دوستی گفت صبر کن زیراک
صبر کار تو خوب زود کند
آب رفته به جوی باز آید
کارها به از آنکه بود کند
گفتم ار آب رفته باز آید
ماهی مرده را چه سود کند
دوستی گفت صبر کن زیراک
صبر کار تو خوب زود کند
آب رفته به جوی باز آید
کارها به از آنکه بود کند
گفتم ار آب رفته باز آید
ماهی مرده را چه سود کند
منشین با بدان که صحبت بد
گر چه پاکی ترا پلید کند
آفتاب ار چه روشنست او را
پارهای ابر ناپدید کند
خادمان را ز بهر آن بخرند
تا به رخسارشان فرو نگرند
«لا الی هولاء» نه مرد و نه زن
بین ذالک نه ماده و نه نرند
جای ایشان شدست هند و عجم
لاجرم هر دو جا به دردسرند
دل منه با زنان از آنکه زنان
مرد را کوزهٔ فقع سازند
تا بود پر زنند بوسه بر آن
چون تهی شد ز دست بندازند
خواجگانی که اندرین حضرت
خویشتن محتشم همی دارند
آن نکوتر که خادمان نخرند
حرم اندرحرم همی دارند
چرا نه مردم دانا چنان زید که به غم
چو سرش درد کند دشمنان دژم گردند
چنان نباید بودن که گر سرش ببرند
به سر بریدن او دوستان خرم گردند
از جواب و سوال ما دانی
شاید ار زیر کی فرو ماند
گرد گفت محال را چه عجب
کاینهٔ عقل را بپوشاند
زان که خورشید را ز بینش چشم
ذرهای ابر تیره گرداند
هیچ کس نیست کز برای سه دال
چون سکندر سفرپرست نشد
پایها سست کرد و از کوشش
دولت و دین و دل به دست نشد
سرخ گویی همیشه غر باشد
شبه از لعل پاکتر باشد
این چنین ژاژ نزد هر عاقل
سخنی سخت مختصر باشد
لعل مصنوع آفتاب بود
شیشه مصنوع شیشهگر باشد
سرخ اگر نیست پس بر هر عقل
سخن مرتضا دگر باشد
چون به یک جای رسته سرخ و سیاه
سرخ پیوسته بر زبر باشد
من چه گویم که خود به هر مکتب
کودکان را ازین خبر باشد
چون که سرخست اصل عمر به دوست
جایش اندر دل و جگر باشد
چون سیه گشت هم درین دو مکان
اصل دیوانگی و شر باشد
زیر لعلست لاله را سیهی
دودکی خوشتر از شرر باشد
علم صبح سرخ آمد از آنک
بر سپاه شبش ظفر باشد
سیهی بینهاد و بیمعنی
زان ز تو خلق بر حذر باشد
نزد ما این چنین سیه که تویی
مرد نبود که ... خر باشد
روز کزین فعل زشت روز قضا
نامت از تو سیاهتر باشد
پشک چون تو بود چو خشک شود
مشک چون من بود چو تر باشد
با سنایی سره بود او چو یکی دانگ نداشت
چون دو دانگش به هم افتاد به غایت بد شد
به قبول دو سه نسناس به نزدیک خران
گر چه دی بیخردی بود کنون بخرد شد
راست چون تا که جز آحاد شماریش نبود
چون مگس بر سر او رید نهش نهصد شد