به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

یارب، این نوبر نو آیین را

زادهٔ عقل و دادهٔ دین را

به تراز قبول نوری بخش

خاطرم را ازو سروری بخش

توشهٔ راه هوشمندان کن

قسمت مردم سخندان کن

به رخش تازه‌دار جانم را

شرمساری مده روانم را

روی او را به چشم بد منمای

به رخش چشم بی‌هنر مگشای

بر دل اهل ذوق راهش ده

وز قبول نفوس جاهش ده

زو بر انداز پردهٔ پوشش

تا چو گوهر کنند در گوشش

مرسان باد حاسدش به ترنج

همچو گنجش رها مکن در کنج

جام جم را ز عکس او ده شرم

مجلس عاشقان بدو کن گرم

جلوه‌ای ده ز رونق و نورش

خاصه در دستگاه دستورش

شهرتش ده به کنیت سامی

مهلش در خمول گم‌نامی

مدهش جز به دست خوشخویان

گوش دارش ز سنگ بدگویان

در جهانش به لطف گردان کن

روزی دست شیرمردان کن

گر درو سهو یا خطایی هست

تو ببخشای چون عطایی هست

ناظران را ازو حیاتی بخش

اوحدی نیز را نجاتی بخش

دل او را به ذکر عادت کن

کار او ختم بر سعادت کن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:02 PM

با چنین فقر و این تهی دستی

وندرین خاکساری و پستی

پشت گرمم بدانکه بی‌کم و کاست

اعتقادی درست دارم و راست

به رسول و کلام و وحی و ملک

به شب قربت و عروج فلک

به بهشت و بدوزخ و بالم

به سماوات و عرش و لوح و قلم

به ترازو و عرصهٔ عرصات

به عبور مجردان ز صراط

به کرامات و معجز و بولی

به ابوبکر و عمر و بعلی

به شب اولین گور و عذاب

به وقوف و بحشر و نشر و حساب

به خدایی که واحدست و صبور

به خدایی که قادرست و غفور

بی‌زن و بی‌شریک و فرزندست

او به کس، کس باو نه مانندست

حی و قیوم و بر وعدل و علیم

خالق و رازق و قدیر و قدیم

بود و هست و بود ولی بیچون

از جسد فرد و از جهت بیرون

ز اختر و چرخ و عقل و جان برتر

وز خیال و ضمیر و فکر به در

ملک انس و جان علی‌الاطلاق

« ابدی الظهور والاشراق »

حکم او عدل و وعدهٔ او راست

بجز و هرچه بود و هست و اوراست

پادشاها، به ذات اکرم تو

به صفات و به اسم اعظم تو

که ز ایمان مکن تهی دستم

بر همینم بدار تا هستم

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:02 PM

خاطر پاک ساکنان قبور

« روح الله روحهم بالنور »

همه پرداختند پیش از من

اندرین باب نظم بیش از من

چه نویسد کسی بدان پاکی ؟

وانگهی ناکسی چو من خاکی ؟

لیکن ارواح زندهٔ ایشان

داده نیرو به بندهٔ ایشان

اگرش قطره‌ایست در کوزه

هم از آن بحرهاست در یوزه

روح ایشان مرا چو محرم داشت

هیچ محرومم از کرم نگذاشت

به ادب دیده‌ام عبارتشان

نشدم بی‌ادب به غارتشان

دلم ما ز خاطر فسردهٔ خود

چونکه خرسند شد به خردهٔ خود

گرد وزر و پی وبال نگشت

در سخن بر کسی عیال نگشت

لاجرم یافت بیش از اندازه

فیض بر فیض و تازه بر تازه

گر نگویم که: زهر یا قندست

داند آن کش دلی خردمندست

تحفه‌هاییست کن فکانی این

فیضهاییست آسمانی این

سقطی نیست اندرین گفته

عقد دریست پر بها سفته

گنج معنیست اینکه پاشیدم

نه کتابی که بر تراشیدم

چون ز تاریخ برگرفتم فال

هفتصد رفته بود و سی‌وسه سال

که من این نامهٔ همایون‌فر

عقد کردم به نام این سرور

چون به سالی تمام شد بدرش

ختم کردم به لیلة القدرش

شب او قدر باد و روزش عید

چشم بدخواه از آنکمال بعید

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:02 PM

ای شب و روز عالم از تو بساز

شب و روزی به کار ما پرداز

شب نگاهی درین معانی کن

روز لطفی چنانکه دانی کن

حبذا از چنان دل افروزی !

