تا بر آمد صبح پیری پایم از رفتار ماند
کیست تا برگیرد و در سایه تاکم برد
ذره ام سودای وصل آفتابم در سر است
بال همت می گشایم تا بر افلاکم برد
تا بر آمد صبح پیری پایم از رفتار ماند
کیست تا برگیرد و در سایه تاکم برد
ذره ام سودای وصل آفتابم در سر است
بال همت می گشایم تا بر افلاکم برد
از خون دل چو غنچهٔ گل پاک دامنان
مستانه می کشیده و مستور بودهاند
گر ماه من ز مهر بود دور، دور نیست
تا بوده مهر و ماه ز هم دور بودهاند
نیلگون چشم فریب انگیز رنگ آمیز تو
چون سپهر نیلگون دارد سر افسونگری
از غم رویت بسان شاخه نیلوفرم
ای ترا چشمی به رنگ شعله نیلوفری
چو من ز سوز غمت جان کس نمیسوزد
که عشق خرمن اهل هوس نمیسوزد
در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست
عجب که سینه ز سوز نفس نمیسوزد
ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟
تو را که دل به فغان جرس نمیسوزد
ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ
دلم به حال دل هیچکس نمیسوزد
به جز من و تو که در پای دوست سوختهایم
رهی ز آتش گل؛ خار و خس نمیسوزد
چاره من نمی کنی چون کنم و کجا برم؟
شکوه بی نهایت و خاطر ناشکیب را
گر به دروغ هم بود شیوه مهر ساز کن
دیده عقل بستهام کز تو خورم فریب را
به مهرو ماه چه نسبت فرشته روی مرا؟
سخن مگو که مرا نیست تاب گفت و شنید
کجا به نرمی اندام او بود مهتاب؟
کجا به گرمی آغوش او بود خورشید؟
کنج غم هست اگر بزم طرب جایم نیست
هست خون دل اگر باده به مینایم نیست
به سراپای تو ای سرو سهی قامت من
کز تو فارغ سر مویی به سراپایم نیست
تو تماشاگه خلقی و من از باده شوق
مستم آنگونه که یارای تماشایم نیست
چه نصیبی است کز آن چشمه نوشینم هست؟
چه بلایی است کز آن قامت و بالایم نیست
گوهری نیست به بازار ادب ور نه رهی
دامن دریا چون طبع گهرزایم نیست
نرم نرم از چاک پیراهن تنش را بوسه داد
سوختم در آتش غیرت ز نیرنگ نسیم
زلق بی آرام او از آه من آید به رقص
شعله بی تاب می رقصد بآهنگ نسیم
چشم تو نظر بر من بی مایه فکنده است
بر کلبهٔ درویش هما سایه فکنده است
از خانهٔ دل مهر تو روشنگر جان شد
این سرو سهی سایه به همسایه فکنده است
هنوز مشت خسی بهر سوختن باقی است
چو برق میروی از آشیان ما به کجا؟
نوای دلکش حافظ کجا و نظم رهی
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا