ای عالم علم پیشگاه تو برفت
ای دین محمدی پناه تو برفت
ای چرخ فرو گسل که ماه تو برفت
در حجلهرو ای سخن که شاه تو برفت
ای عالم علم پیشگاه تو برفت
ای دین محمدی پناه تو برفت
ای چرخ فرو گسل که ماه تو برفت
در حجلهرو ای سخن که شاه تو برفت
بویی که مرا ز وصل یار آمد رفت
و آن شاخ جوانی که به بار آمد رفت
گیرم که ازین پس بودم عمر دراز
چه سود ازو کانچه به کار آمد رفت
صد بار رهی بیش به کوی تو شتافت
بویی ز گلستان وصال تو نیافت
دل نیست کز آتش فراق تو نتافت
دست تو قویترست بر نتوان تافت
بس عابد را که سرو بالای تو کشت
بس زاهد را که قدر والای تو کشت
تو دیر زی ای بت ستمگر که مرا
دست ستم زمانه در پای تو کشت
نوری که همی جمع نیابی در مشت
ناری که به تو در نتوان زد انگشت
دهری که شوی بر من بیچاره درشت
بختی که چو بینمت بگردانی پشت
روزی که رطب داد همی از پیشت
آن روز به جان خریدمی تشویشت
اکنون که دمید ریش چون حشیشت
تیزم بر ریش اگر ریم بر ریشت
عقلی که ز لطف دیدهٔ جان پنداشت
بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت
جانی که همی با تو توان عمر گذاشت
عمری که دل از مهر تو بر نتوان داشت
زلفین تو تا بوی گل نوروزیست
کارش همه ساله مشک و عنبر سوزیست
همرنگ شبست و اصل فرخ روزیست
ما را همه زو غم و جدایی روزیست
اندر عقب دکان قصاب گویست
و آنجا ز سر غرقه به خونش گرویست
از خون شدن دل که میاندیشد
آنجا که هزار خون ناحق به جویست
کمتر ز من ای جان به جهان خاکی نیست
بهتر ز تو مهتری و چالاکی نیست
تو بیمنی از منت همی آید باک
من با توام ار تو بیمنی باکی نیست