به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

سوی قرطبه رفت از آن جای شاد

یکی شهر خوش دید خرّم نهاد

به نزدیک او ژرف رودی روان

که خوشیش در تن فزودی روان

از آن شهر یک چشمه مردی سیاه

بدان ژرف رود آمدی گاه گاه

ز شبگیر تانیم شب زیر آب

بدی اندر او ساخته جای خواب

نهالی به زیرش غلیژن بدی

زبر چادرش آب روشن بدی

نه ز آب اندکی سر برافراشتی

نه چون ماهیان دم زدند داشتی

همان کرد پیش سپهدار نیز

سپهبدش بخشیدش بسیار چیز

وز آن جا شتابان ره اندر گرفت

به نخچیر کردن کمان بر گرفت

به گلرخش روزی سپرده عنان

همی تاخت بر دمّ گوری دمان

سرانجام از او گشت نادیده گور

شد او تشنه و مانده در تف هور

به کوهی بر آمد همه سنگ وخار

تنی چندش از ویژگان دستیار

رهی دید بر تیغ کهسار تنگ

بر آن ره ستودانی از خاره سنگ

بدو در تن مرده ای سهمناک

شده استخوانش از پی و گوشت پاک

سرش مهتر از گنبدی بد بلند

گره گشته رگ ها بر او چون کمند

دو دندانش مانند عاجین ستون

یکی ساقش از سی رش آمد فزون

به سنگی درون کنده خط ها بسی

بد از برش و نشناخت آن را کسی

همی هر که بد لب به دندان گرفت

در آن کالبد مانده زایزد شگفت

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

سپهدار از آنجا بشد با گروه

همی آب جست اندر ان گرد کوه

چو آمد بیابان یکی کازه دید

روان آب و مَرغی خوش و تازه دید

در آن سابه بنشست و شد ز آب سیر

سر وتن بشست و بر آسود دیر

برهمن یکی پیرخمّیده پشت

برآمد ز کازه عصایی به مشت

ز پیریش لاله شده کاه برگ

ز بس عمرش از وی سته مانده مرگ

به نزد سپهدار بنشست شاد

به رومی زبان آفرین کرد یاد

پژوهش کنان پهلوان بلند

چه مردی بدو گفت و سال تو چند

تو تنها کست جفت و فرزند نی

پرستنده و خویش و پیوند نی

از این کوه بی بر چه داری به دست

چه خوشیت کایدر گزیدی نشست

بدو گفت سالم به نهصد رسید

دلم بودن از گیتی ایدر گزید

دل آنجا گراید که کامش رواست

خوش آنجاست گیتی که دل راهواست

بود جغد خرم به ویران زشت

چو بلبل به خوش باغ اردی بهشت

شب و روزم ایزد پرستیت راه

نشست این که و، خورد و پوشش گیاه

گر از آدمی نیست خویشم کسی

دگر خویش و پیوند دارم بسی

خرد هست مادر مرا هش پدر

دل پاک هم جفت و دانش پسر

هنر خال و شایسته فرهنگ عم

ره داد ودین دو برادر به هم

هوا و حسد هر دوام بنده اند

همان خشم و آزم پرستنده اند

بر این گونه ام بندگان اند و خویش

که کس ناردم هر گز آزار پیش

نی ام نیز تنها اگر بی کسم

که با من خدایست و یار او بسم

جهان را پرستی تو این نارواست

پرستش خدای جهان را سزاست

جهان جان گزایست و او جانفزای

جهان گم کنندست و او رهنمای

جهان جفت غم دارد او جانفزای

جهان عمر کوته کند او دراز

اگر چه دشمن ترا نیست کس

جهان دشمن آشکارست بس

شد آگه جهان پهلوان ز آن سخن

که فرزانه رأیست پیر کهن

همی خواست تا بنگرد راه راست

کش اندر سخن پایگه تا کجاست

بدو گفت کآی گنج فرهنگ و هوش

نه نیکو بود مرد دانا خموش

هر آن کاو نکو رای و دانا بود

نه زیبا بود گر نه گویا بود

چه مردم که گویا ندارد زبان

چه آراسته پیکر بی روان

نکو مرد از گفت خوبست و خوی

چو شاخ از گل و میوه باشد نکوی

کرا سوی دانش بود دسترس

ورا پایه تا دانش اوست بس

هرآن کس که نادان و بی رآی و بن

نه در کار او سود و نی در سخن

درختیش دان خشک بی برگ و بر

که جز سوختن را نشاید دگر

بود مرد دانا درخت بهشت

مرو را خرد بیخ و پاکی سرشت

برش گونه گون دانش بی شمار

که چندشچنی کم نگرددز بار

ز دانا سزد پرسش و جست و جوی

کسی کاو نداند نپرسند ازاوی

نخستین سخنت از خرد بد کنون

بگو تاخرد چیستزی رهنمون

چنین پاسخ آراست داننده پیر

که روخ ازخرد گشت دانش پذیر

تن ما جهانیست کوچک روان

ورا پادشا این گرانمایه جان

بجانست این تن ستاده به پای

چنان کاین جهان از توانا خدای

برون و اندرونش به دانش رهست

ز هرچ آن بود در جهان آگهست

روانش یکی نام و جان دیگرست

ولیکن درست او یکی گوهرست

نه جانست این گوهر و نه روان

که از بن خداوند اینست و آن

ولیکن چو دانستی اش راه راست

روان گرش خوانی وگرجان، رواست

کنیفیست این تن که با رنگ و بوی

بدو هر چه بدهی بگنداند اوی

دراو جان ما چون یکی مستمند

میان کنیفی به زندان و بند

ندارد ز بن دادگر پادشا

کسی بی گنه را به زندان روا

پس اینجان ما هست کرده ز پیش

کز اینسان به بندست در جسم خویش

دگر دشمنان اندش از گونه گون

فراوان ز بیرون تن و اندرون

چه گرما و سرما از اندازه بیش

چه بدخورنی‌ها نه برجای خویش

درون تنش هم بسی دشمن اند

چه آنچ از وی آمد چه آنچ از تن اند

ز تن ساز طبعش شدن بی نوا

ازو خشم و حجت و رشک و هوا

دگر درد و بیماری گونه گون

چه مرگ و چه غمها ز دانش فزون

وی افتاده تنها درین بند تنگ

ز هر روی چندیش دشمن به جنگ

گهش جنگ ساز این و آگاه آن دگر

میان اندرو با همه چاره گر

سرانجام هم گردد از جنگ سیر

بر او دشمنانش بباشند چیر

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

چو بر تیره شعر شب دیر باز

سپیده کشید از سپیدی طراز

فرو شست خور تخته لاژورد

ز سیمین نقطها به زر آب زرد

به دشت آمد از قیروان لشکری

که بگرفت از انبوهشان کشوری

سپاهی چو آشفته پیلان مست

همه نیزه و تیغ و خنجر به دست

گرفته سپرها ز چرم نهنگ

برافکنده برگستوان پلنگ

بپوشیده جوشن سران سپاه

ز ماهی پشیزه سپید و سیاه

یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ

هم از مهرهء ماهیان خود وترگ

دو لشکر برآمیخت از چپ و راست

ده و گیر پرخاش جویان بخاست

ز هر سو همی کوس زرین زدند

دو سرنای رویین و سرغین زدند

پر از رنگ یاقوت شد چهر تیغ

پر از اشک الماس شد چشم میغ

هوا پرده ای گشت چون قیر تار

ز خشت اندرو پود و از تیر تار

ز نعره طپان گشت بر چرخ هور

به دیگر جهان جنبش افتاد و شور

خم چرخ ها پاک بر هم شکست

دل کوه و هامون به هم در نشست

ز بس خون روان گشته هر سو به تگ

زمین چون جگر، جوی ها گشته رگ

ز بر مغز کوبنده کوپال بود

به زیر از یلان بر سر او بال بود

شده گرد چون زنگی بی دریغ

ز خون گشته گریان و خندان ز تیغ

از آن کین به دریا درون ماهیان

همی کشته خوردند تا ماهیان

سه روز این چنین بود خون ریختن

بماندند گردان از آویختن

نه کس را بد آرامش از جنگ و تاب

نه در مغز هوش و، نه در دیده خواب

کف از زخم سوده، میان از کمر

دل از جان ستوه آمده، تن ز سر

شد آکنده بر مرد خفتان ز گرد

ز خوی درع ها گشته زنگار خورد

ز بس جوش پیکار و رنج و نهیب

نماند آن زمان پهلوان را شکیب

میان دو صف با کمان و کمند

برون تاخت بر زنده پیلی بلند

به زیر اندرش گفتی آن پیل مست

سپه کش دزی بود پولاد پست

دزی بر سر چار پویان ستون

ز درگاه دز اژدهایی نگون

بسان کهی جانور تیزپوی

چو کوهی خروشنده، کوهی بر اوی

دَدَش خشت و نخچیر مردان جنگ

گیاهاش ژوپین، عقابش خدنگ

ز کفکش همی جوش بر ماه شد

زمین هر کجا گام زد چاه شد

سپهدار با اژدهافش درفش

براو کرده از گرد گیتی بنفش

به افریقی اندر زمان ترجمان

فرستاد و گفت ای بد بدگمان

اگر هست چرخ روان یاورت

فرشته همه آسمان از برت

زمین گنج داری و دریا پناه

زمانه رهی و ستاره سپاه

درختان شوندت دلیران جنگ

همه برگشان تیغ گردد به چنگ

شود کوه خفتان و خورشید ترگ

کند یاری تیغ و خشت و تو مرگ

بکوبم به گرز گران سرت پست

کنم رخش از خون برو تیغ و دست

نیرزی تو و هر چه لشکرت پاک

بَر زخم گرزم به یک مشت خاک

به یزدان گناهیت بودست سخت

کت امروز پیش من افکند بخت

به زنهار پیش آی و فرمان پرست

که تا پیش شاهت برم بسته دست

و گرنه بیا هر دو از نام وننگ

بکوشیم پیش دو لشکر به جنگ

ببینیم تا بر که سختی بود

که را زآسمان چیر بختی بود

نباید مگر نیز خون ریختن

رهند این دو لشکر از آویختن

دژم گفتش افریقی جنگجوی

که رو خیره سر پهلوان را بگوی

تو مشتی نخوردی ز مشت تو بیش

همان زان گران آیدت مشت خویش

جوان کش بود زَهره و زور تن

نبیند کسی برتر از خویشتن

به ماری بسباس دیوی نژند

چه جویی بزرگی و نام بلند

که تنها چو خنجر به چنگ آیدم

ز صد چون تو در جنگ ننگ آیدم

به کین بر زمان پیشدستی کنم

به یک دست با پیل کستی کنم

اگر تنت دریاست ور کوه برز

بسوزم به تیغ و بدرّم به گرز

تو پنجه تن از لشکرت بر گزین

من از لشکر خویشتن همچنین

ببینیم تا در صفت کارزار

کرا زین دو لشکر بود کار زار

چو ایشان ز هم می برآرند گرد

من و تو شویم آن گهی همنبرد

بگفتند و هر دو ز لشکر چو شیر

گزیدند پنجاه گرد دلیر

به ده جای کوشش برانگیختند

بهم پنج پنج اندر آویختند

هم آورد سوی هم آورد شد

در و دشت بر چرخ ناوردشد

گه این جست کین و گه این گفت نام

گه آن تیغ بر کف گه آن خم خام

هوا پر تف خشت و شمشیر شد

دل ریگ تشنه ز خون سیر شد

به کم یک زمان اندر آوردگاه

بد افکنده هر سو یکی کینه خواه

به سربر شده خاک وخون خود و ترگ

به کف تیغشان گشته منشور مرگ

چو از نیمه خم یافت بالای روز

به خاور شتابید گیتی فروز

ز خیل فریقی نبد مانده کس

یکی بود از ایرانیان کشته بس

خروش درای و غو نای و کوس

برآمد ز ایرانیان برفسوس

شه قیروان رخ پر از رنگ شد

از افسوس گرشاسب دلتنگ شد

خروشید کاکنون مرا و تراست

به نزدیک او تاخت از قلب راست

یکی خشت شاهین زو مارپیچ

به کف داشت کز پیچ ناسود هیچ

بزد بر سر پیل و برگاشتش

بر این گوش و ز آن گوش بگذاشتش

زدش دیگری بر قفا ناگهان

که رستش چو دندان برون از دهان

خروشی بزد پیل و بفتاد پست

سبک پهلوان جَست و بفراخت دست

چنان کوفت بر سرش گرز از کمین

که زیرش بلرزید نیمی زمین

برآمیخت مغزش به خون و به خاک

سپه روی برگاشت از جنگ پاک

گریزان چنان شد در آن گرد گرد

کز انبه همی مَرد بر مَرد مرد

چو شب را دونده نوند سیاه

همه تن شد ابلق ز تابنده ماه

همه دشت بد رود خون تاخته

سلیح و درفش و سرانداخته

کسی رست کاو شد به شهر اندرون

دگر کشته شد آنکه ماند از برون

سلیح و سلب هر چه بر دشت و کوه

بد افکنده از خیل خاور گروه

همه برگرفتند ایران سپاه

کس اندر شمارش ندانست راه

چنینست و زینگونه تا بد بسست

زیان کسی سود دیگر کسست

یکی تا نیابد غم رفته چیز

بدان هم نگردد یکی شاد نیز

زمین تا به جایی نیفتد مغاک

دگر جای بالا نگیرد ز خاک

سپهدار از آن پس بر شهر تنگ

همی بود سه روز و نامد به جنگ

چهارم چوزد گنبد لاژورد

به کهساربر چتر دیبای زرد

به زاری بزرگان آن بوم و شهر

برفتند نزد سپهبد دو بهر

کفن در بر و برهنه پای و سر

یکی کودک خرد هر یک به بر

و گر گونه گون هدیه آراستند

وز او پوزش بی کران خواستند

که افریقی ار گم شد از رأی و راه

ز بدبختی آورد بر خود سپاه

ستم کرده بر ما و بر جان خویش

کنون هر چه کرد از بد آمدش پیش

اگر زاد مردی کند پهلون

ببخشد به ما بی گناهان روان

ور افکند خواهد سر ما ز تن

شدیم اینک از پیشش اندر کفن

وز این کودکان گر دلش کینه جوی

ببریم سرشان همه پیش اوی

سپهبد به جان ایمنی دادشان

سوی خانه دلخوش فرستادشان

پس آن گرد سالار را خواند پیش

که پذرفته بودش به زنهار خویش

ورا کرد بر قیروان شهریار

به شادی شدندش همه شهریار

نثار و گهر ریختش هر کسی

ز هر گونه بردند هدیه بسی

از آن پس که سالار بد شاه گشت

بلند افسرش همبر ماه گشت

جهان را چنین پای بازی بسست

ز هر رنگ نیرنگ سازی بسست

یکی را ز ماهی رساند به ماه

یکی را زماه اندر آرد به چاه

یکی چیز گرد آرد از هر دری

کشد رنج و ، آسان خورد دیگری

نه زو شاید ایمن بدن روز ناز

نه نومید گشتن به روز نیاز

بسا کس که صد ساله را کار پیش

همی کرد و روزی نبد زنده بیش

بسا سالیان بسته دربند و چاه

که شد روز دیگر خداوند جاه

جهان جاودان با کسی رام نیست

به یک خو برش هرگز آرام نیست

دهندست، لیکن به هر روی وسان

به کس چیز ندهد جز آن کسان

به شادی بداردت بر بیش و کم

از آن پس دلت را سپارد به غم

یکی میهمان خوان پر خواستست

تو مهمان، زمین خوان آراستست

بخور زود ازو میهمان وار سیر

که مهمان نماند به یک جای دیر

چه باید که رنج فزونی بریم

به دشمن بمانیم و خود بگذریم

پس آن خیره سالار بی مغز و هوش

که گرشاسب بینیش ببرید و گوش

ببرد از مهان مرد صد را ز راه

چنان ساخت کز بامداد پگاه

چو آید نشیند بر شاه دیر

گروهش نهان درع و خنجر به زیر

ببرند ناگه سر شاه پست

بگیرند شهر و برآرند دست

کسی بر شه آن راز بگشاد زود

شه از ویژگان هر که شایسته بود

سگالید با ریدگان سرای

همه تیغ و جوشن به زیر قبای

درفش شب تیره چون شد نگون

دمید آتش از گنبد آبگون

نشست از برگاه بر شاه نو

مهان ره گشادند بر راه رو

چو پیش آمد آن بدنهان باگروه

برافراخت سر شاه دانش پژوه

بدو گفت کای غمر تنبل سگال

همی خویشتن بر من آری همال

کجا آید از غرم کار هژبر

کجا آورد گرد باران چو ابر

چو گل کی دهد بار خار درشت

گهر چون صدف کی دهد سنگپشت

نخستینت کو گنج و فّر و مهی

که جویی همی همت تخت و تاج شهی

نه بر جای هر کار ناسازوار

بود چون پلی ز آنسوی جویبار

تن غنده را پای باید نخست

پس آن گاه خلخالش باید جست

چنان دادن که بخت بدت خوار کرد

جهان خوردت و باز نشخوار کرد

نبد در خور پهلوان این هنر

که گوشت برید و نبرید سر

پس از خشم فرمود و گفتا دهید

همه دست و خنجر به خون برنهید

دل و مغز سالار کردند چاک

گروهانش را سر بریدند پاک

فکندند تنشان به ره یکسره

سرانشان زدند از بر کنگره

که تا هر که بیند بداند درست

که با شه نباید ز دل کینه جست

رهی را شدن در دم مار وشیر

از آن به که بر شاه باشد دلیر

زمانه چنینست ناپایدار

گه این راست دشمن، گه آنراست یار

دو دستست مر چرخ را کارگر

بدین تیغ دارد، به دیگر گهر

یکی را به گوهر توانگر کند

یکی را تن از تیغ بی سر کند

چو زآن کین شد آگه سپهدار گو

ببد شاد و آمد بر شاه نو

پسندید و گفت از تو چونین سزید

که زشتیست بند بدان را کلید

سپهریست شاهی ورا مهر گاه

بروجش دژ و اخترانش سپاه

عروسیست خوبیش باژ و درم

سر تیغ پیرایه، کابین قلم

به سهم وسکه داشت باید شهی

که چون این دو نبود نپاید مهی

به کار شهی هر که سستی کند

بر او هرکسی چیره دستی کند

نکوکاری ار چه براز خوش خوییست

بسی جای زشتی به از نیکوییست

از آن پس یکی ماه دل شادمان

بدش با مهان سپه میهمان

نهان گنج افریقی از زیر خاک

همه هر چه گفتند برداشت پاک

همان جا بر قیروان با سپاه

همی بود دل شادمان هفت ماه

بزرگان و شاهان خاور زمین

ز بربر دگر سروران همچنین

جدا گونه گون هدیه ها ساختند

یکی گنج هر یک بپرداختند

شده آکنه نزدیکش از باژ و ساو

ز دینار گنجی چهل چرم گاو

ز خرگاه و از فرش و پرده سرای

که داند شمرد آنچش آمد به جای

طرایف بد از پیل سیصد فزون

هم از بار دیبا هزاران هیون

دگر چاره صد بختی و بیسراک

به صندوق ها بار بد سیم پاک

دو صد شاخ مرجان به زر کرده بند

که هر شاخ از آن بد درختی بلند

دو صد درج دّر و عقیق و بلور

هزار و چهل و تنگ خز و سمور

ز زنگی و نوبی سیه تر ز قار

دگر گونه گون بردهء بی شمار

هزار استر زینی تیز گام

سراسر به زرّین و سیمین ستام

هزار از عتابی خز رنگ رنگ

شتروار صد پوست های پلنگ

ز موی سمندر صد و شست ازار

که نکند بر او آتش تیزکار

زرافه چهل گردن افراشته

همه تن چو دیبای بنگاشته

همه برد از آن جایگه با سپاه

به سوی قراطیه برداشت راه

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

پر از نخل خرما یکی بیشه دید

چنان کآسمان بد درو ناپدید

تو گفتی مگر هر درختی ز بار

عروسیست آراسته حوروار

از آهو همه بیشه بیش از گزاف

از آن آب کافورش آمد ز ناف

به مرز بیابان و ریگ روان

گذر کرد از اندوه رسته روان

بسی زرّ از آن ریگ برداشتند

که یک گام بی زرّ نگذاشتند

چو از ریگ بگذشت و راه دراز

بَر مرغزاری خوش آمد فراز

پر از مرغ رنگین همه مرغزار

به دستان خروشنده هرمرغ زار

از آن خیل مرغان جدا هر کسی

گرفتند از بهر کشتن بسی

به آهن همی حلقشان هر که کشت

بریده نشد جز به سنگ درشت

از آن پس کهی دید برتر ز میغ

که از تیغ او بر زدی ماه تیغ

هر آن مرغ پرّنده اندر هوا

که کردی بر آن کوه رفتن هوا

توانش نبودی پریدن ز جای

مگر همچو پیکان دویدن به پای

همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ

ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ

که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار

به هر سنگ بر بد پلنگی نگار

از آن هر که بستی یکی بر میان

نکردی پلنگ ژیانش زیان

دگر جای در ره دهی چند دید

بَر کوهی از تازه گل ناپدید

بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ

چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ

یکی تخت پیروزه اندر میان

همه تخت بر پیکر چینیان

ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست

درو چاربت دست داده به دست

سخنگوی هر چار با یکدگر

نماینده انگشت و پیچنده سر

نبدشان دل و جان و، بدشان سخن

ندانست کس گفت ایشان ز بن

ولیک ار بدی ده تن از مردمان

جدا هر یکی زو به دیگر زبان

ز هر چاربت گفتگوی و خروش

چو گفتار خویش آمدیشان به گوش

دگر شهری آمدش کوچک ز پیش

در او مردم انبوه از اندازه بیش

به نزدش یکی چشمهء آبگیر

که پهناش نگذاشتی کس به تیر

از آن چشمه شبگیر تا گاه شام

همی ماهی آورد هر کس به دام

بکردندی آن را به خورشید خشک

چو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشک

جدا هر کسی رشته ز آن تافتی

چو از پنبه زو جامه ها بافتی

به کوه اندرش چشمه بد نیز چند

به کام اندرون آب هر یک چو قند

به گرما بدی گشته آن آب یخ

به سرما روان از بَر ریگ و شخ

دگر دید بتخانه از زرّ خام

سپیدش در و بام چون سیم خام

میانش یکی تخت سیمینه ساز

بدان تخت زرین بتی خفته باز

سَر سال چو آفتاب از بره

فروزنده کردی جهان یکسره

برآن تخت بت بر سر افراشتی

بجَستی و یک نعره برداشتی

گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ

بر میوه آن سال بودی فراخ

و گر نامدی، داشتندی به فال

که ناچار برخاستی تنگسال

از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش

مر آن سال را ساختی کار خویش

برابرش میلی بد انگیخته

از آن میل طبلی در آویخته

کرا دور بودی کس و خویش ویار

به نامش چو بردی زدی کف دو بار

شدی طبل اگر مرده بودی خموش

و گر زنده بودی گرفتی خروش

از آن چند منزل دگر برگذشت

به نخچیر گه بود روزی به دشت

زمین دید یکسر همه ساده ریگ

بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ

فروزان در آن ریگ با تف و تاب

دوان ماهیان دید همچون در آب

به اهواز گویند باشد همین

نیابند جایی به دیگر زمین

به بومی بود خشک و از نم تهی

خورندش زنان از پی فربهی

به جایی دگر دید بر سنگلاخ

درختی گشن برگ بسیار شاخ

برو پشم رسته ز میشان فزون

به نرمی چو خز و به سرخی چو خون

یکی شهر بد نزدش آراسته

پر از خوبی و مردم و خواسته

از آن پشم هر کس همی تافتند

وز او فرش و هم جامه ها بافتند

هر آن گه خّرم بهار آمدی

گل آن درخت آشکار آمدی

چو گاوی یکی جانور تیزپوی

ز دریا کنار آمدی نزد اوی

شدی گه گهش پیش غلتان به خاک

چو خواهشگری پیش یزدان پاک

همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه

نرفتی، مگر زی چراگاه گاه

چو گلهاش یکسر فرو ریختی

خروشیدن و ناله انگیختی

زدی بر زمین سر ز پیش درخت

همی تا بکردی سرو لخت لخت

شدی باز و تا گل ندیدی به بار

نگشتی به نزد درخت آشکار

از آن جایگه رفت خّرم روان

به پیش آمدش ژرف رودی روان

چو خور برکشیدی به خاور فرود

سوی باختر رفتی آن ژرف زود

چو از باختر باز برتافتی

سوی خاور آن آب بشتافتی

مر آن را ندانست کز چیست کس

شدن روز و شب، بازگشتن ز پس

دو روز از شگفتی همان جا بماند

چو لختی برآسود لشکر براند

یکی پشته دید از گیا حله پوش

بر او سبز مرغی گرفته خروش

خوش آواز مرغی فزون از عقاب

کجا خشک دشتی بدو دور از آب

وی از بهر مرغی بدی آبکش

شدی حوصله کرده پر آب خوش

یکی پشته جستی سراندر هوا

نشستی براو بر کشیدی نوا

که تا هر که مرغی بدی آب جوی

برش تاختندی به آواز اوی

مر آن مرغکان را همه آب سیر

بکردی، پس از پیشه رفتی به زیر

دگر چند که دید یک سو ز راه

نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه

به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی

هم از رنگش استاده آبی به جوی

بر راغشان نیستان و غیش

رَم شیر هر سونش از اندازه بیش

یکی گلبن تازه در نیستان

گلش چون قدح در کف می ستان

هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی

شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی

گرش بیم بودی ز شیر نژند

چو بر شیر رفتی نکردی گزند

اگر چه بدی گلش پژمرده سخت

چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت

به می درفکندی شکفته شدی

دگر باره گلهاش کفته شدی

همه نیسان گشت گرد دلیر

به شمشیر بفکند بسیار شیر

دگر مرغکان دید همچون چکاو

همه بانگ رفت از بر چرخ گاو

میان آتشی بر کشیده بلند

خروشان و غلتان درو بی گزند

از آن پهلوان را دو رخ برفروخت

کز آتش همی پّر ایشان نسوخت

به ژوها شنیدم که باشد چنین

جز از بیم شروان دگر نیست این

چنین گفت داننده ای زآن سپاه

که شهری است ایدر به یک روزه راه

به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ

گشادن نیارند از این مرغ هیچ

که آتش براو برفروزدش زود

گرد نعره ز آن آتش تیز و دود

دو هفته چنان چون سمندر بود

ندارد غم ار بآتش اندر بود

کشندش سبک هر که آرد به دست

بدان شهر خوانندش آتش پرست

از آن برد چندی ز بهر شگفت

وز آن دشت روز دگر برگرفت

شد آنجا که گیرد همی روی بوم

ز بهر محیط آب دریای روم

ازین سو بدان سوی دیگر کشید

سوی مرز شیزر سپه در کشید

چنان دید دریا ز بس موج تیز

که بر هم زدی گیتی از رستخیز

تو گفتی زمین رزم سازد همی

سپه ساخت بر چرخ بازد همی

شدست ابر گردش به کین تاختن

سوارانش کوه اند در تاختن

ز شبگیر تانیم شب در خروش

دریدی همی چرخ را موج گوش

ستادی گه نیمشب چون زمین

بدی تاسپیده دمان همچنین

در آن شورش آمد همی زی کنار

شکسته شدی خایهء بی شمار

که هر یک سر موج را تاج بود

به بالا مه از گنبد عاج بود

نه آن خایه دانست کس کز کجاست

نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست

همان جا دگر دید چند آبگیر

پر از مردم خرد همرنگ قیر

که گرز آن یکی ساعتی دور از آب

بماندی، بمردی هم اندر شتاب

دگر جانور دید چندان هزار

که میگشت بر گرد دریا کنار]

شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر

ز دریا برآید یکی جانور

ز زردی همه پیکرش زرّ فام

درفشان چو خورشید هنگام بام

تن آنجا که خارد به سنگ اندرون

زمین گردد از موی او زرّ گون

برد هر کسی جامه بافد از وی

چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی

ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد

کس اش باز نشناسد از زرّ زرد

از او کمترین جامه شاهوار

به ارزد به دینار گنجی هزار

یکی جامه ز آن تا ببردی به گنج

به کف نآمدی جز به بسیار رنج

جهان پهلوان داشت ز آن جامه شست

که ناید به عمری یکی ز آن به دست

چهل روز نزدیک دریا کنار

شب از بزم ناسود و روز از شکار

در آن مرز بد بیشه بید وغرو

میانش بنی نوژ برتر ز سرو

درو رسته گل صدهزاران فزون

سپیدش گل و برگ زنگارگون

هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی

شدی مست وخواب او فتادی بر اوی

چو بغنودی آن کار دیدی به خواب

کزو شست باید همی تن به آب

ببوئید و شد هر کس از خواب سست

وز آن خواب تنشان ببایست شست

سوی اندلس برد از آن جا سپاه

که آرام نآورد روزی به راه

بر اندلس باز دل شادکام

برآسود یک هفته با بزم و جام

سر هفته برداشت و جایی رسید

کهی چند راهمبر مه بدید

پر از برف هر که ز بن تا به تیغ

برافراز هر که یکی تیره میغ

به سرما و گرمای سخت شگرف

بر آن کوه ها میغ بودی و برف

بر آن برف بد جانور مه ز پیل

چو مشکی پر از آب همرنگ نیل

گشادند و خوردند هر کس همی

از آن آب خوش شان نبد بس همی

سپه گرد هر کوه بشتافتند

بسی کان سیم سره یافتند

همه در دل سنگ بگداخته

چو آب فسرده برون تاخته

به خروار بردند از آن هر کسی

دگر نیز از ایشان سرآمد بسی

سپهبد هیونان سرکش هزار

به صندوق ها کرد از آن نقره بار

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

وز آن جا سپه برد زی قیروان

که گیرد به تیغ از فریقی روان

بَر مرز افریقیه با سپاه

چو آمد، شد این آگهی نزد شاه

که ضحاک از ایران سپاهی به جنگ

فرستاد و، اینک رسیدند تنگ

همانا که افزون ز پنجه هزار

سواراند کین جوی و خنجر گزار

مِه از پیل گردیست سالارشان

طرازنده رزم و پیکارشان

دلیری که چون رأی جوشن کند،

ز خنجر به شب روز روشن کند

به روبه شمارد گه شور شیر

دو پیل آرد آسان به یک زور زیر

چو گرددسوار، از بلندی سرش

از ابر اوفتد زنگ بر مغفرش

بود با کمند از بر پیل مست

چو بر کوه شیر اژدهایی به دست

به سر برزند خنجر مغز کاو

برآهنجد از پشت ماهی و گاو

یکی دیو دژخیم چون منهراس

ببست و جهان کرد ازو بی هراس

چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ

شود چیر اگر سستی آری به جنگ

نمد زود برکش چو شد ز آب تر

که تا بیش ماند گرانبارتر

جهان زین خبر بر شه قیروان

چنان شد که همگونه شد قیروان

بدندش سه سالار فرمانگزار

یکی را سپرد از یلان صدهزار

درفش و کله دادش و اسپ و ساز

فرستاد مر جنگ را پیشباز

بر شهر فاس این دو لشکر به هم

رسیدند، بر منزلی بیش و کم

همان گه فرستاده ای ره شناس

ز سالار افریقی از شهر فارس

بر پهلوان با پیامی درشت

بیامد شتابنده، نامه به مشت

چنین گفت کز رأی مرد خرد

رَهِ باد ساری نه اندر خورد

کس از باد ساری دلاور مباد

که بدهد سر از باد ساری به باد

سپه را چو مهتر سبکسر بود

شکستن گهِ کین سبکتر بود

ترا جنگ با شاه ما آرزوست

گمانی بری کاو زبون چون بهوست

ندانی که چون او شود رزم کوش

زمانه به زنهار گیرد خروش

سر خنجرش خون کند آب ابر

سم چرمهش داغ چرم هژبر

کدامین دلاور که در کینه گاه

به پیشانی اش کرد یارد نگاه

چو باشد یکی تیغ در مشت او

به از چون تو سیصد یک انگشت او

تبه کردی از خیرگی رأی خویش

به گور آمدستی به دو پای خویش

ولیکن کنون کآمدی با سپاه

به هنگام پیش آی و زنهار خواه

از آن پیش کت بسته زی شهریار

برم، پوزشت نآید آن گه به کار

چو بشنید ازینسان سپهدار گرد

فرستاده را دست دشنام برد

به خنجر زبانش ز بُن بست کرد

ز مویش ز نخ چون کف دست کرد

زبان بدش تیغی به گاه پیام

شد آن تیغش اندر زمان بی نیام

بیآمد یکی پیر کافور موی

ز پس باز شد کودکی خوب روی

چه کردن زبان بر بدی کامکار

چه در آستین داشتن گرزه مار

زبان را بپای از بداندیش و دوست

که نزدیکتر دشمن سرت اوست

چنین گفت دانا که با خشم و جوش

زبانم یکی بسته شیرست زوش

به بند خرد درهمی بایمش

که بکشدم ترسم چو بگشایمش

فرستاده را چون برینسان براند

همان گه سپه رزم را برنشاند

دهی بُد به راه اردیه نام اوی

یکی بیشه گردش پر از زنگ و بوی

همه بیشه زیتون و خرما درخت

درو لشکر دشمن افکنده رخت

بیامد به هنگام خورشید زرد

فروکوفت ناگاه کوس نبرد

ز هر سو پراکنده رزمی بساخت

سپه را ز بیشه به هامون بتاخت

شد از گرد ره شست گردان گره

گران کرد یال یلان را زره

برآمد از ایرانی و خاوری

نبردی که شد چرخ بر داوری

جهان بیشه شیر غرنده گشت

ز تیر ابر پُر مرگ پرنده گشت

ز توفیدن بوق و از بانگ تیز

همه بیشه بِد چون خزان برگ ریز

به خون در نهنگ از شنا داشتن

سته گشت و شیر از سر او باشتن

ز خنجر همه دشت خنجیر بود

کمند از یلان دام و زنجیر بود

یل پهلوان گرز کوشش به چنگ

همی جَست تیز و همی جست جنگ

به کین تا شب آمد همی جنگ کرد

شب تیره هم برنگشت از نبرد

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

شبی بد ز مهتاب چون روز پاک

ز صد میل پیدا بلند از مغاک

به هم نور و تاریکی آمیخته

چو دین و گنه درهم آویخته

زمین یکسر از سایه وز نور ماه

به کردار ابلق سپید و سیاه

مه از چرخ تابان چه از گرد نیل

به روز آینه تابد از پشت پیل

نماینده بر گنبد تیزپوی

دو پیکر تو گوئی چو زرینه گوی

چنان خیل پروین به دیدار و تاب

که عقدی ز لؤلؤ گسسته در آب

چو ترگی مه و گرد او شاد ورد

چو ناوردگاه یلی در نبرد

چو دریای سیمین روشن هوا

زمان و زمین کرده دیگر نوا

تو گفتی در ایوانی از آبنوس

مَه چارده بد یکی نو عروس

شب قیرگونش دو زلف بخم

ستاره ز گردش نثار درم

یکی فرش سیمین کشیده جهان

زمین زیر آن فرش یکسر نهان

بپوشیده شب بر پرند سیاه

یکی شعر سیمابی از نور ماه

برافروخته چهر ماه از پرند

در تیرگیش آسمان کرده بند

چو لوح زبرجد سپهر و ز سیم

ستاره برو نقطه و ماه میم

درین شب سپهبد میان بست تنگ

همی کرد بر نور مهتاب جنگ

پیاده همی تاخت هر سو که خواست

که را گرز کین زد دگر برنخاست

ز بس سر که تیغش همی کرد پخش

زمین کرد گلگون و مه کرد رخش

بدانسان ز گرزش قضا زار شد

که از پای بفتاد و بیمار شد

چنان مرگ گشت از سنانش به درد

که بر خویشتن نیز نفرین بکرد

ز دشمن سواری به برگستوان

همی تاخت مانند کوهی روان

همی زد چپ و راست شمشیر تیز

فکند اندر ایرانیان رستخیز

سپهبد به زیر درختی به کین

بد استاده، چون دید جست از کمین

گرفتش دم اسپ و برجا بداشت

ز بالای سر چون فلاخن بگاشت

هم از باد بنداخت صد گام بیش

دگر سرکشان را درافکند پیش

سپه را ز هر سو پراکنده کرد

ز سر هر مغاکی جراکنده کرد

وز آنجا به لشگرگهش بازگشت

برآسود و بد تا شب اندر گذشت

چو آهخت خور تیغ زرین ز بر

نهان کرد از او ماه سیمین سپر

کمربست گرشاسب بر جنگ و کین

نشاند از چهل سو سپه در کمین

زنای نبردی برآمد خروش

غو کوس در لشکر افکند جوش

دمید آتش از خنجر آبگون

چه آتش که تف جان بدش دود خون

هوا شد چو سوکی ز گرد نبرد

زمین چون پر از خون تن کشته مرد

ز بس گرد بر کرد گردون چون نیل

تو گفتی هوا بود پرزنده پیل

همه یشک و خرطوم پیلان زند

ز خشت دلیران و خم کمند

چنین گفت پس پهلوان با سپاه

که این بیشه بدخواه دارد پناه

گریزان یکی سوی هامون کشید

مگرشان از این بیشه بیرون کشید

یلان سپه پشت برتافتند

ز پس دشمنان تیز بشتافتند

پس از دشت و که خیل ایران زمین

زمین گشادند ناگه چهل سو کمین

گرفتندشان در میان پیش و پس

از ایشان نماندند بسیار کس

چه بر مرد اسپ و چه بر اسپ مرد

بد افتاده هر جای پر خون و گرد

همه دل خدنگ و همه مغز خاک

همه کام خون و همه جامه پاک

یکی درع در بر، سر از گرز پست

یکی را سر افتاده، خنجر به دست

بکشتند چندان که نتوان شمرد

گرفتن دیگر بزرگان و خرد

گرفتار گشت انکه سالار بود

چو دیدش همان گه سپهدار زود

بیفکند بینی و دو گوش مرد

به ده جای پیشانی اش داغ کرد

بدو گفت رو همچنین راهجوی

ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی

به تو این بدی ها که کردم، درست

مکافات آن بد سخن های توست

بدان گونه سالار زار و تباه

همی شد، دهی پیش اش آمد به راه

یکی پیرزن دید پالیزبان

ازو خواست تا باشدش میزبان

زن پیر نشناخت او را و گفت

اگر خورد خواهی و جای نهفت

گزارت نیارم که رز کن شیار

نگویم که خاک آور اندر کوار

زمانی بدین داس گندم درو

بکن پاک پالیزم از خار و خو

چنان کرد هر چند سالار بود

که بد گسنه و سخت ناهار بود

سبک جست کدبانوی گنده پیر

به هم نان و خرما و کشکین و شیر

بپرسید کار سپه شاه ازوی

چنین گفت کای شه پژوهش مجوی

من اینک چنین ام ز پیشت بپای

نه هوش و نه گوش و نه بینی بجای

و گر بازپرسی ز دیگر کسان

بخوردند دی مغزشان کرکسان

شه از غم دَر کینه را باز کرد

دگر ره سپه رزم را ساز کرد

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

وز آن سو جهان پهلوان با سپاه

بیآمد به یک منزلی کینه خواه

به خیمه بپوشید روی زمین

دبیر نویسنده را گفت هین

گشای از خرد با سر خامه راز

به افریقی از من یکی نامه ساز

سخن ها درشت آر از اندازه بیش

بخوانش به فرمان کمربسته پیش

نویسنده کرد از سخن رستخیز

به انگشت مر خامه را گفت خیز

شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر

پرستنده دست چابک دبیر

ز دیده همی ریخت باران مشک

به مژگان همی رفت کافور خشک

گهی شد سوی خانه آبنوس

گهی روی سیمین زمین داد بوس

نخست از سخن نام یزدان نگاشت

که گشت زمان بر دو گونه بداشت

سرانجام گیتی در آغاز بست

روان را به باد روان بازبست

خم چرخ جای خور و ماه کرد

زمین گوهران را گره گاه کرد

دگر گفت ضحاک شاه جهان

شنیدست کردارت اندر نهان

که خوبربد و جنگ و خون کرده ای

ز بند خرد سر به برون کرده ای

مرا مارکش خواندی و بدسرشت

ورا نام بردی به دشنام زشت

شدی سرکش ایدون که چون اهرمن

نبینی همی کس بر از خویشتن

کنون کآمدم رزم را خاستی

جز آن دیدی آخر که خود خواستی

به چونین سپه رزم سازی همی

به زور تن خویش نازی همی

ز کژی نشد راست کار کسی

به ناموس رستن نشاید بسی

نگه کن که بر منهراس دلیر

چه آوردم از گرز و بازوی چیر

گرفتمش تنها چو جنگ آمدم

که در جنگش از یار ننگ امدم

همه کشور روم تا بوم هند

به هم بر زدم تا به دریای سند

نه کس دید یارست برز مرا

نه برتافت که باد گرز مرا

کنون گر نگیری ره کهتری

نیایی بَر شه به فرمانبری

به خاک آرم از ماه گاه ترا

براندازم این بارگاه ترا

تنت پیش جنگال شیران برم

سرت بر سنان سوی ایران برم

به قرطاس بر شد پراکنده حرف

بسان صف ماغ بر سوی برف

چو نامه ز خامه به پایان رسید

سپهبد فرستاده ای برگزید

دگر داد چندی پیام درشت

فرستاده پوینده نامه به مشت

چو آمد به نزد شه قیروان

ورا دید خندان و روشن روان

در ایوانی از درّ تابان چو هور

زمین جزع و دیور زرّ و بلو

دو صد کنگره گردش افراشته

به یاقوت و در پاک بنگاشته

برابرش یک صفّه دیگر ز زر

زمین سیم و بامش ز جزع و گهر

چهل تخت زرین درو شاهوار

چه از زرّش پایه چه از زرّ نگار

میانش ستون چار بفراخته

سپید و بنفش از گهر ساخته

چنان هر ستونی که از رنگ و تاب

گرفتی ز دیدار او دیده آب

مهین مسجد قیروان را کنون

بماندست گویند از آن دو ستون

نهفته به زربفت چینی طراز

گشایندشان روز آدینه باز

برافراز تختی ز زر بود شاه

به کف گرز و بر سر ز گوهر کلاه

فرسته چو بایست نامه بداد

نویسنده بر شه همی کرد یاد

به چوگان فرهنگ پیر کهن

به میدان درافکند گوی سخن

بگفت آنچه بود از پیام درشت

تو گفتی که شمشیر دارد به مشت

برافروخت افریقی از کین و خشم

بپرداخت دل بر فرسته ز چشم

بفرمود تا دست سیلی کنند

به سیلی قفاگهش نیلی کنند

درودش سمن برگ پیری ز بن

برید از دهانش درخت سخن

به خواری و دشنام و زخمش براند

دو سالار بودش ز لشکر بخواند

دو ره صد هزار از دلیران خویش

بدیشان سپرد و فرستاد پیش

فرسته بر پهلوان شست پگاه

خبر دادش از کار شاه و سپاه

ز کینه به خون پهلوان شست چنگ

سبک با سپه شد پذیره به جنگ

دو لشکر برابر چو صف ساختند

درفش از بر مه برافراختند

شد از مهره بر مهر گردون خروش

دم نای در گیتی افکند جوش

زمین با مه از گرد انباز گشت

ز خاور ز بس بیم خور بازگشت

شد از سهم پیچان نهنگ اندر آب

به که بچه بگذاشت پرّان عقاب

دو لشکر به یک ره به هم بر زدند

گهی گرز کین گاه خنجر زدند

ز بس کشته چرخ انبه جان گرفت

ز بس خون دل خاره مرجان گرفت

ز گردان خاور سواری چون ابر

برون تاخت با خشت و با خود و گبر

صف خیل ایران پراکنده کرد

کجا تاخت هامون پرافکنده کرد

چو آمد بر پهلوان سپاه

ورا دید بر پیل در قلبگاه

بر او خشتی از گرد بنداخت تفت

تو گفتی ستاره ز گردون برفت

نیامد گزندی به گرد دلیر

هم آن گه ز پیل ژیان جست زیر

گربیانش با دست و خنجر به مشت

گرفت و ، ز زین زد بکشت

هم از جای تن بر سپه برفکند

همه شیب و بالا تن و سر فکند

بدین دست نیزه، بدان تیغ تیز

به هر دو همی جست رزم و ستیز

به نیزه ز پیل و ، به خنجر ز زین

پلان را همی زد نگون بر زمین

دو سالار افریقی از جنگ او

بماندند بیچاره در چنگ او

سپه نیز ترسنده گشتند پاک

ز خون همچو شنگرف شد روی خاک

یکی زآن دو سالار هشیارتر

خردمند تر بود بیدار تر

به دل گفت کز شاه شد تاج و تخت

همین پهلوانست پیروز بخت

کنون پیش از این کاین کشفته سپاه

شکست آرد و کار گردد تباه

بَر پهلوان رفت باید مرا

کز او هر چه خواهم برآید مرا

هر آن کاو به هر کار بیند ز پیش

پشیمان نگردد ز کردار خویش

بتر کار را چاره باید گزید

که آسان ترین چاره آید پدید

سبک با تنی صد سران سپاه

بَر پهلوان رفت زنهار خواه

بسی چیز دادش جهان پهلوان

پذیرفت شاهیش بر قیروان

همان گه به کین با سپه حمله برد

هر آن کس که بود از دلیران گرد

ز کشته چنان گشت بالا و پست

که هامون ز مرکز فروتر نشست

به قلب آنکه سالار بد کشته شد

بداندیش را بخت برگشته شد

سواران بریدند بر گستوان

فکندند خفتان و خنجر گران

یکی خواست زنهار و دیگر گریخت

دلاور ز بد دل فزونتر گریخت

چنین تا در قیروان ز اسب ومرد

همه کشته بد راه پر خون و گرد

ز بس خون که هر جای پاشیده شد

زمین همچو روی خراشیده بود

چو آورد چرخ از ستاره سپاه

شب قیرگون شد گروس سیاه

مه اندر کمان برد سیمین سپر

میان بست جوزا به زرین کمر

سپهبد بر مرز شهر ودود

بزد خیمه تا لشگر آمد فرود

بر افریقی از غم جهان تنگ شد

دگر ره سوی چارهء جنگ شد

همه شب به کار سپه ساختن

نپرداخت از گنج پرداختن

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

 

گرفتند از آنجای راهِ دراز

جزیری پدید آمد از دور باز

یکی مرد پویان ز بالا به پست

خروشان گلیمی فشانان به دست

چو دیدند بُد ز اندلس مهتری

به پرسش گرفتندش از هر دری

چنین گفت کز بخت روز نژند

مرا باد کشتی بایدر فکند

ازین کُه دمان نره دیوی شگفت

برون آمد و کشتی ما گرفت

دو صد مرده بودیم نگذاشت کس

همه خورد و من مانده‌ام زنده بس

سپهبد مرورا به کشتی نشاست

به کین جستن دیو، خفتان بخواست

گرفتند لشکر به یک ره خروش

که او منهراس است، با او مکوش

که با خشم چشم ار بر آغالدت

به یک دَم همه زور بفتالدت

دژ آگاه دیوی بدو منکرست

به بالا چهل رش ز تو برترست

به سنگی کند با زمین پست کوه

سپاه جهان گردد از وی ستوه

چو غرّد برد هوش و جان از هژبر

ز دندان درخش آیدش وز دم ابر

به جستن بگیرد ز گردون عقاب

نهنگ آرد از ژرف دریای آب

بدین کوه شهری بدُست استوار

درو کودک و مرد و زن بی‌شمار

ز مردم وی آن شهر پرداختست

نشمین به غاری درون ساختست

چو بیند یکی کشتی از دور راه

بگیرد، کند مردمان را تباه

ز دریا نهنگ او به خشکی برد

به خورشید بریان کند پس خورد

چو جان شد به در باز ناید ز پس

ز مادر دوباره نزادست کس

سپهدار گفت از من آغاز کار

خود این رزم کرد آرزو شهریار

ازین زشت پتیاره چندین چه باک

همین دم ز کوهش کشم در مغاک

جز از بیم جان گردگر نیست چیز

چنان چون مرا جان و راهست نیز

به شیری توان شیر کردن شکار

به گرد سواران رسد هم سوار

بسی لابه کردند و نشنید گرد

پیاده برون رفت و کس را نبرد

همی گشت بر گرد آن کوه برز

به بازو و کمان و، به کف تیغ و گرز

به ناگه بدان دیوش افتاد چشم

ورا دید در ژرف غاری به خشم

یکی جانور کونه پر جنگ و جوش

که هرکش بدیدی برفتی ز هوش

چو شیرانش چنگال و چون غول روی

به کردار میشان همه تنش موی

دو گوشش چون دو پرده پهن و دراز

برون رسته دندان چویشک گراز

ستبری دو باز و مه از ران پیل

رخش زرد و دیگر همه تن چو نیل

همی ریخت غاز از غرنبیدنش

همی شد نوان کُه ز جنبیدنش

ز صدرش فزون ماهی خورده بود

ز پیش استخوان‌هاش گسترده بود

دل شیر جنگی برآورد شور

به یزدان پناهید و زو خواست زور

گشاد از خم چرخ تیری به خشم

زدش بر قفا، برد بیرون ز چشم

غریوی برامد از آن نرّه دیو

که برزد به هم غاز و که ز آن غریو

دمان تاخت کآید به بالا ز زیر

دَرِ غاز بگرفت گرد دلیر

به خنجر یکی پنجه بنداختش

در آن غاز هر سو همی تاختش

به هر گوشه کز غاز سر بر زدی

یکی گرزش او زود بر سر زدی

فغانی ز دیو و خروشی از وی

به خون غرقه دیو و به خوی جنگوی

نبودش برون راه کآید به جنگ

برو بر شد آن غاز زندان تنگ

ز خونش که شد در هوا شاخ شاخ

همی لاله رُست از شخ سنگلاخ

خروشش همی برگذشت از سپهر

دَمش آتش و دود بر زد به مهر

چو بیچاره شد کوه کندن گرفت

ز بر سنگ خارا فکندن گرفت

به هر سنگ کافکندی از خشم و کین

هوا تیره گردید و لرزان زمین

گرفته رهش پهلوان سپاه

همی داشت از سنگ او تن نگاه

گهی گرز کین کوفتش گاه سنگ

در آن غاز کرده برو راه تنگ

سرانجان سنگی گران از برش

فرو هشت کافشاند خون از سرش

تن نیلگونش و شی پوش گشت

چو کوهی بیفتاد و بی‌هوش گشت

سبک پهلوان پیش کآید به هوش

به غاز اندرون رفت چون شیر زوش

دو دست و دو پایش به خم کمند

فرو بست و دندانش از بُن بکند

گزید از سپه مرد بیش از شمار

به کشتیش بردند از آن ژرف غاز

همی غرقه شد کشتی از بار اوی

سپه خیره یکسر ز دیدار اوی

رسن‌های کشتی جدا هر کسی

ببستند بر دست و پایش بسی

چو هُش یافت هرگاه گشتی دمان

گسستی فراوان رسن هر زمان

زدی نعره‌ای سهمگین کز خروش

شدی کوه جنبان و دریا به جوش

جهان پهلوان پیبش دادآفرین

بسی کرد با مهر یاد آفرین

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

وز آنجای با لشکرش یکسره

به یک هفته آمد برِ قاقره

خبر زی جزیده شد اندر زمان

بیآمد برون لشکر بدگمان

بدیدند هفتاد کشتی به راه

همه بادبان بر کشیده به ماه

چو کوهی روان هر یکی بادوار

به هر کُه بر ابری ز بر سایه دار

چو در سبز دشتی سواران جنگ

ازو هر سواری درفشی به چنگ

چو بر روی گردون پراکنده میغ

همه میغ پر برق و تابان ز تیغ

سبک رزم را لشکر آراستند

به کوشش همه شهر برخاستند

برآمد به خشکی جهان پهلوان

بزد صف کین با دلاور گوان

غَو کوس و نای نبردی بخاست

زمین گرد شد گشت با چرخ راست

نبد راه ایرانیان زی گریغ

ز پس موج دریا بدون پیش میغ

بکردند رزمی گران بس شتاب

به خون بر زمین شد چون کشتی بر آب

صف از رمح دیوار نی بسته شد

ز هر گوشه پیکار پیوسته شد

به گردون رسید از بس آشوب جنگ

به دریا نهیب و به کوه آذرنگ

جهان نهره مرد جنگ گرفت

خور از رنگ خون چهر زنگی گرفت

نوند یلان بد عنان دار میغ

به کف بر درخش روان بار تبغ

ز پیکان‌ها خون به جوش آمده

کمان گوش‌ها نزد گوش آمده

ز شمشیر شیران پر از ماز ترگ

ز گرز دلیران به پرواز مرگ

سواران ز خون لاله کردار چنگ

پیاده چو مصقول دامن به رنگ

ز بس تن به شمشیر بگذاشته

چنان ژرف دریا شد انباشته

یکی میغ بست آسمان لاله گون

درخش وی از تیغ و باران ز خون

شه قاقره تاخت از قلبگاه

پیاده بَرِ پهلوان سپاه

گران استخوان شاخ ماهی به دست

زدش بر سپر خرد بر هم شکست

نیامد به گرد سپهبد گزند

سبک جست چو نرّه شیری ز بند

چنان زدش بر گردن از خشم تیغ

کجا سرش چون ماغ شد بر به میغ

گریزان شد آن لشکر قاقره

نه شان میمنه ماند و نه میسره

دلیران ایران به خشم و ستیز

پی گردشان برگرفتند تیز

بکشتند از ایشان کرا یافتند

به تاراج زی شهر بشتافتند

به غارت همه شهر کردند پاک

به شمشیر کردند خلق‌اش هلاک

گرفتند چندان بی اندازه چیز

که نادید کس هم بنشیند نیز

هم از سیم و گوهر هم از زرّ و مشک

هم از عود ترهم ز کافور خشک

سوی کاخ شه سر نهادند زود

به تاراج بردند از آن هر چه بود

چه جفتش چه خوبان آراسته

چه از بی کران گونه گون خواسته

یکی کاخ دیدند نو شاهوار

به زرّ و گهر کرده بکسر نگار

ز عنبر یکی باره دیوار بام

زمین سوده کافور و دَر عود خام

بکندند و بومش بر انداختند

همه کاخ و ایوان بپرداختند

اسیران ایران گره را ز بند

گشادند، نادیده یک تن گزند

ز شهر دگر هر چه آورده بود

اگر خواسته بود اگر برده بود

چهل کشتی از وی بینباشتند

وز آنجا زَهِ طنجه برداشتند

خکخ طنجه از شادی آذین زدند

به ره کلّه از دیبه چین زدند

جهانی به نظاره منهراس

گرفته ز دیدنش هرکس هراس

چپ و راست هر سوش دو زنده پیل

وی اندر میان همچو کوهی ز نیل

روان چار کوه‌اند گفتی بپای

ببسته به یک میل جنبان ز جای

دو بازو به زنجیرها کرده بند

به هم بسته در پای پیلان زند

به پیلان بر از زورش آسیب کوس

غریوش چو اندر که آوای کوس

ز بانگ و دمش هر کجا شد به راه

زمین بود جنبان و گردون سیاه

همه راه تا خانه شهریار

بُد از زرّ و دُر پهلوان را نثار

ز بس گوهر اندر کنار و به خم

همه پشت جنبندگان بُد به خم

بدون هرکس از خرمی سور کرد

کز ایشان بدِ دشمنان دور کرد

یکی مه سپهبد بر شاه بود

که رفتنش چون سر ماه بود

به شاه و بزرگانش هر گونه چیز

ببخشید و هر بدره کآورد نیز

دگر پیش یکسر بزرگان و خرد

خطی کرد بر شاه و او را سپرد

به پیمان که چون باشدش کام و رای

فرستد ز گنج آن همه باز جای

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

چو بر سیستان پهلوان گشت شاه

براوج سپهر مهی گشت ماه

همه ساز شهرش نکو کرده شد

برو دست فرمانش گسترده شد

زکارش بد ونیک بی گاه و گاه

همی شد خبر نزد ضحاک شاه

بدو تیره شد رایش اندر پسیچ

ولیکن نیارستش آزرد هیچ

سوی سیستان رفت تا بنگرد

یکی پیش آب زره بگذرد

زنزل و علف آنچه بایست ساز

سپهبد برون برد و شد پیشباز

چوشه را بدید آمد از پیل زیر

گرفتش به بر شاه و پرسید دیر

سپهبد رکابش ببوسید و جست

به دندان پیل اندر آویخت دست

چو چابک سواری به اسپ نبرد

زهامون به پیل اندرآمدچو گرد

نگه کردشاه آن یلی بال و بُرز

به کف کوه کوب اژدها سارگرز

به زیر اندرش زنده پیلی چوکوه

زبس بار خفتان وترکش ستوه

به دل چاره ای گفت باید گزید

که این را کند دشمنی ناپدید

جهان بامن ارپاک دشمن بود

ازآن به که این دشمن من بود

بزد خیمه گردلب هیرمند

برآسود با خرمی روزچند

هم اثرط ز زوال شدآراسته

بسی ساخته هدیه و خواسته

چویک هفته گرد گلستان و رود

ببودندبا بزم و رود وسرود

به شبگیر کردند رأی شکار

که بُد روزنخچیر و گاه بهار

رُخ باغ بُد زابر شسته به نم

فشانان ز گل شاخ برسر درم

زدرد خزان در دل زاغ زیغ

هوا بسته از لشکر ماغ میغ

شده لاله از ژاله پُر دُر دهن

زپیروزه پوشیده گل پیرهن

زمیغ روان چرخ چون پرچرغ

برآواز رامشگر ازمّرغ مُرغ

تو گفتی هوانافه کافد همی

زمین حلهً سبز بافد همی

بُد آکنده هامون و گردون همه

زمرغان چفاله زغرمان رمه

بُداز گرد اسپاه سیه گشته هور

به خم کمند یلان یال گور

سگ از گرد خرگوش اندرستیز

دویک گاه درحمله،گه در ستیز

به چنگال کاروان یکی دشت خشک

یکی خاک بویان چو عطار مشک

گشاده کمین یوز برآهوان

چون دزدی گه حمله بر کاروان

زچنگال پرخونش جای کمین

شده لاله در لاله روی زمین

زسم گوزنان زمین جزع رنگ

وشی گشته ریگ و شخ ازخون رنگ

نشسته برآهو عقاب دلیر

چو براسپ گردی ناورد چیر

دل تیهو از چنگ طغرل به داغ

رباینده باز از دل میغ ماغ

زشاهین و چرغ آسمان بسته ابر

رمان ازغو طبل بازان هژبر

ازافکنده نخچیر بی راه و راه

پراز کشتگان دشت چون رزمگاه

گهی باده برکف به بانگ رباب

گه از ران گوران بر آتش کباب

زهر تیغ کُه دیده بان با غریو

زبس گرد گردان گریزنده دیو

سپهبد پیاده همی تاختی

به راه گوزنان کمین ساختی

چوتنگ آمدندی بجستی زجای

گرفتی سروشان فکندی زپای

سروی دوناگه گرفت ازکمین

همی زدز خشم این برآن آن براین

زبس کوفتن زور تنشان ببرد

سروگردن هردو بشکست خرد

چنین پیش ضحاک چندی گرفت

برو آفرین خواند شاه از شگفت

به دل گفت تا زو نبینم گزند

ازین کشورش دور باید فکند

به باغ آمدند آن گه از دشت و باغ

که بود از در شادی و بزم باغ

نخستین شکستند برخوان خمار

پس از بزم و رامش گرفتند کار

شداز ناله آن پیر سغدی به جوش

که نافش بخاری برآرد خروش

همان زاغ گون هندون هفت چشم

برآورد فریاد بی درد و خشم

گهی زندواف و چکاوک بهم

سراینده دستان همی زیرو بم

قدح چون مه اندر کف سرکشان

برآن مه زگل شاخ پروین فشان

بزرگان رده ساخته برچمن

میان سنبل و شنبلید وسمن

دودیده به خوبان مشکین کله

به بلبل دوگوش وبه کف بلبله

گه خرّمی شاه با فر و کام

به یاد سپهدار برداشت جام

به نخچیر وبزم وبه نیروی تن

فراوانش بستود درانجمن

توی گفت ازایزد دلم را امید

هماز بخت توفرخی را نوید

به تو دارم ایمن دل خویش را

به گرزتو ترسان بداندیش را

زنام توام کام و آرایشست

زرنج توام نام و آسایشست

زبهرم فدا کرده ای خویشتن

به هرسختیی داشته پیش تن

شکستم به توهرکه بدخواه بود

به جنگ ارکنارنگ اگر شاه بود

کنون نیست بامن گزارنده کین

جز افریقی از بوم خاورزمین

که گوید زشاهان کس ام یار نیست

به مردی چومن نامبردار نیست

چودورم زگفتن بود پرفسوس

چو نزدیک باشم بود چاپلوس

ترا راهزن خواند و مارکش

مرا دید مردم خور خیره هش

کنون باید این رزم را ساختن

توانی مگر کین ازاو آختن

همان دیوکش منهراس است نام

مگر کزکمند توآید به دام

گراین کار بدهد گرو گرترا

زشاهی مرا نام و دیگر ترا

سپهبد چنین گفت با شهریار

که اندرجهان مرترا کیست یار

همی آفتاب فلک فروتاب

زتاج تو گیردچو مه زآفتاب

زمان بنده کردار رنجور تست

زمین گنج و خورشید گنجور تست

زسیصدچو افریقی و منهراس

به فرّت نیارد دل من هراس

هماکنونچوآهنگراهآورم

سر هردوشان پیش شاه آورم

چو از می گران شد سر باده خوار

سته گشت رامشگر و میگسار

زبستان پراکنده شدانجمن

همان باگل و می چمان برچمن

نشست ازنهان با پدر پهلوان

به تدبیرره تا شدن چون توان

زمهرش پدر گشت بادرد جفت

زشاه این نبایست پذرفت گفت

که هرکار کاو با تو گوید همی

زترس تو مرگ توجوید همی

بخوان بر زمهمانت نوگر کهن

زسیصد یکی راست مشنو سخن

نباید بُد ایمن به نیروی خویش

که ناید به هنگام هرکار پیش

گرت زور باشد زپیلان بسی

بودهر به زور از تو افزون کسی

رهی سخت دشوار ششماهه بیش

همه کوه و دریاو بیشست پیش

سپاهی هزاران فزون از هزار

سپهکش چو افریقی نامدار

هم اندرکف منهراس اژدها

گرافتد به چاره نگردد رها

یکی نرّه دیوست پرخاشجوی

که هرکش ببیند شود هوش ازوی

زگردون عقاب آرد،از کُه پلنگ

زبیشه هژبر و،زدریا نهنگ

چوسه بازیک مرد پهنای اوست

چهل رش درازای بالای اوست

مرا نیز یک باره پیری شکست

شکستی که هرگز نشایدش بست

ربود ازسرمن سمور سیاه

به جایش نهاد از حواصل کلاه

یکی دست پیری بزد بربرم

که تاج جوانی فکند از سرم

به روزجوانی به زور دوپای

چو باد بزان جّستمی من ز جای

زپیری کنون گاه خیز و نشست

همی پای را یار باید دو دست

به تیری زدم سخت گشت زمان

کزآن تیر شدتیر پشتم کمان

نویدیست پیری که مرگش خرام

فرستست موی سپیدش پیام

کسی را کجا زندگانی بود

زخُردی امید جوانی بود

امید جوان تا بود پیر نیز

به جز مرگ امید پیران چه چیز

سپهبد به مژگان شد ابربهار

به پاسخ دژم گفتش انده مدار

ندار غم از پیش دانش پذیر

به چیزی که خواهد بُدن ناگزیر

سراز پیری ارچه شودخشک بید

زیزدان نباید بریدن امید

نه هرکاو جوان زندگانیش بیش

بسا پیر مانده و جوان رفت پیش

به خانه نشستن بود کار زن

برون کار مردان شمشیرزن

تن رنج نادیده را ناز نیست

که باکاهلی ناز انباز نیست

نشاید مهی یافت بی رنج و بیم

که بی رنج نارد کس از سنگ سیم

به دریای ژرف آنکه جوید صدف

ببایدش جان برنهادن به کف

بزرگی یکی گهر پربهاست

ورا جای درکام نر اژدهاست

چو خواهی سوی آن گهر دست برد

اگر مه شوی گر بخایدت خرد

به یک هفته زآن پس همه کار راه

بسازید وشد پیش ضحاک شاه

ستودش بسی شاه و چندی نواخت

ببایستِ او کارها را بساخت

بدادش هیون دو کوهان هزار

همه بارشان آلت کارزار

هزار دگر خیمه گونه گون

به برگستوان پیل سیصد فزون

دو صد تیغ وصدبدره دینار گنج

زدیبا شراع وسراپرده پنج

چهل خادم از ریدگان طراز

هزار اسپ جنگی به زرینه ساز

چو پنجه هزار از یلان سپاه

ببد پهلوان شاد و برداشت راه

ز خویشان یکی را به جایش نشاند

سپه زی بیابان کرمان براند

سوی بابل آورد ضحاک روی

دگرسو سپهدار شدراه جوی

همه ره به هرشهر و آبادجای

بُدندش بزرگان پرستش نمای

چنین تا به نزدیک طنجه رسید

همه مرز دریا سپه گسترید

شه طنجه بُدسرکشی نامدار

همش گنج و هم لشکر بی شمار

زبر بر زمین سوی خاور درون

زیک ماهه ره داشت کشور فزون

چوآگه شد از پهلوان شاد گشت

پراکند نزل و علف کوه و دشت

گرامی پسر داشت هشتاد و پنج

همه درخور تاج شاهی و گنج

پذیره فرستادشان سربه سر

بسی گونه گون هدیه با هرپسر

همه شهر از آذین و دیبا و ساز

بیاراست چون گارگاه طراز

درایوانش سازید برتخت جای

میان بست چون بنده پیشش به پای

دو هفته همی داشتش میهمان

برافشاند گنجی دگر هرزمان

زبس گونه گون نیکویی های اوی

دل پهلوان شد بدو مهرجوی

چنین گفت کاین کردی از راه راست

که از کاردانان و شاهان سزاست

خوی هرکس از تخمش آید به بار

زگل بوی باشد خلیدن ز خار

خوی هرکس از گوهر تن بود

زگل بوی و از خار خستن بود

گراز هیچ سو دشمنی کینه جوی

ترا هست جایی به من بازگوی

که گر هست مه چون نبرد آورم

زگردون سرش زیر گرد آورم

هرآن کار کآن برنیاید به زر

برآید به شمشیر و زورو هنر

بدو گفت کایدر به دریا درون

پّسِ کشورم هفته ای ره فزون

جزیری بزرگست با رنگ و بوی

دو صد میل ره لاقطه نام اوی

دو ره صدهزار از یلان مرد هست

نکو روی لیکن همه بُت پرست

جز از چرم میشان نپوشد چیز

زبانی دگرگونه گویند نیز

گه رزم دارند خفتان و ترگ

زندان ماهی و کمیخت کرگ

بود گرزهاشان سر گوسفند

زده در سر دستواری بلند

به سنگ فلاخن ز صدگام خوار

بدوزند در خره میخ استوار

از ایشان یکی وز ماده به جنگ

زبونشان بود شیر جنگی به چنگ

نه از بیمشان سوی دریاست راه

نه از دستشان کشورم را پناه

به پیکارشان نیستم چاره چیز

نه زآهن سلیحی توان برد نیز

که کهشان همه سنگ آهن کشست

دری تنگ و ره در میان ناخوشست

درآن ره زکف تیغ و مِغفر زسر

بپّرد به کردار مرغ بپر

همه کوهش ازآهن گونه گون

سلیحست آویخته سرنگون

یکی مرد فرزانه زایران زمین

چنین گفت با پهلوان گزین

که گر سیر برسنگ آهن ربای

بمالی،نیاهنجد آهن زجای

به سرکه از آن پس چو شوییش باز

دگر ره کشد نزدش آهن فراز

کنون هرسلیحی که ار آهنست

اگر خنجر و ترگ، اگر جوشنست

به کشتی به سیر اندرون کن نهان

چنان کرد پس پهلوان جهان

ده و دو هزار از سپه بر شمرد

به هفتاد کشتی پراکنده کرد

دگر نزد عم زاده انجا بماند

ببرد انچه بایست و کشتی براند

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4422478
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث