به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

الهی سوختم بی‌غم الهی

کرامت کن نم اشکی و آهی

چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان

شود دامان ازو رشک گلستان

چه آه آهی که چون از دل زند سر

بسوزاند دل یاقوت احمر،

دل بی‌عشق بر جان بس گران است

سر بی‌شور مشتی استخوان است

تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق

تو را حور و مرا گور و کفن عشق

ز عشق از هر چه برتر میتوان شد

خدا گر نه، پیمبر میتوان شد

اگر یزدان پاک از لات عشق است

جهان را قاضی الحاجات عشق است

نداند عقل راه خانهٔ عشق

که عقل کل بود دیوانهٔ عشق

خراب عشق آباد ی ندارد

بد و نیک و غم و شادی ندارد

نداند دوست از دشمن گل از خار

برش یکسان بود تسبیح و زنار

ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد

بجز خون جگر چشمم مبناد

مبادا مرهم داغم جز آتش

رضی خواهی بعٰالم گر دلی خوش

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:07 PM

دگر سینه‌ام چون خم آمد بجوش

بر آمد از این قلزم غم خروش

خراباتیان، راه میخانه کو

حریفان بگوئید، پیمانه کو

مرا سوی میخانه راهی دهید

سرم را به آن در پناهی دهید

بهار است و بلبل، بساط نشاط

بطرف چمن میکشد ز انبساط

تو هم زاهد از خویش دستی برآر

مکن اینقدر خشکی اندر بهار

به درک فنون ریا کاملی

در این فن چرا اینقدر جاهلی

مرادی نشد حاصلت در مرید

در این آرزو گشت، مویت سفید

بیا بگذر از قید ناموس و ننگ

بزن شیشهٔ خودپرستی به سنگ

بینداز از دست مسواک را

بدست آر، نوباوهٔ تاک را

ز من بشنو، از زهد اندیشه کن

بهار است، دیوانگی پیشه کن

بزن دست و صد چاک زن جامه را

بیفکن ز سر بار عمامه را

بیا با حریفان هم آهنگ باش

بکن صلح و با خویش در جنگ باش

ازین زهد یکباره بیگانه شو

به رند خرابات، همخانه شو

چو من ترک سودای تزویر کن

توان تا بمیخانه، شبگیر کن

که بختت مگر سر بر آرد ز خواب

نظرها بیابی ز خم شراب

ز فیض صبوحی بفیضی رسی

شوی با همه ناکسیها، کسی

چه بر سبحه چسبیده‌ای اینقدر

بس این خاک بازی که خاکت بسر

چرا اینقدر خشک و افسرده‌ای

نه دستی نه پائی مگر مرده‌ای

بکن ترک تزویر و زهد و ریا

به میخانه رفتن ز سر ساز پا

ز ما اختلاط مجازی مجو

زمستان به جز صاف بازی مجو

بگو با حکیم ز خود بی‌خبر

که ای مانده در گل درین ره چو خر

بمستی ز حکمت کن اندیشه‌ای

چه صغری، چه کبری، بکش شیشه‌ای

کتاب اشارات ابرو بخوان

شفا در لب جام پُر باده دان

ببین شرح تجرید ساق و بدن

بگو حکمت العین چشم و دهن

بجز حرف باده مکن گفتگو

سخن‌تر مقولات و از کیف گو

بیا ساقی ای قبلهٔ من بیا

سرت گردم، ای شوخ پر فن بیا

دماغم ز سودای صحبت بسوخت

به داغم زبان شعله‌ها برفروخت

علاجی کن از می دماغ مرا

بنه مرهم از باده داغ مرا

شد از آتش دهر جانم کباب

برافشان بدین شعله مشتی شراب

بپا شو زمستی چه افتاده‌ای

بیفکن مرا در شط باده‌ای

بکن شستشوی من از لای می

مرا غرق میکن بدریای می

بده ساقی آن مایهٔ زندگی

دمی وارهانم ز دل مردگی

دل و جان من شد بفرمان تو

چه جان و چه دل جمله قربان تو

بمن جان من می بده می بده

پیاپی پیاپی پیاپی بده

بده باده وز روی مستی بده

فدای تو گردم دو دستی بده

به یکدست ما را سبک بر مدار

چه مینا چه پیمانه خمها بیار

مکن سرکشی از من ای بی‌نظیر

بده جامی و در عوض جان بگیر

بیا ای تو درمان دردم بیا

بیا گرد بالات گردم بیا

بیا ای فدای رخ ساده‌ات

بده می بگرد سر باده‌ات

کجایم، چه میگویم ای دوستان

مگر مست گشتم درین بوستان

ملولیم ساقی می ناب ده

یکی جرعه ز آن قرمزین آب ده

سخنها بمستانه گفتم بسی

الهی نرنجیده باشد کسی

ز هستی ندارم من از خود خبر

خمار شبم میدهد دردسر

به یک جرعه رفع ملالم کنید

بدی گفته باشم حلالم کنید

چه من تازه ز اهل طرب گشته‌ام

ببخشید گر بی‌آدب گشته‌ام

غم هیچکس بر دلم بار نیست

بجز زاهدم با کسی کار نیست

عصا وار استاده‌ام در برش

چه دستار پیچیده‌ام در سرش

دلم سوخت بر حال زاهد بسی

که بیچاره‌تر زو ندیدم کسی

ز کوی خرابات آواره‌ای

زبان بسته حیوان بیچاره‌ای

ندانم چه دیده است از زندگی

نمیرد چرا خود ز شرمندگی

که از بزم رندان نماید نفور

ز راه مسلمانی افتاده دور

من از دید زاهد بسی منکرم

مسلمانی ار این بود کافرم

الهی به پاکان و رندان مست

به دلگرمی ساقی می‌پرست

به جوش درون خم صاف دل

که شد در بر او فلاطون خجل

به رندی کز آلودگی پاک خفت

به مستی که با دختر تاک خفت

به آهی که بر دل شبیخون زند

به اشکی که پهلو به جیحون زند

به داغی که بر سینه محکم بود

به زخمی کش الماس مرهم بود

به صبری که در ناشکیبا بود

به شرمی که در روی زیبا بود

به عزلت نشینان صحرای درد

به ناخن کبودان شبهای سرد

به چشمی کزو چون بر آید نگاه

کند روز بیچارگان را سیاه

به رویی که روشن کند بزم جمع

به عشقی که پروانه دارد به شمع

به بی دست و پایان کوی وصال

به عاجز نگاهان حسرت مآل

به هجری که پیوسته در وصل یار

بره باشدش دیدهٔ انتظار

به شام فراق دل آشفتگان

به صبح وصال بغم خفتگان

به معشوق از رحم و انصاف دور

به دلدادهٔ در بلاها صبور

به دردی که بی‌حاجتش از طبیب

به یأسی کز امید شد بی‌نصیب

به زلفی که دل را ز کس بی‌خبر

نهان میرباید ز پیش نظر

به دزدی که پروا ندارد ز کس

نمیترسد از شحنه و از عسس

به عهدی که پیمانه با باده بست

که دور است از شیشهٔ او شکست

به ذکر صراحی به وقت فرح

به اوراد جام و دعای قدح

به سرهنگی خشت بالای خم

به افتادن جام در پای خم

به پیچ و خم ساقی لاله رنگ

به اندام مطرب به آواز چنگ

به روزی که بی‌گفتگو در می است

بشوری که در کوچه بند نی است

به صنعان فریبان ترسا لقب

به کافردلان فرنگی نصب

به مرغوله مویان گیسو کمند

به خورشید رویان زنار بند

به آهو نگاهان رعنا خرام

به خسرو سپاهان شیرین کلام

به شمشاد قدان بالا بلا

که کردند عشاق را مبتلا

به آن وعدهٔ سست پیمان یار

به دلسوزی عاشق از انتظار

که گر یکزمان بی تو آرم به سر

خیالت نباشد مرا در نظر

چنان گردم از مرگ خود شادمان

که کس شاد از مردن دشمنان

بمیرم گر ز حسرت کام تو

شوم زنده گر بشنوم نام تو

دمی بی تو ای دین و ایمان من

بر آید ز تن جان من، جان من

به تنهائیم یار دیرین توئی

مرا یاری جان شیرین تویی

به دل آرزوی جمالت بس است

اگر خود نیائی خیالت بس است

بیا ساقی همدم بیکسان

حکیم مسیحا دم خستگان

بیا حکمت دختر زر ببین

که همچون فلاطون شده خم‌نشین

ز دست تو مٰیاید افسونگری

برون ‌آرش از شیشه همچون پری

علاج مرا کن که دیوانه‌ام

مقیم خرابات و میخانه‌ام

ازین بیکسی کن دل آسا مرا

مجرد کن از قید دنیا مرا

دلم را بیک جرعه می شاد کن

مرا از غم دهر آزاد کن

از آن می که خورشید شد ذره‌اش

بود قل هو اللّه هر قطره‌اش

از آن می که در دل چو منزل کند

سراپای اجسام را دل کند

از آن می که روح روانست و بس

از آن می که اکسیر جانست و بس

رضی را بده جامی از لطف عام

بجانان رسان جان او والسلام

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:07 PM

الهی به مستان میخانه‌ات

بعقل آفرینان دیوانه‌ات

به دردی کش لجهٔ کبریا

که آمد به شأنش فرود انّما

به درّی که عرش است او را صدف

به ساقی کوثر، به شاه نجف

به نور دل صبح خیزان عشق

ز شادی به انده گریزان عشق

به رندان سر مست آگاه دل

که هرگز نرفتند جز راه دل

به انده‌پرستان بی پا و سر

به شادی فروشان بی شور و شر

کزان خوبرو، چشم بد دور باد

غلط دور گفتم که خود کور باد

به مستان افتاده در پای خم

به مخمور با مرگ با اشتلم

بشام غریبان، به جام صبوح

کز ایشانست شام و سحر را فتوح

که خاکم گل از آب انگور کن

سرا پای من آتش طور کن

خدا را بجان خراباتیان

کزین تهمت هستیم وارهان

به میخانهٔ وحدتم راه ده

دل زنده و جان آگاه ده

که از کثرت خلق تنگ آمدم

به هر جا شدم سر به سنگ آمدم

بیا ساقیا می بگردش در آر

که دلگیرم از گردش روزگار

مئی ده که چون ریزیش در سبو

بر ‌آرد سبو از دل آواز هو

از آن می که در دل چو منزل کند

بدن را فروزان‌تر از دل کند

از آن می که گر عکسش افتد بباغ

کند غنچه را گوهر شبچراغ

از آن می که گر شب ببیند بخواب

چو روز از دلش سر زند آفتاب

از آن می که گر عکسش افتد بجان

توانی بجان دید حق را عیان

از آن می که چون شیشه بر لب زند

لب شیشه تبخاله از تب زند

از آن می که گر عکسش افتد به آب

بر آن آب تبخاله افتد جباب

از آن می که چون ریزیش در سبو

بر آرد سبو از دل آواز هو

از آن می که در خم چو گیرد قرار

بر آرد خم آتش ز دل همچو نار

می صاف ز آلودگی بشر

مبدل به خیر اندر او جمله شر

می معنی افروز صورت گداز

مئی گشته معجون راز و نیاز

از آن آب، کاتش بجان افکند

اگر پیر باشد جوان افکند

مئی را کزو جسم جانی کند

بباده، زمین آسمانی کند

مئی از منی و توئی گشته پاک

شود جان، چکد قطره‌ای گر به خاک

به انوار میخانه ره پوی، آه

چه میخواهی از مسجد و خانقاه

بیا تا سری در سر خم کنیم

من و تو، تو و من، همه گم کنیم

بیک قطره می آبم از سر گذشت

به یک آه، بیمار ما درگذشت

بزن هر قدر خواهیم، پا به سر

سر مست از پا ندارد خبر

چشی گر از این باده، کو کو زنی

شوی چون ازو مست هو هو زنی

مئی سر بسر مایهٔ عقل و هوش

مئی بی خم و شیشه، در ذوق و جوش

دماغم ز میخانه بویی کشید

حذر کن که دیوانه، هویی کشید

بگیرید زنجیرم ای دوستان

که پیلم کند یاد هندوستان

دلا خیز و پائی به میخانه نه

صلائی به مستان دیوانه ده

خدا را ز میخانه گر آگهی

به مخمور بیچاره، بنما رَهی

دلم خون شد از کلفت مدرسه

خدا را خلاصم کن از وسوسه

چو ساقی همه چشم فتان نمود

به یک نازم، از خویش عریان نمود

پریشان دماغیم، ساقی کجاست

شراب ز شب مانده باقی کجاست

بیا ساقیا، می بگردش در آر

که می خوش بود خاصه در بزم یار

مئی بس فروزان‌تر از شمع و روز

می و ساقی و بادهٔ جام سوز

می صاف ز الایش ما سوی

ازو یک نفس تا بعرش خدا

مئی کو مرا وارهاند ز من

ز آئین و کیفیت ما و من

از آن می حلال است در کیش ما

که هستی وبال است در پیش ما

از آن می حرام است بر غیر ما

که خارج مقام است در سیر ما

مئی را که باشد در او این صفت

نباشد بغیر از می معرفت

به این عالم ار آشنائی کنی

ز خود بگذری و خدائی کنی

کنی خاک میخانه گر توتیا

خدا را ببینی بچشم خدا

به میخانه آی و صفا را ببین

ببین خویشتن را خدا را ببین

تودر حلقهٔ می‌پرستان در آ

که چیزی نبینی بغیر خدا

بگویم که از خود فنا چون شوی

ز یک قطره زین باده مجنون شوی

بشوریدگان گر شبی سر کنی

از آن می که مستند لب تر کنی

جمال محالی که حاشا کنی

ببندی دو چشم و تماشا کنی

نیاری تو چون تاب دیدار او

ز دیدار رو کن به دیوار او

قمر درد نوش است از جام ما

سحر خوشه چین است از شام ما

مغنی نوای دگر ساز کن

دلم تنگ شد مطرب آواز کن

بگو زاهدان اینقدر تن زنند

که آهن ربائی بر آهن زنند

بس آلوده‌ام آتش می کجاست

پر آسوده‌ام نالهٔ نی کجاست

به پیمانه، پاک از پلیدم کنید

همه دانش و داد و دیدم کنید

چو پیمانه از باده خالی شود

مرا حالت مرگ حالی شود

همه مستی و شور و حالیم ما

نه چون تو همه قیل و قالیم ما

خرابات را گر زیارت کنی

تجلی بخروار غارت کنی

چه افسرده‌ای رنگ رندان بگیر

چرا مرده‌ای آب حیوان بگیر

زنی در سماعی، ز می سرخوشی

سزد گر ازین غصه خود را کشی

توانی اگر دل، دریا کنی

تو آن دُر یکتای پیدا کنی

ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه

بیابی اگر لذت اشک و آه

بیا تا بساقی کنیم اتفاق

درونها مصفا کنیم از نفاق

بیائید تا جمله مستان شویم

ز مجموع هستی پریشان شویم

چو مستان بهم مهربانی کنیم

دمی بی‌ریا زندگانی کنیم

بگرییم یکدم چو باران بهم

که اینک فتادیم یاران زهم

جهان منزل راحت اندیش نیست

ازل تا ابد، یکنفس بیش نیست

سراسر جهان گیرم از توست بس

چه میخواهی آخر از این یکنفس

فلک بین که با ما جفا میکند

چها کرده است و چها میکند

برآورد از خاک ما گرد و دود

چه میخواهد از ما سپهر کبود

نمیگردد این آسیا جز بخون

الهی که برگردد این سرنگون

من آن بینوایم که تا بوده‌ام

نیاسایم ار یکدم آسوده‌ام

رسد هر دم از همدمانم غمی

نبودم غمی گر بدم همدمی

در این عالم تنگ‌تر از قفس

به آسودگی کس نزد یک نفس

مرا چشم ساقی چو از هوش برد

چه کارم به صاف و چه کارم به درد

نه در مسجدم ره، نه در خانقاه

از آن هر دو در هر دو، رویم سیاه

نمانده است در هیچکس مردمی

گریزان شده آدم از آدمی

گروهی همه مکر و زرق و حیل

همه مهربان، بهر جنگ و جدل

همه متفق با هم اندر نفاق

به بدخوئی اندر جهان جمله طاق

همه گرگ مانا همه میش پوست

همه دشمنی کرده در کار دوست

شب آلودگی، روز شرمندگی

معاذ الله از اینچنین زندگی

اگر مرد راهی؟ ز دانش مگو

که او را نداند کسی غیر او

برو کفر و دین را وداعی بکن

به وجد اندر آ و سماعی بکن

مکن منعم از باده ای محتسب

که مستم من از جام لا یحتسب

چو ما زین می، ار مست و نادان شوی

ز دانائی خود پشیمان شوی

خوری باده، خورشید رخشان شوی

چه دنبال لعل بدخشان سوی

صبوح است ساقی برو می بیار

فتوح است مطرب دف و نی بیار

از ان می که در دل اثر چون کند

قلندر بیک خرقه قارون کند

نوای مغنی چه تأثیر داشت

که دیوانه نتوان به زنجیر داشت

مغنی سحر شد خروشی بر آر

ز خامان افسرده جوشی بر آر

که افسردهٔ صحبت زاهدم

خراب می و ساغر و شاهدم

سرم در سر می‌پرستان مست

که جزمی فراموششان هر چه هست

به می گرم کن جان افسرده را

که می زنده دارد تن مرده را

مگو تلخ و شور آب انگور را

که روشن کند دیدهٔ کور را

بده ساقی آن آب آتش خواص

که از هستیم زود سازد خلاص

بمن عشوه چشم ساقی فروخت

که دین و دل و عقل را جمله سوخت

ازین دین به دنیا فروشان مباش

بجز بندهٔ باده‌نوشان مباش

کدورت کشی از کف کوفیان

صفا خواهی، اینک صف صوفیان

چو گرم سماعند هر سو صفی

حریفان اصولی ندیمان کفی

چه درماندهٔ دلق و سجاده‌ای

مکش بار محنت، بکش باده‌ای

ز قطره سخن پیش دریا مکن

حدیث فقیهان بر ما مکن

مکن قصهٔ زاهدان هیچ گوش

قدح تا توانی بنوشان و نوش

سحر چون نبردی به میخانه راه

چراغی به مسجد مبر شامگاه

خراباتیا، سوی منبر مشو

بهشتی، بدوزخ برابر مشو

بزن ناخن و نغمه‌ای بر دلم

دمار کدورت بر آر از گلم

بکش باده تلخ و شیرین بخند

فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند

که نور یقین در دلم جوش زد

جنون آمد و بر صف هوش زد

قلم بشکن و دور افکن سبق

بسوزان کتاب و بشویان ورق

تعالی اللّه از جلوهٔ آن شراب

که بر جملگی تافت چون آفتاب

تو زین جلوه از جا نرفتی که‌ای

تو سنگی، کلوخی، جمادی، چه‌ای

رخ ای زاهد از می پرستان متاب

تو در آتش افتاده‌ای من در آب

که گفته است چندین ورق را ببین

بگردان ورق را و حق را ببین

مگو هیچ با ما ز آئین عقل

که کفر است در کیش ما دین و عقل

ز ما دست ای شیخ مسجد بدار

خراباتیان را به مسجد چکار

ردا کز ریا بر زنخ بسته‌ای

بینداز دورش که یخ بسته‌ای

فزون از دو عالم تو در عالمی

بدینسان چرا کوتهی و کمی

تو شادی بدین زندگی عار کو

گشودند گیرم درت بار کو؟

نماز ار نه از روی مستی کنی

به مسجد درون بت‌پرستی کنی

به مسجد رو و قتل و غارت ببین

به میخاه آی و فراغت ببین

به میخانه آی و حضوری بکن

سیه کاسه‌ای کسب نوری بکن

چو من گر ازین می تو بی من شوی

بگلخن درون رشک گلشن شوی

چه میخواهد از مسجد و خانقاه

هر آنکو به میخانه برده است راه

نه سودای کفر و نه پروای دین

نه ذوقی به آن و نه شوقی به این

برونها سفید و درونها سیاه

فغان از چنین زندگی آه، آه

همه سر برون کرده از جیب هم

هنرمند گردیده در عیب هم

خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ

همه آشتیهای بدتر ز جنگ

فرو رفته اشک و فرا رفته آه

که باشند بر دعوی ما گواه

بفرمای گور و بیاور کفن

که افتاده‌ام از دل مرد و زن

دلم گه از آن گه ازین جویدش

ببین کاسمان از زمین جویدش

به می هستی خود فنا کرده‌ایم

نکرده کسی آنچه ما کرده‌ایم

دگر طعنهٔ باده بر ما مزن

که صد بار زن بهتر از طعنه زن

نبردست گویا به میخانه راه

که مسجد بنا کرده و خانقاه

چه میخواهد از مسجد و خانقاه

هر آنکو به میخانه بردست راه

روان پاک سازیم از آب تاک

که آلودهٔ کفر و دین است پاک

ندانم چه گرمیست با این شراب

که آتش خورم گویی از جام آب

به می صاحب تخت و تاجم کنید

پریشان دماغم، علاجم کنید

جسد دادم و جان گرفتم ازو

چه میخواستم، آن گرفتم ازو

بینداز این جسم و جان شو همه

جسد چیست؟ روح روان شو همه

گدائی کن و پادشاهی ببین

رهاکن خودی و خدائی ببین

تکلف بود مست از می شدن

خوشا بیخود از نالهٔ نی شدن

درون خرابات ما شاهدیست

که بدنام ازو هر کجا زاهدیست

بخور می که در دور عباس شاه

به کاهی ببخشند کوهی گناه

سکندر توان و سلیمان شدن

ولی شاه عباس نتوان شدن

که آئین شاهی از آن ارجمند

نشسته است برطرف طاق بلند

یکی از سواران رزمش هزار

یکی از گدایان بزمش بهار

سگش بر شهان دارد از آن شرف

که باشد سگ آستان نجف

الهی به آنان که در تو گمند

نهان از دل و دیدهٔ مردمند

نگهدار این دولت از چشم بد

بکش مد اقبال او تا ابد

همیشه چو خور گیتی افروز باد

همه روز او عید نوروز باد

شراب شهادت بکامش رسان

بجد علیه السلامش رسان

رضی روز محشر علی ساقی است

مکن ترک می تا نفس باقی است

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:06 PM

یارب، این نوبر نو آیین را

زادهٔ عقل و دادهٔ دین را

به تراز قبول نوری بخش

خاطرم را ازو سروری بخش

توشهٔ راه هوشمندان کن

قسمت مردم سخندان کن

به رخش تازه‌دار جانم را

شرمساری مده روانم را

روی او را به چشم بد منمای

به رخش چشم بی‌هنر مگشای

بر دل اهل ذوق راهش ده

وز قبول نفوس جاهش ده

زو بر انداز پردهٔ پوشش

تا چو گوهر کنند در گوشش

مرسان باد حاسدش به ترنج

همچو گنجش رها مکن در کنج

جام جم را ز عکس او ده شرم

مجلس عاشقان بدو کن گرم

جلوه‌ای ده ز رونق و نورش

خاصه در دستگاه دستورش

شهرتش ده به کنیت سامی

مهلش در خمول گم‌نامی

مدهش جز به دست خوشخویان

گوش دارش ز سنگ بدگویان

در جهانش به لطف گردان کن

روزی دست شیرمردان کن

گر درو سهو یا خطایی هست

تو ببخشای چون عطایی هست

ناظران را ازو حیاتی بخش

اوحدی نیز را نجاتی بخش

دل او را به ذکر عادت کن

کار او ختم بر سعادت کن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:02 PM

با چنین فقر و این تهی دستی

وندرین خاکساری و پستی

پشت گرمم بدانکه بی‌کم و کاست

اعتقادی درست دارم و راست

به رسول و کلام و وحی و ملک

به شب قربت و عروج فلک

به بهشت و بدوزخ و بالم

به سماوات و عرش و لوح و قلم

به ترازو و عرصهٔ عرصات

به عبور مجردان ز صراط

به کرامات و معجز و بولی

به ابوبکر و عمر و بعلی

به شب اولین گور و عذاب

به وقوف و بحشر و نشر و حساب

به خدایی که واحدست و صبور

به خدایی که قادرست و غفور

بی‌زن و بی‌شریک و فرزندست

او به کس، کس باو نه مانندست

حی و قیوم و بر وعدل و علیم

خالق و رازق و قدیر و قدیم

بود و هست و بود ولی بیچون

از جسد فرد و از جهت بیرون

ز اختر و چرخ و عقل و جان برتر

وز خیال و ضمیر و فکر به در

ملک انس و جان علی‌الاطلاق

« ابدی الظهور والاشراق »

حکم او عدل و وعدهٔ او راست

بجز و هرچه بود و هست و اوراست

پادشاها، به ذات اکرم تو

به صفات و به اسم اعظم تو

که ز ایمان مکن تهی دستم

بر همینم بدار تا هستم

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:02 PM

خاطر پاک ساکنان قبور

« روح الله روحهم بالنور »

همه پرداختند پیش از من

اندرین باب نظم بیش از من

چه نویسد کسی بدان پاکی ؟

وانگهی ناکسی چو من خاکی ؟

لیکن ارواح زندهٔ ایشان

داده نیرو به بندهٔ ایشان

اگرش قطره‌ایست در کوزه

هم از آن بحرهاست در یوزه

روح ایشان مرا چو محرم داشت

هیچ محرومم از کرم نگذاشت

به ادب دیده‌ام عبارتشان

نشدم بی‌ادب به غارتشان

دلم ما ز خاطر فسردهٔ خود

چونکه خرسند شد به خردهٔ خود

گرد وزر و پی وبال نگشت

در سخن بر کسی عیال نگشت

لاجرم یافت بیش از اندازه

فیض بر فیض و تازه بر تازه

گر نگویم که: زهر یا قندست

داند آن کش دلی خردمندست

تحفه‌هاییست کن فکانی این

فیضهاییست آسمانی این

سقطی نیست اندرین گفته

عقد دریست پر بها سفته

گنج معنیست اینکه پاشیدم

نه کتابی که بر تراشیدم

چون ز تاریخ برگرفتم فال

هفتصد رفته بود و سی‌وسه سال

که من این نامهٔ همایون‌فر

عقد کردم به نام این سرور

چون به سالی تمام شد بدرش

ختم کردم به لیلة القدرش

شب او قدر باد و روزش عید

چشم بدخواه از آنکمال بعید

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:02 PM

ای شب و روز عالم از تو بساز

شب و روزی به کار ما پرداز

شب نگاهی درین معانی کن

روز لطفی چنانکه دانی کن

حبذا از چنان دل افروزی !

اتفاق چنین شب و روزی

صاحبا، در شب سعادت خواب

مکن و روز نیک را دریاب

که وجودت به جود فربه باد

روزت از روز و شب ز شب به باد

تحفه کین مفلس فقیر آورد

در پذیر، ارچه بس حقیر آورد

تو که بر فرق آسمان تاجی

به متاع زمین چه محتاجی ؟

گر علومست در نوشتهٔ تست

ور سلوکست سر گذشتهٔ تست

نه بدان آورندت اینها پیش

که شود دانشت به اینها بیش

سخن از خواندنت به کام رسد

چون به نام تو شد به نام رسد

کاملی را که بنگری از دور

گرچه خامل بود، شود مشهور

صوت صیت تو در جهانگیری

بر صدای فلک کند میری

قید اقبال در سر قلمت

مرکز فتح سایهٔ علمت

مستی خواجگان همنامت

در دو گیتی ز جرعهٔ جامت

بر تو خوردی ازین جهانداری

که بزرگی ز آسمان داری

بدعا خواستست شاه ترا

زان پرستد همی سپاه ترا

با تو همراه کرده‌اند از غیب

سروری، چون کف کلیم از جیب

ای همه ناز و نوشها بتو خوش

ناز ما نیز وقتها میکش

طرفه باشد چو موی بر دیبا

ناز کردن ز روی نازیبا

من درین سالها که بی توشه

کرده بودم زاین و آن گوشه

ارغنون غمت نواخته‌ام

بدعای تو سر فراخته‌ام

خانه پرور ز سایه گوید و نور

عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟

مردم این جهان و مرد تویی

نوش داروی اهل درد تویی

آن مبین کم سریست یا پاییست؟

بشنو کین سخن هم از جاییست

گر قبول اوفتد رهینم و شاد

و گرش رد کنی، بقای تو باد

نه که هر مهره‌ای گهر باشد

کار درویش ما حضر باشد

چشم کردی بروی هرکس باز

نظری هم بدین غریب انداز

من چگویم : چه کن؟ تو میدانی

مددم کن بهر چه بتوانی

نظری کن به حال من زین به

زانکه من هم رعیتم در ده

ده نشینی چه دیگ جوشاند ؟

جامهٔ مدح در که پوشاند ؟

این چنین فضل و خلق باید و خوی

تا توان باخت در معانی گوی

از تو گیرد سخن فروغ چو شمع

که بر تست کل معنی جمع

مصر جامع تویی معانی را

پادشاهی و پهلوانی را

هرکجا این چنین کمالی هست

نطق را اندرو مجالی هست

تا کنونم نبوده ممدوحی

آب توفان آز را نوحی

چون رسید این سفینه بر جودی

عرضه افتد به لحن داودی

در زبور سخن مناجاتم

مشتمل بر فنون حاجاتم

بنوازم به قدر و اندازه

تا برون آورم تر و تازه

از نورد سخن نسیجی چند

وز رصدگاه فضل زیجی چند

گرچه از سیرت هنر پوشی

تن فرو داده‌ام به خاموشی

دگر اندر خروشم آوردند

همچو دریا به جوشم آوردند

سخن اوحدی، که میدانی

اندرین روزگار ارزانی

کم به دیوان برند مانندش

ور مدون شود، بخوانندش

هر مگس انگبین چه داند کرد؟

جز مگس انگبین تواند خورد؟

مگسی انگبین چو ماه کند

مگسی دیگرش تباه کند

این سخنهای بکر پرورده

مهل امروز در پس پرده

شعر نوری ز عرش زاینده است

زان چو عرش استوار و پاینده است

فیض باید به آسمان قایم

تا بماند چو آسمان دایم

گرچه فوجی به شعر مشهورند

پیش عقل از حساب ما دورند

اندرین جام کن به لطف نگاه

تا ببینی چو بیژنم در چاه

ای که کیخسرو زمانی تو

کی روا باشد ار ندانی تو؟

بیژن شیر خفته در زندان

کنده گرگین بی‌هنر دندان

داری این جام و این گلستان را

بدر افگن سفال مستان را

چون چراغیست این صحیفهٔ نور

شده نزدیک ازو منور و دور

کش برافروختم به روغن روح

آخر شب به بزمهای صبوح

هر کرا باشد این چنین گنجی

برده باشد به حاصلش رنجی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:02 PM

ورندارد ز دین و دانش بهر

از تنش جان جدا کنند به قهر

در جهان جای او حجیم بود

آبش از جرعهٔ حمیم بود

تنگ ماند برو جهان فراخ

رخ فرا میکند به هر سوراخ

گرد او دودهای ظلمانی

از مزاجات جهل و نادانی

او در آن دودهای آتش ریز

میرود چشم بسته، افتان خیز

عور ماند، که پرده در بودست

خوار ماند، که عشوه‌گر بودست

گه رود با روان غمناکان

گه درآید به گور ناپاکان

به هوا بر شود، بسوزندش

بر زمین بگذرد، بدوزندش

کور و در دست او عصایی نه

عور و بر دوش او کسایی نه

تن او قوت مار و طعمهٔ مور

او همی بین و میگذر از دور

نه ز پس راه یابد و نه ز پیش

نه به بیگانه در رسد، نه به خویش

رخ به راه آورد، قفاش زنند

باز گردد، به صد جفاش زنند

نه گریزندگیش را پایی

نه ستیزندگیش را رایی

جان او در تموز و یخ‌بندان

زنده، لیکن فتاده در زندان

دل او بی‌ضیا و نور و فروغ

گوش او بر گزاف و فحش و دروغ

ظلمت ظلم بر وی اندوده

چرک بر چرک و دوده بر دوده

تهمت و جهل و حسرت و خواری

فرقت و گمرهی و بی‌یاری

کرده پهنای خاک تنگ برو

چرخ باریده شوک و سنگ برو

جانش از نور علم عاری و عور

تن ز ظلمت بمانده در گل گور

زان و حل قوت گذشتن نه

به عمل راه باز گشتن نه

گرد بر گرد او ز مظلمه‌ها

برقهای جهنده از دمه‌ها

صحبتش با بدان و نیکی نه

سر او پر خمار و سیکی نه

کارش از دست رفته، سر در پیش

دیده احوال خویش و رفته ز خویش

چون در آید سرش ز غفلت نوم

بشناسد که : «لیس ظلم الیوم»

دوزخ نقد مفسدان اینست

نسیه خور صد هزار چندینست

این چنین مرگ مرگ عام بود

وینچنین مرده ناتمام بود

روح ازین گنبدش بدر نشود

بلکه زین چاه بر زبر نشود

روی تحقیق ازو نهان گردد

آرزومند این جهان گردد

هر به یک چند در لباس خیال

اندر آید به خواب اهل و عیال

بنماید به عجز صورت خویش

عرضه دارد همی ضرورت خویش

تا بدانند جنس رازش را

معنی حاجت و نیازش را

دو سه نانش به زور بفرستند

یا چراغی به گور بفرستند

بعد ازو گر یکی ز صد بدهند

صدقات آن بود که خود بدهند

هرچه بیش از کفاف داری تو

ندهی، بر گزاف داری تو

پیش از آن کت اجل کند در خواب

خویشتن را به زندگی دریاب

تا نباید بلابه و زاری

مال خود خواستن بدین خواری

حق ایزد نداده‌ای به خوشی

تا مکافات آن چنین بکشی

از تو کرد او به صد زبان خواهش

تو ندادی به گوش خود راهش

اهل حاجت که داری از چپ و راست

لب ایشان بدان زبان گویاست

حق و ادرار خویش میطلبند

نه ز انصاف بیش میطلبند

شکر انعام او به دانش کن

نظری هم به بندگانش کن

آنچه بینی که دون و بدکارند

بر ایزد نه روزیی دارند؟

گر چنینش خوری، رسی به صواب

ور نه بعد از تو خود خورند اصحاب

بتو پیش از تو گر زری دادند

دان که از بهر دیگری دادند

گر تو دادیش یافتی جنت

ور نه او خود ربود بی‌منت

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:01 PM

شد غلام ملک به می خوردن

بشدند از پیش به پی کردن

یافتندش به کنج میخانه

مفلس و عور و مست و دیوانه

پس بگفتند پند و هیچ نگفت

میکشیدند و او دگر میخفت

رند کی میگذشت آشفته

بارها خانه پدر رفته

دید کان گیرو ده مجازی نیست

گفت: خشم ملوک بازی نیست

بهلیدش چنانکه مست افتد

که بلا بیند ار به دست افتد

خواجه هر چند پر هنر داند

جرم خود بنده نیکتر داند

قصهٔ این پسر بپرس ازمن

کین خمارش به از خمار شکن

آنچه گفتیم حال دانا بود

که به علم و بدین توانا بود

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 2:01 PM

چون بمیری ازین جواهر خمس

عقل و نفست نپاید اندر رمس

در این نه مقوله بسته شود

دل ازین چار قید رسته شود

برهی از سه بعد و از شش حد

اوحدی‌وش رخ آوری به احد

این تخیل نماند و احساس

وین تکاپوی منهیان حواس

دیدهٔ روح بی‌سبل گردد

مشکل نفس جمله حل گردد

هرچه خواهی میسرت باشد

وآنچه جویی برابرت باشد

در جهانی رسی سراسر جان

وندرو کاردار عقل و روان

لبشان بی‌زبان سخن پیوند

چهره بی‌عشوه شاهد و دلبند

همه یکرنگ و هیچ رنگی نه

همه صلح و هراس جنگی نه

جامها پر ز شهد و شیر وشراب

باغها پردرخت و میوه و آب

باغ مینو گشاده در درهم

شاخ مینا کشیده سر در هم

شربت آینده نزد رنجوران

میوه ریزنده بر سر دوران

هرچه جان کشته پیش دل رسته

چشم جان دیده هرچه دل جسته

دور نزدیک و سخت نرم شده

زشت زیبا و سرد گرم شده

همه از مردن و هلاک ایمن

دل و جانها ز ترس و باک ایمن

نه ز اندوه رخ بریزد رنگ

نه ز انبوه خانه گردد تنگ

فارغ از رنج ناملایم و ضد

ایمن از ازدحام دشمن وند

بر سر دوشها تراز بقا

در کف هوشها جواز لقا

بر بساط بقا چو دلبندان

وز نشاط لقا چو گل خندان

باغهایی به دست خود کشته

بر زمینی ز عنبر آغشته

گه شراب بقا چشانندش

گه به باع لقا کشانندش

گه کند در جمال حور نظر

گه ز کوثر کنندش آبشخور

ملکش در نوازش آرد و ناز

میکند در جهان جان پرواز

حلم او انگبین ناب شود

علم گه شیر و گه شراب شود

حله پوشد، که سترپوشی کرد

باده نوشد، که خشم نوشی کرد

پیشش آرند میوه‌های بهشت

از درخت عمل که اینجا کشت

تیر انصاف در کمان آرند

جان به شکرانه در میان آرند

رنج‌بینان به راحتی برسند

ره‌نشینان به ساحتی برسند

چون شوی دور ازین سرای هوس

با تو همراه علم باشد بس

عملت میبرد علم در پیش

علم خود را جدا مدار از خویش

گر طلب میکنی بهشت بقا

نزنی جز در بهشت لقا

در بهشت خدا علف نبود

هرچه خواهد شدن تلف نبود

وآنچه از خوردنیست نام او را

گرچه باشد، مشو غلام او را

بادهٔ او رحیق مختومست

ختمش از مشک او نه از مومست

شیر علمست و باده معرفتش

شهد شیرین تعقل صفتش

در زمین شیر و انگبین گویی

چون روی بر فلک همین گویی

تو کزین گونه غره‌باشی و غرق

ز آسمان تا زمین برتوچه فرق؟

رو به دیدار روح دل خوش کن

گندم و میوه را برآتش کن

در بهشتی که سفرهٔ نانست

پی‌منه، کان بهشت دونانست

گرتو از بهر باغ در کاری

در ده این باغ‌ها بسی داری

بی عمل در بهشت رفت آدم

آدمی بی‌عمل درآید هم

باغ دیدار جوی و آب لقا

باغ انگور و میوه را چه بقا؟

میزبان را چو با تو میل بود

خوردن میوه خود طفیل بود

جای خود در بهشت باقی کن

رخ در آن بزمگاه ساقی کن

دست جز بر در قبول مکش

داس در گندم فضول مکش

آدمت را که خواب جهل بود

امر« لاتقرابا» ش سهل نمود

گر بدان نکته دست رد نزدی

در ره «اهبطو» ش حد نزدی

چه دهی دل بدین شمامهٔ شوم؟

دست کش سوی میوه معلوم

کار حوا به جز هوا نبود

ز آدم این بیخودی روا نبود

آن بهشتی که اندرو علفست

لایق مدخلان ناخلفست

اندر آن عالم این ستمها نیست

وین بد و نیک و بیش و کمها نیست

فارغست از تزاحم و تنگی

نیست رنگی بغیر یکرنگی

عالم وحدتست عالم نور

عالم کثرت این سرای غرور

جای شخص مجرد روحی

نبود جز بهشت سبوحی

برتفاوت بود مراتب خلد

دور از اندازه نیست راتب خلد

هشت جنت ز بهر این آمد

از حکیمان بما چنین آمد

هر یکی را ز ما بهشتی هست

قصر و ایوان و آب و کشتی هست

تو ببین نیک تا چه کاشته‌ای؟

چه به روز پسین گذاشته‌ای؟

نکنی رخ به خانه‌های بهشت

گرنه از زر بود بنا را خشت

زر فرستی برای خشت زنان

چند ازین زر؟ زهی سرشت زنان!

نه به اخلاص میکنی کاری

زان درختت نمیدهد باری

تو که در بند قلیه و نانی

کی رسی در بهشت رحمانی؟

خوردن اینجا روا نمیدارند

در بهشت آش و سفره چون آرند؟

در بهشت ار خوری جو و گندم

همچو آدم کنی ره خود گم

ریستن گیردت ز خوردن زشت

به درت باید آمدن ز بهشت

عاقلان مردن از اجل گیرند

عاشقان پیش ازین اجل میرند

بی‌گناهی بپوی مردانه

که گنه‌کار ترسد از خانه

مرگ نیکان حیات جان باشد

مرگ بر بدکنش زیان باشد

گر بترسد ز مرگ بدکاره

نتوان کرد عیب بیچاره

دل او میدهد گواهی راست

که اجل داد او بخواهد خواست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4443776
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث