن تو، رهبری به نام قلب قرار داده تا صحیح را از باطل تشخیص دهد و تردید را از آنان برطرف سازد، چگونه ممکن است خدای مهربان پس از رسول خدا (ص) آن همه بندگان خود را بدون رهبر وابگذارد، تا در شک حیرت به سربرند و امام و راهنمایی قرار ندهد تا در موارد مختلف به او مراجعه کنند و در نتیجه به انحراف و نابودی کشیده شوند!؟ هشام می‏گوید:
در این وقت عمرو ساکت شد دیگر نتوانست پاسخی بگوید. پس از مدتی تأمل روی به من کرد و گفت:
تو هشام بن حکم هستی؟
گفتم: نه. (این جواب توریه یا دروغ مصلحت‏آمیز بوده.)
عمرو: آیا با او ننشسته‏ای و در تماس نبوده‏ای؟
هشام: نه.
عمرو: پس تو اهل کجا هستی؟
هشام: از اهل کوفه هستم.
عمرو: پس تو همان هشام هستی.
هشام: هنگامی که فهمید من شیعه و از شاگردان امام صادق هستم از جا برخواست و مرا به آغوش کشید و در جای خود نشانید و تا من در آن مکان بودم حرفی نزد.
آنگاه که سخن هشام به اینجا رسید امام صادق علیه‏السلام خندید و فرمود:
هشام! این طرز مناظره را از چه کسی آموخته‏ای؟
هشام: آنچه از شما یاد گرفته بودم بیان کردم.
امام صادق علیه‏السلام: هذا و الله مکتوب فی صحف ابراهیم و موسی: قسم به خدا! این طرز مناظره تو در صحف ابراهیم و موسی نوشته شده است. (97)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0