از فقر نشان نگر که در عود آمد
بر تن هنرش سیاهی دود آمد
بگداختنش نگر چه مقصود آمد
بودش همه از برای نابود آمد
از فقر نشان نگر که در عود آمد
بر تن هنرش سیاهی دود آمد
بگداختنش نگر چه مقصود آمد
بودش همه از برای نابود آمد
بالای بتان چاکر بالای تو شد
سرهای سران در سر سودای تو شد
دلها همه نقشبند زیبای تو شد
جهانها همه دفتر سخنهای تو شد
در راه قلندری زیان سود تو شد
زهد و ورع و سجاده مردود تو شد
دشنام سرود و رود مقصود تو شد
بپرست پیاله را که معبود تو شد
این ضامن صبر من خجل خواهد شد
این شیفتگی یک چهل خواهد شد
بر خشک دوپای من به گل خواهد شد
گویا که سر اندر سر دل خواهد شد
تو شیردلی شکار تو دل باشد
جان دادنم از پی تو مشکل باشد
وصل تو به حیله کی به حاصل باشد
مدبر چه سزای عشق مقبل باشد
دشنام که از لب تو مهوش باشد
دری شمرم کش اصل از آتش باشد
نشگفت که دشنام تو دلکش باشد
کان باد که بر گل گذرد خوش باشد
ای آنکه برت مردم بد، دد باشد
وز نیکی تو یک هنرت صد باشد
دانی تو و آنکه چون تو بخرد باشد
گر مردم نیک بد کند بد باشد
بادی که ز کوی آن نگارین خیزد
از خاک جفا صورت مهر انگیزد
آبی که ز چشم من فراقش ریزد
هر ساعتم آتشی به سر بربیزد
گبری که گرسنه شد به نانی ارزد
سگ زان تو شد به استخوانی ارزد
اظهار نهانی به جهانی ارزد
آسایش زندگی به جانی ارزد
این اسب قلندری نه هر کس تازد
وین مهرهٔ نیستی نه هر کس بازد
مردی باید که جان برون اندازد
چون جان بشود عشق ترا جان سازد