حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، دنیا از زبان مورچه
سلیمان پیامبر (علیه السلام) روزی بر تخت خود نشسته بود و بزرگان مملکت وارکان دولتش اطراف او بودند.
مورچهای در مقابل او آمد و گفت: ای پیامبر خدا! بگو که خدا به تو در این جهان چه کرامتی کرده است؟
سلیمان جواب داد که باد را مسخر من کرده است.
مورچه گفت: ای سلیمان! آیا میدانی این چه لطیفهای است که میگوید: آنچه تو را از این مملکت دنیا دادهاند، همچون باد است. از باد در دست چه اثری میماند که کار ملک دنیا هم، چنین است(182).
ادامه مطل
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
نظرات
، 0
اسکندر که شهرها را فتح میکرد، وقتی پایتخت چین را محاصره کرد، یک چینی آمد و گفت: من قاصد سلطان چین هستم و پیغام مخصوصی برای اسکندر دارم. اسکندر امر کرد، خلوت کنند. مرد چینی به اسکندر گفت: من سلطان چین هستم. اسکندر گفت: نترسیدی؟ آن مرد گفت: نه، زیرا شنیدهام که تو عاقل هستی و آدم عاقل کار بیهودهای نمیکند و اگر به خاطر فتح کشورم، مرا بکشی، فایده ندارد؛ زیرا قشون فراوان من آمادهاند! اسکندر که دید او سلطان عاقلی است، گفت: ما حاضریم با شما صلح کنیم، به شرط اینکه خراج سه سال چین را به ما بدهید و در نهایت اسکندر، به خراج شش ماه راضی شد و همان مرد را نیز برای اداره چین گمارد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
دنیا در قیافه زنی کبود چشم، بر عیسی (علیه السلام) نمایان شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
از شبلی که از عارفان نامی است، پرسیدند: ای شیخ! از چه زمانی وارد زهد و تقوا شدی؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
سکاکی، مردی صنعتگر بود. وی با مهارت و دقت تمام، دواتی بسیار ظریف و قفلی ظریفتر که آن را لایق تقدیم به پادشاه میدانست، ساخت و با هزاران آرزو و به انتظار تشویق و تحسین، به پادشاه عرضه کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
ابو علی سینا، هنوز به بیست سالگی نرسیده بود که علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهی، طبیعی، ریاضی و دینی زمان خود، سر آمد عصر شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
غزالی برای کسب علم، از طوس به نیشابور، که در آن زمان دارالعلم بود رفت و سالها از محضر استادان، با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود. وی برای اینکه معلوماتش فراموش نشود، آنها را مینوشت و جزوه میکرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
ابو دردا نقل میکند: در یکی از شبهای تاریک، از لا به لای نخلستان بنی نجار مدینه میگذشتم. ناگهان نوای غمانگیز و آهنگ تاثر آوری به گوشم رسید و متوجه شدم صدای شخصی است که در دل شب، با خدای خود چنین سخن میگفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
حبه عرنی و نوف بکالی، شب را در صحن حیاط دارالاماره کوفه خوابیده بودند. بعد از نیمه شب دیدند امیرمؤمنان علی (علیه السلام)، آهسته از داخل، به طرف حیاط میآید؛ اما با حالتی غیر عادی، به طوری که قادر نیست تعادل خود را حفظ کند؛ او دست به دیوار، قدم به قدم پیش میآمد و با خود، آیات آخر سوره آل عمران را زمزمه مینمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
حضرت یحیی (علیه السلام) از خوف خداوند تعالی چنان گریست که اشک چشمش، گوشت هر دو گونه او را از بین برد؛ به طوری که دندانهایش پیدا بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
اویس قرنی در مجلس وعظ حاضر میشد و از سخنان واعظ میگریست. وی چون نام آتش را میشنید، فریاد میزد و بلند میشد و شروع به دویدن مینمود. مردم در پی او روان میشدند و میگفتند: دیوانه! دیوانه!(160) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
کفن دزدی، قبرها را میشکافت و کفن مردگان را بر میداشت. او همسایهای داشت که از اسرارش آگاه بود. همسایه که مریض شده و زمان مرگش فرا رسیده بود، به دنبال کفن دزد فرستاد. وی اطاق را خلوت کرد و بستهای جلوی کفن دزد گذاشت و به او گفت: ای همسایه! آیا از من به تو آزاری رسیده است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: هیچ وقت جبرئیل نزد من نیامد، مگر اینکه از خوف پروردگار، مرتعش و لرزان بود! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
از حضرت داود (علیه السلام) ترک اولایی صادر شد و او تا زنده بود، بر خود نوحه میکرد و پیوسته گریه و زاری داشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
ترس از خدا بر جوانی از انصار، غالب شد؛ به گونهایی که این ترس او را در خانه زندانی ساخت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، خوراک جواهرات
سلطان چینی از اسکندر خواهش کرد، با همه قشون، نهاری میهمان او باشد و اسکندر پذیرفت.
فردا که اسکندر با قشونش آمد، سلطان چین با لشکری بیشتر به استقبالش آمد.
ابتدا، اسکندر وحشت کرد و گفت: آیا با ما خدعه میکنی؟ گفت: نه، میخواستم لشکریانم را به تو نشان دهم تا خیال نکنی دیشب به واسطه عجز، به نزد تو آمدم. من از تو به مراتب مسلح ترم؛ اما دیدم خون ریزی بد است.
وی اسکندر را با کمال احترام پیاده و تمام لشگر را اطعام نمود و برای اسکندر سفره ویژهایی گسترد و با او، تنها بر سر سفره نشست. اسکندر ظرفها را نگاه کرد، دید همهاش برلیان، زمرد، و جواهراتی است که تاکنون ندیده بود. سلطان به او تعارف کرد که چرا میل نمیفرمایید؟ اسکندر گفت: اینها که خوراک من نیست. سلطان چینی گفت: خوراک شما چیست؟ اسکندر گفت: نان و گندم، برنج و گوشت و...
سلطان گفت: معذرت میخواهم، ما خیال میکردیم، جواهرات نایاب خوراک شماست وگرنه شکمی که با نان و برنج سیر میشود؛ مگر در یونان و رم به دست نمیآمد، که این همه راه را به چین آمدید(181).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، بی وفایی دنیا
عیسی (علیه السلام) گفت: چند شوهر کردهای؟
بسیار!
آیا همه شوهرانت تو را طلاق دادهاند؟
نه، بلکه همه آنان را کشتهام!
و ای بر شوهران باقیماندهات، اگر از سر گذشت شوهران گذشته تو پند نگیرند(184)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، درسهایی از بزرگان ، شبلی و سگ
او گفت: روزی از محلهای عبور میکردم که سگی را بر کنار جوی آبی دیدم. آن حیوان میخواست آب بخورد؛ اما با دیدن عکس خود در درون آب، به خیال اینکه سگی دیگر درون آب است، میترسید و خود را عقب میکشید.
این رو آوردن و گریز ساعتی ادامه پیدا کرد. سر انجام، سگ به ناگاه سر در آب فرو برد و دانست که سگ دیگری در کار نیست؛ بلکه خودش مانع رفع تشنگیاش بوده و وقتی خود را ندید به آسودگی سیراب شد.
شبلی گفت: با مشاهده آن ماجرا فهمیدم که حجاب و مانع من در رسیدن به کمال و ترقی، خود بینی خود من است و از آن پس، کوشش نمودم تا خود را نبینم و به خود نیندیشم، تا راه سعادت را پیدا کنم(169)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، درسهایی از بزرگان ، سکاکی
آنچه وی ساخته بود، در ابتدا مورد توجه پادشاه قرار گرفت. در حالی که شاه مشغول تماشای آن بود و سکاکی در خیالات خویش سیر میکرد، خبر دادند که عالمی، وارد میشود. پس از ورود عالم، شاه چنان سر گرم پذیرایی و گفت و گوی با او شد که سکاکی و هنرش را یک باره از یاد برد. مشاهده این منظره، تحولی عمیقی در روح سکاکی به وجود آورد و وی دانست که باید دنبال درس برود و امید و آرزوهای گمشده خود را در آن جست و جو کند.
وی وقتی شروع به تحصیل کرد، در خود هیچ گونه ذوق و استعدادی ندید؛ ولی گذشتن سن و خاموش شدن استعداد هیچ کدام نتوانست او را از تصمیمی که گرفته بود، باز دارد. وی با جدیت فراوان مشغول به کار شد تا اینکه اتفاقی افتاد.
در یکی از روزها آموزگاری که به او فقه شافعی میآموخت، به او تعلیم داد که: عقیده استاد این است که پوست سگ با دباغی پاک میشود.
سکاکی این جمله را دهها بار پیش خود تکرار کرد، ولی همین که خواست درس را به استادش تحویل دهد، این طور بیان کرد: عقیده سگ این است که پوست استاد با دباغی پاک میشود.
خنده حضار بلند شد، و بر همه ثابت شد که این مرد بزرگسال، که در زمان پیری، هوس درس خواندن کرده، به جایی نمیرسد. سکاکی، سر به صحرا گذاشت، در حالی که جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا، وی به دامنه کوهی رسید، متوجه شد که از مکان بلندی، قطره قطره آب روی صخرهای میچکد. قطره آب، در اثر ریزش مداوم، صخره را سوراخ کرده بود. او لحظهای اندیشید و با خود گفت: دل من، هر اندازه غیر مستعد باشد از این سنگ، سختتر نیست، بنابراین بازگشت و آن قدر فعالیت و پشت کار به خرج داد تا استعداد و ذوقش زنده شد و یکی از دانشمندان کم نظیر ادبیات گردید(170).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، درسهایی از بزرگان ، راهنمای اخلاق
وی روزی به مجلس درس ابو علی بن مسکویه، دانشمند معروف آن زمان، حاضر شد و با کمال غرور، گردویی را در مقابل ابن مسکویه افکند و گفت: مساحت سطح این گردو را تعیین کن! ابن مسکویه جزوههایی از یک کتاب، در علم اخلاق و تربیت را جلوی ابن سینا گذاشت و گفت:
تو نخست، اخلاق خود را اصلاح کن، تا من مساحت سطح گردو را تعیین کنم! تو به اصلاح اخلاق خود محتاجتری!
ابو علی سینا، از این گفتار شرمسار شد و این جمله، راهنمای اخلاقی او در همه عمر قرار گرفت(167).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، درسهایی از بزرگان ، استاد اخلاق
او بعد از سالها، آماده بازگشت به وطن شد و جزوههایش را مرتب نمود و در توبرهای پیچید و با قافلهای به طرف وطن روانه شد.
از قضا، دزدان، جلوی قافله را گرفتند و آنچه از مال یافت میشد، یکی یکی جمع کردند. نوبت به غزالی و اثاث او که رسید، همین که دست به طرف آن توبره بردند، غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت: غیر از این، هر چه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید!
دزدها خیال کردند، متاع گران قیمتی است، بنابراین بسته را باز کردند؛ اما جز مشتی کاغذ سیاه شده، چیزی ندیدند.
آنان گفتند: اینها چیست و به چه درد میخورد؟
غزالی گفت: اینها ثمره چند سال تحصیل من است، اگر اینها را از من بگیرند، معلوماتم تباه میشود و سالها زحمت من به هدر میرود.
دزدان گفتند: به راستی معلومات تو همین است که در اینجاست؟
غزالی گفت: بله!
دزدان گفتند: علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، علم نیست! برو فکری به حال خود کن!
این گفته ساده و عامیانه، تکانی به روحیه مستعد و هوشیار غزالی داد.
او که تا آن روز فکر میکرد، فقط باید طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند، بعد از آن، در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و دماغ خود را با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید، و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد.
غزالی میگوید: بهترین پندی را که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم(168)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، خوف ، نجوای شبانه
پروردگارا! چه بسیار از گناهان مهلکم که به حلم خود از آن در گذشتی و عقوبت نکردی و چه بسیار از گناهانم را به لطف و کرامت، پرده روی آنها کشیده و آشکار نکردی. خدایا! اگر چه عمرم در نافرمانی و معصیت تو گذشته و گناهانم نامه اعمالم را پر کرده؛ اما من به جز آمرزش تو به چیز دیگری امیدوار نیستم و به غیر از مغفرت و خوشنودی تو به چیزی دیگری امید ندارم.
این صدای دلنواز، چنان مشغولم کرد که بی اختیار به سمت آن حرکت کردم، تا به صاحب صدا رسیدم. ناگهان چشمم به علی بن ابیطالب (علیه السلام) افتاد. خود را در میان درختان مخفی کردم؛ تا از شنیدن راز و نیاز او محروم نشوم و مانع دعا و مناجات آن حضرت نگردم.
علی (علیه السلام) در آن خلوت شب، دو رکعت نماز خواند و آنگاه به دعا و گریه و زاری پرداخت.
از جمله مناجاتهای علی (علیه السلام) این بود:
پروردگارا! چون در عفو و گذشت تو میاندیشم، گناهانم در نظرم کوچک میشود و هرگاه در شدت عذاب تو فکر میکنم، گرفتاری و مصیب من بزرگ میشود. آن گاه فرمود:
آه! اگر در نامه اعمالم، گناهانی را ببینم که خود آن را فراموش کردهام؛ ولی تو آن را ثبت کرده باشی، پس فرمان دهی او را بگیرند. و ای به حال آن گرفتاری که خانوادهاش نتواند او را نجات بدهد و قبیله و طایفه، او را سودی ندهد و فرشتگان به حال وی رحم نکنند.
سپس گفت: آه! از آتشی که دل و جگر آدمی را میسوزاند و اعضای بیرونی انسان را از هم جدا میکند! و ای شدت سوزندگی شرارههای آتش که از جهنم بر میخیزد!
ابو دردا میگوید: باز حضرت به شدت گریست. پس از مدتی، دیگر نه صدایی از او به گوش میرسید و نه حرکت و جنبشی از او دیده میشد. با خود گفتم: در اثر شب زنده داری، به خواب رفته است. نزدیک طلوع فجر شد و خواستم ایشان را برای نماز صبح، بیدار کنم. بر بالین حضرت رفتم، یک وقت دیدم ایشان مانند قطعه چوب خشک بر روی زمین افتاده است. من تکانش دادم؛ اما حرکت نکرد، صدایش زدم، پاسخ نداد، گفتم: انا لله و انا الیه راجعون، به خدا، علی بن ابی طالب (علیه السلام) از دنیا رفته است.
ابو دردا میگوید: به سرعت به طرف خانه علی (علیه السلام) روانه شدم و حالت او را اطلاع دادم.
فاطمه (علیه السلام) گفت: ابو دردا! داستان چیست.
من آنچه را که از حالات علی (علیه السلام) دیده بودم، همه را گفتم. حضرت فرمود:
ابو دردا! به خدا سوگند! این حالت بی هوشی است که در اثر ترس از خدا بر او عارض شده است. سپس با ظرف آبی، نزد آن حضرت برگشتیم و آب به سیمایش پاشیدیم.
آن بزرگوار به هوش آمد و چشمانش را باز کرد و به من که به شدت میگریستم، نگاهی کرد و گفت: ابو دردا، چرا گریه میکنی!
گفتم: به خاطر آنچه بر خودت روا میداری، گریه میکنم.
حضرت فرمود: ای ابو دردا! چگونه میشد حال تو، وقتی که مرا برای پس دادن حساب فرا خوانند، در حالی که گناهکاران به کیفر الهی یقین دارند و فرشتگان سخت گیر دور و برم را احاطه کردهاند و پاسبانان جهنم منتظر فرمانند و من در پیشگاه خداوند قهار حاضر باشم و دوستان، مرا تسلیم دستور الهی کنند و اهل دنیا به حال من ترحم ننمایند. البته در آن حال، بیشتر به حال من ترحم خواهی کرد؛ زیرا در برابر خدایی قرار میگیرم که هیچ چیز از نگاه او پنهان نیست(166).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، خوف ، ناله امام علی
ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لایات لاولی الالباب؛ همانا در آفرینش حیرت آور و شگفتانگیز آسمانها و زمین و در گردش منظم شب و روز، نشانههایی است برای صاحبدلان و خردمندان.
الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار
؛ آنان که خدا را در همه حال و همه وقت به یاد دارند و او را فراموش نمیکنند؛ چه نشسته و چه ایستاده و چه به پهلو خوابیده، و درباره خلقت آسمانها و زمین در اندیشه فرو میروند؛ پروردگارا! این دستگاه با عظمت را به عبث نیافریدهای. تو منزهی از اینکه کاری به عبث بکنی، پس ما را از آتش کیفر خود نگهداری کن!
