به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

به چشمم تا خیال لعل آن قصاب می گردد

دمادم در اشک من به خون ناب می گردد

دمادم سجده می آرم من بیدل به هر ساعت

خیال طاق ابروی توام محراب می گردد

همی گردد خیال رویت اندر خانه چشمم

مثال ماهیی کاندر میان آب می گردد

سر زلفت سرش بر باد خواهد داد می دانم

که رسوا می شود دزدی که در مهتاب می گردد

تو سلطان وار بنشین و مترس از خسروی چو من

که او از گریه ای در پای ما نایاب می گردد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

هنوزت ناز گرد چشم خواب آلود می گردد

هنوز از تو شکیب عاشقان نابود می گردد

چرا دیوانگی نارد مرا در گرد کوی او؟

که در هر گوشه چندین جان ناخشنود می گردد

به صد جان بنده ام آن غمزه را با آنکه می دانم

که مرگم گرد آن پیکان زهر آلود می گردد

چه پرسی حال شبهای کسی کش چون تو غمخواری

همه شب از درون جان غم فرسود می گردد

جگر می سوزدم، جانا، مشو ناخوش ز بوی من

اگر در گرد دامان تو بوی عود می گردد

مناز از روی چون خورشید خود چندین، چو می دانی

که روز حسن را سایه بغایت زود می گردد

تو معذوری، اگر در روی خسرو چشم نگشائی

چنین کز آه او هر دم چهان پر دود می گردد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

 

سخن در پرده می گویی، زبان دانی همین باشد

دلم از غمزه می جویی، فسون خوانی همین باشد

اگر فرمان دهی بر من، طریق بندگی دارم

چو می دانی طریق بنده فرمانی همین باشد

مرا کشتی به تیغ غم، نمی گویم پشیمان شو

سری ز افسوس در جنبان، پشیمان همین باشد

سلیمان دولتی از رخ، چرا خط می کشی بر من

به موران می دهی خاتم، سلیمانی همین باشد

زهر مو بسته ای زنار و می گویی مسلمانم

بگویید، ای مسلمانان، مسلمانی همین باشد؟

در خوبان زدی، خسرو، همی دانم سزا دیدی

سزای آنچنان کاری، نمی دانی همین باشد؟

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

 

خوشم کردی به دشنامی توقع بیش می باشد

بحق آنکه در ذکرت زبانم ریش می باشد

به بازی گوئیم گه گه که سویم باز کن چشمی

کسی را این بگو کش دیده وقتی پیش می باشد

ندانم تا چسان بیرون روی از جان مشتاقان

که هر چت پیش می بینم تمنا بیش می باشد

گه از لب شربتی ندهی، به کشتن همی نمی ارزم

چرا در کارهات آخر چنین فرویش می باشد؟

مرا گویند بر جا دار دل، تا کی پریشانی

کجا این دل که من دارم بجای خویش می باشد؟

برو، ای جان ناخشنود، کاینها نیست جا اکنون

که بدخو پادشاهی در دل درویش می باشد

برهمن را بت اندر خانه باشد، من بتر زویم

که بت پوشیده در جان من بدکیش می باشد

کجا آن بخت دارد کارزویش در کنار آید؟

گدایی کو شبی تا روز کج اندیش می باشد

ز غیرت سوختم، ای جان، مزن بر دیگران غمزه

که خسرو را همیشه در جگر این ریش می باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

مرا تا آشنایی با بتان دل ربا باشد

محال است این که جانم با صبوری آشنا باشد

نخواهد مرده کس خود را، ولی من زین خوشم، زیرا

ز جان خویش در رنجم که پهلویت چرا باشد

نپنداری ز بهرش رنجها دیده ست این دیده

حقش بگذارم، ار یک شب ترا در زیر پا باشد

صبا گو بویت آرد تا زید بیچاره مسکینی

که او را زندگی زینگونه بر باد هوا باشد

ز هجرش بس که در خود گم شدم، آگاهیم نبود

که هر شب من کجا و او کجا و دل کجا باشد

گرفتاری من در گیسوی جانان کسی داند

که در دام بلایی همچو خسرو مبتلا باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

مبارک بامدادی کان جمال اندر نظر باشد

خجسته طالعی کان ماه را بر ما گذر باشد

گرت بیند کسی کز زندگی دل خبر دارد

عجب نبود، اگر تا زنده باشد بی خبر باشد

نظر از دور در جانان بدان ماند که کافر را

بهشت از دور بنماید، کان سوز دگر باشد

ندانم چون شود حالم که می میرم ز نادیدن

وگر وقتیش ببینم، آن خود از مردن بتر باشد

مکن عیب از پی تر دامنی شاهد پرستی را

که از خونابه سر تا پای او همواره تر باشد

مرا گفتی، به دست خود عقوبتها کنم با تو

به کشتن راضیم، گر خونبهایم اینقدر باشد

نه من آنم که برگیرم سر از خاک درت هرگز

مگر وقتی که زیر خاک، خشتم زیر سر باشد

مگو، ای پندگو، اندوه بیهوده مخور چندین

چه خار از پا کشی آن را که پیکان در جگر باشد

بدینسان کز رخت روزی ندارد چشم مشتاقان

نپندارم گهی شبهای خسرو را سحر باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

کسی را کاین چنین زلف و بناگوش آن چنان باشد

اگر در دیده و دل جای دارد و جای آن باشد

بلایی گشت حسنت بر زمین و همچو تو ماهی

اگر بر آسمان باشد، بلای آسمان باشد

مرا چون هر دمی سالی ست اندر حسرت رویش

درین حسرت اگر صد ساله گردم، یک زمان باشد

بسی خواهم میانت را بگیرم، وه همی ترسم

که تنگ آبی رمن بی آنکه چیزی در میان باشد

چو از غم پاره شد جانت، رها کن از لب لعلت

به دندان بر کنم چیزی که آن پیوند جان باشد

به بوسی می فروشم جان به شرط آنکه اندر وی

اگر جز مهر خود بینی، مرا جان رایگان باشد

مرا هر بندی از تن، بسته هر بند زلفت شد

ببندم دل به جایی، گر ازین بندم امان باشد

دل خود را به زلف چون خودی بربند تا دانی

که جان چون منی اندر دل شب بر چسان باشد

درونم ز آتش اندیشه بند از بند می سوزد

عفاء الله گو کس را که تب در استخوان باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

ترا از وجه دل بردن ورای حسن آن باشد

که دیگر خوبرویان را ندانم آن چنان باشد

لبانت آن چنان بوسم که جانم بر لبان آید

کنارت آن زمان گیرم که عمرم در میان باشد

تو خود کی بر سرم آیی و این دولت دهد دستم

نثار خاک پایت را کمینه تحفه جان باشد

بیفشان جرعه ای، ساقی، که آیی بر سرم روزی

که خشت قالبم خاک سر کوی مغان باشد

خیال قد و رویش را درون دیده جا کردم

که جای سرو و گل آن به که در آب روان باشد

ز حال زار بیماران و زلف شام شبگیرش

کسی داند که چون خسرو ضعیف و ناتوان باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

سخن می گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد

گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد

دل گم گشته را در هر خم زلفش همی جستم

که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد

ندانم دی کی آمد، کی ز پیشم رفت، کان ساعت

هنوز او بود پیش من که هوشم پیش ازان گم شد

نهادند اهل طاعت دست پای زهد را، لیکن

چو دیدند آن کرشمه، دست و پای همگنان گم شد

چه جای طعنه، گر از خانه نارم یاد در کویی

که در هر ذره خاکش هزاران خان و مان گم شد

من اندر عشق خواهم مرد، کی جان می برد هر کس

ازان وادی که در وی صد هزاران کاروان گم شد

در مقصود بر عشاق مسکین باز کی گردد

چو در خاک در خوبان کلید بخت شان گم شد

قدم تا کی دریغ آخر کنون از حال مسکینان

که عاشق خاک گشت و جانش اندر خاکدان گم شد

مرا گویند، بدگویان جهان خور، غم مخور چندین

چو خسرو گم شد اندر خود، حساب آن جهان گم شد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

 

ز عارض، طره بالا کن که کار خلق در هم شد

علم برکش که بر خوبانت سلطانی مسلم شد

فگندی برقع از روی و زیعقوبان بشد دیده

گذشتی بر سر بازار و حسن یوسفان کم شد

دلم می خواستی پاره، عفاک الله چنان دیدی

مرا می خواستی رسوا، بحمدالله که آن هم شد

که داند خاک من دور از سر کویت کجا افتد؟

خوش آن سرها که راه تو خاک نعل ادهم شد

ترا دادم دل و تن خال را و جان دو چشمت را

من و عشقت کنون، کز سوی خویشم سینه بیغم شد

گریبان گیری، ای زاهد، چه فرمایی رقیبان را؟

کز و در عهد حسنش دامن صحبت فراهم شد

برون افتاد چون نامحرمان از پرده دل جان

از آنگه کاندرین پرده خیال دوست محرم شد

عنانش گیر و مگذار، ای رقیب، از خانه بیرونش

که از دمهای سرد عاشقان در تاب و در هم شد

زبان گر تیشه فرهاد گردد پندگویان را

چه غم، چون در دل خسرو بنای دوست محکم شد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4398878
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث