به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دلم برون شد از غمت، غمت ز دل برون نشد

زبون شدم که بود کو ز دست غم زبون نشد

به جلوه گاه نیکوان که هست جلوه بلا

کسی درون پرده شد که از بلا برون نشد

ز آب چشم عاشقان کجا ز دیده تر کند

ز شوخی شکرلبان دل کسی که خون نشد

چه ناله ها که کرد دل که یار از آن خود کند

رخ نکویی مرا چه حیلت است چون نشد؟

چو مردنی شدم ز غم، چه جویم از کسی دعا؟

که از دعای مردمان حیات کس فزون نشد

ندانم این که چون زیم، حیات دل چسان بود؟

ز جادویی که خسرو از دلت به صد فسون نشد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

دل باز به جوش آمد، جانان که می آید

بیمار به هوش آمد، در مان که می آید

وه جان کسان هر سو، صد قلب روان از پس

خوانیش چنین لشکر، سلطان که می آید

ای دل، تو نمی گفتی کاینک ز پی مردن

اسباب مهیا کن آن جان که می آید

زان خال و خط مشکین با جمله بلا دیدم

این آیت رحمت بین در شان که می آید

ای ترک، مگو آخر بهر دل مسکینی

کز سوی تو بر جانم پیکان که می آید

خود نامه خویش آورد از بهر قصاص من

سر خاک ره قاصد فرمان که می آید

سیل مژه را رخنه انباشه شد، یارب

کان آب به چشم من تازان که می آید

خسرو به رهش باری قربان شد و بریان هم

تا باز ببین کان هم مهمان که می آید

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

بتی کو هر دمم دشنامهای شکرین بخشد

به از دشنام نبود، گر نبات وانگبین بخشد

به غیری گر جفا گوید برنجم، کانست حق من

بتر رنجم اگر جای جفایم آفرین بخشد

خوش آن دزدیده خندیدن بر این دیوانه مسکین

که موری را همه ملک سلیمان زان نگین بخشد

قدش خون می خورد در دل، من از وی در جگر خوردن

نهالی کاین خورش یابد، ضرورت بر همین بخشد

چو سنگ نازنینان گل بود بر روی مشتاقان

من از دیده بریزم هر گلی کان نازنین بخشد

چه باشد، گر چو می مهر مسلمانی بود در وی

خدا آن نامسلمان را مگر ایمان و دین بخشد

عجب بخشنده ای شد چشم خسرو بر سر کویش

که خاک در کند دریوزه و در ثمین بخشد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

چه خوش صبحی دمید امشب مرا از روی یار خود

گلستان حیاتم تازه گشت از نوبهار خود

بحمدالله که کشت بخت بر داد و نشد ضایع

هر آنچ از دیده باران ریختم بر روزگار خود

مگر هجران قیامت بود کان بگذشت خود بر من

در فردوس دیدم باز از روی نگار خود

شمار غم نمی دانم که پیش دوستان گویم

که من چیزی نمی دانم ز درد بیشمار خود

دل و جان کز پی من رنجها دیدند در هجران

نمودم هر دو را آن روی، کردم شرمسار خود

مرا آسوده باری دیده، گر چه رنجه شد پایش

که مالیدم همه شب دیده را بر پای یار خود

چو من بی دولتی، آنگه نظر در چون تو دلداری

چه بخت است این و چه اقبال، حیرانم به کار خود

دو بوسم لطف کردی و شدم هم در یکی بیهش

رها کن تا ز سر گیرم که گم کردم شمار خود

من اینک رفتم، آن پا بر سرم رنجه کنی گه گه

که در کوی تو خاکی می گذارم یادگار خود

به خواب ست اینکه می گویی به پیش مردمان، خسرو

ترا کو خواب تا ببینی ازینها در کنار خود

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

دروغ و راستی کان غمزه غماز پیوندد

درد صد پرده عاشق ز لب وان باز پیوندد

بلا را نو کند رسم و طریق فتنه نو سازد

چو او اول کرشمه با طریق ناز پیوندد

به سینه نارسیده بگذرد و ندر جگر شیند

خدنگی با کمان کان ترک تیرانداز پیوندد

به خون گرم دل پیوست با او گر بری دل را

چو خون گرم است هر صد بار دیگر باز پیوندد

مرا چه حد وصلست، این قدر بس قرب او باشد

سخن با یکدگر کاواز با آواز پیوندد

چه باشد حال من جایی که هر شب بهر تاراجم

خیالش ساخته با این دل ناساز پیوندد

همی گویند جان خواهی، مجو پیوند ازو، خسرو

ز بهر زیستن گنجشک با شهباز پیوندد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

رخی داری که وصف آن به خاطر در نمی گنجد

شراب لذت دیدار در ساغر نمی گنجد

کسی را در دهان تنگ خود چندین شکر گنجد

که تو می خندی و اندر جهان شکر نمی گنجد

کجا چیده بود آن مو همه کز لب برون آری

ز تنگی در دهان تو چو مویی در نمی گنجد

خیالت چون به چشم آمد، برون شد مردم چشمم

که در یک دیده مردم دو مردم در نمی گنجد

مرا سودای آن خط همچو دفتر ساخت تو بر تو

بگردانم ورق اکنون که در دفتر نمی گنجد

در آ در چشم و بیرون کن خیالات دگر کانجا

نگنجد مو که دو سلطان به یک کشور نمی گنجد

مرا گویی که دل بر یار دیگر نه، نهم، لیکن

همین در دل تو می گنجی، کس دیگر نمی گنجد

ز هجرت موی شد خسرو، ولی از شادی وصلت

ببین آن موی را باری که در کشور نمی گنجد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

چو ترک مست من هر لحظه ای سوی دگر غلتد

شود نظارگی دیوانه و زو مست تر غلتد

به چوگان بازی آن ساعت که توسن را دهد جولان

به میدان در خم چوگانش از هر سوی سر غلتد

ز گرد آلوده روی آن سوار من همی خواهد

که افتد در زمین خورشید و اندر خاک در غلتد

هزاران گوهر جان قسمت است آن در غلتان را

که هنگام خوی از رخسار آن زیبا پسر غلتد

شبش خوش باد، روز از دیده بی خواب پر خونم

چو او بر فرش عیش خویش مست و بی خبر غلتد

نغلتد کس چو من در شیوه های عاشقی در خون

مگر مجنون دگر زنده شود زینسان که در غلتد

بسی غلتید خسرو بهر خواب و نامدش، اکنون

تو بنما چشم غلتانش که در خواب دگر غلتد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

دلت هر لحظه می گردد کجا روی وفا روید؟

غلط خود می کنم، در سنگ غلطان کی گیا روید؟

ز بس دلها که در کویت فرو شد، هر زمان آنجا

همه باران خود بارد، همه مردم گیا روید

دلت سنگ است و من از تو زبان گندمین خواهم

چگونه خوشه گندم ز روی آسیا روید

بناگوش بنفشه سرکش است از نالش سبزه

که تا آن سبزه در زیر بناگوشش چرا روید؟

بسی دیدم که گلهای معین روید از بستان

ندیدم بوستانی کاندران مشک ختا روید

خطی باشد به خون ز اقرار دل از بندگی او

هر آن سبزه که بر خاک درت از خون ما روید

بود از غصه های دل بهم پیوسته تو بر تو

گلی کز آب چشم ما به کویت جابه جا روید

دل خسرو که از باد حوادث دانه غم شد

نمی داند که در کشت وفاداری کجا روید؟

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

مشو پنهان برون آ، عالمی را جان بیاساید

زهی آسایش جانی که از جانان بیاساید

مکن منعم چو سیری نیست از رویت، چه کم گردد؟

اگر بی توشه ای از نعمت سلطان بیاساید

نگه کن تا چه لذت باشد ار بنوازیم، جانا

که گر پیکان زنی بر سینه من جان بیاساید

مرا دردی ست کاسایش، نیابد، جز به یک تیرت

عجب دردی که جان خسته از پیکان بیاساید

چو من زین درد بی درمان نخواهم گشت آسوده

طبیب آن به بود کز کردن درمان بیاساید

از آن بدخو کرشمه بارد و غم بر دهد جانم

همین بار آورد کشتی کز آن یاران بیاساید

به راه عشق کانجا صد سکندر جان دهد تشنه

زهی بخت خضر کز چشمه حیوان بیاساید

تن نازک کجا تاب خرابیهای عشق آرد؟

چگونه مرغ خانه در ده ویران بیاساید؟

دل و جانم که ناساید به جز از دیدن خوبان

نپنداری که خسرو تا زید زیشان بیاساید

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

همه مستی خلق از ساغر و پیمانه می خیزد

مرا دیوانگی زان نرگس مستانه می خیزد

خوشم با آه گرم امشب، مده تشویشم، ای گریه

که خوش می سوزدم این آتشی کز خانه می خیزد

همه شب با خیال، افسانه های درد خود گویم

مرا از جمله بیخوابی ازان افسانه می خیزد

خیالش در دلم می گشت، پرسیدم، چه می جویی

گیاه دوستی، گفتا، ازین ویرانه می خیزد

عسس کز ناله ام دیوانه شد می گفت با یاران

که باز آمد شب و افغان آن دیوانه می خیزد

من از خود سوختم، نه از تو، ای شمع نکورویان

هلاک جان پروانه هم از پروانه می خیزد

لبت گر می خورد خونم گنهکارم به یک بوسه

چه کردم کان خطت از گرد لب خصمانه می خیزد

مپوش آن خال را بهر خدا از دیده مردم

که مسکین مرغ غافل را بلا از دانه می خیزد

چه یاری باشد این آخر که ناری رحم بر خسرو

چنین کز درد او فغان ز صد بیگانه می خیزد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4537082
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث