حكايات موضوعي ، سخن چینی ، دعای سخن چین
سالی بنی اسرائیل به قحطی مبتلا شدند. حضرت موسی (علیه السلام) چند بار نماز طلب باران خواند و از خداوند باران خواست؛ اما خبری نشد. به او وحی شد که در میان شما، یک سخن چین هست که بر کار خود اصرار دارد، از این رو دعاهای شما را مستجاب نمیکنم.
موسی (علیه السلام) عرض کرد: خدایا! آن شخص کیست؟ خطاب شد: ای موسی! من از سخن چینی نهی میکنم، چگونه خود سخن چینی کنم؟ بگو، همه؛ توبه کنند تا دعایشان مستجاب شود. همه توبه کردند و خداوند، باران نازل فرمود.
ادامه مطل
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
نظرات
، 0
شخصی در خدمت شیخ مرتضی انصاری گفت: فلان طلبه چای میخورد. در آن زمان، چای از امور تشریفاتی محسوب میشد و آن مرد، شخص بدگویی بود، و بدگویی میکرد تا شاید شیخ از حقوق آن طلبه کم کند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
روزی رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به میان اصحاب صفه رفت. یکی از آنها گفت: ای رسول خدا! من در درونم حالتی احساس میکنم، که تمام دنیا در نظرم بی ارزش است. الان در نظرم طلا و سنگ، یکی است؛ هیچ کدام از اینها نمیتوانند مرا به سوی خود بکشند. (یعنی قدرت طلا و سنگ در اینکه مرا بسوی خود بکشانند، یکی است). نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
مردی طالب گنج بود و همیشه به درگاه خدا دعا و تضرع میکرد که: خدایا! این همه گنجها را مردم زیر خاک کردهاند و مردهاند و کسی از آنها استفاده نمیکند، به من گنجی را نشان ده که آن را برادرم و یک عمر راحت زندگی کنم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
هارون، از پدرش عنتره، نقل میکند: در فصل سرما به دیدار علی (علیه السلام) رفتم. او قطیفهای کهنه بر دوش داشت و از شدت سرما میلرزید. گفتم: ای امیرمؤمنان! خداوند بر شما و خانواده تان از بیت المال، مانند دیگر مسلمانان، سهمی قرار داده که میتوانید به راحتی زندگی کنید. چرا این اندازه به خود سخت میگیرید و اکنون از سرما میلرزید؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
عارفی به یکی از خلفا گفت: چطوری ای زاهد؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
روزی سیلی عظیم وارد شهر مدائن شد. مردم، همگی هراسان شدند و به خاطر تلفات، فغان میکردند. در این اوضاع و احوال، حضرت سلمان، پوستی را که به عنوان زیر انداز از آن استفاده میکرد بر شانه گرفته و آفتابه به دست، بر عصا تکیه نموده و بدون اضطراب راه افتاد و گفت: این چنین پرهیزکاران و سبکبالان و کسانی که به دنیا علاقهای ندارند، روز قیامت نجات مییابند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
برای یکی از ثروتمندان مشکلی پیش آمد و برای رفع آن، هر چه تلاش نمود، فایدهای نبخشید. وی در آخر چنین نذر کرد: اگر به مراد خویش برسم، مقداری درهم به زاهدان این شهر خواهم داد. گرفتاری او بر طرف گردید و در صدد بر آمد تا نذر خویش را ادا کند. به یکی از غلامان خاص خود کیسهای پر از درهم داد و گفت: این پول را بین زاهدان شهر انفاق کن! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
درویشی، باب زهد کتاب معراج السعاده مرحوم ملا احمد نراقی را مطالعه کرد و فریفته ملا احمد شد. وی برای دیدار او به کاشان رفت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
امیرمؤمنان (علیه السلام) در دوران خلافت، به خانه شخصی در بصره، به نام غلاء بن زیاد حارثی رفت، صاحب منزل، از برادرش عاصم بن زیاد شکایت کرد که زهد گرا شده؛ زن و زندگی را رها کرده، جامه درشت میپوشد و فقط به عبادت و ریاضت میپردازد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
در تفسیر روح البیان آمده است که شخصی برای سلطان وقت، ظرف بلوری گران قیمتی به عنوان هدیه فرستاد. سلطان از آن ظرف، خیلی خوشش آمد و به وزیرش گفت: این هدیه را چطور میبینی؟ وزیر گفت: به کار شما نمیآید! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
عثمان بن عفان به وسیله دو نفر از غلامان خود، دویست دینار برای ابوذر فرستاد و گفت: به ابوذر بگویید، عثمان به شما سلام میرساند و میگوید این دویست دینار را در مخارج خود مصرف نمایید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
امام صادق (علیه السلام) فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
شاطری آوازه شبلی را شنیده بود و چون فهمید که او به شهر آنها میآید بسیار مشتاق دیدار او شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 حكايات موضوعي ، سخن چینی ، پول چای
شیخ گفت: خدا تو را رحمت کند! خوب شد این مسئله را به من تذکر دادی و سپس به ملا رحمه الله گفت: به مقدار مخارج چای، بر ماهیانه وی اضافه کن، تا با خاطری آسوده به تحصیل مشغول باشد.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، زهد ، مرد آزاد
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) نگاهی کرد و فرمود: تو مرد آزادی هستی!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، زهد ، گنج در درون
در عالم خواب به او گفته شد: میروی در فلانجا، بالای فلان کوه و در فلان نقطه میایستی، تیری به کمان میگذاری، هر کجا که افتاد، گنج آنجاست.
آن مرد بیل و کلنگ و دستگاهش را برداشت و به آن نقطه رفت و دید همه علامتها درست است، بنابراین تیر را بر کمان گذاشت و گفت: حالا به کدام طرف پرتاب کنم و یادش افتاد که به او نگفتهاند به کدام طرف رها کن.
خلاصه به یک طرف پرتاب کرد، و آنجایی را که تیر افتاد، با بیل و کلنگ، کند؛ ولی خبری نبود! او دوباره به طرف دیگر تیر انداخت؛ اما اثری نجست، بنابراین به شمال و جنوب انداخت و باز هم چیزی پیدا نکرد.
او به مسجد بازگشت و دعا و تضرع نمود و دوباره در عالم خواب، همان کسی را که به او آدرس داده بود، دید و به او گفت: این چه پیشنهادی بود که به من کردی، من هر چه گشتم چیزی پیدا نکردم.
آن شخص گفت: من کی به تو گفتم تیر را با قوت بکش و پرتاب کن؛ بلکه گفتم تیر را در کمان بگذار و هر جا افتاد.
مرد روز بعد رفت و تیر را در کمان نهاد و هیچ نکشید، رهایش کرد، و تیر در جلوی پایش افتاد و او زیر پایش را کند و گنج را پیدا کرد.
از مرحوم میرزای کرمانشاهی پرسیدند: منظور مولوی در این شعر چیست.
او جواب داد:
و فی انفسکم افلا تبصرون
یعنی گنج در خود تو است. این طرف، آن طرف برای چه میروی
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، زهد ، قطیفه بر دوش
حضرت فرمود: به خدا سوگند! از بیت المال شما، حبهای بر نمیدارم. این قطیفه را که میبینی، همراه خود از مدینه آوردهام و غیر از آن چیزی ندارم!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، زهد ، عارف و خلیفه
او در جواب گفت: زاهد شما هستند نه ما؛ ما خود را وابسته به دنیا نمودهایم و نمیتوانیم زاهد باشیم.
عارف گفت: زاهد یعنی همین؛ زیرا زاهد یعنی آنکه از زیاد، چشم بپوشد و به کم قانع باشد و شما از آخرت چشم پوشیدهای و به دنیا قانع شدهای و حال آنکه من به آخرت هم قانع نیستم، تا چه رسد به دنیا؛ زیرا جز ذات حق چیزی مرا سیر نمیکند.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، زهد ، سبکبالی
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، زهد ، زهد واقعی
غلام کیسه را برداشت و رفت؛ ولی شب، کیسه پول را دست نخورده در اختیار آن مرد نهاد.
مرد ثروتمند با تعجب گفت: چه چیز مانع از انجام کارت شد و فرمان نبردی و کیسه پر از درهم را باز گردانیدی؟
غلام گفت: هر چه به دنبال زاهدان گشتم، کسی را نیافتم!
مرد گفت: در این شهر بیش از چهار صد مرد زاهد زندگی میکنند و تو میگویی، گشتم و نیافتم؟
غلام، با ادب و تواضع پاسخ داد: ای آقا! آنکه زاهد است، نمیستاند و آنکه میستاند، زاهد نیست!
مرد ثروتمند، لبخندی زد و به اطرافیان گفت: راست میگوید، اگر کسی زاهد واقعی باشد، درم و دینار را از کسی که نمیشناسد، نمیستاند.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، زهد ، زهد نراقی
ملا احمد از نظر تمکن، قدرت و ریاست مرجعیتی داشت. این درویش دید که این تشکیلات با زهد، هماهنگی ندارد، بنابراین مات و مبهوت شد و نتوانست هماهنگی بین مبحث زهد نوشته شده در معراج السعاده و این تشکیلات را بیابد.
چند روز گذشت. وی چند بار خواست مطلب را بگوید؛ ولی نتوانست.
مرحوم نراقی حس کرد، او مشکلی دارد. روز سوم که این درویش میخواست برود، مرحوم نراقی گفت: کجا میخواهی بروی؟
درویش گفت: میخواهم به کربلا بروم.
ملا احمد گفت: من هم میآیم.
درویش تعجب کرد و گفت: آقا! من چند روز معطل شما بشوم تا شما بیایید؟
مرحوم نراقی گفت: همین الان میآیم! درویش تعجب کرد که مگر میشود از این مال، مکنت، مرجعیت و این دستگاه، یک دفعه دل شست و آمد؟
ملا احمد گفت: بله همین الان بلند شو و پیاده هم میرویم و به اتفاق رفتند.
آن دو در چهار فرسخی شهر، کنار چشمه آبی، منزل کردند. درویش یادش آمد که کشکولش را همراه نیاورده، پس به ملا احمد گفت: کشکولم را جا گذاشتهام.
ملا احمد گفت: اشکالی ندارد، ما میرویم کربلا، بعد که برگشتیم، یا کشکولت را میدهم و یا یک کشکول برایت میخرم.
آن مرد گفت: خیر من به کشکولم علاقه دارم و بدون کشکولم نمیتوانم راه را ادامه بدهم.
ملا احمد گفت: نمیخواهد از اینجا تا کاشان برگردی.
درویش گفت: خیر! نمیشود!
ملا احمد به او گفت: من هم نمیخواهم به کربلا برویم و از همین جا بر میگردیم؛ ولی فرق من و تو این است که من مال و مکنت و ریاست دارم؛ اما علاقهای به آنها نداشته و آنها برایم بند نشده است و تو هیچ کدام از اینها را نداشته و تنها یک کشکول داری؛ اما همین برایت بند شده است!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، زهد ، رهبانیت یا زهد
علی (علیه السلام) او را احضار کرد و با تندی به او فرمود: ای ستمگر بر خود! این چه کاری است که میکنی؟ چرا بر خود جفا میکنی؟ آیا گمان کردهای خداوند، نعمتهای پاکیزه دنیا را که خلق کرده بر تو حرام نموده است و اگر از آنها استفاده کنی از تو مواخذه خواهد کرد که چرا نعمت حلال خوردهای؟ تو کوچکتر از آن هستی!
