به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

مرو زینسان که هر سو جامه جان چاک خواهد شد

جهانی در سر این غمزه بیباک خواهد شد

خدا را، زو نپرسی و مرا سوزی بجای او

که کشته عالمی زان نرگس بیباک خواهد شد

روید، ای دوستان، هر جا که می باید، من و کویش

که این تن خاک این جایست و اینجا خاک خواهد شد

تو میزن غمزه تا من می خورم خوش خوش سنان تو

چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد

زهی شادی که او آید، ببیند حال من، لیکن

من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد

بسوزم خویشتن از جور بخت بد، ولی ترسم

که آتش سوخته از ننگ این خاشاک خواهد شد

مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت

چو گنجشک گروهه کرده در تاباک خواهد شد

خیال خط تو همراه جانم باشد آن روزی

که نام من، ز لوح زندگانی پاک خواهد شد

ازان لب تلخ می گویی، مترس از خنده خسرو

که هر زهری که می آید بر آن، تریاک خواهد شد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

شبی، ای باد، سوی آن رخ گلگون نخواهی شد

به کوی آن فریب انگیز پر افسون نخواهی شد

مرا باری برآمد جان ز بیداری و تنهایی

بر آن بدگو که خواهی شد هم از اکنون نخواهی شد

رسید آن نازنین اینک، الا، ای صبر ترسان دل

ستادی کرده ای نیکو، اگر بیرون نخواهی شد

من امشب فرصتی دارم که سیرش بنگرم، لیکن

هم اندر دیدن اول، دلا، گر خون نخواهی شد

بلای جانست آن زنجیر جعد، ای عاشق مسکین

چه می بینی درو، یعنی که تو مجنون نخواهی شد؟

نگارا، ز آب چشم من دلت گشته است، می دانم

که از بخت بد من باز دیگرگون نخواهی شد

دل و دین بیهده بر بوی زلفت می کنم ضایع

از آن خویش خسرو را، تو کافر، چون نخواهی شد؟

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

به پیران سر به کوی عاشقی رندانه خواهم شد

به سودای پری رویی ز سر دیوانه خواهم شد

چنین کاندر زبان خلقی گرفتندم به بیهوده

به شهر و کو به بدنامی دگر افسانه خواهم شد

برو، ناصح، چه نرسانی مرا از طعنه مردم؟

صلاح از من چه می جویی که در می خانه خواهم شد

به خاک پای او پیمان ببستم با سگ کویش

رود گر سر درین پیمان ازین پیمانه خواهم شد

به دام زلفش افتادم ز دست خال و خط او

چو من مرغی چه دانستم که صید دانه خواهم شد

به شهر امروز آن دلبر چو شد شهره به دلجویی

به عشقش داده دین و دل کنون مستانه خواهم شد

به رسوایی و قلاشی چو خسرو آشنا گشتم

ز عقل و مصلحت آخر به کل بیگانه خواهم شد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

 

من از جور و جفای دلبران دیوانه خواهم شد

ز خویش و آشنا از دست دل بیگانه خواهم شد

ز بس کافسانه خود با در و دیوار می گویم

به رسوایی میان مردمان افسانه خواهم شد

چو دیدم خال و خط آن پری رو را به دل گفتم

گرفتار ار شوم در دام او، زین دانه خواهم شد

ملامت گو، به رسوایی مترسان هوشیاران را

که من بی پا و سر در کوی او مستانه خواهم شد

به دل گفتم چرا بیوفا، گفتا برو، خسرو

گذر از من که من در خدمت جانانه خواهم شد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

نه از نقاش چین هرگز چنین صورتگری آمد

نه این ناز و کرشمه از بتان آزری آمد

مکن ناز و مکش ما را مسلمانی ست این آخر؟

اگر عاشق شدم جایی، چه کردم کافری آمد

چو بیهوش خیالم دید، شب می گفت همسایه

که امشب باز آن دیوانه ما را پری آمد

چه شد کام روز آب چشم من بی خواست می آید

دگرگون می شود این دل، مگر آن لشکری آمد؟

ز خوبان داغها دارم برین دل، وای مسکینی

که با این دشمنان دوست رویش داوری آمد

غلام عشق شو، خسرو، به زیر تیغ گردن نه

حدیث عقل را مشنو که کارش سرسری آمد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

چه پنداری که من از عاشقی بیگانه خواهم شد

ز رسوایی، اگر چه در جهان افسانه خواهم شد

رسید آن آدمی رو باز و آمد در نظر، دانم

به پای دیگران امروز من در خانه خواهم شد

ز بس زیباست لاف عشق بازی خود پرستان را

چو با عشق آشنا گشتم ز خود بیگانه خواهم شد

گهی پیش رقیبان ستمگر گریه خواهم کرد

گهی در راه مرغان خبر پروانه خواهم شد

نگارا، مست بگذشتی به کوی زاهدان روزی

برون شد صوفی از مسجد که در میخانه خواهم شد

مگر لعل لبت بوسم، چو می در شیشه جا آرم

مگر جعد ترت گیرم، چو مو در شانه خواهم شد

چو آتش می زنی در من، سپند روی تو گردم

چو شمع جان شدی، گرد سرت پروانه خواهم شد

الا، ای باد شب گیری به گل برگ بناگوشش

مجنبان زلف زنجیرش که من دیوانه خواهم شد

سر اندر آستین و تیغ در دست است خسرو را

گر اکنون بر سر کویت روم، دیوانه خواهم شد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:11 PM

پس از ماهیم دوش از وعده دیدار خواب آمد

گهی برخاستم کاندر سر من آفتاب آمد

پس از بیداری بیسار دیدم، لیک نی سیرش

کز اول دیدنش هم راحتم افزود و خواب آمد

رخش پژمرده دیدم، پرسش از گرماش می کردم

لبش خاموش بود و گونه رخ در جواب آمد

مهش را سلخ کرد از نازکی مهتاب در شبها

اگر چه آفتاب من میان ماهتاب آمد

ز شادی گریه گویند و به چشم خویش می دیدم

که دیدم روی آن خورشید و اندر دیده آب آمد

روان شد مردم دیده که بوسد سم شبدیزش

که آن ماه سریع السیر در عین شتاب آمد

نه گرد است این، که هست آن گرد دولت گرد رخسارش

که زیر رایت منصور چون جان کامیاب آمد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:05 PM

که می آید چنین، یارب، مگر مه بر زمین آمد

چه گرد است اینکه می خیزد که با جان همنشین آمد

که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد

کدامین باد می جنبد که بوی یاسمین آمد

چنان نقاش چین حیران بماند از پیچش زلفش

که تاریکی به پیش دیده نقاش چین آمد

بیامد پیش ازین یکبار و دل تسلیم او کردم

کنون تسلیم شو، ای جان، که باز آن نازنین آمد

صبوری را دلم در خاک می جوید، نمی یابد

غبار کیست این، یارب، که در جان حزین آمد

ز چندین آب چشم آخر بر آن آیینه زنگاری

برآ، ای سبزه رنگین، که باران بر زمین آمد

بتی و آفت تقوی و دین، آخر نمی دانی؟

که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد

خیالش باز گرداگرد دل می گرددم امشب

الا، ای دوستان، یاری که دشمن در کمین آمد

ز بهر چاک دامانی چه جای طعن بر خسرو؟

که او را تیغ در دست و سر اندر آستین آمد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:05 PM

 

سحرگاهان که باد از سوی گل عنبرفشان آید

چو گل جامه درم کانم ز گل بوی نشان آید

نگارا، دیده در ره مانده ام وین آرزو در دل

که یارب، نازنین یاری چو تو بر من چسبان آید

حذر کن از دم سرد گرفتاران، مباد آن دم

کزینسان، تندبادی بر چنان سرو روان آید

غمت هر شب رسد در کشتنم، وانگه امان یابم

که از بهر شفاعت را خیانت در میان آید

بدینسان چون زید عاشق که از بهر خراش آن

زبان خنجر شود در دل چو نامت بر زبان آید

مکش چندین مسلمان را که جانی مانده در قالب

نه آن مرغی ست جان کو باز سوی آشیان آید

به رسم بندگی بپذیر، خسرو را، چه کم گردد؟

به سلک بندگانت گر غلامی رایگان آید

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:05 PM

مرا هر شب زدیده خون دل غلتان فرود آید

چه پنداری شراب عاشقی آسان فرود آید؟

دل و عقل، آنگهی عشق، این کجا باشد روا آخر؟

که مرغ کعبه در بت خانه ویران فرود آید

سحرگه خشک دیدی ز آه من، ای مرغ بستانها

شبانگه باش تا از چشم من باران فرود آید

مرا گویند دل گرد آر، من بسیار بسی خواهم

که از دل یک دم آن بدعهد بی فرمان فرود آید

عنانگیری نکرد آن بیوفا یک ره مرا روزی

که در ویرانه بیچارگان مهمان فرود آید

چو حد حسن خود بشناخت، قانع شو ز دور، ای دل

که آن یوسف نمانده ست آنک در زندان فرود آید

گهی جولان او در جان، گهی میدان او در دل

غلام آن سوارم من که اندر جان فرود آید

نمی یابم چو خار پاش، باری باشمش در ره

مگر بر فرق من گردی ازان جولان فرود آید

نمک بارد به هر سو کان جگر گوشه رود، وانگه

همه بر جان سوزان و دل بریان فرود آید

بدینسان کز بلندی گفت خسرو رفت بر گردون

چه باشد یک سخن گر در دل جانان فرود آید

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:05 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4394849
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث