به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

تا ندانی ز دلم یار برون خواهد رفت

گر چه بر من ستم از شرح فزون خواهد رفت

ترک من تاختن آورد برین جان خراب

جان که زین پیش نرفته ست، کنون خواهد رفت

مست و دیوانه وش از خانه برون می آیی

باز تا بر سر بازار چه خون خواهد رفت

مردمی کرد که می خواست بپرسم نامش

زانکه می دانم در دیده درون خواهد رفت

سیر می بینم و من مردن خود می دانم

وه که از پیش دلم شکل تو چون خواهد رفت

می کنم شکر غمت کوست مرا همره بس

جان دران روز که از سینه برون خواهد رفت

خسروا، چند غزل خوانی تا غم برود

این نه دیوی ست که از سحر و فسون خواهد رفت

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 7:13 PM

باز شب آمد و خواب از سر من بیرون رفت

تا شبم چون گذرد، روز ندانم چون رفت

مونسم نیست به جز گوشه غم بی تو، از آنک

هر که آمد ز پی دیدن من محزون رفت

سر به بالین ننهادم ز فراق تو شبی

که نه تا روز به بالین ز دو چشمم خون رفت

این نثاریست که جز خاک قبولش نکند

بر درت هر چه ازین دیده در مکنون رفت

دو خداوند به یک خانه موافق نبود

تو درون آمدیم در دل و جان بیرون رفت

من نه تنهایم در عهد تو بیدل مانده

که دل شهری ازان نرگس پر افسون رفت

مرگ فرهاد نه آن بود هلاک شیرین

که برایشان ز جدایی غم و درد افزون رفت

کشتن این بود که شیرین سوی فرهاد گذشت

مردن آن بود که لیلی به سر مجنون رفت

همه را داغ کند یا رب و در او نرسد

یا رب خسرو کز دست تو بر گردون رفت

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 7:13 PM

روزگاریست که در خاطرم آشوب و فلانست

روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست

در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد

قصه ما که برانیم که از خلق نهان است

همچنان در عقب روی نکو می رودم دل

گر همی خواند، وگرنه، چه کند، موی کشانست

گنه از جانب ما می کند و می شکند عهد

هر چه فرماید، گر چه نه چنانست، چنانست

حاکم است، ار بکشد، ور نکشد، یا بنوازد

چه کنم، بر سر مملوک خودش ترک روانست

ما همانیم که بودیم و ز یادت به ارادت

یار مشکل همه آنست که با ما نه همانست

می رود غافل و آنگه نکند نیز نگاهی

زان که خسرو ز پیش نعره زنان جامه درانست

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 7:13 PM

عشق با جان بهم از سینه برون خواهد رفت

تا ندانی که به تعویذ و فسون خواهد رفت

دل گرفتار و جگر خسته و تن زار هنوز

تا چه ها بر سر مسکین زبون خواهد رفت

کافری بر سرم افتاد و دلم خود شده بود

نیم جانی که به جا بود، کنون خواهد رفت

با توام دیده برافگند چو تو برگشتی

تا میان من و او باز چه خون خواهد رفت

چند پویم به درت، وه که من گم شده را

جان درآمد شد کوی تو برون خواهد رفت

چند خونابه خورم، هیچ گهی از دل من

یا رب، این سلسله غالیه گون خواهد رفت؟

چند گویی که فراموش کن او را، خسرو

آخر این روی نکو از دل چون خواهد رفت

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 7:13 PM

یارب، اندر سر هر موی تو چندان چه خم است

زیر آن موی رخت از گل خندان چه کم است

چند گویی که مکن صورت جورم از چشم

مردم چشم تو خود صورت جور و ستم است

ما چو از زلف تو زنار ببستیم، اکنون

هم به روی تو اگر روی مرا بر صنم است

گاه گاهی که دمی نیم دمی همچو مسیح

زندگانی اگرم هست همان نیم دم است

ای لب از خون دلم شسته ز بهر خونم

تا چه در دست که لبهای ترا در شکم است

دل من سوی عدم رفت به همراهی صبر

از لب خود خبری پرس که راه عدم است

ماند با خط تو چسبیده سیاهی دو چشم

زان که خط توتر و دیده من نیز نم است

چه سبب خط ترا ماه بود در فرمان

مگر از خامه دستور عطارد رقم است

مگر از جرعه جام کرمت شسته شود

دل خسرو که بیالوده ز اندوه و غم است

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 7:07 PM

هر که را در سر زلف صنمی دسترسی است

برود گر به سر ماه همان رشته بس است

هیچ کس نیست که او را به جهان دردی نیست

وانکه دردیش نباشد به جهان هیچ کس است

پخته شد در هوس دوست دلم بریانم

بجز این هر چه که پخت این دل بریان هوس است

گلرخا، روی تو آن را که در آمد در چشم

هر که را گل به دو چشم آیدش او هم چو خس است

عاشقان راست شب واپسی از روز حیات

زلف کز روی چو روزت قدری باز پس است

زلف تو در دلم آمد، نفسم بسته بماند

زار می گریم و چندین گر هم در نفس است

از لب خود شکری ده که ز حسرت خسرو

دست مالان و رخ آلوده به خون چون مگس است

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 7:07 PM

کشته تیغ جفایت دل درویش من است

خسته تیر بلایت جگر ریش من است

نیک خواهی که کند منع ز عشق تو مرا

منکری دان به حقیقت که بداندیش من است

هر گروهی بگزیدند به عالم دینی

عاشقی دین من و بی خبری کیش من است

صبر دارم کم و شوق رخ او از حد بیش

غیر ازین نیست دگر هر چه کم و بیش من است

گفتم، از نوش لبت کام که یابد، گفتا

آنکه مجروح تر از غمزه چون نیش من است

گر دل از ما ببرید و به تو پیوست، چه باک

آشنا با تو و بیگانه ز من، خویش من است

جان ازین بادیه خسرو، نتوان برد به جهد

آه ازین وادی خونخوار که در پیش من است

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 7:07 PM

بند جانم ز خم سلسله موی کسی ست

زخم جانم ز کمان خانه ابروی کسی ست

شب ز غم چون گذرانم من تنها مانده

ای خوش آن کس که شبش تکیه به پهلوی کسی ست

گریه امروز نمی ایستدم، کاندر خواب

دیده ام شب که رخم گویی بر روی کسی ست

از کجا آمدی، ای باد، که دیوانه شدم

بوی گل نیست که می آید، این بوی کسی ست

پند خود بیهده ضایع مکن، ای صاحب پند

کز توام نیست خبر ز آنکه دلم سوی کسی ست

دل من دور نرفته ست، نکو می دانم

باز جویید همانجاش که در موی کسی ست

بو که از گم شده خویش نشانی یابم

روز و شب گشتم هر جا که سر کوی کسی ست

از دل و دیده و جان هر چه دهم راضی نیست

یارب، این ترک جفا پیشه چه بدخوی کسی ست

گر تو منکر شوی، ای شوخ، بداند همه کس

کاین بلای دلم از نرگس جادوی کسی ست

سر ابروی تو گردم، گرهش بازگشای

که کمانت نه به اندازه بازوی کسی ست

همه بهر دگرانست زکوة حسنت

آخر این خسرو بیچاره دعاگوی کسی ست

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 7:07 PM

ترک من دی به رهی مست و خرامان بگذشت

حال چندین دل آسوده ز سامان بگذشت

خلق دریافت به بویش که همو می گذرد

کرد غمازی خود، گر چه که پنهان بگذشت

دیدم آن روی چو خورشید و زدم عطر که تا

نرود او و شنید و خوش و خندان بگذشت

شب ز خونابه دل خاک درش می شستم

کامد اندر دل من ناگه و گریان بگذشت

دی همی گفت که جامه هدر از دیدن من

گریه افتاد به دامان و گریبان بگذشت

زیستن خواستمی از پی رویش زین پیش

دیر زی تو که کنون کار من آسان بگذشت

چند گویی که کنون با تو سخن خواهم گفت

چه کنی مرهم ریشی که ز درمان بگذشت

خسرو از گفته پشیمانست که حال دل گفت

که غمی در دلش آمد که پشیمان بگذشت

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 7:07 PM

شد هوا سرد، کنون موسم خرگاه کجاست

باده روشن و رخساره دلخواه کجاست

آتش اینک دل و می گریه خونین، تن من

خرگه گرم، ولی ماه سحرگاه کجاست

دی همی رفت و ز بس دیده که غلتید به خاک

گفت، یا رب که کجا پای نهم، راه کجاست

هر شب، ای دیده که بر چرخ ستاره شمری

جان من عزم سفر کرد، بگو راه کجاست

من برآنم ز زنخدانت که بر چاه افتم

یک زمان ترک زنخ گیر، بگو راه کجاست

ماه من کور شد این دیده زبیداری شب

آخر از زلف نپرسی که سحرگاه کجاست

دی همی رفت و زبس دیده که غلتید به خاک

گفت، یارب که کجا پای نهم، راه کجاست

هر شب، ای دیده که بر چرخ ستاره شمری

جان من عزم سفر کرد، بگو راه کجاست

من برآنم ز زنخدانت که بر چاه افتم

یک زمان ترک زنخ گیر، بگو راه کجاست

ماه من کور شد این دیده زبیداری شب

آخر از زلف نپرسی که سحرگاه کجاست

گفتی از طره کوته شب تو روز کنم

ای بریده سرم آن طره کوتاه کجاست

پیش ازین کردمی از آه دل خود خالی

دل کزان مانده کنون طاقت آن آه کجاست

عزم ره دارد خسرو ز پی توبه عشق

توشه اینک غم دل، بارگه شاه کجاست

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 7:07 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4420970
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث