به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای باد، برقع برفگن آن روی آتشناک را

وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را

ای دیده کز تیغ ستم ریزی همی خون دمبدم

یا جان من بستان ز غم، یا جان ده این غمناک را

ریزی تو خون برآستان، شویم من از اشک روان

کالو ده دیده چون توان آن آستان پاک را

زان غمزه عزم کین مکن، تاراج عقل و دین مکن

تارج دین تلقین مکن، آن هندوی بی باک را

آن دم که می پوشی قبا، مخرام از بهر خدا

پوشیده دار از چشم ما، آن قامت چالاک را

سرهای سرداران دین بستی چو بر فتراک زین

زینسان میفگن بر زمین دنباله فتراک را

تا شمع حسن افروختی، پروانه وارم سوختی

پرده دری آموختی آن غمزه بی باک را

هرگز لبی ندهی به من ور بوسه ای گویی بزن

آیم چو نزدیک دهن، ره گم شود ادراک را

جانم چو رفت از تن برون وصلم چه کار آید کنون

این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را

گویی برآمد گاه خواب، اندر دل شب آفتاب

آن دم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را

خسرو کدامین خس بود گر سوز عشق از پس بود

یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:50 AM

 

ای شهسوار، نرم ترک ران سمند را

بین زیر پای دیده این مستمند را

تا مردمان ترنج نبرند و دست هم

یوسف رخا، کشیده ترک ران سمند را

سرو بلند را نرسد دست بر سرت

این دست کی رسد به تو سرو بلند را

پای گریزم از شکن گیسوی تو نیست

می کش چنانکه خواهی اسیر کمند را

چشم از تو دور، دانه دل گر ز تو بسوخت

از سوختن گریز نباشد سپند را

ز آمد شد خیال تو ترسم که بی غرض

قصاب پرورش نکند گوسفند را

پند کسم به دل ننشیند که دل ز شوق

پر شد چنانکه جای نماندست پند را

در عاشقی ملامت خسرو بود چنانک

بر ریش تازه داغ نهی دردمند را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:50 AM

باز دل گم گشت در کویت من دیوانه را

از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را

گاه گاه، ای باد، کانجاهات می افتد گذر

ز آشنایان کهن یادی ده آن بیگانه را

هر شب از هر سوی در می آیدم در دل خیال

از کدامین سو نگهدارم من این ویرانه را

شمع گو در جان بگیر و سینه گو ز آتش بسوز

شمع از آنها نیست کو رحمت کند پروانه را

عمر بگذشت و حدیث درد ما آخر نشد

شب به آخر شد کنون کوته کنیم افسانه را

جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش

ما به بویی مست و ساقی پر دهد پیمانه را

آخر ای دل، وقتی اندر کوی ما کردی گذر؟

این چنین یکبارگی کردی فرامش خانه را

حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام

زانکه رسوایی نیاموزد کسی دیوانه را

خسروست و سوز دل وز ذوق عالم بیخبر

مرغ آتشخواره کی لذت شناسد دانه را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:50 AM

 

بگذشت و نظر نکرد ما را

بگذاشت ز صبر فرد ما را

با این همه شاید ار بگوید

پروانه چو شمع سرد ما را!

ما بی خبر از نظاره بودیم

جان رفت و خبر نکرد ما را

گر دیده به خاک در نریزد

از دور بس است گرد ما را

ای بی خبران که پند گویید

بهر دل یاوه گرد ما را

دانند که نی به اختیار است

چشم تر و روی زرد ما را

صد شربت عافیت شما را

یک چاشنیی ز درد ما را

خاکستری از وجود ما ماند

بس کاتش عشق خورد ما را

هر چند بسوخت خسرو از شوق

این شعله مباد سرد ما را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:50 AM