عاصم که وضع زندگی علی (علیه السلام) را دیده بود، تعجب کرد که چرا از علی (علیه السلام) چنین سخنانی را میشنود. او از اینکه علی (علیه السلام) خود زاهدترین مردم است و از اینکه او را به خاطر زهدش ملامت میکند بسیار تعجب کرد.
عاصم گفت: ای امیرمؤمنان! من به تو اقتدا کردم. لباس تو از لباس من ژندهتر و غذای تو از من بدتر است.
علی (علیه السلام) فرمود: اشتباه میکنی! آنچه در من میبینی رهبانیت و تحریم حلال خدا نیست. من رهبر و امام و زعیم جامعه هستم و رهبران، تکلیف جداگانهای دارند. پیشوایان باید به گونهای عمل کنند که انسانهای ناتوان با دیدن آنان به زندگی امیدوار شده و بتواند در جامعه زندگی کند. از سوی دیگر، پیشوایی که خود را به سطح انسانهای ضعیف برساند درد آنها را درک میکند و آنان را با تمام وجود در مییابد و برای رهایی آنان از آن ناداری دردآور تلاش واقع بینانه میکند.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، زهد ، دل بلوری
سلطان بدش آمد و گفت: عجب بد سلیقه هستی؛ چنین بلور نایابی را نمیپسندی؟ سلطان بلور را در جایی معینی قرار داد و ماموری برای نگهداری آن گمارد. یک بار که مامور خواست ظرف را به حضور سلطان بیاورد، از دستش لغزید افتاد و شکست. خبر به سلطان رسید و آن روز، روز عزای سلطان شد.
وزیر وقت شناس گفت: آن روز که گفتم، این ظرف به کار سلطان نمیآید، امروزش را میدیدم که روزی شکسته میشود و دلی که به آن بسته است نیز میشکند. خواستم از همان اول به آن دل نبندید، تا وقتی که ظرف شکست، دل سلطان نشکند!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، زهد ، بی نیازترین مردم
غلامها سفارش عثمان را انجام دادند؛ اما ابوذر اظهار بی رغبتی کرد و گفت: آیا به هر یک از مسلمانان، این مقدار داده شده است؟
خیر، فقط برای شماست.
من فردی از مسلمانان هستم، هر وقت به هر کدام از آنان، این مقدار رسید، من هم قبول میکنم و الا نه.
عثمان میگوید: این مبلغ مال شخص خود اوست. قسم به خدایی که جز او خدایی نیست، هرگز آمیخته به حرام نشده و پاک و حلال است.
- ولی من احتیاج به چنین پولی ندارم و در حال حاضر بی نیازترین مردم هستم.
- خداوند تو را رحمت کند، ما در منزل تو، چیزی از مال دنیا نمیبینیم که بی نیازت کند!
- چرا! زیر این روکش که میبینید، دو قرص نان جوین هست که چند روز است همین طور آنجا ماندهاند. این پول، به چه درد من میخورد.
- ابوذر! تو دلت نمیخواهد بندهای آزاد شود؟
- چرا خیلی دلم میخواهد؛ اما اگر این پولها را بگیرم، تو آزاد میشوی؛ ولی من اسیر عثمان میگردم. به خدا سوگند! نمیتوانم این درهم و دینار را بپذیرم. خداوند آگاه است که بیشتر از دو قرص در اختیار من نیست. پروردگار راسپاسگزارم که مرا به خاطر محبت و ولایت اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، از هر چیزی بی نیاز کرده و از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، چنین شنیدم و برای من پیر مرد زشت است دروغ بگویم. این پولها را برگردانید و به ایشان بگویید من نیازی به آنچه در دست عثمان است ندارم، تا روزی که خدای خویش را ملاقات کنم و او را در پیشگاه خدا به داد خواهی گیرم. آری خداوند بهترین قاضی است، میان من و عثمان بن عفان!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، ریا ، کار غیر خدایی
بعضی از افراد را به جهنم داخل میکنند، خداوند به مالک جهنم میفرماید: قدمهای اینها را نسوزان، چون اینها با آن قدمها به سوی مسجد میرفتند. دستهای آنها را نسوزان، چون آنها را برای دعا بلند میکردند. زبان آنها را نسوزان چون فریاد قرآن میخواندند.
بعد مالک جهنم میگوید: پس چرا شما گرفتار آتش شدهاید؟
آنها میگویند: ما برای غیر خداوند کار میکردیم. این باعث شد که به ما گفته شود: بروید ثواب اعمال خود را از کسانی بگیرید که به خاطر آنان آن کارها را میکردید(201)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، ریا ، ترس با خنده
یکی از علما نزد عابدی رفت و از او پرسید: نماز خواندنت چگونه و چقدر است؟
عابد گفت: از عبادت کسی مثل من میپرسند! با اینکه من زمان بسیاری به عبادت اشتغال دارم.
عالم گفت: گریه و زاری تو هنگام مناجات چگونه است؟
عابد گفت: آن قدر میگریم که اشکهایم جاری گردد.
عالم گفت: همانا اگر خندان باشی؛ ولی حالت ترس از خدا در تو باشد، بهتر از گریهای است که به آن ببالی و افتخار کنی.
ان المدل لا یصعد من عمله شیی؛ کسی که به عملش ببالد، چیزی از عملش بالا نمیرود(202).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، ریا ، بهشتی و دوزخی
در یکی از روزهای گرم، مردی شتابان به نانوایی مراجعه کرد و گفت: از راهی دور میآیم و گرسنهام، قرضی نان به من بده، تا غذای خود سازم.
شاطر گفت: اگر درهم بدهی، نان میدهم.
مرد غریب که از گرسنگی، رنگ بر چهره نداشت و دست و پایش میلرزید، جواب داد: به فتوت و جوانمردی، نانی هدیه کن.
مرد نانوا بر سر او فریاد کشید و گفت:
اگر تنور داغ و رونقی در کسب دارم، به خاطر این است که بر گدایانی چون تو بخشش نکردهام. مرد غریب سر به زیر انداخت و رفت.
مرد دیگری که در انتظار دریافت نان ایستاده و شاهد بود، به نانوا گفت: کاش جوانمردی نشان میدادی و با نانی او را مهمان میکردی!
نانوا گفت: تو هم که سخنان بی ربط میگویی.
آن مرد آهی کشید و گفت: شنیده بودم که تو دوستدار و عاشق شبلی هستی بنابراین ساکت ماندم تا رفتار تو را با او که دوستش داری ببینم.
مرد نانوا گفت: او شبلی بود؟
آن مرد گفت: آری اگر تو دم از عشق او میزنی؛ چرا از قرض نانی دریغ کردی؟
نانوا، دوان دوان به دنبال شبلی رفت و زبان به عذر خواهی گشود و خود را بر پای او افکند و تقاضای عفو کرد.
شبلی گفت: اگر بخواهی از تو راضی شوم، باید کاری مهم انجام دهی. نانوا پذیرفت.
شبلی گفت: فردا مرا به همراه فقیران دعوت کن و با هر چه در توان داری از ما پذیرایی نما.
نانوا پذیرفت و با یکصد سکه طلا، سفرهای چشمگیر و بسیار مفصل گسترد؛ با انواع غذاها و نوشیدنیها.
شبلی در کنار سفره به دعا پرداخت و دست به سفره برد، تا دیگران نیز به خوردن مشغول شوند.
در این میان شخصی که شبلی را به خوبی میشناخت، به او گفت: میل دارم در بین این جمع، آدم بهشتی و جهنمی را بشناسم.
شبلی گفت: اگر میخواهی اهل جهنم را ببینی، نگاهی به این نانوا بینداز که برای شهرت و نام، حاضر شد این مهمانی پر خرج را راه اندازد و برای رضای من یکصد دینار طلا خرج کند؛ اما برای رضای خدا حاضر نشد از قرص نانی بگذرد(203)!
ادامه مطل
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))