به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

پرده عاشقان درد پرده کند چو روی را

هر طرفی دلی فتد شانه کند چو موی را

دل که ز خلق می برد نیست برای مردمی

طعمه فراخ می کند بهر سگان کوی را

وه که نداری آگهی از دل بی قرار ما

چند به باد بر دهی طره مشکبوی را

بر سر پای بود جان ناز و کرشمه های تو

داد بهانه ها بسی جان بهانه جوی را

روی به ما کن و مکن دیده ما و خاک در

سجده رواست هر طرف قبله چار سوی را

گر چه غبار عاشقان می ننشیند از درت

دور مکن بدین گنه جان بهانه جوی را

هر چه که بیش بینمت تیره تر است روز من

منت آینه منه بخت سیاه روی را

قصه ما مگر کنون آب دو دیده گویدت

زانکه ببست حیرتت حقه گفت و گوی را

دارم امید خنده ای، بو که بگنجدم سخن

تنگ مگیر بیش از این پسته تنگ خوی را

خسرو اگر غمت خورد ناله بس است خدمتش

واجب چاوشان دهند از پی های و هوی را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:51 AM

 

بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها

کنون هم هست شب، لیکن سیاه از دود یاربها

خوش آن شبهاکه پیشش بودمی گه مست و گه سرخوش

جهانم می شود تاریک چون یاد آرم آن شبها

همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هر دم

چو طفلان سوره نون والقلم خوانان به مکتبها

چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی

غریبی زیر دیوارش چگونه می کند شبها

بیا، ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر

به کویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها

اگر چه دل بدزدیدی و جان، اینک نگر حالم

چه نیکو آمد آن خنده، درین دیده ازان لبها

مرنج از بهر جان، خسرو، اگر چه می کشد یارت

که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهبها

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:51 AM

برقع برافگن، ای پری، حسن بلاانگیز را

تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را

شب خوش نخفتم هیچ گه زان دم که بهر خون من

شد آشنایی با صبا آن زلف عنبربیز را

دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلف سخن

لیکن تمنا می کنم فتراک صید آویز را

بگذشت کار از زیستن، خیز، ای طبیب خیره کش

بیمار مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را

پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد

شرمت نیاید سوختن خاشاک دودانگیز را

چون خاک گشتم در رهت، چون ایستادی نیستت

باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را

شد عشق جانم را بلا، بی غمزه چشم صنم

قصاب ما نامهربان چه جرم تیغ تیز را

عیاری ما را رسن دور است ازان کنگر، ولی

این اشک شبرو را بگو، آن ناله شب خیز را

بو کز زکوة حسن خودبینی به خسرو یک نظر

اینک شفیع آورده ام این دیده خونریز را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:51 AM

بهر تو خلقی می کشد آخر من بدنام را

بس می نپایم، چون کنم وه این دل خودکام را

یک شب به بامی دیدمت، آنگه به یاد پای تو

رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را

خواهم که خون خود چومی در گردن جامت کنم

دانی چه دولت می دهی هر ساعت از لب جام را

تا چند هر دم از صبا در جنبش آید زلف تو

آخر دمی آرام ده دلهای بی آرام را

گر آب چشمی نیستت باری کم از نظاره ای

این دم که آتش در زدم بازار ننگ و نام را

نگرفت در تو سوز من اکنون که خواهم چاره ای

دوزخ مگر پخته کند این شعله های خام را

من عاشقم، ای پندگو، نبود گوارایم که تو

از عافیت شربت دهی جان بلا آشام را

زینسان که دل در عاشقی بگسست تقوی را رسن

نتوان لگام از شرع کرد این توسن بد رام را

گر کشته شد خسرو ز غم، تهمت چه بر خوبان نهم

چون چرخ خنجر می دهد در کشتنم بهرام را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:51 AM

بشکفت گل در بوستان آن غنچه خندان کجا

شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا

هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد

صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا

گویند ترک غم بگو، تدبیر سامانی بجو

درمانده را تدبیر کو، دیوانه را سامان کجا

از بخت روزی با طرب خضر آب خورد و شست لب

جویان سکندر در طلب تا چشمه حیوان کجا

می گفت با من هر زمان گر جان دهی، یابی امان

من می برم فرمان به جان، آن یار بی فرمان کجا

گفتم تویی اندر تنم یا هست جان روشنم

گفتی که آری آن منم، گر آن تویی، پس جان کجا

گفتی صبوری پیش کن، مسکینی از حد بیش کن

زینم از آن خویش کن، من کردم، این و آن کجا

پیدا گرت بعد از مهی در کوی ما باشد رهی

از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا

زین پیش با تو هر زمان می بودمی از همدمان

خسرو نه هست آخر همان آن عهد و آن پیمان کجا

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:51 AM

برو، ای باد و پیش دیگران ده جلو بستان را

مرا بگذار تا می بینم آن سور خرامان را

گرفتار خیالات لبش گشتم همین باشد

اثر هر گه مگس در خواب ببیند شکرستان را

به این مقدار هم رنجی بر آن خاطر نمی خواهم

که از خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را

سیه کردی سر خط تا نخوانم ناه حسنت

مرا بگذار تا باری ببوسم مهر عنوان را

مپرس ای دل که چون می باشد آخر جان غمناکت

که من دیریست کز یادش فرامش کرده ام جان را

زنندم سنگ چون بهرت تو هم بفرست یک سنگی

که میرم هم در آن ذوق و به جان بوسه دهم آن را

ورت بدنامی است از من، به یک غمزه بکش زارم

چرا بر خویش مشکل می کنی این کار آسان را

چو خواهی کشتن،ای جان،زینهار یک سخن بشنو

یک امروزی شفیع من کن آن لبهای خندان را

بدو گفتم که چون کشتی مراتر کن زبان باری

بگفت افتاد چون صیدم چه حاجت تیرباران را

نباشد دولتی زلف درازت را ازان بهتر

که روبد آستان قصر سلطان ابن سلطان را

خلیفه قطب دنیا آن مبارک شاه دین پرور

که او قطب یگانه ست، ار بود دو قطب دوران را

هنوز ایمان و دین بسیار غارت کردنی داری

مسلمانی بیاموز آن دو چشم نامسلمان را

پریشانی که من دارم ز زلفت هم مرا بادا

چگونه گوید این خسرو که آن زلف پریشان را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:51 AM

باز خدنگ شوق زد عشق در آب و خاک ما

نطع حریف پاک شد دامن چشم پاک ما

هر طرفی و قصه ای، ورچه که پوشم آستین

پرده رازکی شود دامن چاک چاک ما

شاهد مست بی خبر خفته، چه دارد آگهی

تا همه شب چه می رود بر دل دردناک ما

گر کشتیم به تیغ کش، نه به نمودن رخت

زانکه نباشد این قدر مرتبه هلاک ما

جان و دلی ست در تنم، بذل سگان خویش کن

تا نبود به ملک تو زحمت اشتراک ما

ای که بکشتی از جفا خسرو مستمند را

پای وفا چه، ار گهی رنجه کنی به خاک ما

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:51 AM

بس بود اینکه سوی خود راه دهی نسیم را

چشم زد خسان مکن عارض همچو سیم را

ما و نسیم صبحدم بوی تو و هلاک جان

نیست امید زیستن سوخته جحیم را

من به هوای یک سخن، تو همه تلخ بر زبان

چند نمک پراکنی این جگر دو نیم را

تو چو بهشت در نهان، ما و دلی و سوزشی

دوزخی از کجا خورد مائده نعیم را

من نه به خود شدم چنین شهره کویها، ولی

شد رخ نیکوان بلا عقل و دل سلیم را

شیفته رخ بتان باز کی آید از سخن

مست به گوش کی کند کن مکن حکیم را

عشق چو مرد را برد موی کشان به میکده

موی سفید ننگرد پیر سیه گلیم را

چون به خم شراب در غرقه بماند چون منی

هم ز شراب غسل ده دردکش قدیم را

قصه خسرو از درون گر به غزل برون دمد

دشنه سینه ها کند زمزمه ندیم را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:51 AM

 

آورده ام شفیع دل زار خویش را

پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را

ای دوستی که هست خراش دلم ز تو

مرهم نمی دهی دل افگار خویش را

مردم که نازکی و گرانبار می شوی

جانم که بر تو می فگند بار خویش را

از رشک چشم خویش نبینم رخ تو من

تو هم مبین در آینه رخسار خویش را

آزاد بنده ای که به پایت فتاد و مرد

و آزاد کرد جان گرفتار خویش را

بنمای قد خویش که از بهر دیدنت

سر بر کنیم بخت نگونسار خویش را

سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل

از سر رواج ده روش کار خویش را

دشنامی از زبان توام می کند هوس

تعظیم کن به این قدری یار خویش را

چون خسرو از دو دیده خورد خون، سزد، اگر

سازد نمک دو چشم جگر خوار خویش را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:50 AM

بشکافت غم این جان جگرخواره ما را

یا رب، چه وبال آمده سیاره ما را

رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند

کردند رها دامن صد پاره ما را

گر همره ایشان روی، ای باد، در آن راه

زنهار بجویی دل آواره ما را

شبها به دل از سوز جگر می کشدم آه

آه ار خبرستی بت عیاره ما را

روزی نکند یاد که شبهای جدایی

چون می گذرد عاشق بیچاره ما را

بوی جگر سوخته بگرفت همه کوی

آتش بزن این کلبه خونخواره ما را

دیدند سر شکم همه همسایه و گفتند

این سیل عجب گر نبرد خانه ما را

جز خسته و افگار نخواهد دل خسرو

خویی ست بدین بخت ستمگاره ما را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:50 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4421533
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث