به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ماهی که به سوی خود صد دل نگران بیند

از شوخی و رعنایی کی سوی کسان بیند

گوید که نخوابم من، می میرم ازین حسرت

کس را نبود خوابی، او خواب چسان بیند؟

بیش است غم یعقوب از دیدن پیراهن

کز حسرت آیینه در آینه دان بیند

یاری که هوس دارد، منما رخ مردم کش

بگذار که بیچاره یک چند جهان بیند

از حسن بتان وعده خونریز جفا باشد

بر تو چو کند رحمت قصاب زیان بیند

در جوی رود هر کس، چشم من و خون دل

کان کو دل خوش دارد در آب روان بیند

عذرش به چسان کاندر دلش آید غم

از خون دو چشم من هر جا که نشان بیند

تو باز جوان خواهی، فریاد که این خسرو

شد پیر کنون، خود را کی باز جوان بیند

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:25 PM

چون بهر خرامیدن بارم ز زمین خیزد

بس دشنه که یاران را اندر دل و دین برخیزد

سر و قد نوخیزش بنشت مرا در دل

نه دل که به جان شیند سروی که چنین خیزد

شبها که کنم ناله بر یاد قدش، از من

قامت شنود مؤذن چون بانگ پسین خیزد

گویی که صبا دل را برداشت ز جای خود

چون در تگ اسپ خود آن ماه ز زین خیزد

بس کز حسد چشمش بیمار شود نرگس

از شاخ عصا سازد، آنگه ز زمین خیزد

گر تیغ کشد بر من، من سر نکشم از وی

کز من همه مهر آید، وز وی همه کین خیزد

ترسان گذرم سویش کز گوشه چشم او

با تیر و کمان ناگه ترکی ز کمین خیزد

من سوخته عشقم، تو دم دمیم ای دل

این سوخته را آتش آخر هم ازین خیزد

گر لعل لبش یابد زان گونه گزد خسرو

کز کار بر آن خاتم صد نقش نگین خیزد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:25 PM

آن را که سر و کاری با چون تو نگار افتد

سر پیش تو دربا زد چون کار به کار افتد

سنگ است نه دل کو را با زلف تو افتد خویش

بس طرفه بود سنگی کو بر سر مار افتد

افتد چو تو برخیزی در پای تو صد عاشق

زین جمله چه برخیزد، با آنکه هزار افتد

جان خاک شود زین غم کز زلف تو وامانده

گل خشک شود برجا گر یاد بهار افتد

صد گریه کند مردم تا تو به کنار آیی

صد موج زند دریا تا در به کنار افتد

از ناوک مژگانت افغان نکنم هرگز

گه گه گذر بلبل هم بر سر خار افتد

القصه برآوردی گردی ز دل خسرو

هم دیده نمی خواهد کش با تو غبار افتد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:25 PM

دردا که دگر ما را آن یار نمی پرسد

احوال دل پر خون دلدار نمی پرسد

می پرسم و می جویم در هر نفسی صد بار

او در همه عمر خود یک بار نمی پرسد

یار از سر یاربها با ما سخنی می گفت

امسال به دشنامی چون یار نمی پرسد

بیمار تب هجرم آن ماه طبیب من

دردا که طبیب من بیمار نمی پرسد

گر یار نمی پرسد خسرو چه کند آن را؟

شاه است و گدایان را از عار نمی پرسد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:25 PM

آن دل به چه کار آید کان خانه تو نبود

وان موی چه بندد دل، گر شانه تو نبود

آنکو سر تو دارد، پس از سر خود ترسد

دیوانه خود باشد، دیوانه تو نبود

خواب اجلم گیرد از غایت بیخوابی

گر مونس من هر شب افسانه تو نبود

محروم ترین مرغم، خال لب خود بنما

حسرت نخورم باری، گر دانه تو نبود

از سینه برون کردم آتش زده جان خود

تا سوخته دردی همخانه تو نبود

از شعله چه ترسانی، ای شمع دل، ار جانم

دوزخ نکند لقمه، پروانه تو نبود

دیوانه بقا ندهد ده روزه برات جان

گر خسرو مسکین را پروانه تو نبود

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:25 PM

چشمت گهی از غمزه هشیار نخواهد شد

وین دل ز خراش او بی خار نخواهد شد

گر تیغ زنی بر تن، ور نیش زنی بر جان

ناگاه رود جانش، بیمار نخواهد شد

عشقت ز پی کشتن مردانه به کار آمد

شادم ز غمت باری بیکار نخواهد شد

بر ما فتد ار تابی زان رخ، چه شوی رنجه؟

مهتاب ز افتادن افگار نخواهد شد

بیهوده چه گریم خون اصلاح دل خود را؟

تقویم چو از جدول طومار نخواهد شد

خونخوار بود، خسرو، عاشق ز چنین باده

مست است که تا محشر هشیار نخواهد شد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:25 PM

 

گفتم که ترا آخر دل خانه نمی یابد

گفتا که پی گنجم ویرانه نمی یابد

گفتم که بسوزم جان بر آتش روی تو

گفتا که چراغم را پروانه نمی یابد

گفتم که به چشمم شین، یک گوشه دگر مردم

گفتا من تنها را هم خانه نمی یابد

گفتم که شوم محرم در مجلس خاص تو

گفتا که حریف ما دیوانه نمی یابد

گفتم که به دام غم هر لحظه مرا مفگن

گفتا که چنین مرغی بی دانه نمی یابد

گفتم که ز عشقم ده پروانه آزادی

گفتا خط عارض بس، پروانه نمی یابد

گفتم که بود مونس در هجر تو خسرو را

گفتا که خیال ما بیگانه نمی یابد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

 

از شیفتگان چون من، سر باز برون ناید

از سیمبران چون تو، طناز بیرون ناید

یکبار تو را دیدم جان شده باز آمد

از دیده مشویک سو، تا باز برون ناید

تو حال دلم پرسی، من در رخ تو حیران

خواهم که سخن گویم، آواز برون ناید

گفتی که شدی رسوا، سهل است، به یک بوسه

بر بند دهانم را تا راز برون ناید

خود کیست، نمی دانی آن شوخ که پیوسته

در سینه درون باشد، از ناز برون ناید

خط تو معاذالله حقا که عجب دارم

کز جان من مسکین زاغاز برون ناید

دیوانه خوبان را عیار نگیرد کس

تا در قدم اول جانباز برون ناید

از بس که فراوان زد دستان غمش خسرو

ناله هم ازو زین پس ناساز برون ناید

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

 

شمع من اگر یک شب از خانه برون آید

از هر طرفی صد جان پروانه برون آید

صد جامه قبا گردد از هر طرفی، چون او

کژ کرده کلاه از سر مستانه برون آید

من بی خبر و طفلان سنگی به کف از هر سو

شسته به کمین تا کی دیوانه برون آید

فریاد که از یاری عمری به جفا باشم

چون گاه وفا باشد بیگانه برون آید

هر روز بری جویم از بخت، محال است این

خوشه ز پی شش ماه از دانه برون آید

گر وجه قرار من هست از رخ تو مردن

وه کز خط تو ناگه پروانه برون آید

در کشتن خود یارم، من از تو چه غم دارم؟

گر جان ز پی خسرو خصمانه برون آید

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

 

ما را تو صنم باشی، دیگر به چه کار آید

با لعل جگر سوزت، شکر به چه کار آید

خنجر کشی از مژگان بر سینه من، چون من

بی تیغ شدم کشته، خنجر به چه کار آید

کافر خط هندویت جایی که کشد ما را

یارب که به هندوستان کافر به چه کار آید

دل از پی آن خواهم تا خون شود از عشقت

گر کار بدین ناید، دیگر به چه کار آید

از گوهر عشق خود زیور کنمت، بنگر

خوبی چو فزون باشد، زیور به چه کار آید

شد خسته درون من از بیم جفا کیشان

چون می ندهد دادم، داور به چه کار آید

اختر شمرم هر شب در طالع خود، لیکن

چون کار قضا دارد، اختر به چه کار آید

بر جان و دل خسرو هر لحظه نهد باری

کاین عاشق مسکین هم دیگر به چه کار آید

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4380608
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث