تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
این کز تو توان ستد همین کالبد است
در مزبله گو مباش چند اندیشی
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
این کز تو توان ستد همین کالبد است
در مزبله گو مباش چند اندیشی
لعل میگون و چشم فتان داری
کاکل آشفته، مو پریشان داری
از بسکه بحسن ناز و طوفان داری
هر سو هر دم هزار قربان داری
از دوری راه تا بکی آه کنی
منزل نشناسی و همین آه کنی
یا رب چه شود که بر سر هستی خود
یک گام نهی و قصه کوتاه کنی
تا در غم نوشیدنی و خوردنیای
هرگز مبر این گمـٰان که جان بردنیای
تا کی خور و خواب زندگانی داری
این است اگر زندگیت مردنیای
ای آنکه همیشه مست جام هوسی
بی رنج درین راه بجـٰائی نرسی
نوشی خون از چه زنی نیش به دل
کم نتوان بود در جهـٰان از مگسی
ای آنکه به دل تخم امل را کشتی
بگذر ز همه که خود بخواهی هشتی
تا ذرهای از نام و نشانت بر جاست
آویختی و سوختی و برگشتی
ای آنکه نباشدم بتو دسترسی
بی یاد تو بر نیـٰارم از دل نفسی
وصل تو کجا و همچو من هیچکسی
روح القدسی نیـٰاید از هر مگسی
در مهد هوی غنودهای معذوری
دیده نه چو ما گشودهای معذوری
دل زین عالم نمیتوانی بر کند
در عالم دل نبودهای معذوری
تا دست به سبحه میزنی زناری
تا روی به دوست مسکینی دیداری
دیریست که در طواف بیت اللهی
غیری تا در توهم اغیاری
ای آنکه ز نام خود بتنگ آمدهای
یک گام نرفته سر به سنگ آمدهای
عارت بادا که ننگ، دارد ز تو عار
عارت بادا که ننگ ننگ آمدهای