ربنا انک تدخل النار فقد اخزیته و ما للضالمین من انصار
؛ پروردگارا هر کس را که تو عذاب کنی و به آتش ببری، بی آبرویش کردهای و ستمگران یارانی ندارند.
ربنا اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنوا بربکم فامنا ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و کفرعنا سیئاتنا و توفنا مع الابرار؛ پروردگارا! ما ندای منادی ایمان را ییشنیدیم که به پروردگار خود ایمان بیاورید. ما ایمان آوردیم، پس ما را ببخشای و از گناهان ما در گذر، و ما را در شمار نیکان نزد خود قرار ده.
ربنا و آتنا ما و عدتنا علی رسلک و لا تخزنایوم القیامه انک لا تخلف المیعاد؛ پروردگارا! آنچه به وسیله پیغمبرانت و عده دادهای نصیب ما کن، ما را در روز رستاخیز بی آبرو مکن. البته تو هرگز وعده خلافی نمیکنی.
همین که حضرت این آیات را به آخر رساند، دوباره از سر گرفت و پی در پی آن را تلاوت نمود.
حبه و نوف، هر دو در بستر، این منظره را میدیدند و نوف، مرتب گریه میکرد. علی (علیه السلام) به نزدیک حبه رسید و گفت: خوابی یا بیدار؟
حبه گفت: بیدارم ای امیرمؤمنان! تو که از خشیت خدا این چنین هستی، پس وای به حال ما بیچارگان!
امیرمومنان چشمها را پایین انداخت و گریست و آنگاه فرمود:
ای حبه! همگی ما روزی در مقابل خداوند نگه داشته خواهیم شد، و هیچ عملی از اعمال ما بر او پوشیده نیست، او به من و تو از رگ گردن نزدیکتر است و هیچ چیز نمیتواند بین ما و خدا حائل شود.
آنگاه به نوف خطاب کرد: آیا خوابی؟
نوف گفت: نه ای امیرمؤمنان، بیدارم و مدتی است که اشک میریزم. علی (علیه السلام) گفت: ای نوف! اگر امروز از خوف خدا زیاد بگریی، فراد چشمت روشن خواهد شد.
ای نوف! هر قطره اشکی که از خوف خدا، از دیدهای بیرون آید، دریاهایی از آتش را فرو مینشاند.
ای نوف! هیچ کس مقام و منزلتش از کسی که از خوف خدا بگرید و به خاطر خدا دوست بدارد بالاتر نیست.
ای نوف! کسی که خدا را دوست بدارد و هر چه را دوست میدارد، به خاطر خدا دوست بدارد، چیزی را بر دوستی خدا ترجیح نمیدهد، و آن کس که هر چه را دشمن میدارد به خاطر خدا دشمن بدارد، از این دشمنی جز نیکی به او نخواهد رسید. هرگاه به این درجه رسیدند، حقایق ایمان را به کمال دریافتهاند.
سپس حضرت، حبه و نوف را مقداری موعظه کرد و آخرین جملهای که فرمود این بود:
از خدا بترسید! من به شما ابلاغ کردم(164)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، خوف ، گریه یحیی
زکریا هنگامی که میخواست بنی اسرائیل را موعظه کند، به راست و چپ نگاه میکرد و اگر یحیی را میدید، نامی از بهشت و آتش نمیبرد.
زکریا روزی متوجه حضور یحیی نشد و شروع به سخن نمود و از آتش سخن گفت. یحیی سر برداشت و آشفته و پریشان، رو به بیابان نهاد. زکریا به نزد مادر یحیی رفت و به او گفت: برخیز و به دنبال یحیی برو که میترسم دیگر او را زنده نبینی. مادر به جستجوی یحیی پرداخت و در راه با جمعی از جوانان بنی اسرائیل به دنبال یحیی به جستجو ادامه داد؛ تا اینکه همگی به چوپانی رسیدند. از چوپان پرسیدند: آیا جوانی، چنین و چنان ندیدهای؟
چوپان گفت: آری، من همین الان او را در گردنهای دیدم. در حالی که قدمهای خود را در آب گذاشته و دیده در آسمان دوخته و میگفت:
به عزت و جلالت سوگند! ای مولای من! آب سرد نخواهیم چشید، تا مقام و منزلتم را نزد تو ببینم.
مادر یحیی به سراغ فرزند رفت و او را به آغوش گرفت و او را به خدا سوگند داد، تا به خانه بیاید و یحیی به همراه مادر به خانه آمد(162).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، خوف ، گریه اویس
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، خوف ، کفن دزد
گفت: نه.
همسایه گفت: من از تو درخواستی دارم! میدانم وقتی که مردم، کفن مرا برمی داری! حال، من، دو کفن خریدهام؛ یکی ارزان و دیگری گران، آن را که گرانتر است، هم اکنون به تو میدهم تا وقتی مردم مرا برهنه نکنی! وی از بس اصرار کرد، کفن دزد پذیرفت.
همسایه از دنیا رفت و او را به خاک سپردند.
شب هنگام، کفن دزد طبق معمول، خواست، همسایه را برهنه کند، ناگاه نالهای از مرده بلند شد که مرا برهنه نکن! این جمله آتشی در دل کفن دزد افروخت و وی از ترس خدا لرزید و از قبر بیرون آمد. وحشت به قدری او را فرا گرفت که مریض شد و فهمید که این ترس او را خواهد کشت. وی به پسرش وصیت کرد: پس از مردن، مرا خاک نکنید؛ بلکه به صحرا ببرید و بدنم را آتش بزنید و خاکسترم را در دریا و صحرا بریزید.
بعد از آنکه به وصیت او عمل کردند، از طرف خداوند امر شد که او را زنده کنند! ندا رسید: ای بنده ما! این چه وصیتی بود که کردی؟
گفت: پروردگارا! از خوف و شرمساری بود! ندا رسید: ما تو را در امان قرار دادیم، هر کس از خدا ترسید، خدا هم او را در امن قرار میدهد(163)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، خوف ، خوف ملائک مقرب
روزی آن حضرت از جبرئیل سؤال کرد که چرا میکائیل را هرگز خندان نمیبینم؟ جبرئیل عرض کرد: از روزی که آتش جهنم خلق شد، میکائیل نخندید(165)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، خوف ، خوف اولیا
روزی خطای خود را به یاد آورد و بی اختیار فریاد کرد و از جای خود جست؛ دست بر سر نهاد و سر به کوه و بیابان گذاشت؛ در حالی که گریه مینمود، به طوری که سباع و درندگان به دور او جمع شدند. داود به آنها گفت: برگردید من شما را نمیخواهم، من طالب کسانی هستم که بر گناه خود گریانند.
مردم به او میگفتند: تا کی میگریی و خود را رنج میدهی؟
میگفت: بگذارید گریه کنم، پیش از آنکه روز گریه کردنم سر آید، پیش از آنکه استخوانهایم را خورد کنند و شعله در شکمم افکنند و ملائکه غلاظ و شداد را به گرفتن من امر کنند.
یحیای پیامبر، چون به نماز میایستاد، چنان گریه میکرد که درخت و کلوخ از گریه او به گریه میآمدند و پدر بزرگوارش بر حال او گریه میکرد تا اینکه بی هوش میشد.
یحیی، از خوف خدا همیشه گریان بود، تا اینکه به سبب اشک چشمش، گوشت صورتش ریخت و دندانهایش از زیر پوست نمایان شد. مادرش دو قطعه کرباس بر دو گونه او گذاشت، تا آب چشمش به جراحت گونههایش نرسد.
وقتی یحیی به نماز میایستاد، آن قدر گریه میکرد که آن کرباس، پر از اشک میشد و مادرش آن را بر میداشت و میفشرد. یحیی که میدید مادرش آنها را میفشارد و آب از دستش جاری است، آهی میکشید و میگفت: ای خدا! این اشک چشم من است. این مادر من است و من بنده توام و تو از همه رحم کنندگان مهربانتری.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، خوف ، تسلیم جان
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نزد جوان رفت و او را در حالی که میگریست، در آغوش گرفت و جوان، جان به جان آفرین تسلیم کرد(161).
ادامه مطل
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))