به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

آن طره به روی مه بنهاد سر خود را

از خط غبار آن رخ پوشیده خور خود را

چون دید گل رویش در صحن چمن، زان گل

ایثار قدومش کرد از شرم زر خود را

مانند قدش بستان چون دید سهی سروی

زیر قدمش سبزه بنهاد سر خود را

دیدم به رقیب او بنشسته سگ کویش

گفتم که فلان اکنون و ایافت خر خود را

ای ناصح بیهوده چندین چه دهی پندم

بگذار مرا بگذار، می خار سر خود را

زان بند قبا دارم پیوسته به دل غصه

کاندر پی جان من بربست بر خود را

گفتا ز درم خسرو، منزل به دگر جا کن

گفتم که سگ خانه نگذاشت در خود را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:38 AM

چنانی در نظر نظارگان را

که رونق بشکنی مه پارگان را

چنان نالان همی گردم به کویت

که دل خون می شود نظارگان را

تو در خواب خوش و من بی تو هر شب

شمارم تا سحر سیارگان را

زبس کاین رنج من به می نگردد

ز من بگرفته دل غمخوارگان را

دوای درد من بر تست، لیکن

تو چاره کی کنی بیچارگان را

روی گر، ای صبا، در خانه او

بگویی قصه آوارگان را

دل دیوانه خسرو نکو نیست

چگویم بد پری رخسارگان را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:38 AM

گه از می تلخ می کن آن دو لعل شکرافشان را

که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را

کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم

زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را

بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم

نفس بگشایم و دم می دهم سوزاک پنهان را

بریدم زلف او را سر که هنگام پریشانی

شهادت گوید آن زاهد چو دید آن کافرستان را

نهان با خویش می گویم که هست آن شوخ زآن من

مگر روزی دو سه ماند، زبانی می دهم جان را

از او یارب نپرسی و مرا سوزی به جای او

چو سیری نیست از آزار خلق آن ناپشیمان را

بیار آن نامه مجنون که گیرد سبق رسوایی

به خون دل چو خسرو شست لوح صبر و سامان را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:38 AM

زمانه شکل دگر گشت و رفت آن مهربانیها

همه خونابه حسرت شدست آن دوست گانیها

عزیزانی که از صبحت گران تر بوده اند از جان

چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانیها

نشان همدمان جایی نمی بینم، چه شد آری

زمانه محو کرد از سر دگر ره آن گرانیها

کنون در کنج مهمان زمین اند آنکه دیدستی

پریرویان زیور کرده را در میهمانیها

چو مشک ما همه کافور شد از سردی عالم

جوانان را ز ما دل سرد شد کو آن جوانیها

وگر سوزیم در عالم کسی دلسوز ما نبود

زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانیها

مخند، ای کامران عشق، بر تلخی عیش من

که من هم داشتم اندازه خود کامرانیها

کسی کامروز در شادیست فردا بینیش در غم

نوید ماتم غم دان نوا و شادمانیها

به نقد خوشدلی مفروش ده روز حیات خود

که خواهد رایگان رفتن متاع کامرانیها

غم آرد یاد شادیهای رفته در دل خسرو

چو یاد تندرستی و زمان شادمانیها

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:38 AM

بیم است که سودایت دیوانه کند ما را

در شهر به بدنامی افسانه کند ما را

بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری

ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را

در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد

زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را

زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده

زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را

زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم

مشاطه به جای مو در شانه کند ما را

من می زده دوشم شاید که خیال تو

امروز به یک ساغر مستانه کند ما را

چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو

بر آتش روی تو پروانه کند ما را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:38 AM

مرا در دیست اندر دل که درمان نیستش یارا

من و دردت، چو تو درمان نمی خواهی دل ما را

منم امروز، و صحرایی و آب ناخوش از دیده

چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا را

شبت خوش باد و خواب مستیت سلطان و من هم خوش

شبی گر چه نیاری یاد بیداران شبها را

ز عشق ار عاشقی میرد، گنه بر عشق ننهد کس

که بهر غرقه کردن عیب نتوان کرد دریا را

بمیرند و برون ندهند مشتاقان دم حسرت

کله ناگه مبادا کج شود آن سرو بالا را

به نومیدی به سر شد روزگار من که یک روزی

عنان گیری نکرد امید، هم عمر روان ما را

مزن لاف صبوری خسروا در عشق کاین صرصر

به رقص آرد چو نفخ صور، کوه پای بر جا را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:38 AM

 

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز

بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا

ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم

مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده ازان نعمت دیدار جدا

دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت

زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا

می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست

پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا

حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:38 AM

 

صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را

کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را

تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس

زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را

غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک

بوستان زندان نماید، مردم غمناک را

چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک

بوستان زندان نماید، مردم غمناک را

چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک

کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را

گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است

کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را

شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی

گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را

چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم

از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را

چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست

آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را

ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد

رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:38 AM

شد این داستان بزرگ اسپری

به پیروزی و روز نیک اختری

ز هجرت براوبر سپهری که گشت

شده چارصد سال و پنجاه و هشت

چنان اندرین سعی بردم ز بن

ز هر در بسی گرد کردم سخن

بدان سان که بینا چو بیند نخست

بد از نیک زاین گفته داند درست

ز گویندگانی کشان نیست جفت

به خوشی چنین داستان کس نگفت

بدین نامه گر نامم آیدت رای

به دال اسد حرفِ دَه برفزای

چنین نامه ای ساختم پرشگفت

که هر دانشی زاو توان برگرفت

چو گنجی که داننده آرد برون

به اندیشه زاو گوهر گونه گون

چو باغی که از وی به دست خرد

گل جان چند وهم چون بگذرد

چو نخچیرگاهی پر از رنگ و بوی

که نخچیر دانش نهد دل در اوی

بهشتیست بومش ز کافور خشک

گیاهش ز عنبر، درختانش مشک

بسی حور بر گردش آراسته

از اندیشه دوشیزگان خاسته

ز پاکی روانشان، ز فرهنگ تن

ز دانش زبان و ز معنی سخن

سراسر ز مشک سیه طرّه پوش

هم از طبع گوینده و هم خموش

به گیتی بهشت ار ندیدست کس

بهشتی پر از دانش اینست و بس

که وهم اندر او چون بهشتی به جای

بیابد ز رمز آنچه آیدش رای

همه پرگل و سبزه و میوه دار

نگردد کم ارچند چینی ز بار

مر این نامه را من بپرداختم

چنان کز ره نظم بشناختم

بدان تا بود انس خواننده را

دعا گویدم گر مُرم زنده را

همی جستم از خسرو ره شناس

که نیکیش را چون گزارم سپاس

ازین نامه من بهتر و خوبتر

سزای تو خدمت ندیدم دگر

ز جان زاده رزند بیش از شمار

بیاراستم هریکی چو نگار

سراسر ز دست هنر خورده نوش

پدرشان خرد بوده و دایه هوش

همه غمگسارند خواننده را

ز دل دانش آموز داننده را

به تو هدیه آوردم از بهر نام

پذیر از رهی تا شود شادکام

چنان چون به شاهی ترا یار نیست

چو من خلق را نیز گفتار نیست

کنون تا دراین تن مرا جان بود

زبانم به مدح تو گردان بود

چو نیکو شد از جاه تو کار من

بیفروخت زین خلق بازار من

ز تو تا بود زنده دارم سپاس

که من با خرد یارم و حق شناس

همی تا بود هفت کشور به جای

مبادت گزندی ز فانی سرای

به داد و دهش کوش و نیکی سگال

ولی را بپرور، عدو را بمال

مبادت به جز داد کاری دگر

به از وی مدان یادگاری دگر

چو از داد پرداختی رادباش

وزاین هردو پیوسته دلشاد باش

که بهتر هنر آدمی را سخاست

سخا در جهان پیشهٔ انبیاست

سخاوت درختیست اندر بهشت

که یزدانش از حکمت محض کشت

ازآن شاخ دارد به دنیا گذر

نصیب آمد از وی ترا بیشتر

الا تا بود فرّ یزدان پاک

روندست گردون و استاده خاک

جهان را تو بادی شه نیک بخت

که ناهید تاجت بود، ماه تخت

دو چاکرت بر درگه از ماه و مهر

که دارند کارت روان در سپهر

دو اسپت شب و روز چونانکه راست

وز ایشان رسی هر کجا کت هواست

ز خسرو براهیم شاه زمین

نوازنده باشی چنان کز تو دین

شه خسروان باد محمود تو

دل و جان از او شاد و از جود تو

بدان ملک فرمانت هزمان دمان

که دشمنت را دوست پژمان روان

هزاران درود و هزاران سلام

ز ما بر محمد علیه السلام

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:33 AM

چو نزد فریدون ز سوگ و ز غم

رسید آگهی، گشت از انده دژم

همه جامه زد چاک و بنداخت تاج

غریوان به خاک آمد از تخت عاج

همی گفت گردا گوا سرورا

هژبرا جهانگیر نام آورا

که گیرد کنون گرز و شمشیر تو

چو بی کار شد بازوی چیر تو

به هر کشور از بهر من کارزار

که جوید، چو شد مر ترا کارزار

درختی بُدی سال و مه بارور

خرد بیخ و دین برگ و بارش هنر

درخت از زمین سرکشد برفراز

تو زیر زمین چون شدی پست باز

چو گنجی بُدی از هنر در جهان

نهان گشتی و گنج باشد نهان

جهان از پس تو مماناد دیر

شدم سیر ازاو کز تو او گشت سیر

روان تو زندست گر تن بمرد

ندارد خردمند مرگ تو خرد

بدین سوک و غم در کبود و سیاه

ببد هفته ای با سران سپاه

به نزد نریمان چو یک هفته بود

یکی سوکنامه فرستاد زود

سَر نامه نام جهاندار گفت

که با جان دانا خرد ساخت جفت

تن زندگان را زمین جای کرد

ز بر بیستون چرخ بر پای کرد

دهد جان و پس بازخواهد چو داد

بد و نیک هرچ او کند هست داد

دگر گفت ازآن روزِ انده فزای

رسید آگهی کند دل ها ز جای

به مرگ سپهبد جهان پهلوان

که یزدانش داراد روشن روان

ازین درد گردون به تاب اندرست

ستاره ز گریه به آب اندرست

گیا پشت از اندوه دارد به خم

دل خاره پرجوش و خونست و غم

همان طبع گیتی بگشت ای شگفت

جدا هریکی ساز دیگر گرفت

شد آتش به هر دل درون تف و تاب

سرشک خروشان روان خون ناب

زمین سر به سر سوک آن مرد شد

هوا بر جگرها دم سرد شد

بدان ای سپهدار خسروپرست

که غم مر مرا از تو افزونترست

ولیکن چو خرسند نبوم چه سود

که با مرگ چاره نخواهدت بود

جهان چون یکی هفت سر اژدهاست

کسی نیست کز چنگ و نابش رهاست

دهانش آتشست و شب و روز دم

هوا سینه، دُم آب و هامون شکم

براو هفت سر هفت چرخ از فراز

ستاره همه چشمش از دورباز

سراسر شکم هستش انباشته

ز بس گونه گون هرکس اوباشته

چه فرزانگان و چه مردان گرد

چه خوبان چه شاهان با دستبرد

چو شاهیست گردون ز ما کینه خواه

شب و روز گردش ستاره سپاه

نبینی که بر جنگ ما ساختن

همی هیچ ناساید از تاختن

به یک گردش از زیر و بر چرخ وار

کند کارها زیروبر صدهزار

جهان بزمگاهیست نغز از نشان

می اش عمر ما پاک و ما می کشان

جوانیش خوشی و مستیش ناز

غمش روز پیرست کآید فراز

ازین مستی آن کس که شد خفته پست

نه هُش یافت هرگز نه از خواب جست

اگر چند بسیار مانی بجای

هم آخر سرآید سپنجی سرای

نه آن ماند خواهد که بازور و گنج

نه آن کس که درویش با درد و رنج

بهشتی بُدی گیتی از رنگ و بوی

اگر مرگَ و پیری نبودی در اوی

کهن کارگاهیست برساخته

کزاو کس نشد کار پرداخته

تن ما چو میوه ست و او میوه دار

بچینند یک روز میوه ز دار

شب و روز همواره با ما به راه

دو پیک اند پویان سپید و سیاه

ولیکن ز پس ما بمانیم زود

شوند این دو از پیش چون باد و دود

یکی جامهٔ زندگانیست تن

که جان داردش پوشش خویشتن

بفرساید آخرش چرخ بلند

چو فرسود جامه بباید فکند

ز ما تا ره مرگ یک دَم رهست

اگر دَم درازست اگر کوتهست

چو پولیست این مرگ کانجام کار

برین پول دارند یکسر گذار

بمیرد هرآنکس که زاید دُرست

شود نیست چونان که بود از نخست

نیابی کسی کش کسی مرده نیست

دلی نیست کز گیتی آزرده نیست

کجا شد کیومرث شاه بلند

کجا جمّ و طمورث دیوبند

جهانشان به خاک اندر افکند پاک

برآورد پس گنجهاشان ز خاک

ازیشان نماندست جز نام چیز

برفتند و ما رفت خواهیم نیز

اگر مرگ بر ما نکردی کمین

ز بس جانور تنگ بودی زمین

تمامیّ مردم به مرگ اندرست

کجا با فرشته چو شد هم پرست

اگر پهلوان رفت نامش بماند

جهانبان بخواند ار جهانش براند

سپهر آب خود برد و او را نبرد

دلیریّ و فرهنگ مرد او نمرد

دهاد آفرینندهٔ خوب و زشت

ترا مزد نیکان مرورا بهشت

گر او شد کنون ماند گاهش ترا

سپردیم ما بارگاهش ترا

ز دل مهر او بر تو انگیختیم

غمش را به شادی برآمیختیم

که تو یادگاری از آن پهلوان

همیشه بزی شاد و روشن روان

چو مه نو شود جامه نو ساز کن

ببر از غم و شادی آغاز کن

می و یوز خلعت ز بالای خویش

فرستادم اینک به آیین به پیش

بدین تن بپوش و بد آن غم گسار

بدین جوی بزم و بد آن کن شکار

چنان کن که در مهرگان نام را

بیاری به نزدیک ما سام را

که تا دل به فرزند تو خوش کنیم

بسوزیم غم را چو آتش کنیم

نگه کن مرا این نامه را وزفرود

همینست گفتار و بر تو درود

فرسته شد و نامه و هدیه برد

بپوشید خلعت نریمان گرد

به شادی فرستاده برگشت باز

گه مهرگان راه را کرد ساز

سوی شاه با سام یل داد روی

چو آگاه شد زو کی نامجوی

پذیره فرستاد یکسر سپاه

پیاده شدش پیش از بارگاه

نشاندش بر اورنگ و پرسید چند

به خرسندی اش داد هرگونه پند

بدآن روز جشن گزین مهرگان

گه بزم و رود پری چهرگان

بفرمود تا خوان نهادند کی

پس از خوان نشستند در بزم می

بر اورنگ بُد پهلوان پیش شاه

سوی راستش سام بد نزدگاه

یکی ده منی جام زر پُر نبید

ندانستی آنرا به جز شه کشید

به یاد نریمان شه آن نوش کرد

نریمان همیدون به یادش بخورد

همان جام را سام گردن فراز

به یک دَم به از هر دو انداخت باز

در او خیره شد شاه و گفت این سترگ

بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ

بلند آتش مهرگانی بساخت

که تفش ز چرخ اختران را بتاخت

درفشان درفشی برآمد به ماه

ز زر ذرها چرخ مشک سیاه

به هامون درش ذره سونش فشان

به گردش جهان چرخ اختر فشان

زمین شد یکی پرفروغ آفتاب

ز زر رشتها چرخش از مشک ناب

چو کرده برن خنجر زردفام

هزاران هزار از عقیقی نیام

چو در زرد حُله کنیزان مست

به بازیگری دست داده به دست

همه پای کوبنده بر فرش چین

ز سر مشک پاشان، گل از آستین

چو رزمی گران زنگیان ساخته

همه غرقه در خون و تیغ آخته

چو لرزان کُهی یکسر از زرّ خشک

بر او بسّدین قطره ابری ز مشک

بزرگان به بزم آرام کزم

نشستند با می گساران به بزم

سر چنگ سازندهٔ جنگ شد

دم نای هم نالهٔ زنگ شد

به کف جام می چشمهٔ نوش گشت

هوا پُر نوای خلالوش گشت

ز بس رامش و خوشی مهتران

گرفتند در چرخ بزم اختران

ز شادی همی کوفت مریخ دست

به دستان شده زهرهٔ می پرست

چنین بُد مهی شاد شاه بلند

نه بر گنج مُهر و نه بر بدره بند

سر مه چو آمد نریمانش پیش

بسی هدیه بخشیدش از گنج خویش

درفشیش داد اژدهافش سیاه

جهان پهلوان خواندش اندر سپاه

دگر شیر پیکر درفشی به سام

بداد و سپهبدش فرمود نام

چنین آمد این گیتی از فرّ و ساز

بدارد به ناز، آورد مرگ باز

چو ماری که زرین دهد خایه بهر

پس از ناگهان باز بکشد به زهر

درختیست با شاخ بسیار بار

برش تازه گل یکسر و تیزخار

نخستین به گل شاد خوارت کند

پس آنگاه از خار خوارت کند

نه در وی کسی زیست کآخر نمرد

نه زاو شد کسی تا دریغی نبرد

ز دوران مگر مانده بیچاره ایم

گرفتار این زال پتیاره ایم

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:33 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4422829
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث