ای فلک شمس شرف جاه تو
باد بر افزون چو مه یکشبه
بر تنم از سرما آمد فراز
پوست بر آن سان که بر آتش دبه
شد کتفم رقص کنان میزنم
سنج به دندان و به لب دبدبه
نزد تو زان آمدم ایرا که هست
دیدن خورشید غم بیجبه
ای فلک شمس شرف جاه تو
باد بر افزون چو مه یکشبه
بر تنم از سرما آمد فراز
پوست بر آن سان که بر آتش دبه
شد کتفم رقص کنان میزنم
سنج به دندان و به لب دبدبه
نزد تو زان آمدم ایرا که هست
دیدن خورشید غم بیجبه
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بیگناه
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
زنهار تا از او به جزا و ناوری پناه
اعتقاد محمد بهروز
کرد روزیش از آن جهان آگاه
چون به از زر به عمر هیچ ندید
زر به درویش داد و عمر به شاه
ای چو ماهی نشسته در خرگاه
وز تو خرگاه چون سپهر از ماه
دان که داریم عزم «روز آباد»
منم و یک خر و دو سه همراه
از تومان آرزوست بره و شیر
تره و کوک و میوهٔ روباه
زان که دارند هم ز اقبالت
همرهان نان و چارپایان کاه
در چشمت ای رفیقک ای خام قلتبان
برتر ز سرومان همی آید حشیش تو
آن به که در هجای تو از تو بنگذرم
تصحیف معنی لقب تو بریش تو
با تو باشم از تو نندیشم که با فضلی و عدل
نه بدان کز راه عقل و معرفت پیشم ز تو
باز کز تو دور باشم هیچ نندیشم ز کس
از تو نندیشم چرا زیرا که نندیشم ز تو
ایا کشیخان بد اصل ای سه بوسش
علی نامی دریغ این نام بر تو
ز هر خلقی که ایزد آفریدست
بتر سگ دم و از سگ دم بتر تو
ترا ز جملهٔ اهل نشابور
پدر ننگ آمد و ننگ پدر تو
مرا سعد علی نانی همی داد
نگنجید آن سخا و فضل در تو
به دونی منقطع کردی تو آن چیز
که لعنت باد و نفرین باد بر تو
رفت قاضی بلمعالی ای سنایی آه کو
همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کو
خود گرفتم صد هزاران آه کردی لیک باز
چون مریدان جان بر آوردن به پیش آه کو
از پی آن تیز خاطر قد کمان کردی ز غم
پس چو تیر اندر کمان در وی دل یکتاه کو
آفتابی بود یوسف بلمعالی ماه او
گر فرو رفت آفتاب ای قوم باری ماه کو
بی جمال و زیب و فر و رونق و ترتیب او
آنهمه نو زیب و باخیر و فراخی گاه کو
نطع پر اسب و پیاده پیل و فرزین و رخست
کار اینها شاه دارد در میانه شاه کو
خود گرفته هر کسی جویند صدر و منبرش
هم نیابند ار بیابند آن جمال و جاه کو
پایشان چون رای او وقت صلات سخت کو
دستشان چون عمر او وقت قضا کوتاه کو
گمرهان پست همت را ز تیر «لا الاه»
رهنمای و داعی میدان «الا الاه» کو
هر زمان گویی که تخت و افسرش اینجاستی
چند گویی تخت و افسر اول این گو: شاه کو
حملهٔ شیر آزمودن سست شد در رنج تو
روبهت زندهست باری حیلهٔ روباه کو
ماند محراب و قضا را اسم مردی مرد کو
هست راه کهکشان را نام برگی کاه کو
هر سری خواهد ببوسید آستان جاه تو
لیک از بس جان پاکان پای کس را راه کو
یوسف ما بود چاهی لیک گشت از بهر چاه
هیچ یوسف را ورای چرخ هشتم جاه کو
خواجه غلط کرده است در چه؟ در ابروی او
زان که نسازد همی قبلهٔ دل سوی او
قبلهٔ عقلست و نقل پیچ و خم زلف او
دایهٔ حورست و روح بوی خوش و خوی او
شیر فلک را شدست از پی کسب شرف
مسجد حاجت روا خاک سر کوی او
تاز دو عید و یکی قدر چه خیزد ترا
عید همی بین و قدر در شکن موی او
بر سر کوی دل آی تا یابد یک دمی
رحمت درمان این زحمت داروی او
جادو اگر در بهشت نبود پس در رخش
از چه بهشتی شدست نرگس جادوی او
سایهٔ گیسوش را دار غنیمت که دل
کیسه بسی دوختست در خم گیسوی او
شیر فلک شد به شرط روبه بازی از آنک
تا به کف آرد مگر چشم چو آهوی او
قبله اگر چه بسیست از پی احرام دل
چشم سنایی نساخت قبله جز ابروی او
شد ز پی دین و جاه چون سم شبدیز شاه
سجدهگه و قبلهگاه دایرهٔ روی او
سلطان بهرامشاه آنکه گه زور هست
گردن گردان زدن بازی بازوی او
از پی تشریف خویش در همه چین و ختا
بچهٔ یک ترک نیست ناشده هندوی او
خواجه سلام علیک کو لب چون نوش او
پستهٔ دربار او لعل گهر پوش او
کی به اشارت ز دور چشم ببیند لبش
زان که نداند همی شکل لبش هوش او
چشم کجا بیندش از ره صورت از آنک
هست نهان جای عقل در لب خاموش او
جای فرشتست و دیو چشم قوی خشم او
حجلهٔ عقلست و جان گوش سخن کوش او
گشت پر از ابرویم چشم جهانی از آنک
خرمن مهرست و ماه قند ز شب پوش او
مایه قهرست و لطف ناوک دلدوز او
پایهٔ کفرست و دین جوشن و شب پوش او
از سر شوخی و ناز برکشد او چشم تو
گر تو ز زور و دروغ بر نکشی گوش او
دی چو سناییش دید نیک بر بندگیش
تا به ابد مانده گیر غاشیه بر دوش او
در هوس هجر او دوزخیانند خلق
شاه بهشتست و بس از بر و آغوش او
سلطان بهرامشاه آنکه بود روز صید
کرکس و شیر فلک پشه و خرگوش او