اتفاق چنین شب و روزی

صاحبا، در شب سعادت خواب

مکن و روز نیک را دریاب

که وجودت به جود فربه باد

روزت از روز و شب ز شب به باد

تحفه کین مفلس فقیر آورد

در پذیر، ارچه بس حقیر آورد

تو که بر فرق آسمان تاجی

به متاع زمین چه محتاجی ؟

گر علومست در نوشتهٔ تست

ور سلوکست سر گذشتهٔ تست

نه بدان آورندت اینها پیش

که شود دانشت به اینها بیش

سخن از خواندنت به کام رسد

چون به نام تو شد به نام رسد

کاملی را که بنگری از دور

گرچه خامل بود، شود مشهور

صوت صیت تو در جهانگیری

بر صدای فلک کند میری

قید اقبال در سر قلمت

مرکز فتح سایهٔ علمت

مستی خواجگان همنامت

در دو گیتی ز جرعهٔ جامت

بر تو خوردی ازین جهانداری

که بزرگی ز آسمان داری

بدعا خواستست شاه ترا

زان پرستد همی سپاه ترا

با تو همراه کرده‌اند از غیب

سروری، چون کف کلیم از جیب

ای همه ناز و نوشها بتو خوش

ناز ما نیز وقتها میکش

طرفه باشد چو موی بر دیبا

ناز کردن ز روی نازیبا

من درین سالها که بی توشه

کرده بودم زاین و آن گوشه

ارغنون غمت نواخته‌ام

بدعای تو سر فراخته‌ام

خانه پرور ز سایه گوید و نور

عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟

مردم این جهان و مرد تویی

نوش داروی اهل درد تویی

آن مبین کم سریست یا پاییست؟

بشنو کین سخن هم از جاییست

گر قبول اوفتد رهینم و شاد

و گرش رد کنی، بقای تو باد

نه که هر مهره‌ای گهر باشد

کار درویش ما حضر باشد

چشم کردی بروی هرکس باز

نظری هم بدین غریب انداز

من چگویم : چه کن؟ تو میدانی

مددم کن بهر چه بتوانی

نظری کن به حال من زین به

زانکه من هم رعیتم در ده

ده نشینی چه دیگ جوشاند ؟

جامهٔ مدح در که پوشاند ؟

این چنین فضل و خلق باید و خوی

تا توان باخت در معانی گوی

از تو گیرد سخن فروغ چو شمع

که بر تست کل معنی جمع

مصر جامع تویی معانی را

پادشاهی و پهلوانی را

هرکجا این چنین کمالی هست

نطق را اندرو مجالی هست

تا کنونم نبوده ممدوحی

آب توفان آز را نوحی

چون رسید این سفینه بر جودی

عرضه افتد به لحن داودی

در زبور سخن مناجاتم

مشتمل بر فنون حاجاتم

بنوازم به قدر و اندازه

تا برون آورم تر و تازه

از نورد سخن نسیجی چند

وز رصدگاه فضل زیجی چند

گرچه از سیرت هنر پوشی

تن فرو داده‌ام به خاموشی

دگر اندر خروشم آوردند

همچو دریا به جوشم آوردند

سخن اوحدی، که میدانی

اندرین روزگار ارزانی

کم به دیوان برند مانندش

ور مدون شود، بخوانندش

هر مگس انگبین چه داند کرد؟

جز مگس انگبین تواند خورد؟

مگسی انگبین چو ماه کند

مگسی دیگرش تباه کند

این سخنهای بکر پرورده

مهل امروز در پس پرده

شعر نوری ز عرش زاینده است

زان چو عرش استوار و پاینده است

فیض باید به آسمان قایم

تا بماند چو آسمان دایم

گرچه فوجی به شعر مشهورند

پیش عقل از حساب ما دورند

اندرین جام کن به لطف نگاه

تا ببینی چو بیژنم در چاه

ای که کیخسرو زمانی تو

کی روا باشد ار ندانی تو؟

بیژن شیر خفته در زندان

کنده گرگین بی‌هنر دندان

داری این جام و این گلستان را

بدر افگن سفال مستان را

چون چراغیست این صحیفهٔ نور

شده نزدیک ازو منور و دور

کش برافروختم به روغن روح

آخر شب به بزمهای صبوح

هر کرا باشد این چنین گنجی

برده باشد به حاصلش رنجی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:02 PM

ورندارد ز دین و دانش بهر

از تنش جان جدا کنند به قهر

در جهان جای او حجیم بود

آبش از جرعهٔ حمیم بود

تنگ ماند برو جهان فراخ

رخ فرا میکند به هر سوراخ

گرد او دودهای ظلمانی

از مزاجات جهل و نادانی

او در آن دودهای آتش ریز

میرود چشم بسته، افتان خیز

عور ماند، که پرده در بودست

خوار ماند، که عشوه‌گر بودست

گه رود با روان غمناکان

گه درآید به گور ناپاکان

به هوا بر شود، بسوزندش

بر زمین بگذرد، بدوزندش

کور و در دست او عصایی نه

عور و بر دوش او کسایی نه

تن او قوت مار و طعمهٔ مور

او همی بین و میگذر از دور

نه ز پس راه یابد و نه ز پیش

نه به بیگانه در رسد، نه به خویش

رخ به راه آورد، قفاش زنند

باز گردد، به صد جفاش زنند

نه گریزندگیش را پایی

نه ستیزندگیش را رایی

جان او در تموز و یخ‌بندان

زنده، لیکن فتاده در زندان

دل او بی‌ضیا و نور و فروغ

گوش او بر گزاف و فحش و دروغ

ظلمت ظلم بر وی اندوده

چرک بر چرک و دوده بر دوده

تهمت و جهل و حسرت و خواری

فرقت و گمرهی و بی‌یاری

کرده پهنای خاک تنگ برو

چرخ باریده شوک و سنگ برو

جانش از نور علم عاری و عور

تن ز ظلمت بمانده در گل گور

زان و حل قوت گذشتن نه

به عمل راه باز گشتن نه

گرد بر گرد او ز مظلمه‌ها

برقهای جهنده از دمه‌ها

صحبتش با بدان و نیکی نه

سر او پر خمار و سیکی نه

کارش از دست رفته، سر در پیش

دیده احوال خویش و رفته ز خویش

چون در آید سرش ز غفلت نوم

بشناسد که : «لیس ظلم الیوم»

دوزخ نقد مفسدان اینست

نسیه خور صد هزار چندینست

این چنین مرگ مرگ عام بود

وینچنین مرده ناتمام بود

روح ازین گنبدش بدر نشود

بلکه زین چاه بر زبر نشود

روی تحقیق ازو نهان گردد

آرزومند این جهان گردد

هر به یک چند در لباس خیال

اندر آید به خواب اهل و عیال

بنماید به عجز صورت خویش

عرضه دارد همی ضرورت خویش

تا بدانند جنس رازش را

معنی حاجت و نیازش را

دو سه نانش به زور بفرستند

یا چراغی به گور بفرستند

بعد ازو گر یکی ز صد بدهند

صدقات آن بود که خود بدهند

هرچه بیش از کفاف داری تو

ندهی، بر گزاف داری تو

پیش از آن کت اجل کند در خواب

خویشتن را به زندگی دریاب

تا نباید بلابه و زاری

مال خود خواستن بدین خواری

حق ایزد نداده‌ای به خوشی

تا مکافات آن چنین بکشی

از تو کرد او به صد زبان خواهش

تو ندادی به گوش خود راهش

اهل حاجت که داری از چپ و راست

لب ایشان بدان زبان گویاست

حق و ادرار خویش میطلبند

نه ز انصاف بیش میطلبند

شکر انعام او به دانش کن

نظری هم به بندگانش کن

آنچه بینی که دون و بدکارند

بر ایزد نه روزیی دارند؟

گر چنینش خوری، رسی به صواب

ور نه بعد از تو خود خورند اصحاب

بتو پیش از تو گر زری دادند

دان که از بهر دیگری دادند

گر تو دادیش یافتی جنت

ور نه او خود ربود بی‌منت

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:01 PM

شد غلام ملک به می خوردن

بشدند از پیش به پی کردن

یافتندش به کنج میخانه

مفلس و عور و مست و دیوانه

پس بگفتند پند و هیچ نگفت

میکشیدند و او دگر میخفت

رند کی میگذشت آشفته

بارها خانه پدر رفته

دید کان گیرو ده مجازی نیست

گفت: خشم ملوک بازی نیست

بهلیدش چنانکه مست افتد

که بلا بیند ار به دست افتد

خواجه هر چند پر هنر داند

جرم خود بنده نیکتر داند

قصهٔ این پسر بپرس ازمن

کین خمارش به از خمار شکن

آنچه گفتیم حال دانا بود

که به علم و بدین توانا بود

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:01 PM

چون بمیری ازین جواهر خمس

عقل و نفست نپاید اندر رمس

در این نه مقوله بسته شود

دل ازین چار قید رسته شود

برهی از سه بعد و از شش حد

اوحدی‌وش رخ آوری به احد

این تخیل نماند و احساس

وین تکاپوی منهیان حواس

دیدهٔ روح بی‌سبل گردد

مشکل نفس جمله حل گردد

هرچه خواهی میسرت باشد

وآنچه جویی برابرت باشد

در جهانی رسی سراسر جان

وندرو کاردار عقل و روان

لبشان بی‌زبان سخن پیوند

چهره بی‌عشوه شاهد و دلبند

همه یکرنگ و هیچ رنگی نه

همه صلح و هراس جنگی نه

جامها پر ز شهد و شیر وشراب

باغها پردرخت و میوه و آب

باغ مینو گشاده در درهم

شاخ مینا کشیده سر در هم

شربت آینده نزد رنجوران

میوه ریزنده بر سر دوران

هرچه جان کشته پیش دل رسته

چشم جان دیده هرچه دل جسته

دور نزدیک و سخت نرم شده

زشت زیبا و سرد گرم شده

همه از مردن و هلاک ایمن

دل و جانها ز ترس و باک ایمن

نه ز اندوه رخ بریزد رنگ

نه ز انبوه خانه گردد تنگ

فارغ از رنج ناملایم و ضد

ایمن از ازدحام دشمن وند

بر سر دوشها تراز بقا

در کف هوشها جواز لقا

بر بساط بقا چو دلبندان

وز نشاط لقا چو گل خندان

باغهایی به دست خود کشته

بر زمینی ز عنبر آغشته

گه شراب بقا چشانندش

گه به باع لقا کشانندش

گه کند در جمال حور نظر

گه ز کوثر کنندش آبشخور

ملکش در نوازش آرد و ناز

میکند در جهان جان پرواز

حلم او انگبین ناب شود

علم گه شیر و گه شراب شود

حله پوشد، که سترپوشی کرد

باده نوشد، که خشم نوشی کرد

پیشش آرند میوه‌های بهشت

از درخت عمل که اینجا کشت

تیر انصاف در کمان آرند

جان به شکرانه در میان آرند

رنج‌بینان به راحتی برسند

ره‌نشینان به ساحتی برسند

چون شوی دور ازین سرای هوس

با تو همراه علم باشد بس

عملت میبرد علم در پیش

علم خود را جدا مدار از خویش

گر طلب میکنی بهشت بقا

نزنی جز در بهشت لقا

در بهشت خدا علف نبود

هرچه خواهد شدن تلف نبود

وآنچه از خوردنیست نام او را

گرچه باشد، مشو غلام او را

بادهٔ او رحیق مختومست

ختمش از مشک او نه از مومست

شیر علمست و باده معرفتش

شهد شیرین تعقل صفتش

در زمین شیر و انگبین گویی

چون روی بر فلک همین گویی

تو کزین گونه غره‌باشی و غرق

ز آسمان تا زمین برتوچه فرق؟

رو به دیدار روح دل خوش کن

گندم و میوه را برآتش کن

در بهشتی که سفرهٔ نانست

پی‌منه، کان بهشت دونانست

گرتو از بهر باغ در کاری

در ده این باغ‌ها بسی داری

بی عمل در بهشت رفت آدم

آدمی بی‌عمل درآید هم

باغ دیدار جوی و آب لقا

باغ انگور و میوه را چه بقا؟

میزبان را چو با تو میل بود

خوردن میوه خود طفیل بود

جای خود در بهشت باقی کن

رخ در آن بزمگاه ساقی کن

دست جز بر در قبول مکش

داس در گندم فضول مکش

آدمت را که خواب جهل بود

امر« لاتقرابا» ش سهل نمود

گر بدان نکته دست رد نزدی

در ره «اهبطو» ش حد نزدی

چه دهی دل بدین شمامهٔ شوم؟

دست کش سوی میوه معلوم

کار حوا به جز هوا نبود

ز آدم این بیخودی روا نبود

آن بهشتی که اندرو علفست

لایق مدخلان ناخلفست

اندر آن عالم این ستمها نیست

وین بد و نیک و بیش و کمها نیست

فارغست از تزاحم و تنگی

نیست رنگی بغیر یکرنگی

عالم وحدتست عالم نور

عالم کثرت این سرای غرور

جای شخص مجرد روحی

نبود جز بهشت سبوحی

برتفاوت بود مراتب خلد

دور از اندازه نیست راتب خلد

هشت جنت ز بهر این آمد

از حکیمان بما چنین آمد

هر یکی را ز ما بهشتی هست

قصر و ایوان و آب و کشتی هست

تو ببین نیک تا چه کاشته‌ای؟

چه به روز پسین گذاشته‌ای؟

نکنی رخ به خانه‌های بهشت

گرنه از زر بود بنا را خشت

زر فرستی برای خشت زنان

چند ازین زر؟ زهی سرشت زنان!

نه به اخلاص میکنی کاری

زان درختت نمیدهد باری

تو که در بند قلیه و نانی

کی رسی در بهشت رحمانی؟

خوردن اینجا روا نمیدارند

در بهشت آش و سفره چون آرند؟

در بهشت ار خوری جو و گندم

همچو آدم کنی ره خود گم

ریستن گیردت ز خوردن زشت

به درت باید آمدن ز بهشت

عاقلان مردن از اجل گیرند

عاشقان پیش ازین اجل میرند

بی‌گناهی بپوی مردانه

که گنه‌کار ترسد از خانه

مرگ نیکان حیات جان باشد

مرگ بر بدکنش زیان باشد

گر بترسد ز مرگ بدکاره

نتوان کرد عیب بیچاره

دل او میدهد گواهی راست

که اجل داد او بخواهد خواست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

 

عشق از آنسوی عقل گیرد دوست

و آن کزان سوی عقل باشد اوست

هرچه بالای طور عقل بود

نه به تدبیر و غور عقل بود

دلت اینجا ز دل جدا گردد

هر که اینجا رسد خدا گردد

عقل را زیر دست سازد عشق

علم را نیز مست سازد عشق

این دو را از میان چو بردارد

دست با خویش در کمر دارد

کثرت از عقل و عاقل و معقول

برنخیزد، مگر به نور وصول

وصل او نیست جز یکی دیدن

هجر او اندرین شکی دیدن

تا که بینا تو باشی، او نبود

عارف خویش بین نکو نبود

آنکه چشم تو دید، جسمی بود

وانکه گوشت شنید، اسمی بود

روی او را به او توان دیدن

باز کن دیدهٔ چنان دیدن

تو ببینی، دگر نهان گردد

او ببیند، که جاودان گردد

نشود جز به عشق زاینده

دیدهٔ دوست بین پاینده

دو شوی پیش آینه به درست

زانکه آیینهٔ تو غیر از تست

چون به علم و عمل شوی در کار

روزت از روز به شود ناچار

گرنه در عقل روزبه گردی

به چه رتبت رئیس ده گردی؟

خویشتن را بلند ارزش ساز

اکتساب کمال ورزش ساز

دادهٔ حس و طبع را رد کن

روح خود را ز تن مجرد کن

رخنه‌ای در سپهر چارم بر

رخت بربام هفت طارم بر

گرنه علمت رفیق راه شود

عملت حافظ و پناه شود

نفس با خود دگر چه داند برد؟

ره به منزل کجا تواند برد؟

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

در قیامت کجا رود با نفس؟

علم هر بوالفضول و هر با خفس

علم نفسست و عقل و علم‌اله

کز جهان با تو میشود همراه

وین سه علم ار کنی به عقل نظر

از کلام و حدیث نیست به در

علم کان جز حدیث و قرآنست

سر بسر ساز و آلت نانست

جان ازین علم نقش گیرد و بس

چه کند علم ترهات و هوس؟

حاصل این سه علم ارچه بسیست

زود دریابد، ار به خانه کسیست

جان بسیطست و این سه علم بسیط

تو فرو رفته در وجیز و وسیط

زینت عقل چیست؟ دانش و داد

شرف نفس؟ خلق خوب نهاد

زین سه هم با تو نقل باید کرد

نفس را نیز عقل باید کرد

و آن دو را در میان چو واسطه نیست

به حقیقت دو نیستند، یکیست

گر نداری سر صداع و نبرد

گرد این ثالث ثلاثه مگرد

نفس و عقلند کدخدای فلک

زین دو شاید شد آشنای فلک

این دو فرمانده، ار ندانندت

به فلک بر شوی، برانندت

زین سه علم آنکه هست بیگانه

ندهندش بر آسمان خانه

اگر این جا شناختی رستی

ورنه، جان میکن اندرین پستی

پی این زاد رو، که زاد اینست

روح را توشهٔ معاد اینست

هر که او آشنا نشد با نجم

همچو شیطان کند شهابش رجم

دیو چون استراق سمع کند

آتشش احتراق جمع کند

تا چو آن آتش اندرو افتد

سر معلق‌زنان فرو افتد

رفتن دیو تا هوا باشد

جای او برفلک کجا باشد؟

فلکی چون نبود همراهش

برنیامد کلاه ازین چاهش

تو به بادی چو یخ فروبندی

به تفی آخ واخ فرو بندی

چون توانی گذشت ازین دو نهنک؟

مگر آنشب که خورده باشی بنک

اعتدال ار ز زر بیاموزی

در اثیر اوفتی، برافروزی

قلب را سوختن یقین باشد

وین اثیر از برای این باشد

نقد آنکس که خالص آمد تفت

از خلاص اثیر بیرون رفت

راه گردون پر آتش اندازیست

پس تو پنداشتی که بربازیست؟

گرنه پیش این زبانه‌ها بودی

آسمان آشیانه‌ها بودی

چون سمندر نگشته آتش‌خوار

چون روی بر سپهر آتش بار؟

ای چو روباه، نزد شیر مرو

پیش او باش حق دلیر مرو

گذرت بر اثیر خواهد بود

راه بر زمهریر خواهد بود

سرد و گرم این دم ار نورزی تو

زین بسوزی وزان بلرزی تو

طاقت هیچ سرد و گرمت نیست

به فلک میروی و شرمت نیست

تا تنت همچو جان نگردد پاک

نتوانی گذشت بر افلاک

چون شود جمع نور با سایه

چه سپهر و چه نردبان پایه؟

آنکه از آب و خاک مایه نداشت

برفلک شد، که هیچ سایه نداشت

سایه زایل شود چو نور آمد

غیب بگریخت چون حضور آمد

هر کرا عقل و روح دایه بود

تن او را کدام سایه بود؟

نور بر سایه چون زیادت شد

غیب در کسوت شهادت شد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

پدری داری اندرین بالا

گشته در اصل و در گهر والا

گر ازین قبه ره به دریابی

خویش را پیش آن پدر یابی

پدرت را برادران هستند

همه را جفت و مادران هستند

سر به سر نور و جمله روحانی

فارغ از ننگ عالم فانی

طلب آن تبارو خویشی کن

روی در روی فضل و پیشی کن

تو درین چارمیخ طبع و هوا

نام ایشان مبر، که نیست روا

نکنی امتزاج با انجم

تا نگیری طبیعت پنجم

خر عیسیست این تن مردار

سوزن او تعلق و پندار

چه شوی بستهٔ خر و سوزن؟

زین دو بیگانه خیمه یکسوزن

تا نفس هست و نفس، کاری کن

گرد خویش از عمل حصاری کن

مادرانند این مراکب دون

پدرانت، کواکب گردون

برفلک داری، ای پسر، آیا

پسرا، میل کن سوی بابا

مادران را به دختران بگذار

صحبت این بد اختران بگذار

تو چو عیسی از آن پدر زادی

نه تو زین مادران غرزادی

کرد ایزد ز بهر یاری تو

حس ده گانه را حواری تو

کاهلی را به خویش راه مده

دل به این آب و این گیاه مده

با خدای خود ار بدانی شد

آشنا آن زمان توانی شد

جهد آن کن که پاک شوی

حیف باشد که خاک خاک شوی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 133

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4287630
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث