به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

حادثهٔ چرخ بین فایدهٔ روزگار

سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار

نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار

حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی

اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر

عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر

یافه‌مگوی و مبین از فلک این خیر و شر

سایق علم‌ست این منتهی و مبتدی

حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی

سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی

نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی

نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی

آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت

سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت

عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت

دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی

حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب

ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب

نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب

عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی

او سبب عز دهر یافته از بخت خویش

ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش

عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش

دیده مجال سخن در وطن مفردی

خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام

بحر معانی گرفت همت طبعش تمام

نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام

گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی

آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل

سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل

عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل

دید چو در دولتش قاعدهٔ سرمدی

حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش

ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش

نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش

نازد بر همتش حاسد آن حاسدی

ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان

ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان

عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان

دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی

حنجر ادبار را خنجر اقبال زن

سلسلهٔ جاه در کنگر سدره فگن

ناز همالان مکش زان که به هر انجمن

از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی

آیت بختت نمود از عز برهان خویش

سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش

عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش

دیدهٔ اقبال را اکنون چون اثمدی

حافظ چون خاطری صافی چون جوهری

ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری

نرم چو آب روان زان به گه شاعری

ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی

کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات

سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات

عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات

دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی

حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل

ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل

نیست به چهره حبش بابت چین و چگل

تا نبود نزد عقل راد بسان ردی

حربهٔ اقبال گیر ساز ز طبعش فسان

شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان

نامهٔ اقبال خوان زان که تویی خوش زبان

کعبهٔ زوار را تو حجرالاسودی

گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد

سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد

عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد

دین خداییت باد با روش احمدی

حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد

سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد

نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد

بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی

ادامه مطلب
یک شنبه 10 بهمن 1395  - 11:05 AM

المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان

تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان

نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان

از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین

آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین

عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین

کاندر همه روی زمین مسکین‌تر از من نیست کس

آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر

در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر

رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر

بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس

دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم

چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم

اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم

از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس

چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون

من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون

کردم همه ره لاله‌گون گفتم که آن دلبر کنون

چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس

هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی

با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی

رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی

در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس

ادامه مطلب
یک شنبه 10 بهمن 1395  - 11:05 AM

ای کودک زیبا سلب سیمین بر و بیجاده لب

سرمایهٔ ناز و طرب حوران ز رشکت در تعب

زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب

افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را

زیبا نگار نازنین رخ چون گل و بر یاسمین

پاکیزه چون حور معین پیرایهٔ خلد برین

بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین

فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را

عیار یار دلبری با غمزه و جان دلبری

کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری

در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمین‌بری

دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را

داری تو ای سرو روان بر لاله و بر ارغوان

از مشک و عنبر صولجان از عشقت ای حور جنان

گشتم قضیب خیزران سرندر جان و جهان

چندین چه داری در غمان مر عاشق مشتاق را

از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بی‌خواب و خور

بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر

عهدی که کردی ای پسر با من تو ای جان پدر

زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن میثاق را

ادامه مطلب
یک شنبه 10 بهمن 1395  - 11:04 AM

 

ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن

دیده در گبری مدار و تکیه بر ایمان مکن

ور ز رعنایی هنوز از جای رایت آگهیست

جای این مردان مگیر و رای این میدان مکن

گرت باید تا بمانی در صفات خود ممان

ور بخواهی تا نیفتی گرد خود جولان مکن

گوی شو یکبارگی اندر خم چوگان یار

خویش را چون زلف او گه گوی و گه چوگان مکن

از برای نام و بانگی چون لب خاموش او

نیست را پیدا میار و هست را پنهان مکن

از جمال و روی جانان جز نگارستان مساز

وز خیال چشم او جز دیده نرگسدان مکن

گر جهان دریا شود چون عشق او همراه تست

زحمت کشتی مخواه و یاد کشتیبان مکن

با تو گر جانان حدیث دل کند مردانه باش

جان به شکرانه بده بر خویشتن تاوان مکن

آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا

با چنین آتش حدیث چشمهٔ حیوان مکن

چون شفای دلربا از خستگی و درد تست

خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن

در قبیلهٔ عاشقی آیین و رسم قبله نیست

گر قبولی خواهی اینجا قبله آبادان مکن

نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور

شاه را در کلبهٔ ادبار در زندان مکن

مطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز

نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکن

در مراعات بقا جز در خرد عاصی مشو

در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن

آنچه او گوید بگو، ار چه دروغست آن بگوی

و آنچه او گوید مکن، ار چه نمازست آن مکن

علم عشق از صدر دین آموز زان پس همچنو

تکیه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن

زان که عشق و عاشق و معشوق بیرون زین صفات

یک تنند ای بی خرد نز روی نفس از روی ذات

ای سنایی دم درین عالم قلندروار زن

خاک در چشم هوسناکان دعوی‌دار زن

تا کی از تردامنیها حلقه در مسجد زنی

خوی مردان گیر و یک چندی در خمار زن

حد می خوردن به عمری تاکنون بر تن زدی

حد ناخوردن کنون بر جان زیرک‌سار زن

از برای آبروی عاشقان بردار عشق

عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن

این جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل

پای همت بر قفای هر دو ده سالار زن

هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند

خیمهٔ عشرت برون زین هفت و پنج و چار زن

در میان عاشقان بی آگهی چشم و دهان

اشک عاشق‌وار پاش و نعره عاشق‌وار زن

گر همی خواهی که گردی پیشوای عاشقان

شو نوای بیخودی چون ساز موسیقار زن

سنگ در قندیل طالب علم عالم جوی کوب

چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن

گر ز چاه جاه خواهی تا برآیی مردوار

چنگ در زنجیر گوهردار عنبربار زن

تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست

چون به ترک خر بگفتی آتش اندر بار زن

از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست

گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن

ور همی دندان ما را از لطف خواهی شکرین

یاد آب لب گیر و بوسی بر دهان مار زن

چهره چون دینار گردان در سرای ضرب دوست

پس به نام مفخر دین مهر بر دینار زن

چون قبول مفخر دین بلمفاخر یافتی

آتش اندر لاف دی و کفر و فخر و عار زن

شیخ الاسلام و جمال دین و مفتی المشرقین

سیف حق تاج خطیبان شمع شرع اقضی القضات

آنکه از شمشیر شرع اندر مصاف کفر و شر

رایت همنام خود را کرد همانم پدر

آنکه پیش رای و لفظش گویی اندر کار دین

روشنی گوهر فرامش کرد و شیرینی شکر

آن نکو نامی که بیرون برد چون همنام خویش

رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در

آنکه بهر ارغوانی رنگش از ایثار نور

کرد خالی بر درخت ارغوان کیسهٔ قمر

کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پرده‌وار

صادقان را علم او چون صبح صادق پرده‌در

هست پیش مدعی و مدعا از روی عدل

آفتاب سایه‌دار و سایهٔ خورشیدفر

گر قضا دریای ژرف آمد از آن او را چه باک

آفتاب و سایه را هرگز نکردست آب تر

شد ز نور رای او چشم بداندیشان چو سیم

گشت از فضل علومش کار ملت همچو زر

هر که بر وی دوزبانی کرد چون پرگار و کلک

و آنکه در صدرش دورویی کرد چون تیغ و تبر

آن چو تیغ کند کرد اول دل اندر کار تن

وین چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سر

رتبت سامیش چون بسم‌الله آمد نزد عقل

ز آنکه آن تاج سور گشتست و این تاج صور

او و بسم‌الله تو گویی دو درند از یک صدف

او و بسم‌الله تو گویی دو برند از یک شجر

این دو عالم علم دارد در نهاد منتخب

وان جهانی رمز دارد در حروف مختصر

کنیت و نام وی و نام پدرش اکنون ببین

حرف آن و این گرت باور نیاید بر شمر

نوزده حرفست این و نوزده حرفست آن

هر یکی زین حرف امان از یک عوان اندر سقر

گر ندانی این چنین رمزی که گفتم گوش دار

ور بدانی گوش من زی تست هان ای خواجه هات

تا نقاب از چهرهٔ جان مقدس بر گرفت

هر که صاحب دیده بود آنجا دل از دل بر گرفت

حسن عقلش آب و آتش بود و این کس را نبود

کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت

عیسی اندر دور او ناید که او اندر جهان

ناوک اندر دیدهٔ دجال و گوش خر گرفت

مهره‌ای کش می‌ندید اندر هه دریا سپهر

یک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت

آنهمه نوری که عقل و جان نمود از وی نمود

آنقدر برگی که شاخ تر گرفت زو برگرفت

عقل کاری داشت در سر لیکن اندر خدمتش

چون سر و کاری بدینسان دید کار از سر گرفت

بود شاگرد خرد یک چند لیک اکنون چو باد

همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفت

از سخای بی قیاسش مدح ناخوانده تمام

کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت

رفت عشقش در ترقی تا به طوافان عرش

هم وداعیشان بکرد و راه پیشی در گرفت

لاجرم در دور او هر دم همی گویند این:

یاد باد آنشب که یار ما ز منزل برگرفت

چون درین عالم به صورت نام پیغمبرش بود

رفت از آن عالم به سیرت خوی پیغمبر گرفت

نفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز

هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت

او ز حکمت صدهزاران رمز دید و دم نزد

حاسدش از صورتی بادی چنین در سر گرفت

برد آب روی بد دینان صفای رای او

تا دل ایشان ازین غم شعلهٔ آذر گرفت

لیکن اندر جنب آن آبی که ناگه یافت خضر

باد بود آن خاکدانی چند کاسکندر گرفت

آفتاب از طارم نیلوفری در عاشقی

از برای راه و رویش رنگ نیلوفر گرفت

باد جسمانیست کامد جاذب خاک سیاه

عشق روحانیست کامد قابل آب حیات

چون گرفت اندر نظر تیغ یمانی در یمین

بر نهد مر خصم را داغ غلامی بر جبین

گه ز صدقش چون هوا عزلی دگر بیند گمان

گه ز حذقش چون خرد ملکی دگر گیرد یقین

تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون

با خراسانی جز آسانی نباشد همنشین

کنیتش با این لقب ز آنگونه در خورشید هست

این و آن ده حرف اکنون خواهی آن و خواه این

آسمان دانست چندین گه که هست ارواح را

این چنین دردی در اجزای چنین خاکی دفین

خاکبیزی از پی آن کرد چندین سال و ماه

تا چنین دری به دست آورد ناگه بر زمین

گرت باید تا هم اندر خطهٔ کون و فساد

نفس کلی را ببینی نفس جزیی را ببین

شاد باش ای شرع بی تو همچو موسا بی‌عصا

دیر زی ای علم بی تو چون سلیمان بی‌نگین

اندوه و شادیت چو ز آرام و جنبش برترست

کی تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگین

جنبش از نور ملک داری نه از نار فلک

عادت از ماء معین داری نه از ماء مهین

چون به کرسی برشوی خوانند بر جانت همی

«قل اعوذ» و «آیة الکرسی» به جنت حور عین

چون تو دامنهای در پاشی بدانگه عقل را

از شتاب در چدن گردد گریبان آستین

زهره در چرخ سیم تا شد مریدت زین سپس

زهره را بی‌سبحه ننگارد همی نقاش چین

روح قدسی را ترقی نیست زان منزل که هست

ورنه از پند تو کروبی شدی روح‌الامین

تا تو سلمانی دگر گشتی مرا در مدح تو

بوذر دیگر همی خواند کرام‌الکاتبین

تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتی گرد «لا»

من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات

ای ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانی دگر

وز بر ما هر زمان فضلی و احسانی دگر

ای ترا از روی همت هم درین ایوان صدر

از ورای آفرینش صدر و ایوانی دگر

جز به تعلیم تو اندر عالم ایمان که ساخت

هر زمان نو خاتم از بهر سلیمانی دگر

هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت

چاک زد چون صبح هر روزی گریبانی دگر

سیف حقی رو که تا تایید حق افسان تست

حاجتت ناید به افسون و به افسانی دگر

تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق

شد خراسان بر زمین زین فخر سلطانی دگر

بهر آن تا زین شرف خالی نماند عقل و روح

نام کردند آسمان‌ها را خراسانی دگر

در حق خود هم ز حق تشریف او چون می‌رسد

هر زمان از حضرت سلطانت فرمانی دگر

خاطر تیز تو تا در دین پدید آمد نماند

نیز مر روح‌القدس را هیچ پنهانی دگر

اندرین میدان مر این گوی سیاه و سبز را

نیست گویی جز اشارات تو چوگانی دگر

تا بدان ایوان رسانیدت که کیوان را نمود

میخ نعل مرکب جاه تو کیوانی دگر

از ورای پرده‌های کن فکان در علم عشق

گوهری آری همی هر ساعت از کانی دگر

هست در نفس طبیعی روح حیوانیت را

از برای قرب حق هر لحظه قربانی دگر

تا کنون از استواری علت اولا نیافت

زندگانی را چو ترکیب تو زندانی دگر

جاودان زی کز برای عمرت از درگاه روح

نامزد باشد همی هر ساعتی جانی دگر

رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد

تنت بی‌جنبش نخواهد بود و جانت بی‌ثبات

ای به همت بوده بی‌سعی سپهر و آفتاب

خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب

ای مرا در روضهٔ فضل آوریده بعد از آنک

دیده بودم در دو ماه از ده فضولی صد عذاب

گاهم این گفتی تو مردم نیستی از بهر آنک

با خران هم صحبتت بینم همیشه چو ذباب

گر نه‌ای از ما چو عیسا چون نپری بر هوا

ور ز مایی همچو ما چون خر نرانی در خلاب

گاهم آن گفتی چه مرغی کز برای حس و جسم

سر به مر داری فرو ناری و هستی چون عقاب

گاهم آن گفتی سنایی نیستی ار هستیی

دلت مشغول ثنایستی نه مشغول ثواب

گویم ار تو هم بدین مشغول باشی به بود

زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب

تشنه چون قانع بود دیرش به پای آرد بحار

باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب

گاهم این گفتی که در تو هیچ حکمت نیست زانک

چون حکیمانت نبینم ساعتی مست و خراب

گویم او را بل که تا من خر بوم بس بی خرد

خاک بر سر حکمتی را کو نیاید بی شراب

گر تو بشناسی حکیم آن مالداری را که او

پاسبان خویش را ندهد همی داروی خواب

پس حکیمی هم بدانم جامه شویی را که او

رو زدی خورشید را ز ابر سیه سازد نقاب

نظم من زین یافه گویان تا کنون افسرده بود

وین عجب نبود که از سردی فسرده گردد آب

ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب

زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب

مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا

مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب

زین پس اکنون در نهاد کهتری و مهتری

در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات

ای به تو روشن دو موضع هم سرای و هم سریر

وی به تو جامع دو جامع هم صغیر و هم کبیر

عزم را سلطان نهادی حزم را شیطان فریب

حلم را خاکی مزاجی علم را پاکی پذیر

قابل مدحی نداری چون خط اول همال

قایل مدحم ندارم چون دم آخر نظیر

نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط

لیک بی‌معنی همی در پیش هر خر خیر خیر

از برای پاره‌ای نان برد نتوان آبروی

وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر

عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران

از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر

حرص گوید: چون نگردی گرد خمر و قمر و رمز

عقل گوید: رو بخوان «قل فیهما اثم کبیر»

اهل دنیا بیشتر همچون کمانند از کژی

بد نپنداریدم ار من راست باشم همچو تیر

چون کریمان یک درم ندهندم از روی کرم

تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر

سرمهٔ بخشش چه سود آنرا که دیدهٔ مدح گوی

کرده باشد انتظار وعدهٔ صلت ضریر

تا ابد هرگز نگشتی محترق از آفتاب

گر عطارد یک نفس در صدر تو بودی دبیر

ای بلند اصلی که کم زادست چون تو خاک پست

وی جوانبختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر

روی زی صدرت نهادم بادل امیدوار

پشت چفته چون کمان از بیم تیز زمهریر

چون ترا کردم به دل بر دیگران «نعم البدل»

ور بدیشان بازگردم ز ابلهی «بس المصیر»

حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان

در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر

از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب

قلزم و سیحون و جیحون دجله و نیل و فرات

تا همی زاید ازل زو قسم سرت سور باد

تا همی پاید ابد زو قسم عمرت نور باد

سیرتت را چون بقای بارنامهٔ صورتست

سیرتت را زندگی چون بارنامهٔ صور باد

آب دستت در دماغ یافه‌گویان مشک گشت

خاک پایت در مزاج کافران کافور باد

خانهٔ حاسد چو قلب نامت و نام پدرت

زیر و بالا باد و در نام محن محصور باد

در دوام بی‌نیازی بر مثال عقل و نفس

جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد

آنکه آخرتر ز انواع تو با توقیع باد

و آنکه سابق‌تر به ابداع تو با منشور باد

نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری

از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد

ای سرور میوهٔ دلهای اهل روزگار

طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد

نقش لفظ جانفزایت گوشوار روح باد

گرد صحن حلقه جایت توتیای حور باد

تا به روز عدل دارالحکمة از تاثیر عدل

همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد

مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد

منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد

هر که از دل بر سریر حکم تو بوسه دهد

تا ابد چون جان ز ایمان مومن مسرور باد

گر چه نزد دوستان نامت محمد به ولیک

بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد

عزمت از نفس ارادی سال و مه مختار باد

حزمت از روح طبیعی روز و شب مجبور باد

هفت آبا بهر تایید تو بر چار امهات

همچنان کت بود و هست از بعد این مامور باد

همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت

عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد

تا بدان روزی که باشی قاضی حسن القضا

در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات

ای بی‌وفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان

چندین چرا داری فغان ای بی‌وفا ای پاسبان

گر خود نخسبی یکزمان ای کافر نامهربان

افتاد کار من به جان ای بی‌وفا ای پاسبان

همراه عاشق گشته‌ای با عاشق سرگشته‌ای

هم یار دیرین گشته‌ای ای بی‌وفا ای پاسبان

از بانگ های و هوی تو کمتر شدم در کوی تو

گشت این تنم چون موی تو ای بی‌وفا ای پاسبان

آرام گیر و کم خروش آخر به خون ما مکوش

در خون دل ما را مجوش ای بی‌وفا ای پاسبان

آخر نه من زار توام در درد بسیار توام

زار و گرفتار توام ای بی‌وفا ای پاسبان

خاک درت را بنده‌ام دایم ترا جوینده‌ام

هستم بدین تا زنده‌ام ای بی‌وفا ای پاسبان

بر ما چنین پستی مکن تندی و بد مستی مکن

جور و زبردستی مکن ای بی‌وفا ای پاسبان

زان قد علم نالم همی در خون دل پالم همی

از او بدین حالم همی ای بی‌وفا ای پاسبان

از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد

بر جان او این بسته شد ای بی‌وفا ای پاسبان

ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان

تا خواب مانم یک زمان ای سنگدل ای پاسبان

هر دو خروشانم چو تو گردان و گریانم چو تو

با داغ هجرانم چو تو ای سنگدل ای پاسبان

آواز کم کن ساعتی بر چشم ما کن رحمتی

بر جان من نه منتی ای سنگدل ای پاسبان

آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام

آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان

معشوق خود را بنده‌ام در عالمش جوینده‌ام

هستم برین تا زنده‌ام ای سنگدل ای پاسبان

از من ستانی رشوتی تا من بباشم ساعتی

نزدیک حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان

من روز و شب گریان‌ترم وز عشق با افغانترم

در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای پاسبان

ادامه مطلب
یک شنبه 10 بهمن 1395  - 11:04 AM

ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش

چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش

همچو شانه بستهٔ هر تارهٔ مویی مشو

همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش

هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو

گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش

همچو طوطی هر زمانی صدرهٔ دیبا مپوش

پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش

گر سر نیکی نداری پایت از بدها بکش

تاج را گر زر نباشی بند را آهن مباش

پیش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو

بندهٔ هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش

عاشق جانی به گرد حجرهٔ جانان مگرد

با جعل خو کرده‌ای رو، طالب گلشن مباش

صحبت آن سینه خواهی نرم شو همچون حریر

طاقت پیکان نداری سخت چون جوشن مباش

مکمن قرآن به جز صدر مکین الدین مدان

تا همی ممکن شود جز در پی ممکن مباش

سید آل نظیری آن امام راستین

پیشوای راستان صاحب کلام راستین

ای دل اندر راه عشق عاشقی هشیار باش

عقل را یکسو نه و مر یار خود را یار باش

چند گویی از قلندر وز طریق و رسم او

یا حدیث او فرونه یا قلندروار باش

یا بسان بلبل و قمری همه گفتار شو

یا چنان چون باز و شاهین سر به سر کردار باش

یا بیا کن دل ز خون چون نار و نفع خلق شو

ورنه رخ را رنگ ده بی نفع چون گلنار باش

گرت خوی شیر و زور پیل و سهم مار نیست

همچو مور و پشه و روباه کم آزار باش

ور همی خواهی که دو عالم مسلم باشدت

یک زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باش

با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس

یار در غارست با تو غار گو پر مار باش

سینهٔ فرزانگان را کین چه گردی مهر گرد

دیدهٔ دیوانگان را گل چه باشی، خار باش

ای سنایی گرت قصد آسمان چارمست

همچو عیسا پیش دشمن یک زمان بر دار باش

مدح خواجه‌ست این قصیده اندرین دعوی مکن

خواجه این معنی نکو داند تو زیرک‌سار باش

آفتاب اهل فضل و آسمان شاعری

قرة العین جهان صاحب قران شاعری

ای دل ار بند جانانی حدیث جان مکن

صحبت رضوان گزیدی خدمت دربان مکن

زلف او دیدی صفات ظلمت کفران مگوی

روی او دیدی حدیث لذت ایمان مکن

کفر و ایمان هر دو از راهند جانان مقصدست

بر در کعبه حدیث عقبهٔ شیطان مکن

چون عطارد گر نخواهی هر زمانی احتراق

چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکن

گر زحیزی خیره گردی روی زی نادان میار

چون بضاعت زیره داری روی زی کرمان مکن

سر این معنی ندانی گرد این دعوی مگرد

راستی بوذر نداری دوستی سلمان مکن

مل چو زان لب خواستی جز سینه مجلسگه مساز

گل چو زان رخ یافتی جز دیده نرگسدان مکن

بر یمین و بر یسار تو دو دیو کافرند

چون فرشته خو شدی این هر دو را فرمان مکن

اندرین ره با تو همراه ست پیری راست گوی

هر چه گوید آن مکن، ز نهار زنهار آن مکن

صحبت حور ارت باید کینهٔ رضوان مجوی

تخت ری خواهی خلاف تاج اصفاهان مکن

تا چنو تاجی بود بر فرق اصفاهان مدام

چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقام

آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخدای

آنکه مر اهل عجم را اوست حالی رهنمای

هست هم خلق کسی کز مهر او آمد به دست

هست هم نام کسی کز بهر او دارد به پای

هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس

چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم یک خدای

زو گزیده‌تر نبیند هیچ کس معنی گزین

زو ستوده‌تر نیابد هیچ کس مردم‌ستای

شعر او پرورده باشد همچو ابروی چگل

قافیتها دلربای و تنگ همچون چشم فای

مادح و ممدوح را چون او ندیدم در جهان

در سخن معنی طراز و در سخا معنی فزای

نیست گردد بی گمان از خاطر او حشو و لحن

آب گردد استخوان ناچار در حلق همای

شعر او بینی جهانی آید اندر چشم تو

همچنین بودست آن جامی که بد گیتی نمای

معنی و الفاظ او همچون کبابست و شراب

این یکی قوت فزای و آن یکی انده زدای

خوش نباشد با تکلف شعر ناخوش چون دواج

شعر او بس چابکست و بی تکلف چون قبای

شعرهای ما نه شعرست ار چنان کان شاعریست

شاعری دیگر بود نزدیک من آن ساحریست

دی در آن تصنیف خواجه ساعتی کردم نظر

لفظها دیدم فصیح و نکته‌ها دیدم غور

عالمی آمد به چشم من مزین وندر او

لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر

در یکی رو رودکی و عنصری با طعن و ضرب

وز دگر سو بو تمام و بحتری در کر و فر

اخطل و اعشی در آن جانب شده صاحب نفیر

شاکر و جلاب ازین جانب شده صاحب نفر

از قفای بحتری از حله در تا قیروان

بر وفای رودکی از دجله در تا کاشغر

مرکبانش وافر و کامل، سریع و منسرح

ساختهاشان وافر و سالم، صحیح و معتبر

معنی اندر جوشن لفظ آمده پیش مصاف

خود بر سر همچو کیوان تیغ در کف همچو خور

از نهیب شوکت ایشان ز چرخ آبگون

زهره و مریخ مانده کام خشک و دیده تر

هر زمان گفتی خرد زین دو سپاه بیکران

مر کرا باشد ظفر یا خود که دارد زین خبر

مر خرد را خاطر من در زمان دادی جواب

من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفر

آنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروری

بیش ازین هرگز کرا باشد کمال سروری

شعر او همچون سلامت عالم آراید همی

نکتهٔ او چون سعادت شادی افزاید همی

نکته و معنی که از انشاء و طبع او رود

گویی از فردوس اعلا جبرییل آید همی

مادر بد مهر گفتستند عالم را و من

این نگویم ز آنکه چونین من خلف زاید همی

کس نیدی اندر سخن شیرین سخنتر زو ولیک

هجو او چون زهر افعی زود بگزاید همی

هر که مدح او ببیند گر چه خصم او بود

از میان جان و دل گوید چنین باید همی

سر فرازان جماعت گر چه بدگوی منند

مر مرا باری بدیشان دل ببخشاید همی

آب روی و آتش طبع مرا زان چه زیان

گر به خیره بادپایی خاک پیماید همی

زین شگفتی من خود از اندیشه حیران مانده‌ام

تا چرا معنی بدینسان روی بنماید همی

گر مرا نادان بنستاید چه عیب آید از آن

چون به عالم هر که دانایست بستاید همی

در سعادت همچنین آسوده بادی سال و ماه

از بزرگان و ز بزرگی مر ترا اقبال و جاه

ادامه مطلب
یک شنبه 10 بهمن 1395  - 11:04 AM

گر چه شاخ میوه دار آرایش بستان شود

هم دی اصل چشم زخم ملک تابستان شود

از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را

زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود

شاخها از میوه‌ها گر گشت چون بی زه کمان

غم مخور ماهی دگر چون تیر بی‌پیکان شود

چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل

بیم آن باشد که شیر و خوشه زو بریان شود

دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک

سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود

دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت

تا همی شمع روان زی خوشهٔ گردان شود

گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست

از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود

تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست

چون همی هنگام آن آمد که بی‌سامان شود

از برای آنکه تا پرده‌ش ندرد باد مهر

هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود

شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر

تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود

تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد

حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد

گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد

دست او پیراهن اشجار از سر برکشد

باغها را داغهای عبریان بر بر زند

شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد

زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم

هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد

افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد

گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد

باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست

چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد

از پی آن تا ببیند چهرهٔ شاهد درو

چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد

سخت نیک آمد که پیش از کینه توزی باد مهر

گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد

سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب

زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد

با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا

یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد

خواجه را بین کز کمال رادمردی زر و سیم

نه بپیماید به کیل و نز ترازو بر کشد

از برای بخشش آموزی چو اقبال و خرد

آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد

آنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد

ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد

یک جهان ایدر بسان جذر کر بودند و کور

چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرد

جود کاندر طبع چون خورشید او مختار بود

از دوام عادتش چون آسمان مجبور کرد

گرچه نا ممکن بود لیکن به خاطر در حساب

نیمهٔ پنجش صحیح بیست را مکسور کرد

عین جوهر را ندید اندر جهان یک فلسفی

وهمش از روی گهر پردهٔ عرض را دور کرد

در هوای ربع مسکون شیمت انصاف او

باز را هنگام کوشش دایهٔ عصفور کرد

همچو پردهٔ عالم علوی برآسود از فساد

عالمی کان را سخا و جود او معمور کرد

دلبران را مهر او از دلستانی توبه داد

جانبران را کین او از جان بری معذور کرد

هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست

خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد

شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او

گنج خود را پای رنج دست هر گنجور کرد

پس چو چونین‌ست بهر نام نیکش خلق را

مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد

میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند

تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند

از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی

طول و عرض و سمت آن از نقطه‌ای برهان کند

جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی

حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند

گر چه دشوارست برهان کردن هیئت ولیک

هیئت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند

مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند

مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند

لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست

در حساب آن که روزی با کسی احسان کند

ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست

کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند

غفلتی دارد به گاه لقمه دادن چون کرام

گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند

همتش را نقطهٔ وهمی اگر صورت کند

قطری از گردون به زیر ناخنی پنهان کند

عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند

پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند

هر که خاک درگهش را گاه سازد هفته‌ای

همچو کیوان آسمان هفتمینش گاه باد

دوستانش در فنای دهر دورند از فنا

دشمنانش در رجای خوف پاکند از رجا

گر چه اصل کیمیا ترکیب خاص آمد ولیک

هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا

هر کجا تمکینش آمد، پشت بنماید زوال

وان کجا تحسینش آمد، روی بنماید بقا

علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او

ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا

در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف

نیست با معلوم رایش جمع و تفریق هبا

از برای بغض «لا» و مهر «یعطی» را همی

جذر بستاند برای خانهٔ «یعطی» ز «لا»

مادر ایام اگر چه از فنا آبستن‌ست

چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا

گاه مردی و سخا یک تن قفای او ندید

خود ندیدست آفتاب آسمان را کس قفا

عاقل از غافل جدا کردن ندانست ایچ کس

تا نیامد در میان کلکش چو خط استوا

گر شمال خشم او بر دایرهٔ گردون زند

پر شکن گردد سپهر آبگون چون بوریا

ور نسیم فعل او بر مرکز خاکی وزد

زیر پای خلق سرگردان شود چون آسیا

از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک

دیده را سازد ز گرد خاکپایش توتیا

چون ز کلک و تیغ می باشد تن و جان را نظام

روز رزم و بزم دیوان با کفت همراه باد

ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست

کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست

آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست

مشتری در حسرت رخسارهٔ چون ماه تست

مشتری در طالعت با زهره دایم همبرست

زان که او در حال سعد و خرمی همراه تست

هیچ حقی نیست یک مخلوق را در حق تو

کانچه داری در دل و جان خلقت الله تست

منت سعیی ندارد بر تو چرخ از بهر آنک

خود قوام چرخ پیر از دولت برناه تست

جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسید

کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست

چون تو بر صحرای جان از علم لشگرگه زدی

عقل کلی خاکروب گرد لشکرگاه تست

روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک

هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست

گام در میدان کام خویش زن مردانه‌وار

خوش خور و مندیش چون اقبال نیکوخواه تست

هر کسی بر حسب خودکامی براند اندر جهان

نوبت ایشان گذشت اکنون تو ران چون گاه تست

همچنین و بعد ازین تا در جهان گردد زمان

دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد

با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی

گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی

در مه آذر ز آذر گل برآری ساعتی

قطره‌ای آب ار ز روی لطف بر آذر زنی

اختران را نیست آبی با تو کاندر زیرکی

گر بخواهی خاک در چشم هزار اختر زنی

چون نفاذ حکم ایزد روز کوشش مردوار

با طبایع پای داری با کواکب سر زنی

بی سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز

آتش اندر گوهر تیغ زبان آور زنی

تیرت از جرم ثریا رشتهٔ گوهر شود

بر دم گاو سپهر ار تیر ناگه بر زنی

بر دم ماهی بدوزی در زمان شاخ بره

گر سنایی روز کین بر چرخ پهناور زنی

صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل

بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی

باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان

نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی

لیک روی عالم آنگه برفروزد چون نبید

گر همه خود را بدزدی چنگ در ساغر زنی

اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهید چرخ

آفتابت باده، جام باده جرم ماه باد

چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ

چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ

از قوی دستی اجل گردد امل را پای سست

وز سبکباری قضا گردد قدر را تیز چنگ

چون ثریا پشت در پشت آورند از روی مهر

چون دو پیکر روی در روی آورند از بهر جنگ

در دو صف آتش ز طبع و آبروی یکدگر

می برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ

گه به هر سر عقل را سایه کند تیغ یمان

گه بهر دل در غم سفته کند تیر خدنگ

گه به تف تیغ پر دل سنگ گردد همچو موم

گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ

بی مزاج گرمی و سردی شود چون باد و خاک

جان بی شخص از شتاب و شخص بی جان از درنگ

گر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهیب

گرد سم باد پایان بر هوا دام کلنگ

ناگهان تنها برون تازی چو بر چرخ آفتاب

بر فراز کوه رنگی همچو اندر کوه رنگ

آن زمانت گر در آن هیئت فلک بیند، شود

نجم بر روی فلک چون نقطه بر پشت پلنگ

تا کهن گردد ز ماه نو بقای آدمی

عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد

بگذر و بگذار گیتی را بدین سیرت مدام

گاه در میدان به تیغ و گاه در مجلس به جام

تات گاهی چرخ چون ناهید بیند در طرب

تات گاهی دهر چون بهرام بیند با حسام

گه به میدان زیر رانت باره‌ای کز گرد نعل

روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام

گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز

خامه‌ای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام

آن ولی را گاه بخشش همچو دولت دستیار

و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پایدام

زرد گشت از قوت اندیشه و نبود عجب

گر کسی زاندیشهٔ بسیار گردد زرد فام

شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر

زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام

او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر

او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام

خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان

شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام

کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس

جز حروف مدح تو بر جای هر موی از مسام

چون ترا دیدم نگردم گرد این و آن از آنک

چون به دست آید معانی کس نگردد گرد نام

چون تو در بخشش به هفت اقلیم عالم در کجاست

چون تو ممدوحی سزای معنوی شعرم کدام

جاه و مقدار تو از زینت بدان موضع رسید

کاسمان عقل و جان در تحت چونین جاه باد

ای از آن کم عمرتر بد گویت از روی نهاد

از چراغ بی حجاب اندر بیابان روز باد

هر که از اطراف عالم بار کرد امیدوار

چون بدین حضرت رسید آن بار خویش اینجا گشاد

در زمان مکرمت چون تو کجا باشد کریم

در جهان مردمی هرگز نباشد چون تو راد

هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو

آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد

گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک

هم نشیند گه گهی بر آشیانهٔ باز خاد

مدحتی گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت

خلعتی ده مر مرا چونان که کس ، کس را نداد

من ثناگوی توام زیرا نژادم نیست بد

خود نکو گوی تو نبود هر که باشد بد نژاد

از سبک روحی که هستی دانم اندیشی به دل

کاین گران قواد ناگه سوی ما چون اوفتاد

این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف

بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد

از فعال شاعران خر تمیز بی ادب

وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد

دولتی بود از تو کان آزاد و فارغ بودیم

از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد

خویشتن را در تو مهتر چون بپیوستم ز بیم

رحمتی کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد

در زمان بادت به نیکو سیرتی عمر دراز

در ازای عمر تو دست زمان کوتاه باد

از برای خدمتت را صف زده همچون خدم

تیغ داران با وشاح و با کمر همچون قلم

خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد

علم تقدیر ازل در عالم صورت علم

از برای خدمتت بود آنکه آمد در وجود

از برای رتبتت بود آنکه رفت اندر عدم

تختهٔ خاکی بدین گیتی و گردون هندسی

مردمان همچون رقمهای کسور اندر قدم

در شگفتی مانده بودم کین تبه کردن چراست

این رقمهای چنین شایسته را از باد دم

تاکنون معلوم من شد حکمت ایزد که بود

از برای چون تو جمعی محو این چندین رقم

هر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک

چون تو جمعی زنده ماندی تا قیامت لاجرم

آب را گر چه سوی بالا برد ابر از نشیب

هم سوی دریا گراید از هوا دایم دیم

تا زبانهٔ صبح نارد چشمها را جز ضیا

تا دهانهٔ شام نارد دیده‌ها را جز ظلم

تا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح

گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم

صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه

شام اعدای ترا هرگز مبادا صبحدم

عز تو جاوید باد و دولتت پیوسته باد

بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد

ادامه مطلب
یک شنبه 10 بهمن 1395  - 11:03 AM

آتش عشق بتی برد آبروی دین ما

سجدهٔ سوداییان برداشت از آیین ما

لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی

لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما

شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ

مایهٔ مهرش عطا دادست ما را کین ما

یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او

او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما

خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را

لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجلهٔ دین ما

آن گهرهائی که بر وی بست مشاطهٔ مزاج

لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما

لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین

هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما

می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام

کرد گرد پای مستان جهان بالین ما

آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح

لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما

مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام

ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما

عشق خوبان این چنین باشد نه مه داند نه سال

هر کجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مال

آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد

حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد

لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما

یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد

رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی

وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد

یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم

تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد

سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح

جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد

نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا

در جهان روز کوری حجره‌ای بنیاد کرد

جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام

دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد

مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد

عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد

این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس

لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد

لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری

یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد

آفتاب شرق و غرب آن سرور نیکو نهاد

کز جمال روی خوب او بود مه را جمال

شمسهٔ دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر

آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر

روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت

لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر

عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا

مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر

عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی

وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر

تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید

لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر

شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار

یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر

رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ

مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر

فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو

حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر

الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار

مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر

لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت

دشمنش را کس علی هرگز نخواند بی‌صفیر

نیک وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب

نیک بخت از عمر او شد حین و وقت و ماه و سال

یاد او از عمر شیرین‌تر کند ایام را

بخت او ز آغاز او خالی کند فرجام را

مهتر راه شریعت اوست کاکنون چون سراج

نور او روشن همی دارد ره همنام را

تیغ خشمش تا به خون لعل دشمن یافت راه

مایهٔ خونی نماند اندر جگر ضرغام را

ضبط کرد احکام دین چندان که زو تا روز حشر

حاصل آمد با بقای او بقا احکام را

یک خصال از وی به غزنین عقل بر من کرد یاد

من چنان گشتم که در من ره نماند آرام را

آمدم ز آن بیش دیدم خلق و رفق و حلم او

دولتی مردم اگر یابم ز جودش کام را

لاله یاقوتین برآرد فر او بر طرف که

تا که او که را نماید لعل گوهر فام را

سایهٔ او روز کوشش خاره گرداند چو موم

همت او روز بخشش صبح بخشد شام را

لاف عز و چاکری او میزند هر جا جهان

اینت اقبال تمام از چاکریش ایام را

مایهٔ فضلش به دست آورد تیر چرخ را

رایت رایش شکست آرد کمان سام را

زآنکه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب

پیش روی همچو بدرش پشت خم آمد هلال

فر او گاه وزیدن گر به سنگ آرد نسیم

یک سخندان را ز یک معطی نه زر باید نه سیم

خیر ازو زینت همی سازد چو اجسام از لباس

فضل از او قوت همی گیرد چو ارواح از نسیم

روی او در چشم ما همچون به دور اندر صدور

یاد او در شعر ما همچون کلیم اندر گلیم

آب حلمش در گران رفتن بگرید بر فرات

آتش خشمش ز کم سوزی بخندد بر جحیم

لعنت دینست گوش بدسگالش را نصیب

لعبت چینست چشم نیکخواهش را ندیم

سیم بخشد شاعران را همتش بی‌گفتگوی

دوست دارد زایران را سیرتش بی‌ترس و بیم

نور داد از جود او تا عکس بر گیتی فکند

جور چون دین شد غریب و بخل چون در شد یتیم

تافته هرگز نبینی میم و را و دال را

یک زمان در چاکریش از بهر دال و را و میم

شاید ار بر جان او لرزان شود هر شیخ و شاب

کاسمان هرگز نیارد بر زمین چون او کریم

چون دلش را در سلامت دین ز دلها یافت پیش

نیز یک دل را نخواهد جز دل ما را سلیم

آنچنان دل دارد اندر بر که نبود هرگزش

نه به کسب مال میل و نه ز کار دین ملال

ای همیشه بوده راه دین احمد را قوام

همچنان چون پیش ازین ملک ملکشه را نظام

عفو تو خط درکشد هر جا که بیند یک خطا

اسم تو گردن نهد آنجا که بیند یک تمام

آسیای فتنه فرق دشمنت را کرد آس

روزگار پخته کار حاسدت را کرد خام

لوح قسمت را ز نقش سیرتت بفزود جاه

ابر طوفان را ز بذل وافرت کم گشت نام

دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت

عامیان شهر ما را از تو هست انعام عام

یافه‌گویان را ز راه لطف بدهی آب و نان

مهرجویان را ز روی جودسازی کار و کام

جود چون دست تو بیند پوشد از حیرت لباس

یمن چون پای تو گیرد یابد از دولت مقام

نکتهٔ یک دانشت را مشتری سازد کلاه

وعدهٔ یک بخششت را آسمان باشد غلام

وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا

لفظش این باشد که: پیش آی ای امام بن امام

رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص

یک جوان هرگز چو تو بیرون نیارد والسلام

در دها و در سخا و در حیا و در وفا

در جمال و در کمال و در مقال و در خصال

ای چو گل در باغ دین خشبوی و نورانی جمال

لفظ تو چون حاسدت بشنید شد چون لاله لال

لشکر خلق تو تا آورد سوی خلق رخ

یمن در اسم صبا شد یسر در نام شمال

همتت را در نیابد گر فلک گردد بساط

فکرتت را برنتابد گر جهان گیرد سوال

دیر پاید ز ایران را با نوالت کار و بار

یافه باشد شاعران را بی‌قبولت قیل و قال

تا ذکاء سیرتت فارغ شد از محو صفات

آفتاب دولتت بیرون شد از خط زوال

ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز

سیم بد زرین شود از میم و حاء و میم و دال

لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا

همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال

یافتی علمی چو نفس ذات کلی بی‌کران

اینت علمی بی‌نهایت وینت فضلی با کمال

از تو بگریزد خطا چونان که درویش از نیاز

در تو آویزد عطا چونان که عاشق در وصال

لعل رخسار از پی آنی که آب روی تو

گوهرت را از سواد سود شست و میل مال

لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد

بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال

دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو

لب نیاید بوی جنت تا نیابد خوان تو

وقتها آنروز خوش گردد که بخرامی به درس

یک جهان در گیرد از یک لفظ در باران تو

لون دشمن همچو زر گردد به غزنین چون به بلخ

لولو شکر نثار جان کند مرجان تو

تیرگی هرگز نبیند جانش از گرد فنا

آنکه روشن دیده گشت از گرد شادروان تو

یافه از کین تو ماند جرم چرخ و جسم ماه

روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو

نجم دینی لیکن از مهر تو بر چارم سپهر

مهر چون ماه نوست از غیرت دربان تو

تا قیامت ماند باقی زان که اندر مدحتت

دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو

ای محمد خلق یوسف خلقت اندر صدر تو

حسن خلقت کرد چون ما چرخ را ز احسان تو

جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو

مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو

این شرفمان در دو گیتی بس که ناگاهان طمع

یافت ما را در غریبی یک زمان مهمان تو

هم کنون بینی که آوازه درافتد در جهان

کان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال

لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبیل

داغ احسان تو دارد هر که در گیتی اصیل

فهمهای زیر کان کندست با تو گاه علم

گفتهای قایلان سستست بی تو گاه قیل

رخ که گرد سم اسبت یافت گردد مقتدا

لب که بوی مدح خلقت یافت گردد سلسبیل

یافت عز دین کسی کز خاک پایت شد عزیز

یافت ذل تن کسی کز رشک دستت شد ذلیل

قاعدهٔ کارت محمدوار باشد خلق خوب

آیت مدحت همی بر سدره خواند جبرییل

یک جمال از جودت و صد فرق خاکی بر مراد

یک شراب از لطفت و صد ربع مسکون پر غلیل

نعمت دنیا نباشد چون تو بخشی مستعار

راحت کلی نباشد گر تو گویی مستحیل

آفت دوران ز سعی دولتت یابد رفات

عرصهٔ گردون به چشم همتت باشد قلیل

بد سگالت را ز تاثیر قضا از درد زخم

یافت چشمش رود نیل و گشت جسمش کان نیل

وقتهای روشنت را هست بی‌طمعی قرین

وعده‌های صادقت را هست بی‌صبری دلیل

اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست

باش تا خورشید جاهت را فزون گردد جلال

ای که تا طبع سنایی نامهٔ مدحت بخواند

لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند

لب نهال قوت جانداشت گویی آن زمان

کانچه گوش از لب همی بگرفت بر جانها فشاند

مادحان را بس تو نیکو دار کز بهر کرم

نیز در عالم فلک را چون تو فرزندی نماند

فتح باب جودت اندر خشکسال آز و طمع

موج احسان ترا بر مرکز کیوان رساند

اینک از بهر چنین نامی سنایی را ز شهر

روز نیک و طبع خوب و بخت خوش سوی تو راند

خواند اینک لاجرم شعری که از روی شگفت

آسمان اندر شمار ساحران نامش براند

رحمتی کن تا نگوید دشمنی کاندر دلش

عقل را بر تارک اندیشه بی‌حکمت نشاند

محنت و راحت همی در حضرتت بازند نرد

من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند

حرص آن معنی که تا در حضرت غزنین و بلخ

ابتدا جامهٔ تو پوشد کابتدا مدح تو خواند

این چنین شعری تراکاول ز روی فال گفت

فالش از خلعت نکو گردان که نیکت باد فال

دیده را دایم ضیا از نور دیدار تو باد

لعل را پیوسته از عکس رخسار تو باد

بوی عنبر همتک اخلاق خوشبوی تو شد

بار شکر همره الفاظ در بار تو باد

نعمت گیتی بهر وقتی چو نیکودار تست

رحمت ایزد بهر حالی نگهدار تو باد

مشتری را سعد کلی از نثار نظم تست

آسمان را قدر کلی هم ز گفتار تو باد

حفظ ایزد سال و مه بر ساقهٔ کام تو باد

عون گردون روز و شب در کوکبهٔ کار تو باد

مسند اقبال دنیای برون از ملک دین

هر چه افسردار دارد زیر افسار تو باد

در غریبی از برای پادشاهی نام و ننگ

بر سر و فرق سنایی تاج و دستار تو باد

جان او از این قبل پیوسته اندر روز و شب

آرزوی حضرت عالی و دیدار تو باد

عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت

نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد

لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود

هیئت دین را بقا از خیر بسیار تو باد

یار دنیا نیستی پس بهر دین در آخرت

احمد مرسل شفیع و فضل حق یار تو باد

دولت و اقبال دنیایی و دینی را مدام

تا قیامت با تو بادا اتفاق و اتصال

ادامه مطلب
یک شنبه 10 بهمن 1395  - 11:03 AM

ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید

خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید

یک سر بپر همت ازین دامگاه دیو

چون مرغ بر پریده مقر بر قمر کنید

تا کی ز بهر تربیت جسم تیره‌روی

جان را هبا کنید و خرد را هدر کنید

جانی کمال یافته در پردهٔ شما

وانگه شما حدیث تن مختصر کنید

عیسا نشسته پیش شما و آنگه از هوس

دلتان دهد که بندگی سم خر کنید

تا کی مشام و کام و لب و چشم و گوش را

هر روز شاهراه دگر شور و شر کنید

بر بام هفتمین فلک بر شوید اگر

یک لحظه قصد بستن این پنج در کنید

مالی که پایمال عزیزان حضرتست

آن را همی ز حرص چرا تاج سر کنید

خواهید تا شوید پذیرای در لطف

خود را به سان جزع و صدف کور و کر کنید

این روحهای پاک درین توده‌های خاک

تا کی چنین چو اهل سقر مستقر کنید

از حال آن سرای جلال از زبان حال

واماندگان حرص و حسد را خبر کنید

ورنه ز آسمان خرد آفتاب‌وار

این خاک را به مرتبه یاقوت و زر کنید

دیریست تا سپیدهٔ محشر همی دمد

ای زنده زادگان سر ازین خاک برکنید

در خاک لعل زر شده هرگز ندیده‌اید

در گور این جوان گرامی نظر کنید

خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین

میر و امام امت سیف المناظرین

میری که تا بر اهل معانی امیر بود

ز ایمانش تاج بود وز عقلش سریر بود

رایش نه رای بود که صدر سپهر بود

رویش نه روی بود که بدر منیر بود

با خصم اعتقاد زبانش چو تیغ بود

در راه اجتهاد گمانش چو تیر بود

نفسش چو فعل عقل معانی نمای بود

طبعش چو ذات نفس معانی‌پذیر بود

در قبض و بسط لطف سیاست به راه دین

چون مرکز محیط و هوای اثیر بود

در شرع چون بنفشه دو تا بود و راست رو

در عقل چون شکوفه جوان بود و پیر بود

بازوی خصم پیش زبان چو خنجرش

بی زور چون به برج کمان جرم تیر بود

در حل و عقد نکته در حد شرع و شعر

آنجای اوقلیدس و اینجا جریر بود

یک چند اگر ز جور زمین در گزند بود

یک روز اگر ز دور زمان در زحیر بود

زین جا غریب رفت گر آنجا قریب بود

زین جا اسیر رفت گر آنجا امیر بود

اندر طویل احمقئی بود از آن سبب

عمرش چو دست و چو امل او قصیر بود

برشد بر آن شجر که به بستان غیب بود

شد سوی آن ثمر که به جوی ضمیر بود

بی کام او زمانه و با کام او زمین

بستان سیر بود نه پستان شیر بود

از دست خود زمانه مر او را به مکر و فن

لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود

خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین

میر و امام امت سیف المناظرین

از نکبت زمانه و حال و محال او

تا چند گویم ای مه دی ماه و حال او

خود در کمال چرخ نه بس آب و روشنیست

ای خاک تیره بر سر چرخ و کمال او

خون فنا بریخته کو ریخت خون او

دست عدم شکسته که او کند بال او

بی برگ ماند دین چو فرو ریخت شاخ او

بی میوه گشت جان چو نهان شد جمال او

خو با کمال او و شریفا کلام او

سختا فراق او و عزیزا وصال او

غبنا و اندها ز وثاق و وثیق او

دردا و حسرتا ز فراق جمال او

تا زنده بود قابل دین بود شخص او

چون رفت گشت قابل ایمان خیال او

بنوشت بر صحیفهٔ روز از سواد شب

مسرع‌ترین دبیر فلک یک مجال او

چون دید کین سرای نیرزد به نیم جو

زان چون خران عصر نشد در جوال او

عین محمدیش الف‌دار شد به اصل

این جا بماند میم و ح و میم و دال او

در عالم نجات خرامید و باز رست

از ننگ نفس ناطقه و قیل و قال او

آزاد گشته روح لطیفش چو عاشقان

از عقل و قال او وز افلاک و حال او

تنها شدن ازین هم تن‌ها چه غم چو هست

با روح او چو حور نشسته خصال او

چرخ ار فرو شکست صدف را فرو شکست

او را چو دست بر گهر لایزال او

خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین

میر و امام امت سیف المناظرین

ای بنیت تو طعمهٔ صرف زمان شده

وی تربت تو سرمهٔ چشم روان شده

ای در سرای کسب خرامیده مردوار

از هفت خوان گذشته و در هشت خوان شده

از بی امل شدنت هنر بی عمل شده

وز بی روان شدنت روان بی زبان شده

از جور خیل آتش و آب و هوا و خاک

تیغت نیام گشته و تیرت کمان شده

مویت چو مورد بود کنون نسترن شده

رویت چو لاله بود کنون زعفران شده

در پیش فر سایهٔ حکم آمده به عشق

او را همای خوانده و خود استخوان شده

ای پار اثیر بوده و امسال اثر شده

وی دی بهار بوده و اکنون خزان شده

ای جسم جان‌پذیر تو خوش خوش ز روی لطف

هنجار جان گرفته و چون جان نهان شده

و آنگه ز بالکانهٔ روحانیان چو دل

جای روان بدیده و با دل روان شده

ای بوده حبس در قفس طبع وز خرد

ناگه قفس شکسته و زی آشیان شده

جان را چو شمع افسر سر کرده و چو شمع

تن را بخورده جانت و بر آسمان شده

بی منت سوال گمانت یقین شده

بی زحمت خیال جنانت جنان شده

از رتبت و جلالت و از مجد و از سنا

روحت چنانکه عقل نداند چنان شده

هر مشکلی که بوده ترا در سرای عشق

بی طمطراق عقل فضولی عیان شده

خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین

میر و امام امت سیف المناظرین

ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش

برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش

ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

باز قضات کرده بناگه شکار خویش

در شاهراه حکم الاهی به دست عجز

ببریده پای و کنده سر اختیار خویش

ای شاخ نو شکفته که از بیم چشم بد

ناگه نهاده در شکم خاک بار خویش

ای گلبن روان پدر ناگه از برم

گل برده و بمانده درین دیده خار خویش

زان دیدهٔ چو نرگس از خون گلی شده

بنگر یکی برین پدر سوگوار خویش

تا در میان ماتم خود بینی آن رخش

پر خاک و خون شده چو لب آبدار خویش

تا بر کنار گور خودش بینی از جزع

از خاک گور فرق سرش چون عذار خویش

کی نان و آب خودش خورد آن مادری که او

در خاک ره نهد چو تو سرو از کنار خویش

دیریست تا ز سوگ تو اندر سوم فلک

بنهاد زهره بر بط و چنگ از جوار خویش

دیریست تا ز مرگ تو در عالم قضا

گشت زمانه گشت پشیمان ز کار خویش

چرخ از میان خاک چو بیند جمال تو

شرم آیدش ز گردش ز نهار خوار خویش

ای باد کرده عمر خود از دست چشم بد

و آتش زده ز مرگ خود اندر تبار خویش

کرده سفر بجای مقیمان و پس به ما

داده فراق و حسرت و غم یادگار خویش

آزاد باش تا ز همه رنج خوش بوی

کازاد رفته‌ای به سوی کردگار خویش

خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین

میر و امام امت، سیف المناظرین

ای تیر آسمان ز کمان چون خمیده‌ای

وی زهرهٔ زمین ز طرب چون رمیده‌ای

مانا که گوهری ز کف تو نهان شدست

پشت از برای جستن آن را خمیده‌ای

از ظلمتت آنکه چشم تو دید ای ضیاء دین

دانم که مثل آن ز کسی کم شنیده‌ای

یارب که تا چه دید دلت آن زمان که تو

جان داده آن ظریف جهان را به دیده‌ای

گر بی‌رخ پسر سر جان و جهانت نیست

نشگفت از آنکه پسر از سر بریده‌ای

گر دلت خون شود چه شود کان بزرگ را

در خردگی به خون جگر پروریده‌ای

بر مرگ آن جوان‌تر و تازه از خدای

فضلی بزرگ دان که چنین آرمیده‌ای

دانی که تا چه شاخ بر آتش نهاده‌ای

دانی که تا چه روی به خاک آوریده‌ای

دانی که در کفن چه عزیزی نهفته‌ای

دانی که در لحد چه شهی خوابنیده‌ای

صبرت دهاد ایزد و خود صابری از آنک

ز ایزد بلای جان به دو عالم خریده‌ای

زین درد غافلند همه کس چو مار، گر

تو زار نال زان که تو کژدم گزیده‌ای

ور گه گهی ز دست درافتی شگفت نیست

زین کافریدگار نه‌ای آفریده‌ای

ای بر پسر گزیده رضای ملک پسر

احسنت و شاد باش، که نیکو گزیده‌ای

زین پس بکن حدیث پسر چون خلیل‌وار

او را به پیش حضرت جلت کشیده‌ای

خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین

میر و امام امت سیف المناظرین

ادامه مطلب
یک شنبه 10 بهمن 1395  - 11:02 AM

ای پیشرو هر چه نکوییست جمالت

وی دور شده آفت نقصان ز کمالت

ای مردمک دیدهٔ ما بندهٔ چشمت

وی خاک پسندیدهٔ ما چاکر خالت

غم خوردنم امروز حرامست چو باده

کز بخت به من داد زمانه به حلالت

ای بلبل گوینده وای کبک خرامان

می خور که ز می باد همیشه پر و بالت

زهره به نشاط آید چون یافت سماعت

خورشید به رشک آید چون دید جمالت

شکر چدن آید خرد و جان ز ره گوش

چون در سخن آید لب چون پسته مقالت

دل زان تو شد چست به بر زان که درین دل

یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت

هر روز دگرگونه زند شاخ درین دل

این بلعجبی بین که برآورده نهالت

جان نیز به شکرانه به نزد تو فرستم

خود کار دو صد جان بکند بوی وصالت

پیوند تو ما را ز کف فقر نجاتست

گویی که مزاج گهرست آب خیالت

ای یوسف مصری که شد از یوسف غزنین

چون صورت پاکیزهٔ تو صورت حالت

آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

در ده می اسوده که امروز برآنیم

کاسباب خرد را به می از پیش برانیم

زانگونه می صرف که چون یک دو سه خوردیم

در چشم خود از بی‌خبری هیچ نمانیم

با کام خرد کام نگنجد به میانه

بی کام خرد کام خود امروز برانیم

آنجا برسانیم خرد را که از آنجا

گر سوی خود آییم به خود راه ندانیم

از پند تو ای خواجه چه سودست چو ما را

هر نقش که نقاش ازل کرد همانیم

تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست

ما در بر معشوق به اندوه چه مانیم

گر میل کند جنس سوی جنس به گوهر

پس باده جوان آر که ما نیز جوانیم

در علم جان آب عنب دان غذی ما

نی ما چو تو در هر دو جهان در غم نانیم

مست‌ست جهان از پی تقدیر همیشه

ما مست عصیریم که فرزند جهانیم

از بهر سماع و می آسوده نه اکنون

دیریست که مولای مغنی و مغانیم

نی نی که شدستیم ز بس جود و لطافت

مولای تو ای خواجه که احرار جهانیم

آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

ترکان پریوش به دو رخ همچو نگارند

وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند

سرمایهٔ عیشند چو بر جام برآیند

پیرایهٔ نازند چو در خدمت یارند

ترکان سپاهی و فروزنده سپاهند

حوران حصاری و گشاینده حصارند

از چشمهٔ پیکان به کمان آب برانند

در آتش شمشیر به صف دود برارند

زنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهن

ز آن تیر و سنان از مس و آهن بگذارند

از چین و ختا و ختن و کاشغر آیند

از تبت و یغما و زخر خیز و تتارند

المنةلله تعالی که ازیشان

در لشکر سلطان عجم بیست هزارند

بهرامشه مسعود آن شاه که او را

شاهان جهان باج ده و ساو گذارند

آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

بی کوشش اجرام هنر کرد منیرش

بی گردش ایام خرد کرد خطیرش

گر ملک خرد ملک امیر تن او شد

نشگفت که تایید الاهیست وزیرش

بر چرخ عجب نیست گر از روی تفاخر

ناهید مغنی شود و تیر دبیرش

آن کز اثر کینهٔ او با دم سردست

هرگز نکند ز آتش خود گرم اثیرش

آنکو به بقای تن او شاد نباشد

ادبار فنا هم به بقا کرد ز حیرش

بخشد غرض خلق بدانگونه که گویی

صاحب خبر آز و نیازست ضمیرش

در قلزم اگر بنگرد از دیدهٔ همت

از روی بزرگی نشمارد به غدیرش

از شرم همه خوی شدم آن روز چو دریا

کامد خرد و گفت که دریاست نظیرش

این بی خردی بین که خرد کرد ولیکن

دانم که هوا کرد به ناگاه اسیرش

اکنون سوی عذر آمد و اسلام پذیرفت

یارب به دروغی که خرد گفت مگیرش

آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست

نزد عقلا تحفهٔ اسرار نهان اوست

پیداست به رادی و نهان از کرم خویش

در عالم پیدایی پیدا و نهان اوست

در محفل پیران و جوانان به لطافت

با تجربت پیر و به اقبال جوان اوست

وقت نظر و عقل به تعلیم مهان را

چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست

آن مرد که باشد گه بخشایش و بخشش

سوی همگان سود و سوی خویش زیان اوست

آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست

در عاجل امروز نمودار جنان اوست

از گوهر او نور همی گیرد خورشید

چون به نگری پس مدد مایهٔ کان اوست

یک روز گرانجان و سبکسار نبودست

آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست

در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی

خورشید شکر پاش و مه مشک فشان اوست

از لطف چنانست که گر هیچ خرد را

پرسند که جان کیست خرد گوید جان اوست

آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

ای باز پسین زادهٔ مصنوع نخستین

در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین

محروم چنانست حسودت که گه خشم

بر وی نکند هیچ کسی جود به نفرین

گر طمع کند بوی خوش از باد صبا هیچ

هم باد صبا پرده شود پیش ریاحین

چون دست تو می‌سود عجب نیست که با جان

شاهی شود از فر تو زین جاه تو فرزین

آن قوم که بودند پراکنده‌تر از نعش

گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین

اصلی‌ست سخای تو بر آن گونه که هرگز

نه کم شود از سایل و نه بیش ز تحسین

در چشم سر و دیدهٔ سر مر همگان را

باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرین

هرگز تو برابر نبوی ظاهر و باطن

با آنکه همی نقش نگارد صنم چین

پیدا و نهانش چو نگارد به حقیقت

پیداش چو گل باشد و پنهانش چو سرگین

در عقد محاسب چو ببینی دل و کونش

دل عقد نود باشد و کون عقد ثلاثین

چست ست علوم و از درت ای حیدر ثانی

ختم‌ست سخا بر کفت ای حاتم غزنین

آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

ای دولت کلی ز مکان تو ممکن

وی حکمت جز وی ز بیان تو مبین

با روی تو تابنده نه ماهست و نه خورشید

با خوی تو آزاد نه سروست و نه سوسن

از دست قضا گردن او شد چو گریبان

کو پای تو بگرفت گه آز چو دامن

بر سیم و زر از دست و دلت داغ به کتابه ست

کازاد بمانی به گه مکرمت از «لن»

از همت عالیت سزد در همه وقتی

پای تو سر اوج زحل را شده گرزن

بدگوی تو گر زان که بدت خواند خدایش

داغیش نهد ز آتش و طوقیش به گردن

بی داغ تو و طوق تو بدگوی ترا هست

جانش ز تنش منهزم و سرش ز گردن

شد خاطر تو پاسخ منصوبهٔ شطرنج

شد فکرت تو حاصل آرایش معدن

ای جان به فدایت که ببردی تو ز ما جان

ای تن به فدایت که بر آیی ز در تن

گر باد و بروتم به جز از خاک در تست

چون شانه تو خود سبلت و ریشم همه بر کن

آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

ای مدحت تو نامهٔ ایمان عطایی

وی طالع تو قبلهٔ احسان خدایی

بوم از بر بام تو نپرد که نه با خود

از لطف تو همراه کند فر همایی

گفتمت یکی شعر دو هفته به سه ماهه

از تقویت حسی و نطقی و نمایی

دارم طمع از جود تو هر چند نیرزد

پیراهن و دستار و زبرپوش و دو تایی

نطق از تو لطف خواهد و نامی ز تو نعمت

حس از تو بها خواهد و ما از تو بهایی

از صدر تو باید که من آراسته زایم

نشگفت ز خورشید و مه آراسته زایی

تو داده شعاری به من و یافته شعری

آن یافته جاویدی و این داده فنایی

دانی که امیر سخنم خاصه به مدحت

میری چکند پیش تو با دلق گدایی

من لفج پر از باد ازین کوی بدان کوی

وز خلعت تو نزد همه شکر سرایی

آوازه در افتاد به هر جا که به یک شعر

امروز چنین داد فلانی به سنایی

او یافته از دولت و از عون و بزرگیت

از رنج و غم و محنت و ادبار رهایی

آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

چشم تو ز بس حور چو بتخانهٔ چین باد

وز خشم تو در ابروی بدخواه تو چین باد

چونان که تو در دایرهٔ چرخ نگینی

بر چشمهٔ خور نام تو چون نقش نگین باد

در عشق فنا واعظ عقل تو خرد باد

در راه بقا قبلهٔ جان تو یقین باد

در مجلس دین گوش دلت پند شنو باد

در عالم جان چشم دلت نادره‌بین باد

آن دل که به اقبال تو چون جان نبود شاد

اندر رحم قالب ادبار جنین باد

روی تو گه رای سوی گوهر نارست

چشم تو گه چشم سوی مرکز طین باد

خلق تو به نور کرم و لطف و تواضع

چون آتش و چون باد و چو آب و چو زمین باد

هر زاده که دم جز به رضای تو برآورد

آن دم که نخستین بودش بازپسین باد

در عالم جان و خرد آثار بزرگی

چون گوهر خورشید جهانتاب مبین باد

این شعر که در مدح تو امروز بخواندم

حقا که چنین بود و چنانست و چنین باد

آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر

ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

ای کوکب عالی درج، وصلت حرامست و حرج

ای رکن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرج

تا کی بود رازم نهفت، غم، خانهٔ صبرم برفت

لقمان چنین در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج

تا کی کشم بیداد من، تا کی کنم فریاد من

روزی بیابم داد من، الصبر مفتاح الفرج

ایوب با چندین بلا، کاندر بلا شد مبتلا

پیوسته این بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج

یعقوب کز هجر پسر چندین بالش آمد بسر

قولش همی بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج

یوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شد

از چاه سوی جاه شد الصبر مفتاح الفرج

وامق به عذرا چون رسید عروه به عفرا چون رسید

اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج

تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد

گفتار من پیوسته شد الصبر مفتاح الفرج

از توبه دل آزرده‌ام چون تن کناغی کرده‌ام

از پیش دل آورده‌ام الصبر مفتاح الفرج

دردم که باشد در جهان باغم نماند جاودان

روزی سرآید اندهان الصبر مفتاح الفرج

پند سنایی گوش کن غم چون رسد رو نوش کن

چون شادی آید هوش کن الصبر مفتاح الفرج

ادامه مطلب
یک شنبه 10 بهمن 1395  - 11:01 AM

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راه نمایی

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری

احد بی زن و جفتی ملک کامروایی

نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت

تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی

تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی

تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی

بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی

بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی

بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی

نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی

همه نوری و سروری همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی

همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی

احد لیس کمثله صمد لیس له ضد

لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

ادامه مطلب
یک شنبه 10 بهمن 1395  - 11:01 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 31

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4313880
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث