چند دلهای مبتلا شکنی
دلفریبی، تو دل چرا شکنی
چند پیوند جان ما گسلی
چند پیمان و عهد ما شکنی
پا نیارم کشید از سر کوی
گر سرم را هزار جا شکنی
شکنی گر دل رضی سهل است
تو که جام جهـٰان نما شکنی
چند دلهای مبتلا شکنی
دلفریبی، تو دل چرا شکنی
چند پیوند جان ما گسلی
چند پیمان و عهد ما شکنی
پا نیارم کشید از سر کوی
گر سرم را هزار جا شکنی
شکنی گر دل رضی سهل است
تو که جام جهـٰان نما شکنی
هجران اگر نکردی آهنگ زندگانی
بیچاره جان چه کردی با ننگ زندگانی
داراست هر که جان برد از چنگ مرگ بیرون
ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی
بیعشق کس ممیراد، بی درد کس مماناد
کان عار مرگ باشد وین ننگ زندگانی
میبرد زندگانی گر جان ز چنگ مردن
کس جان بدر نمیبرد از چنگ زندگانی
ای آنکه سنگ کوبی بر سینه از غم مرگ
گویا سرت نخورد است بر سنگ زندگانی
ای آنکه زندگی را بر مرگ میگزینی
یا رَب مبارک بادت اورنگ زندگانی
پیوسته زندگانی در جنگ بود با ما
با مرگ صلح کردیم از ننگ زندگانی
دوری او رضی را نزدیک گشته گویا
کاثار مرگ پیداست از رنگ زندگانی
ای که در ره عرفان مستمند برهانی
ترسمت چو خر در گل عاقبت فرو مانی
سبحه زهد و سالوسی، خرقه زرق و شیادی
آه ازین خدا ترسی، داد از این مسلمانی
مشکل ار بکف آری، بعد از این بدشواری
آنچه دادهای از کف پیش از ین بآسانی
این ضیا ندارد مه این صفا ندارد گل
کس بتو نمیمٰاند تو بکس نمیمانی
روشنی طور است این یا فروغ آن چهره
موج بحر نور است این یا ریاض پیشانی
ای هلاک چشمت من تا بچند مخموری
ای اسیر زلفت دل تا به کی پریشانی
کرده از دل و جانت، ای جهان زیبائی
آسمٰان زمین بوسی، آفتاب دربانی
نیستم چو نامردان در لباس رعنائی
سرکش و سرافرازم شعله سان به عریانی
کار من رضی از زهد چونکه بر نمیآید
میروم تلافی را بعد ازین به رهبانی
نه رسم دیر و نه آئین کعبه میدانی
ندانمت چه کسی، کافری، مسلمانی
بمال و جاه چه نازی، که شخص نمرودی
بخورد و خواب چه سازی که نفس حیوانی
تمیز نیک و بد از هم نکردنت سهل است
بلاست اینکه تو بد نیک و نیک بد دانی
درین جهان ز تو حیوان بجٰان خود مانده
که ره بسی است ز تو تا جهٰان انسانی
بغیر انسان هر چیز گویمت شادی
بغیر آدم هر چیز خوانمت آنی
چه جانور کنمت نام ماندهام حیران
بهیچ جانوری غیر خود نمیمانی
چه لازم است مدارا د گر به دشمن و دوست
کنون که گشت رضی کشتی تو طوفانی
بهار و باده و عشق و جوانی
غنیمت دان غینمت تا توانی
ز من آموخت زلفش تیره روزی
بمن آموخت چشمش ناتوانی
ندیدم جز خطا از خط و خالش
نمیدارد وفا هندوستانی
من آن مزدور محرومم که کارم
گل داغی بمزد باغبانی
چه پرسی از رضی نام و نشانش
غلام تو، سگ تو، هر چه خوانی
چشمم افتاد بر جمٰال کسی
که گرو برده ز آفتاب بسی
دعوی بندگی غیر مکن
که تو آزاد کردهٔ هوسی
بر مزن گرد شمع ما ای غیر
که نه پروانهای نه خر مگسی
دل شوریده را چو ساغر می
نتوان داد هر زمان بکسی
رفته بر باد برگ این باغم
نه پس اندوزی و نه پیش رسی
ترک فریاد کن رضی کانجا
نرسد هیچکس بداد کسی
ای راندهٔ درگاه تو خواری و عزیزی
پیدا ز تو هر چیز ندانم تو چه چیزی
ما هیچ ورای تو ندیدیم و نبینیم
ای آنکه بتحقیق، ورای همه چیزی
ای آنکه تمیز بد و نیکت خفقان کرد
بدها همه نیکند، زهی اهل تمیزی
شبهه جگرت خون کند ای مدعی علم
صد خرمن ازین دانش و پندار نبیزی
گر اینت بود عشوه چه دلها که نسوزی
ور اینت کرشمه است چه خونها که نریزی
در خلوت او دورتر از هجر رضی وصل
اینجاست که اصلاً نتوان کرد تمیزی
چه التفات به خار و خس چمن داری
که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری
تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق
چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری
مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز
هزار عربده با خوی خویشتن داری
خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت
مگر به خاطر خود فکر قتل من داری
نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند
که می قدح قدح و گل چمن چمن داری
چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر
چه دشمنیست که با جان خویشتن داری
نمیدانی تو رسم دوست داری
نمیدانم که با جانم چه داری
مگو پیمان و عهدم استوار است
که در پیمــــان شکستن استواری
غمت چندانکه با ما سازگار است
تو صد چنـــدان بما نــاســــازگاری
غبارم را توانی داد بر باد
اگر بر دل ز من داری غباری
دمار از روزگار غم بر آرم
اگر افتد بدستم روزگاری
رضی گوئی تو را دیگر چه حال است
خبر گویا ز حٰال مانداری
خوشتر ز بهشتی و بهٰاری
مجموعه لطف کردگـــاری
در بزم مدام عیش و نوشی
در رزم تمــــام گیر و داری
در خشم و عتاب صلح و جنگی
در نـــــاز و کرشمه نور و ناری
از کویت اگر روم عجب نیست
زین کشته تو صد هزار داری
بر هر مویت دلیست آونگ
هشدار که شیشه بار داری
یکبار نیٰامدی بکارش
تا رفت رضی بکار و باری