ای زلف چلیپای تو، غارتگر دینها

وی کرده گمان دهنت، دفع یقینها

کافر نکند با دل من آنچه تو کردی

یعنی که در اسلام روا باشد از اینها

زینسان که بکشتی به شکر خنده جهانی

خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها

از ناصیه ما نشود خاک درش دور

چون صندل بت برهمنان را ز جبینها

من خود شدم از کیش و گر خود صنم اینست

بسیار شود در سر کارش دل و دینها

در کعبه مقصود رسیدن که تواند

در بادیه هجر تو از فتنه کمینها

نالم به سر کوی تو هر صبح به امید

چون مطرب درهای کرم پاس نشینها

گر مهر گیا بایدت، ای دوست، طلب کن

هر جا که چکد آب دو چشمم به زمینها

دشوار رود مهر تو از سینه خسرو

ماندست چو نقشی که بماند به نگینها

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:50 AM

مهر بگشای لعل میگون را

مست کن عاشقان مجنون را

رخ نمودی و جان من بردی

اثر این بود فال میمون را

دل من کشته بقای تو باد

چه توان کرد حکم بی چون را

از درونم نمی روی بیرون

که گرفتی درون و بیرون را

نام لیلی برآید اندر نقش

گر ببیزند خاک مجنون را

گریه کردم به خنده بگشادی

لب شکرفشان میگون را

بیش شداز لب تو گریه من

شهد هر چند کم کند خون را

هر دم الحمد می می زنم به رخت

زانکه خوانند بر گل افسون را

گفت خسرو بگیردت ماناک

خاصیت هست کسب افیون را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:50 AM

الا دمعی سارعت والهوا

وقد ذاب قلبی هو والنوا

اسیرست ازان میر خوبان دلم

به دردی که هرگز ندیدم دوا

اذا اشرق الشمش من صدغه

فنعم الهوا فی جناتی هوا

دلم خون شد و ناید ار باروت

بر این ماجرا چشمم اینک گوا

ولی الموالی علی حبه

و لکنه فی بوادی لوا

بتا نا مسلمانیی می کنی

که در کافرستان نباشد روا

و قد و قدالبین نیرانه

ترقی دخانی بجوالهوا

بماندم من اندر چنین حالتی

نگفتی که حالت چه شد، خسروا

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:50 AM

 

گذشت عمر و هنوز از تقلب و سودا

نشسته ام مترصد میان خوف و رجا

چو خاک بر سر راه امید منتظرم

کزان دیار رساند صبا نسیم وفا

برای کس چو نگردد فلک پی تقدیر

عنان خویش گذارم به اقتضای قضا

میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست

چو من به خویش نباشم، چه اختیار مرا؟

کسی که بر در میخانه تکیه گاهی یافت

چه التفات نماید به مسند دارا

خوش آن کسی که درین دور می دهد دستش

حریف جنس و می صاف و گوشه تنها

ز بس که قصه دردم رود به هر طرفی

چو من ضعیف شد از بار غم نسیم صبا

درون پرده رندان مخالفی چون نیست

بیار ساقی عشاق ساغر صهبا

غریق بحر محبت اگر شوی، خسرو

در یقین به کف آور ز قعر این دریا

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:50 AM

 

ای صبا، بوسه زن ز من در او را

ور برنجد، لب چو شکر او را

چون کسی قلب بشکند که همه کس

دل دهد طره دلاور او را

زان نمیرند کز نظاره رویش

چشم پر شد غلام و چاکر او را

کعبه گر هست قبله همه عالم

چه خبر زان شرف کبوتر او را

تو خط من چو تو به سبزه خرامی

خاک ریزد صبا خط تر او را

روی سوی سرو تا فرو بنشیند

زانکه بادیست هر زمان سر او را

دل مده غمزه را به کشتن خلقی

حاجت سنگ نیست خنجر او را

چون بسی شب گذشت و خواب نیامد

ای دل، اکنون بجو برادر او را

خسروا، بوسی از لبت چو در او

شو به گریه آستانه در او را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:50 AM

شناخت آنکه غم و محنت جدایی را

بمیرد و نبرد سلک آشنایی را

به اختیار نگردد کس از عزیزان دور

ولی چه چاره کنم فرقت قضایی را

مکن به شمع مه و مهر نسبت رخ دوست

که فرقهاست بسی نور آشنایی را

به تیغ پاره که از تن برند و خون ریزند

بدان که گریه خون می کند جدایی را

ضرورتست که خوانیم لوح صبر و فراق

چو نیست نقش دگر خامه ختایی را

به یاد وصل دل سوخته کند شادم

چنانکه مژده ده باغ روستایی را

اگر مشاهده نقد نیست، نقد این است

خزینه ای شمر، ای دوست، بینوایی را

مخر به نیم جو آن صحبتی که با غرض است

که راحتی نبود صحبت ریایی را

وفای یار موافق مگیر سهل که آن

مفرحی ست عجب بهر جانفزایی را

چو عاشقی به خرابات مست رو، ای دل

به اهل زهد بمان توبه ریایی را

چو، خسروا، ز فراق است هر زمان دردی

هوس نبرد خردمند دیرپایی را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:44 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4421728
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث