به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

غم مخور، ای دل که باز ایام شادی هم رسد

هر کجا دردی ست آن را عاقبت مرهم رسد

در میان آدمی و آنچه مقصودی وی است

گر بود صد ساله ره، چون وقت شد، یکدم رسد

گاو و خر را از غم و شادی عالم بهره نیست

خاص بهر آدم است، ار شادی و ار غم رسد

نسبت آدم درست آنگه شود با آدمی

کانچه بر آدم رسد آن بر بنی آدم رسد

بگذر از اندیشه چون می بگذرد اندیشه نیست

هر جفایی کان بر اهل عالم از عالم رسد

دوستان، خاک شمایم چون می شادی خورید

جرعه ای ریزید تا این خاک را زان نم رسد

خسروا، ناخوش مشو، کایام شادی در گذشت

بر خدا دل نه که خوش خوش کام شادی هم رسد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

 

باز باد صبح بوی آشنایی می دهد

آب چشم مستمندان را روایی می دهد

بین که چندین زاهد از خلوت برون خواهد افتاد

باد را کان زلف شغل عطرسایی می دهد

ای رخت آشوب و چشمت فتنه و زلفت بلا

دل نگر کو با کیانم آشنایی می دهد

هم به حق دوستی کت دوست می دارم به جان

خوی تو گرچه نشان بی وفایی می دهد

وه که باری روی زیبا باز کن تا بنگرم

تا هنوزم دیده لختی روشنایی می دهد

آمدم بر آستان دولتت امیدوار

کیست کو درویش را راه گدایی می دهد؟

گفتی از دست فراق ما نخواهی برد جان

تو چه گویی خود که ما را دل گوایی می دهد؟

خود مکن بیگانگی با ما، چو می دانی که چرخ

آشنایان را ز یکدیگر جدایی می دهد

خون خسرو رایگان مزد رقیبت بر من است

گر به یک شمشیرم از دستت رهایی می دهد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

هر کسی را در بهاران دل به گلزاری کشد

وین دل بدروز من سوی جفا کاری کشد

وقتی، ار این زارمانده دل به باغی خوش کنم

موکشان بازم غمش در کنج دیواری کشد

راز آن بت با که گویم چون مسلمانی نماند

کز تن این بت پرستی کهنه زناری کشد

محرم عاشق بود غمگین تر از عاشق بسی

تندرستش مشمر آن کو رنج بیماری کشد

ماه در محمل چه داند، از گرانی دلم؟

زحمت اشتر کسی داند که او باری کشد

ای به خواب خوش بگویم با تو از شبهای خویش

غم مباد این سرمه را در چشم بیماری کشد

گفتیم بار دگر کن پیش خوبان دگر

نیست این سوزن که از پای دلم خاری کشد

چند تن در مسجد و دل گرد کوی شاهدان

خرم آن کو آشکارا باده با یاری کشد

آستان بوس خرابات است خسرو را هوس

کین مصلا خدمتی در پیش خماری کشد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

آن که دل برد و ز غمزه چون سنانش می نهد

عشق جانم می شکافد، در میانش می نهد

باد کز کویش وزد، مشتاق را بندد همی

هم به زنجیری که بر اشک روانش می نهد

می نهم بر آستانش چشم و می میرم ز شرم

دیده کاین داغ سیه بر آستانش می نهد

درد مشتاق، ای به خواب ناز، کی دانی تو شرح؟

داند آن کو گوش بر آه و فغانش می نهد

حرف ناخن پیش سینه قصه دل می نوشت

زانکه چشمش مهر حسرت بر دهانش می نهد

کشته تو کعبتین آساست، بس کز نقش حال

نقطه نقطه داغها بر استخوانش می نهد

جان خسرو، عشق اگر چه مردن و جان دادن است

زنده دل را پرس کو بهتر ز جانش می نهد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

گر نمی بینم دمی در روی او غم می کشد

ور کسی پهلوی او می بینم آن هم می کشد

من به عشق یک نظر می میرم واو با کسان

چون زید مسکین گرفتاری کش این غم می کشد

من ز محرم حیله می پرسم کز این غم چون زیم

وین خود از کشتن بتر کز طعنه محرم می کشد

می کشد از چشم و خوشتر آنکه می گوید که خلق

خود همی میرند، کس را چشم پرنم می کشد؟

ای دل خسته، چه جویی، مرهم از شیرین لبی؟

کو به شوخی دردمندان را به مرهم می کشد

چند پوشم گریه را تا کس نداند راز من؟

بیشتر هر جا مرا این چشم پرنم می کشد

زلف را زین گونه، جانا، هم مده رشته دراز

کو هزاران بسته را در زیر هر خم می کشد

از کرشمه خلق را تا می توانی می کشی

ور کسی از تو رها شد زلف در هم می کشد

خسروا، کی غم خورد، گر تو بمیری در غمش

آنکه صد همچون تو عاشق را به یک دم می کشد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

ناز کن، ای گل، که سرو بوستانی می کشد

ناز تو بلبل به هر نوعی که دانی می کشد

ابجد سبزه همی خواند بنفشه طفل وار

پیر گشته است و دلش سوی جوانی می کشد

لاله و نرگس قدح بر کف ز جا برخاستند

یکدگر هر یک شراب ارغوانی می کشد

نرگس از کف جام ننهد، گر چه از رنج خمار

سرفگنده مانده چندان ناتوانی می کشد

زندگانی آن کسی بر آب دارد بعد ازین

کاو به جام روشن آب زندگانی می کشد

خسروا، در موسم گل همچو بلبل مست باش

خاصه چون بلبل نوای خسروانی می کشد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

تا خیال روی آن شمع شبستان دیده شد

سوختم سر تا قدم پیدا و پنهان دیده شد

سبز خطش بر نگین لعل تا بر زد قدم

از خضر پی بر کنار آب حیوان دیده شد

می شود از پرتو رخسار مهرافروز تو

دیده ها روشن، مگر خورشید تابان دیده شد

زآمد و رفت خیال قامت زیبای او

جلوه گاه ناز آن سرو خرامان دیده شد

از پی نظاره گلبرگ رویت، یک به یک

قطره های اشک من بر نوک مژگان دیده شد

تا بدیدم در لبش، خون دل از چشمم بریخت

یاغی خونی که رفت آن مسلمان دیده شد

چشم خسرو بود و روی او حکایت مختصر

گر به چشم خود کسی را صورت جان دیده شد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

یار ما را دل ز دست عاشقی صد پاره شد

باز عقل از خان و مان خویشتن آواره شد

این دل صد پاره کش پیوندها کردم به صبر

آن همه پیوندهایش بار دیگر پاره شد

پاره پاره گشت سر تا پا دل پر آتشم

از برای سوزش من بین چه آتشپاره شد؟

ماه من، بی تو چو شب تاریک شد چشم رهی

واندر این شب قطره های چشم من سیاره شد

چشم را گفتم که در خوبان مبین، نشنید هیچ

تا گرفتار یکی مردم کش خونخواره شد

دی رهی دید آن پری را و ز سر دیوانه شد

وز سر دیوانگی در پیش آن عیاره شد

دید چون دیوانگی من، بزد بر سینه سنگ

سختی دل بین که بستد سنگ و در نظاره شد

تا به کوه و دشت نفتد همچو فرهاد از غمت

چاره خسرو بکن کز دست تو بیچاره شد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

زلف گرد آور که بازم دل پریشان می شود

روی پنهان کن که بازم دیده حیران می شود

عقل و هوش و دل خیالت برد و جانم منتظر

تا هنوز از نرگس مستت چه فرمان می شود!

تا کیم سوزی که هر صبحی دعای صبر خوان

این کسی را گوی کو را شب به پایان می شود

عاشقان را صد بلا پیش است گاه دیدنت

جز یکی راحت که باری مردن آسان می شود

زانچه من خوردم غمت، باری پشیمان نیستم

گردلت از لطف ناکرده پشیمان می شود

از هلاکم دوستان غمناک و من خوش می شوم

کانچه باری کام جانان من است آن می شود

چون به پایان آمد این قصه که می گویم به درد

یک حدیث و صد پیم خاطر پریشان می شود

ای که پندم می دهی پیش تو آسان است، لیک

این کسی داند که او را خانه ویران می شود

ای دل خسته، مده یادم ز مژگانش، از آنک

موی بر اندام من هر بار پیکان می شود

آنکه گفتندی که از خوبانش روزی بد رسد

اینک اینک، جان خسرو، گفت ایشان می شود

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

تا چه ساعت بود، یارب، کان مسلمان زاده شد

کافت اندر سینه و اندیشه در جان زاده شد

از شب حامل چه زاید، جز پریشانی به عمر

هندوی شب حامل و زلف پریشان زاده شد

دی شبش گفتم، فلانی، زیر لب گفتا، که مرگ

طرفه مرگی بود این کز آب حیوان زاده شد

مه غلام اوست، ار در پیش یوسف سجده کرد

او به دهلی زاد، اگر یوسف به کنعان زاده شد

ماه من از آب چشم و گریه سوزان بترس

کز تنور پیرزن سیلاب طوفان زاده شد

مردم چشمم برون افتاد ز گریه ز پوست

راست چون طفلی که خون آلود و گریان زاده شد

دل از آن خوناب تن هر لحظه می گوید غمی

چون کند بیچاره خسرو کز پی آن زاده شد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4372653
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث