ای روشنی دیده بینا چونی
ای بلبل خوش لهجه گویا چونی
تن های همه فدای تنهایی تو
تا در لحد تنگ ، تو تنها چونی
ای روشنی دیده بینا چونی
ای بلبل خوش لهجه گویا چونی
تن های همه فدای تنهایی تو
تا در لحد تنگ ، تو تنها چونی
ای احمد دلخسته تو با ما چونی
وای تازه گل خّرم رعنا چونی
ما بی تو چو پروانه ز بی پروایی
ای چشم و چراغ ما تو بی ما چونی
ای مرگ چه گویم که چه ها ساخته ای
پرداخته ای هر آنچه پرداخته ای
بس تخت سلاطین که به هم برزده ای
بس تاج ملوک کز سر انداخته ای
ای صبح ندانم که چه در یافته ای
مشکین قصب از بهر که بشکافته ای
خورشید عفاک الله از آنروز که گرم
بر تشنه لبان کربلا تافته ای
نازکتر از آبی تو نه از آب و گلی
از جان و دلی از آنکه در جان و دلی
گر کام دل من ندهی از لب خویش
بس خون دلم بریزی از من بحلی
از چار بلا که دور باد از خانه
پرهیز کنند مردم فرزانه
از دیوار شکسته و گاو سترگ
از زال سلیطه و سگ دیوانه
از نشو و سحاب شد زمین سبزه نمای
وز بوی عبیر شد هوا نافه گشای
از لاله زرد و سرخ بر پشته کوه
عالم علم دو رنگ بر کرد بپای
اکنون که نماند مایه حشمت و جاه
آمد اجل و گرفت ما را سر راه
کردیم دراز پای بر بستر مرگ
چون دست تصرف ز تعلق کوتاه
چون خامه تو سیاه سازد جامه
عنبر بارد ز نوک او برنامه
همدست کند عطارد و پروین را
آنجا که بنان تو بگیرد خامه
ای خواجه چه گویم چو نیی فرزانه
از شمع شکیبا نبود پروانه
عیب است خروس با زن اندر خانه
تا خود چه رسد به مردم بیگانه