دیگ خواجه ز گوشت دوشیزهست
مطبخ او ز دود پاکیزهست
خواجه چون نان خورد در آن موضع
مور در آرزوی نان ریزهست
دیگ خواجه ز گوشت دوشیزهست
مطبخ او ز دود پاکیزهست
خواجه چون نان خورد در آن موضع
مور در آرزوی نان ریزهست
پیش ازین گفتم سه بوسش را همی
مردمست آن روسبی زن مردمست
باز از آن فعل بدش گفتم که نه
سگ دمست آن روسبی زن سگ دمست
گوید از سختی ور امیر سرخس
پر خمست آن روسبی زن پر خمست
باز گویم نی که پر خم زن بود
کژدمست آن روسبی زن کژدمست
کفته بادا سرش زیر پای گاو
گندمست آن روسبی زن گندمست
آن تو کوری نه جهان تاریکست
آن تو کری نه سخن باریکست
گر سر این سخنت نیست برو
روی دیوار و سرت نزدیکست
عرش مقاما زر کن کعبهٔ جاهت
دست وزارت در آن بلند مقامست
کز شرف او به روز بار نداند
شاه فلک اوج خویش را که کدامست
قدر مردم سفر پدید آرد
خانهٔ خویش مرد را بندست
چون به سنگ اندرون بود گوهر
کس نداند که قیمتش چندست
گنده پیریست تیره روی جهان
خرد ما بدو نظر کردست
به سپیدی رخانش غره مشو
کان سیاهی سپید برکردست
گرتیر فلک داد کلاهی به معزی
تازان کله اینجا غذی جان ملک ساخت
او نیز سوی تیر فلک رفت و به پاداش
پیکان ملک تاج سر تیر فلک ساخت
ای که هفت اقلیم و چار ارکان عالم را به علم
همچو هفت آبا تو دربایی و چون چار امهات
هفت ماه آمد که از بهر تقاضای صلت
کردهام بر درگهت چون دولت و دانش ثبات
بارها در طبعم آمد کان چو گوهر شعرها
از زکات شعر گیرم تا مگر یابم نجات
باز گفتم کابلهی باشد که در دیوان شرع
چون مجرد باشد از زر نیست بر گوهر زکات
تا بیابی گر بخواهی از برای حج و غزو
در مناسک حکم حج واندر سیر رسم غزات
دشمن جاه تو بادا پی سپر همچون منا
حاسد صدر تو بادا سرنگون همچون منات
تا بدان روزی که قاضی خلق باشد پادشا
در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات
باد صد چندین ترا عمر ای فتی تا از سخات
این امید از تو وفا گردد مرا پیش از وفات
ای که چون اندر بنان آری قصب هنگام نظم
صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب
کوکب معنی تو در سیر آوری بر چرخ طبع
وانگه از نوک قصب روز اندر آمیزی به شب
در یکی بیتت معانی روشنی دارد چنانک
صد هزاران آفتاب روشن اندر یک ذنب
شعر تو ناگفته مانند عروس پردگیست
تن نهان در پرده و رخسار در زیر قصب
خاطر و وهم تو چون از پرده بیرون خواندش
خازن رایت ز گنج معرفت آرد سلب
چون به تخت حکمتت بر، جلوه کردی صورتش
دیده داران خرد را لعبتی باشد عجب
شاید ار سلطان همی خواند نظامی مر ترا
چون منظم کردهای هر پنج حس را از ادب
آنکه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر
جای انصافست اگر باشد نظام او را لقب
قاصد حلم تو از روحانیان دارد نژاد
تا برید حلمت از یونانیان دارد نسب
مدح پاک تو سبب شد مر سنایی را چنانک
مر روان پاک را شد علت اولا سبب
مهترا کهتر که باشد چون تو آیی در خطاب
زان زبان در فروش و خاطر گوهر طلب
پیشت آوردن سخن ترک ادب کردن بود
زشت باشد تازی بغداد بردن در عرب
پردهدار عیب کار چاکرت کن خلق خوش
چون دهان را پردهدار عیب دندانست و لب
تا بود عقل از ره دانشپرستان اصل غم
تا بود جان از پی بیدانشان اصل طرب
شخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا
روی بدخواهت ز غم چون روی بیماران ز تب
مال هست از درون دل چون مار
وز برون یار همچو روز و چو شب
او چنانست کاب کشتی را
از درون مرگ و از برون مرکب