دائم ز ولایت ولی خواهم گفت
چون روح قدس نادعلی خواهم گفت
تا رفع شود غمی که برجان منست
کُلُّ هَمٍّ سینجلی خواهم گفت
دائم ز ولایت ولی خواهم گفت
چون روح قدس نادعلی خواهم گفت
تا رفع شود غمی که برجان منست
کُلُّ هَمٍّ سینجلی خواهم گفت
بلبل ز پی گل غزلی تر می گفت
باد سحر از نسیم عنبر می گفت
لاله صفت کلاه دارا می کرد
نرگس سخن از تاج سکندر می گفت
زادی که ره دراز می باید رفت
با روزه و با نماز می باید رفت
ترکیب تو چون ز خاک پرداخته اند
ای خال به خاک باز می باید رفت
فریاد که آن یار پسندیده برفت
ناکرده وداع ما و نادیده برفت
دل را به که آرام دهم مسکین من
کآرام دل و روشنی دیده برفت
ایام نشاط و شادمانی بگذشت
دوران مراد و کاردانی بگذشت
فریاد که عمر و زندگانی بنماند
هیهات که عالم جوانی بگذشت
عنبر اثری ز فضله خامه توست
بوی خط تو در شکن نامه توست
چون فضله نحل سر به سر عین شفاست
آن رشحه که اندر گلوی خامه توست
خوش وقت بهار و سبزه و دامن کشت
با پسته دهن شکر لب حور سرشت
در باغ مراد ما چنین سرو نرست
بر خاک امید ما کس این دانه کشت
اسرار غم عشق بگنجینه ماست
دردانه غم در صدف سینه ماست
با هر که در آمیختم از من بگریخت
جز غم که حرف و یار دیرینه ماست
آن رفته ز چشم و مانده در دل چونست
آن شکل ظریف و آن شمایل چونست
نرگس بمیان آب خرم باشد
آن نرگس آبدار در گل چونست
در خانه تو مزاج مرزنگوش است
وز خط تو افتاب کحلی پوش است
گویی که دواتت ظلماتست کزو
خضر قلم ترا دهان پر نوش است