به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

سَرِ هفته ز آن جا گرفتند راه

رسیدند زی خوش یکی جایگاه

جزیری که هفتاد فرسنگ بیش

پر از خیزران بود و پر گاومیش

از آن گاومیشان همه دشت و غار

فکندند ایرانیان بی شمار

بجز هندوان هر که خورد از سپاه

که خوردنش هندو شمارد گناه

گِرَد ماده را مادر و نر پدر

از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر

بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب

یکی دشت دیدند سر در نشیب

همه خاک او نرم چون توتیا

برو مردمی رُسته همچون گیا

سر و روی و موی و تن و پا و دست

چو اندام ما هم بر اینسان که هست

همه چیزشان بد نبدشان توان

چه باشد تن مردم بی روان

هم از آن گیاهای با بوی و رنگ

شناسنده خوانده ورا استرنگ

از آن هر که کندی فتادی ز پای

چو ایشان شدی بی روان هم به جای

به گاوان از آن چند کندند و برد

مرآن گاوکان کند بر جای مرد

از آن پس ز نیشکر و خیزران

ببردند و شد بار کشتی گران

براندند دلشاد سه روز باز

چهارم رسیدند جایی فراز

کهی پُر دهار و شکسته دره

دهارش همه کان زر یکسره

بسی پشه هر سو به پرواز بود

که هر پشه ای مهتر از باز بود

بسان سنان نیشتر داشتند

همی بر کژ آکند بگذاشتند

ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر

بکشتند سی مرد را بیشتر

همان مورچه بُد مِه از گوسپند

که در مرد جستی چو شیر نژند

نخستی ز سختی تنش خشت و تیر

فکندند از آن چند هر گرد گیر

ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند

نشیمنش را کان ِ زر یافتند

همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ

چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ

پراکنده در غار و که هر کسی

به کشتی کشیدند از آن زر بسی

ز بهر شگفتی همیدون به بند

ببردند از آن مور و زآن پشه چند

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

 

چو ده روز رفتند ره کمّ و بیش

جزیری دگر خرّم آمد به پیش

ز هر گوشه صد میل بیشه به هم

چه رمح و چه صندل چه عود و بقم

همه مردمش پاک برنا و پیر

به دیده چو خون و به چهره چو قیر

سَرِ بینی هر یک انداخته

بسفته درو حلقها ساخته

دل ِ پهلوان گشت از آن بد گمان

ز ملاّح پرسید هم در زمان

که این بدبدیشان چه بدخواه کرد

کِشان سفت بینی و کوتاه کرد

اگر تافتند این بزرگان ز راه

ز خردانش باری چه آمد گناه

بخندید ملاح و گفت از نخست

چنین آمد آیین ایشان دُرست

به فرزند ازین گونه مادر کند

کش آرایش زرّ و زیور کند

همان هفته بُرّد که جان آیدش

بسنبد به گوهر بیارایدش

ازین گر ترا جای بخشا یشست

به نزدیک ایشان از آرایشست

شنیدم ز دانای فرهنگ دوست

که زی هر کس آیین شهرش نکوست

بگشت آن همه کوه و بیشه سپاه

شگفتی بسی بُد به هر جایگاه

چه از کان ارزیز وز سیم و زر

چه ز الماس وز گونه گونه گهر

پراکنده سیماب در هر مغاک

چه در بوته بگداخته سیم پاک

بد از کهربا زرد گوهر در آب

درخشنده چون در سپهر آفتاب

هم از گوز هندی فراوان درخت

جهان کرده پر بانگشان باد سخت

که بر شاخشان مرد اگر صدهزار

شدندی ، نبودی یکی آشکار

از آن بوم و بر هر چشان رأی بود

ببردند و رفتند از آن جای زود

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

به دیگر جزیری رسیدند زود

کجا نام آن جای هدکیر بود

درو شهری آباد و شاهی بزرگ

سپاهی فراوان دلیر و سترگ

چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه

پذیره شدش در زمان با سپاه

بیاراست ایوان و بزم شهی

بسی گنج کرد از فشاندن تهی

ببودند یک هفته دل شاد خوار

به بازی و چوگان و بزم و شکار

سپدار با سروران سپاه

همی گشت روزی به نخچیرگاه

یکی بیشه دیدند پاک آبنوس

درو چشمه ای همچو چشم خروس

فراوان درو خیل ماهی به جوش

همه سرخ چون لشکر لعل پوش

ز هر سو سپه برگشادند دست

به ماهی گرفتن به دام و به شست

هر آن ماهیی کاو فتادی ز آب

بدو باد جستی شدی سنگ ناب

گرفتند از آن آزمون را بسی

نبد بهره جز سنگ با هر کسی

همان جای بُد مرغزاری فراخ

میانش درختی گشن برگ و شاخ

بلندیش بگذشته از چرخ تیر

فزون سایش از نیم پرتاب تیر

چوگاه خزان خاستی باد سخت

فروریختی پاک برگ درخت

همه برگ او یک یک اندر هوا

از آن پس به مرغی شدی خوش نوا

چو سرما پدید آمدی اندکی

از آن مرغ زنده نماندی یکی

همیدون به کُه بر یکی خانه دید

فرازش یکی قصر شاهانه دید

بپرسید کآنجا که دارد نشست

چنین گفت ملّاح دانش پرست

که هست این پرستشگهی دلپذیر

بتی در وی از سنگ همرنگ قیر

سر از پیش چون غمگنی داشته

دو تا پشت و انگشتی افراشته

چو خور بر کشد تیغ هر بامداد

زند بانگی آن بت ، کشد سردباد

چو دلداده یاری ز دلبر به رشک

زمانی همی بارد از دیده اشک

پرستندگان طاس دارند پیش

برد هر کس از اشک او بهر خویش

شود ز اشک او درد بیمار کم

ز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَم

و گر پنج گامی برندش ز جای

نه نالد ، نه گرید ، نه استد به پای

شد و دید نیز از شگفت آنچه بود

همه دید و ، ز آن جا برفتند زود

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

رسیدند نزدیک کوهی بلند

که بود از بلندش بر مَه گزند

بسی کان گوهر بدان کوهسار

همان دیو مردم فزون از شمار

گروهی سیه چهر و بالا دراز

به دندان پیشین چو آن ِ گراز

نه بر کوهشان مرغ را راه بود

نه نیز از زبانشان کس آگاه بود

به دریا زدندی چو ماهی شناه

به کشتی رسیدندی از دور راه

همه روز از الماس تیغی به کف

بدندی به هر جای جویان صدف

چو کشتی پدید آمدی هر کسی

شدندی به کف درّ و گوهر بسی

خریدندی آهن به درّ و گهر

نجستندی از بُن جز آهن دگر

ندانست کس بازشان راه است

کشان رأی چندان به آهن چراست

چو کشتی مهراج و ایران گروه

بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه

گهرهای کانی از اندازه بیش

ببردند با هدیه هر یک به پیش

به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز

ز هر کس خریدند و ، گشتند باز

دو لشکر از ایشان توانگر شدند

همه پاک با درّ و گوهر شدند

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

برفتند و آمد جزیری پدید

که آن جا به جز اژدها کس ندید

بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل

بیوباشتندی به دَم زنده پیل

ز زهرش همه کوه و هامون سیاه

دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه

یکایک پراکنده بر دشت و غار

زبان چون درخت و دهان چون دهار

یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام

دمان آتش از زخم دندان و کام

یکی زوکشان گیسوان گرد خویش

به سر بر سرو رسته چون گاومیش

سپهبد برآراست رفتن به جنگ

گرفتند دامنش گردان به چنگ

همی گفت هر کس که با جان ستیز

مجوی و مشو در دم رستخیز

بسی اژدهای دمان ایدرست

کز آن کش تو کشتی بسی مهترست

چه با اژدها رزم را ساختن

چه مر مرگ را بآرزو خواستن

همان نیز ملاّح فرزانه هوش

مشو گفت و بر جان سپردن مکوش

بدین گونه مارست کز زهر تاب

کند مرد را آرزومند آب

لبان کفته و تشنه و روی زرد

بود دل طپان تا بمیرد به درد

همان نیز مارست کز زهر و خشم

بمیرد هر آنکس برافکند چشم

وز آن مار کز دمش باد سموم

به مردار بر آید گدازد چو موم

دگر هست کز وی تن مرد خون

گرد جوش وز پوست آید برون

و ز آن هم که گر کشته زهراوی

کسی بیند ، او نیز میرد به بوی

همی بسپری روی دولت به پای

همی بر کنی بیخ شادی ز جای

سپهبد برآشفت و گفت از نبرد

مرا چرخ گردان نگوید که گرد

به یزدان که داد از بر خاک و آب

زمین را درنگ و زمان را شتاب

کزین جایگه برنگردم کنون

مگر رانده از اژدها جوی خون

نه بور نبردی به کار آیدم

نه زایدر کسی دستیار آیدم

بگفت این و ترکش پر از تیر کرد

بپوشید خفتان ، زره زیر کرد

سپر در برافکند با گرز و تیغ

برون رفت بر سان غرّنده میغ

سراسر شخ و سنگلاخ درشت

بگشت و از آن اژدها شش بکشت

به شمشیر تنشان همه ریزه کرد

سرانشان ببرّید و بر نیزه کرد

بیاورد تا دید یکسر سپاه

همی گفت هر کس که این کینه خواه

دلاور چه گردست از اینسان دلیر

که بر هر که رزم آورد هست چیر

اگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگ

بَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگ

همانروز کردند از آن کُه گذر

رسیدند نزد جزیری دگر

جزیری ز بس بیشه نادیده مرز

مرو را بسی مردم کشت ورز

گروه ورا پیشه پر خاش بود

درختان گل و کشتشان ماش بود

یکی مرده ماهی همان روزگار

برافکنده موجش به سوی کنار

ارش هفتصد بود بالای او

فزون از چهل بود پهنای او

دُمش بود بهری فتاده ز بند

ندانست انداز آن کس که چند

شده ده هزار انجمن مرد و زن

به نی پشتها بسته بر وی رسن

رسن ها سوی بیشه باز آخته

کشان بر درخت و گره ساخته

ز گردش همه هر دو لشکر به جوش

وزیشان رسیده به پروین خروش

زمان تا زمان خاستی موج سخت

گسستی رسن چند کندی درخت

کشیدند از آب اندورن همگروه

به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه

برو ز آن سیاهان ابر کوه و راغ

شد انبوه بر بوم چون خیل زاغ

بسی گوهر و زر بُد اوباشته

همه سینش از عنبر انباشته

بیامد کس ِ شاه برداشت پاک

برون کرد دندانش و زد مغز چاک

بسی روغن از مغز و از چشم اوی

گرفتند افزون ز سیصد سبوی

دگر هر چه ماند ، از بزرگان و خرد

ز بهر خورش پاره کردند و برد

بماند از شگفتی سپهبد به جای

بدو گفت مهراج فرخنده رای

که این ماهیست آن که خوانند وال

وزین مه بس افتد هم ایدر به سال

بود نیز چندانکه بی رنج و غم

بیوبارد این کشتی ما به دم

چو بینند کآید ز دریا برون

ز سهمش که کشتی کند سرنگون

ز بوق و دهل وز جرس وز خروش

رسانند بر چرخ گردنده جوش

به هر سوسک ترش دارند و تیز

بریزند تا زود گیرد گریز

همیدون یکی ماهی دیگرست

کزین وال تنش اندکی کمتر ست

کجا او گذشت ، این دگر ماهیان

گریزند و باشند تا ماهیان

یکی خُرد ماهیست با او به کین

چو دیدش جهد در قفاش از کمین

به دندان گشایدش در مغز راه

برآرد سر از درد ماهی به ماه

دگر هست مرغی به تن لعل رنگ

مِه از باز چون او به منقار و چنگ

مرین ماهی خرد را دشمنست

همه روز گردانش پیرامنست

چو بیند کش اندر قفا ره گشاد

درآید ، ربایدش ازو همچو باد

گر آن مرغ فریاد رس نیست زود

برآرد به سه روزش از مغز دود

به گیتی در از زندگان نیست چیز

کش اندر نهان دشمنی نیست نیز

یکی گفت دیگر ز کشتی کشان

که دیدم دگر ماهیی زین نشان

ز دریا فتاده به خشکی برون

درا زای او چار صدرش فزون

به کام اندرش کشتی لخت لخت

بدو در نه مردم بمانده نه رخت

شکمّش هم آن گه که بشکافتیم

یکی زنده ماهی دراو یافتیم

ز سی رش فزون بود از بیش و کم

بُدش ماهیی یک رش اندر شکم

همان ماهی خُرد بُد زنده نیز

ازین به شگفت ار بجویی چه چیز

شگفت خداوند چرخ بلند

به گیتی که داند شمردن که چند

به هر کاری او راست کام و توان

که فرمانش بی رنج دارد روان

ز خون تبه مشک بویا کند

ز خاک سیه جان گویا کند

پدید آورد تیره سنگی در آب

کند زو همان آب دُرّ خوشاب

به جایی که بایسته بیند همی

ز هر سان شگفت آفریند همی

بدان تا شگفتی چنین گونه گون

بود بر تواناییش رهنمون

بَر شاه آن جای از آن پس به کام

ببودند یک هفته با بزم و جام

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

چو سه روز بگذشت و شد راست باد

به کشتی نشستند و رفتند شاد

به دریا و خشکی ز کشتی کشان

هر آن کس که داد از شگفتی نشان

برفتند سیصد هزاران فزون

بدیدند از جانور گونه گون

چه برسان پرّنده و چارپای

چه هم گونه دیو مردم نمای

یکی را سه رو ، پای و چنگل هزار

یکی بهره را سر دو و چشم چار

یکی را دُم ماهی و چنگ شیر

دهان از بَرِ سینه و چشم زیر

یکی را تن اسپ و خرطوم پیل

رخش لعل و اندام همرنگ نیل

یکی را سر گاو و یشک نهنگ

یکی را تن مردم و شاخ رنگ

همه زین نشان گونه گون جانور

نمودند در آب با یکدگر

چنین تا کُهی کآن نه بس دور بود

سَر مرز او نزد فیصور بود

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

از آن کوه ملاح بگذشت خواست

سپهدار گفت این شتابت چراست

بمان تا برین گنگ باز از شگفت

چه بینیم کان یاد باید گرفت

بدو گفت ملاّح مفزای کار

که ایدر بود کرگدن بی شمار

به بالای گاوی پر از خشم و شور

یکی جانور مه ز پیلان به زور

سرو دارد از باز مردی فزون

سرش چون سنان تن چوز آهن ستون

به زخم سرو کُه درآرد ز پای

زند پیل را بر رباید ز جای

دلاور نبرد ایچ تیمار مرگ

میان بست بر جنگ و پیکار کرگ

بدو گفت کام من این بُد ز بخت

که پیش آیدم روزی این رزم سخت

کنون بور آهو تک کرگ دَن

کمان و کمین من و کرگدن

نبد باکم از ببر و از اژدها

بدینسان ددی را چه باشد بها

ز کشتی برون رفت بر زه کمان

یکی کرگدن دید کآمد دمان

چو نیزه سرو راست کرده بدوی

همان گه خدنگی یل نامجوی

بپیوست و ز آنسان در آهیخت زوش

که پیکان به ناخن بدو زه به گوش

زبان و گلوگاه و یک نیمه تن

فرو دوخت با گردن کرگدن

همه گنگ تا شب بدینسان بگشت

بیفکند از آن کرگدن سی و هشت

به خنجر سروشان بیفکند و برد

بَر شاه مهراج و او را سپرد

سپه پاک و مهراج گشتند شاد

بر او هر کسی آفرین کرد یاد

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

دو هفته خوش و شاد بگذاشتند

وز آن جا سپه باز برگاشتند

رسیدند نزد جزیری فراز

همه خار و خاره نشیب و فراز

ز هر سو درو مار چون خیل مور

زمین شوره ، آبش همه تلخ و شور

در آن شوره خرّم یکی گلستان

گلش هر یک از نیکوی دلستان

تو گفتی که رضوان ز باغ بهشت

ز هر گل کجا یافت آن جا بکشت

در آن گلستان چشمه ای روشن آب

خوش آبی به بویندگی چون گلاب

به گرد سپهدار مهراج گفت

که این چشمه دارد شگفتی نهفت

بفرمود تا چادری پیش اوی

ببردند پُر ز آن گل مشکبوی

کشیدند از افراز آن چشمه باز

همان گه زد آن چشمه جوش از فراز

ز جوشش سبک آتشی بر فروخت

بسوزید گل پاک و ، چادر نسوخت

سپهدار از آن کار پرسید چند

که هست ایزدی یا طلسمست و بند

بدو گفت مهراج کاندر جهان

نداند درستی کسی این نهان

کز آب آتش از چه فروزد همی

رهد چادر و گل بسوزد همی

بدان چشمه ژرف هم در شتاب

شدند آشنا بر کسان زیر آب

بگشتند و جستند هر سو پدید

کس از روی نیرنگ چیزی ندید

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

وز آن جا به کوهی نهادند روی

جزیری که اسکونه بُد نام اوی

کُهی پر گل گونه گون دامنش

ز نیشکر انبوه پیرامنش

چنان نار و نارنگ پر بار بود

کز آن هر دو یکی شتروار بود

ترنج از بزرگی چنان یافتند

که هر یک به ده مرد برتافتند

بر آن کُه رهی بود یک باره تنگ

حصاری بر افرازش ازخاره سنگ

میان حصار آبگیری فراخ

زگِردش بسی گونه ایوان و کاخ

در و بام هر خانه از عود و ساج

نگاریده پیوسته با ساج عاج

چنان بود هر سنگ دیوار اوی

که کشتی شدی غرقه از بار اوی

بسی گنبد از سنگ بُد ساخته

به سنگین ستون ها بر افراخته

که کوشای صد مرد زورآزمای

نه برتافتی ز آن ستونی ز جای

به گرشاسب مهراج گفت این حصار

زنی کرد و مردی به کم روزگار

به هر دو تن این کاخ ها کرده اند

چنین سنگ ها زین کُه آورده اند

به هندوستان نام این هر دو تن

بُد از ماربی مرد و مارینه زن

نبد یارگرشان درین کار کس

زن و شوی بودند هم یار و بس

سپهدار شد خیره دل کآن شنید

همیگفت کس زور ازینسان ندید

همانا که هر گنبدی را به کار

ببرداشتن مرد باید هزار

کجا این چنین زور و این کار کرد

چه داریم ما خویشتن را به مرد

بر آن کُه ز جندال وز برهمن

فراوان به هر گوشه دید انجمن

یکی را بپرسید و گفت این حصار

شما را ز بهر چه آید به کار

بر همن چنین گفت کاین جایگاه

نیایشگه ماست در سال و ماه

به یزدان بدینجای داریم روی

به گاه پرستش نتابیم روی

چو دارد کسی با کسی داوری

نیابد به داد از کسی یاوری

بدین خانه آیند هر دو به هم

نشینند و گویند هر بیش و کم

همان گه ستمگر به زاری شود

تبش گیرد و دیده تاری شود

نبیند دگر روشنی دیده را

مگر داد بدهد ستمدیده را

و دیگر چو بیمار افتد کسی

در آن دردمندی بماند بسی

بریمش درین خانه هنگام خواب

بشویند چهرش به مشک و گلاب

گرش بخش روزیست چون بُد نخست

بماند ، به سه روز گردد درست

وگر راه روزیش بست آسمان

ببرّد روانش هم اندر زمان

در آن خانه شد پهلوان از شگفت

بسی پیش یزدان نیایش گرفت

دو صد شمع در گرد او بر فروخت

به خروارها مشک و عنبر بسوخت

وز آن کوه با ویژگان سوی دشت

در آمد یکی گرد بیشه بگشت

ز ناگاه دیدند مرغی شگفت

که از شخّ آن کُه نوا بر گرفت

به بالای اسپی به برگستوان

فروهشته پر بانگ داران نوان

ز سوراخ چون نای منقار اوی

فتاده در آن بانگ بسیار اوی

برآنسان که باد آمدش پیش باز

همی زد نواها به هر گونه ساز

فزونتر ز سوراخ پنجاه بود

که از وی دمش را برون راه بود

به هم صد هزارش خروش از دهن

همی خاست هر یک به دیگر شکن

تو تگفتی دو صد بربط و چنگ و نای

به یک ره شدستند دستان سرای

فراوان کس از خوشّی آن خروش

فتادند و زیشان رمان گشت هوش

یکی زو همه نعره و خنده داشت

یکی گریه زاندازه اندر گذاشت

به نظّاره گردش سپه همگروه

وی آوا در افکنده زآنسان به کوه

چو بد یک زمان از نشیب و فراز

بسی هیزم آورد هر سو فراز

یکی پشته سازید سهمن بلند

پس از باد پرآتش اندر فکند

چو هیزم ز باد هوا بر فروخت

شد اندر میان خویشتن را بسوخت

سپه خیره ماندند در کار اوی

هم از سوزش و ناله زار اوی

به گرشاسب ملاّح گفت این شگفت

ز روم آمد ، آرامش ایدر گرفت

مرین را نه کس جفت بیند نه یار

ولیکن چو سالش برآید هزار

ز گیتی شود سیر وز جان و تن

بیاید بسوزد تن خویشتن

ز خاکش از آن پس به روز دراز

یکی مرغ خیزد چو او نیز باز

به روم اندر ایدون شنیدم کنون

که بر بانگ او ساختند ارغنون

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

همه کوهش از رنگ گل ناپدید

همه راغ پُر سوسن و شنبلید

زمین چرخ و ، ابرش بخار بهشت

هوا مشکبوی ، آب عنبر سرشت

تو گفتی بهار از پَی ِدین به کین

سپه کرد و آمد برون از کمین

کمان آزفنداق شد ژاله تیر

گل غنچه ترگ و زره آبگیر

شکوفه چو بر رشته کرده گهر

درختان چو طاووس بگشاده پر

هزاران رده دید گل هر کسی

ازین تازه گلهای ما مِه بسی

ستاک سمن بود زانسان ببر

که یک مرد بستم گرفتی به بر

گل رسته بُد شسته باران ز گرد

چو گیلی سپرها چه سرخ و چه زرد

بنفشه به بالای یکیّ درفش

ببر برگ هر یک چو جامی بنفش

همه لاله بُد رسته بیراه و راه

دو چندان که باشد عقیقین کلاه

ز بوی گل و سنبل و ارغوان

همی گشت فرتوت از سر جوان

به گیتی نشانی نداد آدمی

جزیری بدان خوشیّ و خرّمی

چنین داستان بود از آن بوم و رُست

که یک سال هرک ایدر آرام جست

هزاران اگر نوبهاران و تیر

برآید ، نه بیمار گردد نه پیر

خروشان بسی مرغ بُد در هوا

همه خوب رنگ و همه خوش نوا

خدنگ از کمان پهلوان کرد راست

از آن مرغ چندی بیفکند خواست

بدو گفت ملاّح کای ارجمند

مرین و مرغکان را نشاید فکند

که در ژرف دریا هر آنجایگاه

که ناگه شود کشتیی گم ز راه

به سوی ره این مرغ با خشم و جوش

همی دارد از پیش کشتی خروش

که تا بر پی بانگ و پرواز اوی

برانند کشتی برآواز اوی

کجا مار بینند و نیز از نهنگ

بدرّندش از هم به منقار و چنگ

گرفتند از آن زنده چندی شکار

مگر از پی کشتی آید به کار

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4422847
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث