ای روی زردفام تو بر گردن نزار
همچون بلندنی که بود بر بلندیی
آنگه که مادر تو ترا داشت در شکم
هر ساعتی ز رنج زمین را بکندیی
نه ماه رنجت از چه کشید او که بعد از آن
از کس همی فگند که از کون فگندیی
ای روی زردفام تو بر گردن نزار
همچون بلندنی که بود بر بلندیی
آنگه که مادر تو ترا داشت در شکم
هر ساعتی ز رنج زمین را بکندیی
نه ماه رنجت از چه کشید او که بعد از آن
از کس همی فگند که از کون فگندیی
ای سنایی به گرد شرک مپوی
آنچه گوید مگوی عقل مگوی
خنصر وسطی این دو انگشت است
هر دو از بهر نفس در تک و پوی
از زمانه اگر امان جویی
زو بلندی مجوی پستی جوی
این که گویی تو خرد حاتم راد
وانکه گویی بزرگ سرگین شوی
به خدای ار گل بهار بوی
با کژی خوارتر ز خار بوی
راستان رستهاند روز شمار
جهد کن تا تو ز آن شمار بوی
اندر این رسته رستگاری کن
تا در آن رسته رستگاری بوی
آدمی را دو بلا کرد رهی
برد از هر دو بلا روسیهی
یا کند پر شکم خویش ز نان
یا کند پشت خود ز آب تهی
حاجت صد هزار ... قوی
شد ز ... روا که مابونی
حاجب من روا نگشت از تو
گر چه از خواسته چو قارونی
پس چو به بنگرم بر تو و من
من کم از ... و تو کم از .ونی
حاجت صد هزار ... قوی
شد ز ... روا که مابونی
حاجب من روا نگشت از تو
گر چه از خواسته چو قارونی
پس چو به بنگرم بر تو و من
من کم از ... و تو کم از .ونی
اگر بد گمان گشتی ای دوست بر من
نیازارم از تو بدین بدگمانی
ز خود ایمنم زان که عیبی ندارم
ز تو ایمنم زان که عیبی ندانی
چونت نپرسم بگویی اینت کراهت
چونت بخوانم نیایی اینت گرانی
دعوی دانش کنی همیشه ولیکن
هیچ ندانی ورا که هیچ ندانی
هم اکنون از هم اکنون داد بستان
که اکنونست بیشک زندگانی
مکن هرگز حوالت سوی فردا
که حال و قصهٔ فردا ندانی
تابوت مرا باز کن ای خواجه زمانی
وز صورت ما بین ز رخ دوست نشانی
تا دیدهٔ چون نرگس ما بینی در خاک
از خون دل ما شده چون لاله ستانی
تا دو لب پر گوهر ما بینی در خاک
در گور چو پر خاک یکی غالیه دانی
تا قامت چون تیر مرا بینی در گل
چفته شده و خشک چو بیتوز کمانی
ما کشتهٔ چشم بد چرخیم وگرنه
اینجا چه کند خفته تر و تازه جوانی
نادیده چو شاهان جوان بخت به ناگاه
برساخته از تختهٔ تابوت نشانی
یک نو خط نوشاد میفتاد به صد قرن
زین چنبر گردنده به صد قرن قرانی
آن جامه که میل تن ما بود بد و بیش
از مردن او گور بپوشید چنانی
ای دوست چو سودی نکند گوهر ما را
آن به که نکوشی بخروشی به فغانی
نان پیش فرست از پی آن کامدگان را
آبیست درین در ز پی دادن نانی
خر پشتهٔ ما بیش میارای که ما را
هر روز میآراسته بخشند جنانی
اینجا همه لطفست کسی را که نبودست
هرگز به خدا و به رسولانش گمانی
زانگونه که گر هیچ بپرسی ز تو هر خاک
زین شکر عجب نیست که بیکام و زبانی
از بس کرم و لطف خداوند برآید
آوازهٔ المنةالله به جهانی
بیخدمت او کس به همه جای مماناد
چون خامه و چون نیزه یکی بسته میانی
دیدیم که اندر ره او شرک نگنجد
خود را ز همه باز خریدیم به جانی
ای پیر همان کن تو که ما روز جوانی
حقا که در این بیع نکردیم زیانی
با خدمت حق باش که گر باشی ور نه
از مرگ بیابی به همه عمر امانی
کز بهر تو یک روز همین بانگ برآید
در گوش عزیزانت که بیچاره فلانی