به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

باز برقع بر رخ چون ماه بربستی نقاب

گوییا در زیر ابری رفت ناگه آفتاب

همچو لاله داغ دارم بر دل از هجران تو

شد شکر بر آتش عشقت مرا، ای جان، کباب

حسرتم زین قصه می آید که من لب تشنه ام

بی محابا از چه می بوسد کف پایت رکاب؟

ترک من تا بهر رفتن بسته ای آخر میان

در کنارم سیل دیده خون همی راند چو آب

یک خدنگ از ترکشت برکش ز بهر جان من

ناوک از مژگان چه حاجت بهر قتلم بی حساب

همچو غنچه ته به ته خون شد دل من، ای طبیب

شربتی فرما ازان لب، گر همی جویی صواب

ای جدا افتاده، از ما، ما به تو پیوسته ایم

تا به تو پیوسته خسرو کرده از غیر اجتناب

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 6:43 PM

 

رخ چو عید تو دل برد بهر قربان را

ازین نشاط به یکجا دو عید شد جان را

مرا تو عیدی و از انتظار تو امشب

به دیده آب نبود این دو طفل گریان را

قدم به تهنیت عید رنجه فرمودی

اگر نه من کنم اظهار درد پنهان را

دولب مبند یک امشب به روی من مست

شکر فروش به شبهای عید دکان را

اگر سخن نکنی، گوش کن که می گوید

ز دل خسته جان را

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 6:43 PM

ای خط خوش از مشک تر انگیخته مه را

بر دفتر طاعت رقمی رانده گنه را

افگند دل ما همه در چاه زنخدان

وانگاه بپوشید به سبزه سر چه را

هر چند که زلف تو سپاهیست جهانگیر

هر روز پریشان نتوان کرد سپه را

پیراهن یک شهر ز دست تو قبا شد

یک بار چنین کج منه، ای شوخ، کله را

خسرو نگرفت از تب عشق تو قراری

چه جای قرارست در آتشکده که را

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 6:43 PM

اشکم برون می افگند راز از درون پرده را

آری، شکایتها بود، از خانه بیرون کرده را

چون من به آزاری خوشم، ترک دلازاری مکن

آخر به دست آور گهی این خاطر آزرده را

صد پی مرا تیر جفا، بر دل زد آن ابرو کمان

روزی فریبد از کرم مجروح پیکان خورده را

دوش از برای مطبخش هیزم به مژگان برده ام

گفت از کجا آورده ای این خاک باد آورده را

خسرو مران از کوی خود چون در غلامی پیر شد

چون پیر شد، آخر کسی نفروخت هر گز برده را

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 6:43 PM

بگشاد صبح عید ز رخ چون نقاب را

بنمود ساقی آن رخ چون آفتاب را

اینک رسید وقت که مردان آب کار

گردان کنند هر طرفی کار آب را

ساقی، ازان دو چشم که در بند خفتن است

صد چشم بندی است که آموخت خواب را

عید مبارک آمد و از بهر دوستان

ساقی نکرد شیشه پر و زد گلاب را

مطرب به پرده ای که تو داری بگو به چنگ

کای پیر کوژپشت چه کردی شراب را؟

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 6:43 PM

باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را

شادمان یابم دل امیدوار خویش را

شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید

چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را

شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار

کز چنان سروی تهی کردم کنار خویش را

خاک می بیزم به دامان، چون کنم گم کرده ام

در میان خاک در آبدار خویش را

مست گشتی چون ترا پیمانه پر داده ست دوست

خیز و بستان ساغر و بشکن خمار خویش را

می نپرسد، گر غباری دارد آن خاکی ز من

تا به آب دیده بنشانم غبار خویش را

دل که از جعد تو بدخو شد نمی گیرد قرار

ساعتی بفرست جعد همچو مار خویش را

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 6:43 PM

ای بی تو گلهای چمن شسته به خون رخسارها

خار است بی رخسار تو در دیده گلزارها

شد پوستم بر استخوان چون چنگ خشک و از فغان

رگها نگر اینک بر آن افتاده همچون تارها

تا آفتاب و روی مه دیدند آن زلف سیه

در کوی او رو همچو که مانده ست بر دیوارها

هر گه که چوگان بازد او، بازم به راهش سر چو گو

آری، مرا در عشق او باشد ازین سر کارها

تا چند چشم پر زنم در عشق خون بارم ز غم

آری، که از غم شسته ام من دست ازین خون بارها

پیکان که بودی در درون با تیر خود کردی برون

خرسندییی دارم کنون در را بدان زنگارها

از دیده اشک من روان، آن سرو دلجوی کسان

خسرو چو بلبل در فغان او همنشین با خارها

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 6:43 PM

ای از مژه تو رخنه در جانها

وی درد تو کیمیای درمانها

بادی که ز کوی تو همی آید

می جنبد و می برد ز ما جانها

تو جیب گشاده در خرامیدن

دست همه خلق در گریبانها

آن زیستنی که داشتی با من

میرم اگر آیدم به دل زانها

جز مهرگیا ز خاک برناید

جایی که زنم ز دیده بارانها

در بادیه فراق جان دادم

چون تشنه که مرد در بیابانها

خون ریز ز خسرو، ار میی ندهی

این کن، اگر نمی کنی آنها

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 6:43 PM

بهار آمد و سبزه نو شد به جوها

عروسان بستان گشادند روها

گل کوزه بر شاخ می گوید اینک

که کوزه ز ما و ز مستان سبوها

چو گشت آبها شیشه گر گفت بلبل

قواریر من فضت قدروها

نگوید ز آزادگی هیچ سوسن

چو بلبل ز مستی کند گفت و گوها

ازین پس پیاله به کف خوبرویان

خرامنده بینی به لبهای جوها

به هر شاخ غنچه دهن باز کرده

ز خوبان فرو می خورد آرزوها

معطر ازان می کند گل چمن را

کش از نظم خسرو ذخیره ست بوها

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 6:36 PM

بس که اندر دل فرو بردم هوای نیش را

شعله افزون تر برآمد سوز داغ خویش را

دشمنی دارم که جان قربانی او می کنم

زانکه تیری در خور است این کافر بدکیش را

چاشنی درد دل آنکس که نشناسد حقش

بردل مجروح خود مرهم شناسد نیش را

اشک طوفان ریز، بهر جستن وصلم چه سود؟

شست نتوان چون ز بخت مدبران درویش را

گر به یک غمزه نمردم من، مکن خسته دلم

ناوکی گر رفت کج، نتوان شکستن کیش را

پندگو کایدبرین دل سوخته گویی خس است

کو به اصلاح چراغ آید بسوزد خویش را

باز چون از دست مقبل در هوا گیرد شکار

مرغ بریان ز آستین بیرون برد درویش را

خسروا، دیده فرو بند و مبین روی رقیب

زانکه مرهم خوش نباشد دیده های ریش را

ادامه مطلب
شنبه 21 اسفند 1395  - 6:36 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4421731
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث