سرشگی کز غم معشوق بارم
همه رنگ لب معشوق دارد
شنیدستی به عالم هیچ عاشق
که از دیده لب معشوق بارد
سرشگی کز غم معشوق بارم
همه رنگ لب معشوق دارد
شنیدستی به عالم هیچ عاشق
که از دیده لب معشوق بارد
چه ممسکی که ز جود تو قطرهای نچکد
اگر در آب کسی جامهٔ تو برتابد
به مجلسی که تو باشی ز بخل نگذاری
که رادمردی از آن صدر نیکویی یابد
به ابر برشده مانی بلند و بیباران
کدام زایر و شاعر سوی تو بشتابد
کو خود نباری و بر هیچ خلق نگذاری
مر آفتاب فلک را که بر کسی تابد
خواجه در غم من ار گفت که چون بیخردان
دین به دل کردهای اندر ره دنیا لابد
دیو در گوش هوا و هوسش میگوید
از پی کبر و کنی چون متنبی سد جد
من چه دانستم کز تربیت روحالقدس
در گذشتهست ز شادی و گذشته زا شد
کرده یک ذوق به راه احدی چون احمد
شکر چون کوه حرا صبری چو کوه احد
گر بدانستمی آن خوی سلیمانی او
پیش او سجده کنان آمدمی چون هدهد
مرا به غزنین بسیار دوستان بودند
به نامهای ز من آن قوم را نیامد یاد
مگر که جمله بمردند و نیز شاید بود
خدای عزوجل جمله را بیامرزاد
من نگویم که قاسمالارزاق
نعمت داده از تو بستاناد
بلکه گویم که هیچ بخرد را
حاجتومند تو نگرداناد
گر چه شمشیر حیدر کرار
کافران کشت و قلعهها بگشاد
تا سه تا نان نداد در حق او
هفده آیت خدای نفرستاد
یک نیمه عمر خویش به بیهودگی به باد
دادیم و هیچ گه نشدیم از زمانه شاد
از گشت آسمان و ز تقدیر ایزدی
بر کس چنین نباشد و بر کس چنین مباد
یا روزگار کینه کش از مرد دانشست
یا قسم من ز دانش من کمتر اوفتاد
بیطمع باش اگر همی خواهی
تا نیفتی ز پایهٔ امجاد
زان که چون مرغ دشتی ز ره طمع
کرد آهنگ دانهٔ صیاد
ناشده حلق او چو حلقهٔ دام
همچو حرف طمع شدش ابعاد
که مصاریع گنج خانهٔ فضل
در کف مالکست یا حماد
راه رو تا به عقل بشناسی
خاک زرگر ز خانهٔ حداد
گر نخواهی ز نرگس و لاله
چهره گه زرد و گه سیه چو مداد
در جهان همچو سوسن عاشق
چهره زیبنده باش و طبع آزاد
زندگی ضعف یک دو روزهٔ تو
آتش فتنه در جهان افتاد
تا ابد بیش ذات پاک ترا
از جهان هیچ کار بد مرساد
تا چند معزای معزی که خدایش
زینجا به فلک بر دو قبای ملکی داد
چون تیر فلک بود قرینش به ره آورد
پیکان ملک بر دو به تیر فلکی داد
گفتی که بترسد ز همه خلق سنایی
پاسخ شنو ار چند نهای در خور پاسخ
جغد ار که بترسد بنترسد ز پی جنس
آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ
آن مست ز مستی بنترسد نه ز مردی
ور نه بخرد نیزهٔ خطی شمرد لخ
در بند بود رخ همه از اسب و پیاده
هر چند همه نطع بود جایگه رخ
نز روی عزیزیست که چون مرکب شاهان
رایض نکند بر سر خر کره همی مخ
گویی که نترسم ز همه دیوان آری
از میخ چه ترسد که مر او را نبود مخ
بیدار نهای فارغی از بانگ تکاتک
بیمار نهای فارغی از بند اخ و اخ
ایمن بود از چشم بد آن را که ز زشتی
در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ
زان ایمنی از دیدن هر کس که بگویند
اندر مثل عامه که کخ را نبرد کخ