گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پریر
در پیشش ار نیافتمی روی زردمی
خود سهل بود سهل که گوگرد سرخ خواست
گر نان خواجه خواستی از من چه کردمی
گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پریر
در پیشش ار نیافتمی روی زردمی
خود سهل بود سهل که گوگرد سرخ خواست
گر نان خواجه خواستی از من چه کردمی
احوال خود چه عرض کنم هر زمان همی
بینم مضرت تن و نقصان جان همی
منزل چه سازد و چکند رخت بیشتر
آن را که رفت باید با کاروان همی
خود درشتی گر ببیند کور چشم و کور دل
خواه با او مردمی کن خواه با او کژدمی
هر که از بیچشم دارد مردمی و شرم چشم
همچنان باشد که دارد چشم ز ارزن گندمی
مردمی کردن کی آید از خری کز روی طبع
چشم او بیمردمست و جسم او بیمردمی
ای کاشکی ز مادر گیتی نزادمی
یا پس چو زاده بودم جان را بدادمی
چون زادم و ندادم جان آن گزیدمی
کاندر دهان خلق به نیکی فتادمی
نیکو چو نیست یافتمی باری از جهان
آخر کسی که رازی با او گشادمی
امروز بس زدی پس و بسیار بدترم
فردا مباد گر بود او من مبادمی
خواندم حکایتی ز کتابی که جمع کرد
اندر حکایت خلفا زید باهلی
گفتا که داد مامون یک شب دو بدره زر
بر نغمت سحاق براهیم موصلی
کس کرد و باز خواست دگر روز بدرهها
گفتا فساد باشد و نوعی ز جاهلی
«هو ینصرف» لقبش نهادند مردمان
واندر زبان گرفتش هر کس به مدخلی
لاینصرف تویی ز بزرگان روزگار
وینک ز نام خویش مر این را دلایلی
در نحو وزن افعل لاینصرف بود
نام تو احمدست به میزان افعلی
مرا شهابی گر هجو کرد صد خروار
نیافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگی
دراز کاری دارم که هر سگی را من
بهر خروشی خواهم همی زدن سنگی
خسرو از مازندران آید همی
یا مسیح از آسمان آید همی
یا ز بهر مصلحت روحالامین
سوی دنیا زان جهان آید همی
یا سکندر با بزرگان عراق
سوی شرق از قیروان آید همی
«ریگ آموی و درازی راه او
زیر پامان پرنیان آید همی»
«آب جیحون از نشاط روی دوست
اسب ما را تا میان آید همی»
رنج غربت رفت و تیمار سفر
«بوی یار مهربان آید همی»
این از آن وزنست گفته رودکی
«یاد جوی مولیان آید همی»
زشتم خواندی و راست گفتی
من نیز بگویم ار نجوشی
من زشت بهم تو خوب ایرا
من شاعرم و تو ... فروشی
روی من شد چو زر و دیده چو سیم
از پی بخششت ای خواجه علی
رسم آن سیم بر دیدهٔ من
چون خداییست بر معتزلی
ای سه بوسش به آدمی ناژی
زن تو راستست و تو کاژی
از بغیضان جام و باخرزی
وز عوانان ملین و باژی
از خسیسی که هستی ای ملعون
بر ... زن چو ماکیان کاژی
از ستاره همه ربایی گوشت
ای زنت روسبی غلیواژی
به شعر اندرت مردم خواندم ای خر
که تا کارم ز تو گیرد فروغی
خطی نارایجم دادی و شاید
دروغی را چه آید جز دورغی