به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

صد بلا افتاد و صد فتنه بخاست

عاشق بیچاره را عبرت کجاست

دی دل دیوانه ما گم شده ست

بر درش آن خون که بینی آشناست

زلف پستش کارفرمای اجل

چشم مستش چاشنی گیر بلاست

کافرا، محراب ابرو کج مکن

که به زاری چشم خلقی در دعاست

نرخ جانها سخت ارزان شد، بلی

عهد تست و روز بازار جفاست

با چنان بادی که خوبان داشتند

پیش تو از هیچ کس گردی نخاست

بیدلان را طعن رسوایی مزن

هیچ کس دانی که خود را بد نخواست

عاشق و رندست از تشویق تو

هر کجا گوشه نشین و پارساست

هر زمان گویی که حال دل بگوی

آن کسی را گوی، کو را دل بجاست

گفتی اندر سینه تنگ تو چیست؟

داغهای دوستان بی وفاست

خسروا، مشغول یاران شو به زود

کز برای شب همه غم پیش ماست

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 2:48 PM

بتی کز ویم رو به دیوانگی ست

اگر جان توان برد فرزانگی ست

زدم دی به زنجیر گیسوش دست

مرا گفت، باز این چه دیوانگی ست

دلم برد بر بوسه پروانه وار

ستد جان که این حق پروانگی ست

درونم پر از یار گشت و هنوز

ازان سو که یارست بیگانگی ست

نگارا، خیال ترا مدتی ست

که با مردم دیده همخانگی ست

مرا کشتی آخر تراکس نگفت؟

که بیچاره کشتن نه مردانگی ست

شد از عشق خال تو خسرو هلاک

چو مرغی که مرگش زبی دانگی ست

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 2:48 PM

خم تهی گشت و هنوزم جان ز می سیراب نیست

خون تو هست آخر، ای دل، گر شراب ناب نیست

ناله زنجیر مجنون ارغنون عاشقانست

ذوق آن اندازه گوش اولواالالباب نیست

عشق خصم من بس ست، ای چرخ، تو زحمت مکش

هر کجا جلاد باشد حاجت قصاب نیست

پادشا گو خون بریز و شحنه گو گردن بزن

بهر جانی ترک جانان مذهب احباب نیست

هان و هان، ای عاقل، از غم خواری ما در گذر

کاندرین ره بهتر از دیوانگی اسباب نیست

گر جمال دوست نبود، با خیالش هم خوشم

خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست

کافرا، مردم شکارا، یک زمان آهسته تر

کاهوی بیچاره را با تیر ترکان تاب نیست

دل کز آن من نشد چندین چه گردد گرد تو

آخر اندر ترکشت یک ناوک پرتاب نیست

گفتی اندر خواب گه گه روی خود بنمایمت

این سخن بیگانه را گو، کآشنا را خواب نیست

تشنه خواهی مردن، ای دل، زان زنخدان باز گرد

کان چه او گر بکاوی خون برآید آب نیست

خسروا، زنار بند اول پس آن گه سجده کن

پیش آن ابرو که بتخانه ست آن، محراب نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 2:48 PM

صبا کو به بوی تو جان پرور است

دل خلق را سوی تو رهبر است

به دنباله زلف مگذار کار

دلی را کز آن زلف در هم تر است

برون بر ازین چشم پر خون من

که از خون چرا آستانت تر است

سراندازیم به که رانی ز در

که سر بی در دوست درد سر است

دریغ است خاک درت بر سرم

که این سر نه لایق بدان افسر است

زهی طعن جاوید خورشید را

که گویند معشوق نیلوفر است

مگس قند و پروانه آتش گزید

هوس دیگر و عاشقی دیگر است

بمیرم درین سوز من عاقبت

که هیزم پس از شعله خاکستر است

کجا یابم آن خانه ویران شده

که هر شب به جان خراب اندر است

چه داند ملک خفته، در خواب ناز

که نالان کدامیش در پیش در است

ز در باری دیده خسرو مرنج

که خود عاشقان را همین زیور است

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 2:48 PM

کجا دولت وصلش آرم به دست

که جز باد چیزی ندارم به دست

سر زلف او تا نگیرد قرار

کی آید دل بیقرارم به دست

گهش می فشانم سر خود به پای

چه چاره نبود اختیارم به دست

سر آمد درین آرزو روز غم

که افتد شبی زلف یارم به دست

نه بد بر کفم باده بر یاد آن

که باد است ازو یادگارم به دست

ببازم سر خویش، خسرو، اگر

گهی دامن وصلش آرم به دست

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 2:48 PM

دل من به جانانی آویخته ست

چو دزدی کز ایوانی آویخته ست

فدا باد جانها بدان زلف کش

به هر تار مو جانی آویخته ست

چه زنار کفرست هر موی او

که در هر یک ایمانی آویخته ست

بتان را مزن سنگ، ای پارسا

به هر بت مسلمانی آویخته ست

غمم سهل گیرید و مسکین کسی

که در زلف جانانی آویخته ست

زهی دولت صید جانم که او

به فتراک سلطانی آویخته ست

نبینم جهان جز جگر پاره ای

به هر نوک مژگانی آویخته ست

خراشیده باشد دل بلبلی

که در شاخ بستانی آویخته ست

چو خسرو اسیر تو شد رحمتی

که دردی به درمانی آویخته ست

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 2:39 PM

دلم برد و بوی وفایی نداشت

دلش راز غم آشنایی نداشت

تحمل بسی کرد گل در بهار

ولی پیش رویش بقایی نداشت

زهی جان به جانان سپرده، دریغ

که در خورد همت صلایی نداشت

صبوری برون شد ضروری ز من

که در سینه تنگ جایی نداشت

کنون شیشه را بر طبیب آورم

که زاهد قبول دعایی نداشت

فلک عاشقی را چو بر من گماشت

جز این در خزینه بلایی نداشت

چه بینم به بیهوده در باغ دهر؟

که هرگز نسیم وفایی نداشت

فراهم نشد ریش عشق کهن

که پیکان خوبان خطایی نداشت

به زنجیر او، خسروا، دل مبند

که سلطان نظر بر گدایی نداشت

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 2:39 PM

گلستان نسیم سحر یافته ست

صبا غنچه را خفته دریافته ست

چنان خواب دیده ست نرگس به خواب

که گویی که او جام زر یافته ست

خبر نیست مر بلبل مست را

که از مستیش گل خبر یافته ست

نسیم چون مشک در خاک ریخت

مگر بوی آن خوش پسر یافته ست

خیال قدت سر و گم کرده بود

ولی ناگهان نیشکر یافته ست

چه گویم که سنگین دلش هیچ وقت

ز سوز دل من اثر یافته ست

به پای خیالت فرو ریخت چشم

دری کان به خون جگر یافته ست

بسا شب که بیدار خسرو نشست

که شام غمش را سحر یافته ست

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 2:39 PM

سر زلف تو تا بجنبیده ست

بوی مشک ختا بجنبیده ست

بوی خون آمد از صبا ماناک

عاشقی را هوا بجنبیده ست

تا بجنبید زلف او از باد

ناف آهو ز جا بجنبیده ست

ما و دیوانگی دگر کان زلف

باز بر جان ما بجنبیده ست

جوش دلها به گرد او گویی

قلب صد یاد را بجنبیده ست

گر جگر گوشه نیست چشم مرا

خون چشمم چرا بجنبیده ست

می رود ذکر رفتنش بسیار

باز جای بلا بجنبیده ست

دی شنیدم ز آه سرد منش

دل چون آسیا بجنبیده ست

یاد خسرو نمی کند، یا رب

کاین سخن از کجا بجنبیده ست

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 2:39 PM

نگار من امشب سر ناز داشت

بر افتادگان چشم بد ساز داشت

به یک جام باده به صحرا فگند

دلم هر چه در پرده راز داشت

به سویش نمی دیدم از بیم جان

که در چشم او مستی آغاز داشت

ره من زد این بازمانده سرشک

که چشم مرا از نظر بازداشت

همه شب چو پروانه می سوختم

که شمع من از دیگران گاز داشت

به عذر ار دلم برد معذور بود

که چشمی به غایت دغاباز داشت

دل من که تیری درو مانده بود

به ناله خراشی در آواز داشت

کنون یاد دارد ز خسرو گهی

که مرغی درین باغ پرواز داشت

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 2:39 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4388687
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث