به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عشق از آنسوی عقل گیرد دوست

و آن کزان سوی عقل باشد اوست

هرچه بالای طور عقل بود

نه به تدبیر و غور عقل بود

دلت اینجا ز دل جدا گردد

هر که اینجا رسد خدا گردد

عقل را زیر دست سازد عشق

علم را نیز مست سازد عشق

این دو را از میان چو بردارد

دست با خویش در کمر دارد

کثرت از عقل و عاقل و معقول

برنخیزد، مگر به نور وصول

وصل او نیست جز یکی دیدن

هجر او اندرین شکی دیدن

تا که بینا تو باشی، او نبود

عارف خویش بین نکو نبود

آنکه چشم تو دید، جسمی بود

وانکه گوشت شنید، اسمی بود

روی او را به او توان دیدن

باز کن دیدهٔ چنان دیدن

تو ببینی، دگر نهان گردد

او ببیند، که جاودان گردد

نشود جز به عشق زاینده

دیدهٔ دوست بین پاینده

دو شوی پیش آینه به درست

زانکه آیینهٔ تو غیر از تست

چون به علم و عمل شوی در کار

روزت از روز به شود ناچار

گرنه در عقل روزبه گردی

به چه رتبت رئیس ده گردی؟

خویشتن را بلند ارزش ساز

اکتساب کمال ورزش ساز

دادهٔ حس و طبع را رد کن

روح خود را ز تن مجرد کن

رخنه‌ای در سپهر چارم بر

رخت بربام هفت طارم بر

گرنه علمت رفیق راه شود

عملت حافظ و پناه شود

نفس با خود دگر چه داند برد؟

ره به منزل کجا تواند برد؟

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

در قیامت کجا رود با نفس؟

علم هر بوالفضول و هر با خفس

علم نفسست و عقل و علم‌اله

کز جهان با تو میشود همراه

وین سه علم ار کنی به عقل نظر

از کلام و حدیث نیست به در

علم کان جز حدیث و قرآنست

سر بسر ساز و آلت نانست

جان ازین علم نقش گیرد و بس

چه کند علم ترهات و هوس؟

حاصل این سه علم ارچه بسیست

زود دریابد، ار به خانه کسیست

جان بسیطست و این سه علم بسیط

تو فرو رفته در وجیز و وسیط

زینت عقل چیست؟ دانش و داد

شرف نفس؟ خلق خوب نهاد

زین سه هم با تو نقل باید کرد

نفس را نیز عقل باید کرد

و آن دو را در میان چو واسطه نیست

به حقیقت دو نیستند، یکیست

گر نداری سر صداع و نبرد

گرد این ثالث ثلاثه مگرد

نفس و عقلند کدخدای فلک

زین دو شاید شد آشنای فلک

این دو فرمانده، ار ندانندت

به فلک بر شوی، برانندت

زین سه علم آنکه هست بیگانه

ندهندش بر آسمان خانه

اگر این جا شناختی رستی

ورنه، جان میکن اندرین پستی

پی این زاد رو، که زاد اینست

روح را توشهٔ معاد اینست

هر که او آشنا نشد با نجم

همچو شیطان کند شهابش رجم

دیو چون استراق سمع کند

آتشش احتراق جمع کند

تا چو آن آتش اندرو افتد

سر معلق‌زنان فرو افتد

رفتن دیو تا هوا باشد

جای او برفلک کجا باشد؟

فلکی چون نبود همراهش

برنیامد کلاه ازین چاهش

تو به بادی چو یخ فروبندی

به تفی آخ واخ فرو بندی

چون توانی گذشت ازین دو نهنک؟

مگر آنشب که خورده باشی بنک

اعتدال ار ز زر بیاموزی

در اثیر اوفتی، برافروزی

قلب را سوختن یقین باشد

وین اثیر از برای این باشد

نقد آنکس که خالص آمد تفت

از خلاص اثیر بیرون رفت

راه گردون پر آتش اندازیست

پس تو پنداشتی که بربازیست؟

گرنه پیش این زبانه‌ها بودی

آسمان آشیانه‌ها بودی

چون سمندر نگشته آتش‌خوار

چون روی بر سپهر آتش بار؟

ای چو روباه، نزد شیر مرو

پیش او باش حق دلیر مرو

گذرت بر اثیر خواهد بود

راه بر زمهریر خواهد بود

سرد و گرم این دم ار نورزی تو

زین بسوزی وزان بلرزی تو

طاقت هیچ سرد و گرمت نیست

به فلک میروی و شرمت نیست

تا تنت همچو جان نگردد پاک

نتوانی گذشت بر افلاک

چون شود جمع نور با سایه

چه سپهر و چه نردبان پایه؟

آنکه از آب و خاک مایه نداشت

برفلک شد، که هیچ سایه نداشت

سایه زایل شود چو نور آمد

غیب بگریخت چون حضور آمد

هر کرا عقل و روح دایه بود

تن او را کدام سایه بود؟

نور بر سایه چون زیادت شد

غیب در کسوت شهادت شد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

پدری داری اندرین بالا

گشته در اصل و در گهر والا

گر ازین قبه ره به دریابی

خویش را پیش آن پدر یابی

پدرت را برادران هستند

همه را جفت و مادران هستند

سر به سر نور و جمله روحانی

فارغ از ننگ عالم فانی

طلب آن تبارو خویشی کن

روی در روی فضل و پیشی کن

تو درین چارمیخ طبع و هوا

نام ایشان مبر، که نیست روا

نکنی امتزاج با انجم

تا نگیری طبیعت پنجم

خر عیسیست این تن مردار

سوزن او تعلق و پندار

چه شوی بستهٔ خر و سوزن؟

زین دو بیگانه خیمه یکسوزن

تا نفس هست و نفس، کاری کن

گرد خویش از عمل حصاری کن

مادرانند این مراکب دون

پدرانت، کواکب گردون

برفلک داری، ای پسر، آیا

پسرا، میل کن سوی بابا

مادران را به دختران بگذار

صحبت این بد اختران بگذار

تو چو عیسی از آن پدر زادی

نه تو زین مادران غرزادی

کرد ایزد ز بهر یاری تو

حس ده گانه را حواری تو

کاهلی را به خویش راه مده

دل به این آب و این گیاه مده

با خدای خود ار بدانی شد

آشنا آن زمان توانی شد

جهد آن کن که پاک شوی

حیف باشد که خاک خاک شوی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

بود روزی مسیح و یارانش

دانش اندوز و راز دارانش

سخن عشق را بیان میکرد

فاش میگفت و پس نهان میکرد

در میان سخن چو یارانش

خسته دیدند و اشک بارانش

خواستندش نشان عشق و دلیل

گفت: فرداست روز نار و خلیل

روز دیگر چو رخ بکار نهاد

پای بر دستگاه دار نهاد

گفت: اگر در میانه کس باشد

عشق را این دلیل بس باشد

هر که او روی در خدای کند

صلب خود را صلیب‌سای کند

تا تنش پای بند دار نشد

جان او بر فلک سوار نشد

چار میخ از برای تن بودست

شمع جان را فلک لگن بودست

نیست دعوی دوست بی‌برهان

جان خود را زتن چنین برهان

گفته‌ای: بی‌پدر چه کس باشد؟

پدر آسمان نه بس باشد؟

آنکه او مرده زنده داند کرد

دشمنش مرده چون تواند کرد؟

زنده کن را چگونه شاید کشت؟

چو بگوید: بکش، بباید کشت

چون به معنی قوی شود دل تو

از زمین بر فلک برد گل تو

گرندانی که چیست این پایه؟

بنگر حال شبنم و خایه

چون شود مغز جان‌فزون از پوست

پوست را راست میبرد سوی دوست

هرچه این جات بیگمان باشد

چون به آنجا رسی همان باشد

هوسست و هوی، که فانی جست

عقل و جان جوهر معانی جست

علم جزوی، اگر ز دل خوانی

همه کلی شوند و روحانی

از چنین علم دل شود همه بین

وز دگر علم شور و دمدمه بین

علم اگر بهر روشنی باشد

روشنی بخشد و هنی باشد

تیرگی علم پیچ برپیچست

کش بکاوند و هیچ در هیچست

بی‌میانجی سخن خرد گوید

هرچه گفت از خدای خود گوید

زر و سیمی که دزد داند برد

پاستوری که زود میرد و مرد

همره نفس بر فلک نرود

زانکه آنجا گمان و شک نرود

بگذرد زین سراچه فانی

که به دام غرور درمانی

چند گویم ترا به سرو به جهر؟

که طلب کن ز علم و دانش بهر

نازنینی و ناز پرورده

شیر پستان حور عین خورده

خویشتن را به جهل خوار مکن

دست با دیو در کنار مکن

پرکن از عقل چشم و گوشی چند

دوستی گیر با سروشی چند

تا چو روز اجل فراز آید

باشد آنچت بکار باز آید

غرقه‌خواهی شدن مکن زشتی

که در افتادت آب در کشتی

تا ز معنی فرشته وش نشوی

از حضور فرشته خوش نشوی

هر که زینجا نبرد بینایی

نرود بر سپهر مینایی

چو ز دیوان تهی شود سرتو

ملک آمد شدن کند بر تو

روشنان فلک بکار تواند

همه در بند انتظار تواند

تو فرو داده تن به تاریکی

گشته چون موی سر ز باریکی

نفس خود را بکش، نبرد اینست

منتهای کمال مرد اینست

کی شود چون مفارقات بلند؟

کرده نفس مفارق اندر بند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

گر مریدی ز دار دور شود

در مریدی در آن حضور شود

چون ترا نیز عزم این راهست

دل تو زین عزیمت آگاهست

رخ به راه آر و رخت بر خر نه

جای پرداز و پای بر در نه

چار عنصر به چار میخ در آر

شاخ تن را ز بار وبیخ درآر

مرم از دار، تا به تخت رسی

پای بردار، تا به بخت رسی

شیر مردان دین به آخر کار

نردبانی بساختند از دار

تا بدان نردبان نگاه کنی

بر نهی پای و برگ راه کنی

آنکه بالای نردبان بلاست

راه بالات مینماید راست

تا تو جز چوب و در ندانی دید

رازهای دگر ندانی دید

سخن عشق زیر و بالا نیست

در ره عشق رخت و کالا نیست

نزد مردان بلا و بخت یکیست

پیش عشاق دار و تخت یکیست

نتراشند جز به یک منوال

تخت مردان و تخته غسال

تاجشان بی سری و سامانیست

تخت تابوت عالم فانیست

نیست در راه عشق پیچ مپیچ

روشنی در فناست، دیگر هیچ

با تو تا ذره‌ای ز هستی هست

همچنان نام بت‌پرستی هست

بت تن را بهل، که بیش ارزی

بت تست آن، بروچه ملیرزی؟

بت شکن باش، تا که چست شوی

بت رها کن، که تن درست شوی

تاج و تختی که پاو سر داند

عاشقش کم ز خاک در داند

چه بود چوب خشک یا زر زرد؟

که بدان پای و سر نگارد مرد

تخت مردان ز عزتست و سکون

تاجشان سر امر «کن فیکون»

برچنین تاج و تخت کن شاهی

تا بگیری ز ماه تا ماهی

بر فلک بی‌عروج نتوان رفت

به سفر بی‌خروج نتوان رفت

نفس با عقل چون یگانه شود

کی چو تن مبتلای خانه شود؟

نفس را عقل کن به دانش و داد

تا به عرشت برآورد چون باد

علم نفس ترا به عقل کند

این سخن دل درست نقل کند

دور کن حرص خورد و خواب از خود

سهل کن باربان و آب از خود

جز ریاضت مکن دگر پیشه

تا شود بی کدورت اندیشه

مده اندیشه جز به جان خرد

آشنا گرد با روان خرد

جز خرد نیست کز خدا گوید

روح ازو گفت هر چه وا گوید

نفس تا بر خرد ندارد گوش

نتواند حدیثی از سر هوش

مهل این نفس را دمی بی‌فکر

تا بیابی هزار گوهر بکر

بکن از راه حکمت و معقول

سیر در عالم نفوس و عقول

گرچه نتوان که ذات بین گردی

زین دو گوهر صفات بین گردی

هرچه فانیست در ضمیر مهل

جز به باقی مده تصور دل

فکر صافی ز ذوفنون خیزد

فکر آشفته از جنون خیزد

فکر چون صاف شد، صفات دهد

رخ به درگاه اصطفات دهد

هرچه فانیست خود خیال بود

فکر فانی ترا وبال بود

نتوانی به چشم سر دیدن

جز سروریش و بام و در دیدن

چشم سرت لقا تواند دید

نفس باقی بقا تواند دید

جان چو باقیست او بقا جوید

تن فانی چه ارتقا جوید؟

ده نشین به دود سوی رز خویش

جنبش هر کسی به مرکز خویش

علم باقی بدان که چیست؟ بجوی

وین بقا در دیار کیست؟ بپوی

لوح نفس از خیال خالی کن

پر ازین نقش لایزالی کن

هر چه در جنت تو دیده شود

هم ز کردارت آفریده شود

وان عذابی که سرنوشته تست

هم یقین‌دان که سرگذشته تست

عملت پیش میرود به بهشت

تا ز بهر تو خانه سازد و کشت

خلق نیک توحور خواهد شد

رای عالی قصور خواهد شد

گفته‌ای خوش که بر زبان آید

مرغ و حلوای پخته‌زان آید

شاخهای مرصع از گوهر

سخن تست، ازین سخن مگذر

کوثر از دانش لدنی خاست

سلسبیل از طریق جستن راست

خوب کاران او چو کشت کنند

گاو در خرمن بهشت کنند

آنکه فردا بهشت فاش برند

پیشه‌کاران دانه پاش برند

آدم از جهل بست برتوشه

از چنان خرمن اینچنین خوشه

هم ضعیفی و هم ظلوم و جهول

با سه عیب چنین مباش فضول

بر عصای قبول تکیه مزن

که «عصی آدمت» زند گردن

تا دلت مرغ پخته خواهد و می

چون نهی در بهشت باقی پی؟

بگذر زین بهشت پردانه

در بهشت خدای برخانه

تو به دهقان رها کن و بیوه

گندم و مرغ و قلیه و میوه

زان رحیق اردمی دونوش کنی

هم چو دریا ز عشق جوش کنی

تا که دریاست جوش دریا هست

جهد کن تا شوی چو دریا مست

جوش دریا تمام خواهد بود

جوش تست آنکه خام خواهد بود

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

چون تعلق برید جان از جسم

نبود حال جان برون زد و قسم:

گر نکوکار بوده باشد، رست

ورنه در خاک خوار ماند و پست

نفس اگر پاک و گر پلید بود

منزل هر یکی پدید بود

هر یکی را در آن جهان جاییست

وندران منزلی و ماواییست

وین بدن را عذاب گوری هست

در لحد نیز تلخ و شوری هست

چون شود جان و جسم آلوده

از غبار گناه پالوده

باز فرمان رسد که: برخیزد

تن به جان، جان بتن درآویزد

آنکت از آب در وجود آورد

بازت از خاک زنده داند کرد

در قیامت، کزین ستوده طلسم

دور باشد حجاب ظلمت جسم

تن نیکان فروغ جان گیرد

هر دو را نور در میان گیرد

چون تن و جان به نور غرق شود

شرق او غرب و غرب شرق شود

هر یک از ما به صورت ذاتی

اندر آید به موقف آتی

ذات ما هستی و حقیقت ماست

صورتش سیرت و طریقت ماست

اصل جان تو چونکه از فلکست

به فلک میروی، درین چه شکست؟

عقل و جان بر فلک گذار کند

استخوان بر فلک چکار کند؟

آب و گل بندتست، بگسل بند

بندهٔ این و آن شدن تا چند؟

هر یکی را به مرکزی بسپار

همچو آتش سر از محیط برآر

زین طبایع تو تا نگردی پاک

نکنی رخ به طبع در افلاک

بر فلک نیست گرمی و سردی

بگذر از گرم و سرد، اگر مردی

نسبت خویش با بسایط فرد

به بساطت درست باید کرد

خواجه زنگی و آن صنم رومی

موجب حیرتست و محرومی

جای اصلی طلب، مرو در خواب

ور ندانی، بپرس از آتش و آب

زین جهان این چنین توان رستن

نه کشیدن بلا و بنشستن

این فطیری که کرده‌ای تو به دست

در تنور اثیر نتوان بست

ملکوت سماست جای سروش

جبروت خداست عالم هوش

بر فلک جای مکر و فن نبود

با ملک حاجت سخن نبود

جانت آندم که گردد از تن باز

کوش تا بر فلک کند پرواز

تا نگردی چو آسمان یکرنگ

کی روی بر فلک چو هفت اورنگ؟

سنگ جایی رود، که سنگ بود

آب از آتش ببر، که جنگ بود

آن که بی‌کار و آن که در کارند

هر یکی رخ به مامنی دارند

آب ازین سنگ اگر گذار کند

چون به مرکز رسد قرار کند

بد بمیری، چو ناتمام روی

هیمهٔ دوزخی، چو خام روی

جهد آن کن که: پخته باشی و حر

تا در آن ورطه‌ها نمانی پر

بازدان، گر دل تو آگاهست

که چه خرسنگهات در راهست!

اندرین خانه کار خویش بساز

تا در آن عقده‌ها نمانی باز

به دل آزاد شو، به جان فارغ

پس برون آی ازین جهان فارغ

می‌گسل بند بندت آهسته

تا نباشی به هیچ پیوسته

روز اول که دیده بازت شد

دل درین عالم مجازت شد

نشنیدی که سر بسر با دست؟

یا ندیدی که سست بنیادست؟

دل خود را به صد گره بستن

روز آخر کجا توان رستن؟

هر چه میماند از تو خاکش کن

و آنچه همراه تست پاکش کن

جان خود را، که در جهان بستی

به زر و سیم و خانه پیوستی

برکش از جمله، همچو موی از شیر

تا چو گوید: بیار، گویی: گیر

آن کسانی که بینشی دارند

آشکار و نهان درین کارند

چه گمان میبری بر آتش و باد؟

یا برین آب و خاک بی‌بنیاد؟

وامهاییست دادنی اینها

بندهایی گشادنی این‌ها

نه که این جسم چون هلاک شود

باد او باد و خاک خاک شود؟

پسرت دختری بیار کند

دخترت شوهری شکار کند

زن جوانست، همسرش باید

مهر و میراث از آن زرش باید

درم نقد را ببندد سخت

پیش نابالغان نهد دوسه رخت

تا به عجز و نیاز و مکر و حیل

وام دارت کند شب اول

خانه بیگانه را نشست شود

کم عمارت کنند و پست شود

به یتیمت کسی نگه نکند

دشمنت نزد خویش ره نکند

گر بمادر نظر کند، بس نیست

ور به گورت گذر کند، کس نیست

بزنندش به زجر و بر جوشد

بر تو نالد، جواب ننیوشد

مانده بر جای و هیچ جایی نه

غرق تیمار و آشنایی نه

غارت اندر زر و قماش افتد

هر چه ارزنده تر بلاش افتد

تو بمانی و گور و سیرت زشت

بر توده گزر کوی خام و سه خشت

زان دگر هولها نیارم یاد

چون تو گفتی که هر چه بادا باد!

پر نمودند، لیک کم دیدی

بس بگفتند و هیچ نشنیدی

اگر این حال نیست، بد گفتم

وگر این هست، آن خود گفتم

این زن و زور و زر گذاشتنیست

مهر اندر درون نکاشتنیست

دست خود را تهی کن از سیمش

تا نجنبد دل تو از بیمش

کز پی کاروان تهی دستان

شاد و ایمن روند چون مستان

عاقلان خود درین نپیوندند

وانکه پیوسته شد بدو خندند

کار خود آن کسی تباه نکرد

که به لذات تن نگاه کرد

آنکه دید این گریز پاییها

شد جداییش ازین جداییها

دست ازین دستگاه آز بشست

رفت، چون وقت رفتن آمد، چست

در فزونی زیان تست و کسان

در فزونی مرو چو بوالهوسان

آز را خصم آشکارا شو

به خدا زنده‌ای، خدا را شو

تا که در رنج جستن نانی

نخوری، تا کسی نرنجانی

گر تو جانی، غذای جان میجوی

ورتنی، آب و آش و نان میجوی

خر و بار تو بار خواهد بود

گر سفر زین شمار خواهد بود

نردبانیست پایه برپایه

ترک بایست خواهش و مایه

راهت از نردبان آزادیست

در جهانی که سربسر شادیست

خر عیسی بر آخور خاکست

روح بی‌رخت او برافلاکست

رخت و خرچیست این تن و سر و گوش

بهل این و برس به عالم هوش

پشت او تا صلیب سای نشد

اخترش تخت و چرخ جای نشد

صادقانی، که شمع دین سوزند

بتو زین بیشتر چه آموزند

بتو آموخت شرط جانبازی

تا ببینی و کار جان سازی

کار جان ساختن به تن سوزیست

خنک آن دل که این دمش روزیست

سر که دادند و آب خواست تنش

تا به برهان قوی شود سخنش

که جهان را وفا چنین باشد

سر که برجای انگبین باشد

آنکه داند بر آسمان رفتن

میتوانست ازین میان رفتن

لیک بایستش این خبر کردن

که چنین شاید این سفر کردن

مایه انتباه تست این ها

همه تعلیم راه تست این ها

تا بدانی که رسم و عادت چیست؟

اولین پایه ارادت چیست؟

سر او تا نهفته شد زیشان

سر شد اندر سر بداندیشان

تا چنان ترک آز نتوان کرد

دست و پایی دراز نتوان کرد

دست وپایی که پاک شد زین گرد

چار میخش کجا رساند درد؟

چون بلوغ کمال دستش داد

نفرتی زین جهان پستش داد

کام دشمن به دشمنان بنمود

جام جم را از آن میان بربود

مشتبه گشت و اختلاف افتاد

که: تنش جفت خاک شد یا باد؟

تن او روح بود و روح تنش

چون بپوشی به گور، یا کفنش؟

به سبوی دوگانگی زن سنگ

تا زخمی برآیدت ده رنگ

هر که عیسی به چنگ او باشد

«صبغة الله» رنگ او باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

مرکب راه را فرو کش تنگ

که برون شد ز شهر پیش آهنگ

سخن هول آن دو راه مگوی

پیش کوران حدیث چاه مگوی

شب تاریک و دیو و بیغوله

راه تاریک و دوله بر دوله

رفتنی کیست اندرین گوشه؟

گو: منه رخ به راه بی‌توشه

تا جوازی مگر به دست کند

چارهٔ امن و باز رست کند

ساقی، از جام جم شرابم ده

نقل اگر نیست، هم شرابم ده

در چنین حیرت و تهی‌دستی

مهر بی نیست جز می و مستی

کاروان رفت و کارسازی نیست

غم خورم، غم، که کار بازی نیست

گذرم بر سر دو راه آمد

روز تشویش و اشتباه آمد

راه من تا کدام خواهد بود؟

روز عرضم چه نام خواهد بود؟

به چپم راه میدهد، یار است؟

اندرین ره ز من چه خواهد خواست

کیسهٔ خالی و دلی خواهان

دیده بر دستگاه همراهان

میروم شرمسار و سر در پیش

زاد راهی نکرده از کم و بیش

خاک بهتر فراش و بالش من

که ز بار گناه نالش من

دیده سرمایهٔ نکوکاران

اشک حسرت ز دیدها باران

از چه باید جفای کس بر من؟

زرد رویی، که هست،بس بر من

گر چه صد پی به خاکم اندازد

سر نگون در مغاکم اندازد

خویش را از زمین برانگیزم

وز در رحمتش درآویزم

اندرین حال عجر و پیری خود

شرمسارم ز سهل گیری خود

سالها من که یاد او کردم

هم به امید داد او کردم

داد من چیست؟ راه دادن او

بر در خود پناه دادن او

چون منی را چه پیشداری دست؟

که قلم برگرفته‌ای از مست

بیخودی را چه اختیار بود؟

که چنین موجب غبار بود؟

گر چه خالی ز برگ و ساز آمد

نه به حکم تو رفت و باز آمد؟

کار در دست بنده خود چه بود؟

همه از تست وز تو بد چو بود؟

بر تو ما اعتماد آن داریم

که ببخشی، چو دست پیش آریم

علم رحمت ار برافرازی

سایه بر جرم کس نیندازی

چیست پیش تو حرم ایندو سه مور

نزد عفو تو سر مشتی عور؟

چون تویی وانگهی تفحص کار

رحمت محض و اینحساب و شمار؟

از گناه ار چه چرک ناک شویم

چون به دریا رسیم پاک شویم

از من و روز و شب گنه جستن

وز تو در یک نظر فرو شستن

میدهد در تنم گواهی دل

که نگویی سخن ز مشتی گل

کی مرا این خیال غره کند؟

کافتابم حساب ذره کند؟

پیش جان بخشی چنین کرمی

از غباری که گوید و ز نمی؟

بنده‌ای را چه دستگاه بود؟

که سزاوار پادشاه بود؟

اگرش رد کنی، هلاک شود

ور قبول، از گناه پاک شود

ای که هر درد را دوا دانی

ناتوانم ز درد نادانی

زان چنان حکمتی روا نبود

که چنین درد را دوا نبود

گر تو توفیقمان دهی، رستیم

ور نه، بس مفلس و تهی‌دستیم

نرود در خیال موجودی

اینچنین صرفه از چنان جودی

چه ازین یک دو مشت خاک آید؟

که سزاوار چون تو پاک آید؟

به یمین و شمالمان مدوان

جز به کوی وصالمان مدوان

نشود در بهشت انبوهی

که بهر ذره در شود کوهی

پیش تو ذره‌ایست هفت زمین

ذره‌ای چیست از یسار و یمین؟

چه بگویم؟ که: وا کدام ببخش

ای تمامی ترا تمام، ببخش

بده، ای کردگار بخشنده

پادشاهی، مگیر بر بنده

مگر آندم که روز آن باشد

اوحدی نیز در میان باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

پیش ازین کردمت ز حال آگاه

که: سه روحند جسم را همراه

کار هر یک پدید و مدت کار

وین سخن باز می‌کنم تکرار

تا چهل سال روح روینده

میکند کار در تن بنده

تن او باشد اندر افزونی

متفاوت به چندی و چونی

چون گذشتی از آن، نبالد تن

هر دم از زحمتی بنالد تن

لیکن آثار روح حیوانی

که تو ادراک و جنبشش خوانی

همچنان برقرار خود باشند

بر سر شغل و کار خود باشند

گاه پیری به قدر کند شوند

گر چه رامند، لیک تند شوند

در بدنها رطوبتیست لطیف

منفصل گشته از فضول کثیف

که حیات ترا عزیزی اوست

نشانهٔ قوت غریزی اوست

آن رطوبت چو برقرار بود

زان مزاج تو رطب و حار بود

تن به تدبیر نفس انسانی

زنده باشد، چنانکه میدانی

چون شود در تن آن نظارت کم

بدنت را شود حرارت کم

اندک اندک همی شود زو خرج

تا بپالاید از مشام و ز فرج

کندت قید سردی و خشکی

طرح کافور بر خط مشکی

آنچه تحلیل یابد از بدلش

دهدت دست، کم بود خللش

ور بدل کم شود شکسته شود

تا حیات از بدن گسسته شود

کند اندر تنت هلاک نزول

نفس نطقیت را کند معزول

سبب اینست مرگ و مردان را

ضغف و فرتوتی و فسردن را

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

 

همه روی زمین نفاق گرفت

مردمی ترک اتفاق گرفت

از حقیقت به دست کوری چند

مصحفی ماند و کهنه گوری چند

کور با کس سخن نمیگوید

سر قرآن کسی نمی‌جوید

روح قرآن بر آسمان بردند

نقد تحقیق ازین میان بردند

روز بد را علامت این باشد

پیش نیکان قیامت این باشد

در جهان نیست صاحب دردی

بی‌ریا دم نمیزند مردی

شرع را یک تن خلف بنماند

روش و سیرت سلف بنماند

روی گیتی پر از صلف شد و لاف

همه زرقست و شید قاف به قاف

اهل زرق و نقاق هم پشتند

صادقان را به خون دل کشتند

راستی را نشانه نیست پدید

راستی در زمانه نیست پدید

مرد معنی ازین میان دورست

به حجاب خمول مستورست

چشم اخلاص و صدق خفته بماند

چهرهٔ مردمی نهفته بماند

بی‌خطر نیست کار سیر امروز

دیده ور شو که نیست خیر امروز

اهل مکر و حیل بکوشیدند

به ریا روی دین بپوشیدند

سخن صدق سر بلاف آورد

دین چو سیمرغ رو به قاف آورد

طالبی، چشم و گوش باش، ای دل

با چنینها بهوش باش، ای دل

که بسی دام و دانه در راهست

گذرت جمله بر سر چاهست

چو نهنگند باز کرده دهان

همه در نیل غرق و گشته نهان

تا نهنگت به کام در نکشد

دست غولت به دام در نکشد

پیر شیاد دانه پاشیده

گرد او چند ناتراشیده

ریش را شانه کرده، پره زده

سرکه بر روی نان و تره زده

پنج شش جا نهاده حلقهٔ ذکر

سر خود را فرو کشیده به فکر

تا که می‌آورد ز در خوانی؟

یا که سازد برنج و بریانی؟

سخنی از درون بدر نکند

کش تخلص به نام زر نکند

کم بری زر، ز زرق نپذیرد

پر بری، زود در بغل گیرد

گر چه گوید که: هیچ نستانم

ندهد باز اگر دهی، دانم

دل آنرا که درد این کارست

جستجوی دلیل ناچارست

زنده‌ای کو؟ که بنده باشیمش

سر به فرمان فگنده باشیمش

چند ازین هایهوی بی‌دردان؟

زنگ مردی و بوی نامردان؟

همچو گردون کبود جامه شده

صید را گرگ این تهامه شده

از برون خرقه‌های صابونی

وز درون صدهزار مابونی

چون بیابند نو ارادت را

کار بندند عرف و عادت را

جامهٔ زرق و شید زرد کنند

بر دلش حب مال سرد کنند

ببرندش به دعوتی دو سه گرم

تا در افتد زنان خلق به شرم

پس به رمزش درآورند از خواب

کای پسر، وقت میرود، دریاب

گر مریدی کجاست سفرهٔ آش؟

ور نداری درین میانه مباش

دردمند از دم عزیمت خوان

که: دم نقد را غنیمت دان

به فریب وخیم و دانهٔ خام

ساده دارا درافگنند به دام

از میانشان برون رود درویش

ناخن اندر قفا و سر در پیش

روی در روی ننگ و نام کند

از در و کوچه اقچه وام کند

درمی چند را بلاو دهد

پیر و همخرقه را پلاو دهد

ببرد شیخ را به مهمانی

با مریدان سخت پیشانی

صوفیان سفره را فراز کشند

آستین از دو دست باز کشند

همه در هم خورند کین فرضست

خود نگویند کز کجا قرضست؟

کودکان ناشتا، پدر مدیون

مخور این نان و آش، خون خور خون

فقر بیرون ز ازرقست و کبود

نام آتش چرا نهی بردود؟

حقه خالی و بوالعجب عورست

جرم او نیست، دیده‌ها کورست

شب کس را کجا کند چون روز؟

پیر محراب کوب منبر سوز

شیخ باید که سیم و زر سوزد

تا ازو دیگری نیاموزد

گر ندانی تو این درم سوزی

زان بهشتی چرانیاموزی؟

کو به عمری چنین کتابی ساخت

پس به پیلی درم یخ آبی ساخت

بنگر پیل مات درویشان

شاه را طرح دادن ایشان

شیخ ما آنچنان بزرگانند

نه چنین روبهان و گرگانند

متصرف شدی، شکاری کن

قلعه‌ای برگشای و کاری کن

تو کت این گاوهای پروارند

لاغران را مکش، که مردارند

ایکه اندر فریب ایشانی

در فریب تواند، تا دانی

گر دهندت به دست بر بوسه

کاه پیشت نهند و سنبوسه

گه به باغ و به خانه خوانندت

گاه پیش ملک دوانندت

خواجه رنجور شد، عیادت کن

به شود، حرمتش زیادت کن

آن نیامد ببین که: حالش چیست

وین درآمد، نگر سالش چیست؟

دست بگذار تاش می‌بوسند

تن بهل، تا درو همی دوسند

شعر خوانند، تا تو شور کنی

مدح گویند، تا غرور کنی

گر نیایی به رقص، سرد شوند

ور برقصی، به عیب مرد شوند

این یکی از سفر رسید، ببین

وان سفر میکند، چنین منشین

نروی از در تو باز استند

بروی جمله در مجاز استند

با رفیقانت ار به مهمانی

ببرد دوستی به پنهانی

زان میان گر بود مریدی کم

« فقنا ربنا» زکین شکم

تو چو اشتر مهارشان داده

تن خود را به کارشان داده

روز و شب چون درین بلا باشی

کی توانی که با خدا باشی؟

خاص خودشان مکن که عامند این

دانه‌شان پر مخور، که دامند این

رد عام و قبول عامی چیست؟

گر تمامی تو ناتمامی چیست؟

گوسفندی به سفره سازندت

بعد از آن همچو بز ببازندت

از برای تو گر چه مشت زنند

گر بلغزی ترا درشت زنند

لوت خوردی و زله بر بستی

در گمانی که رفتی و رستی

این جماعت بهشت میخواهند

خانهٔ نقره‌خشت میخواهند

حور و غلمان و جوی شیر و شراب

میوه‌های شگرف و مرغ و کباب

گر توانی تو بر گشای این بند

ورنه بنشین، به ریش خویش مخند

چون ندانی که این بهشت کجاست؟

مردمان را چه خوانی از چپ و راست؟

تو که پولی نمیتوانی هشت

چون زند همت تو زرین خشت؟

گر بپرسم به خود فرو مانی

نیک ترسم تو بد فرومانی

به تو پندار مردمان دگرست

خلق را بر دلت گمان دگرست

که سخن با خدا همیگویی

حکم داری بر آنچه میجویی

هر کرا بر کشی بهشتی شد

وانکه را رد کنی به زشتی شد

به شب و روز خواب و خوردت نیست

جز دل گرم و آه سردت نیست

در قبولت به این همی کوشند

ورنه نامت باقچه نفروشند

فقر اگر خوردنست و گاییدن

هرزه‌ای چند بر دراییدن

همه را بهتر از تو هست این حال

بر سر جاه و ملک و شوکت و مال

برو، ای خواجه، چارهٔ خود کن

رقعه بر دلق پارهٔ خود کن

زهر مارست گنج بردن تو

وین برنج و ترنج خوردن تو

اینکه گفتی که مرشدست مفید

برساند مراد را به مرید

فارغست او ازین ستایش تو

زانکه رسوا شد از نمایش تو

میفروشی، که خود بهاش خوری

میپزی دیگ او، که آش خوری

میوه تا کی خوری ز باغ کسان؟

چه فروغت دهد چراغ کسان؟

نام مردم فروختن تا چند؟

چوب همسایه سوختن تا چند؟

هست حال شما درین بازار

حال آن ترکمان و آن طرار

آنکه از خود مگس نداند راند

به بهشتت کجا تواند خواند؟

وانکه از خشم دشمنان سوزد

چون رخ دوستان برافروزد؟

بر وی این نام را به زور مبند

کمرش بر میان عور مبند

پیش ما چیست نشر این نامه؟

صلواتی میان هنگامه

چشم صد کون خر بخواهی بست

تا بلیسی تو در میانجی دست

به نصیحت نکو نمیگردی

کار من نیست چوب بد مردی

پر شد این شهر و ده ز آفاتت

مگر ایزد کند مکافاتت

دیگ اهل هنر بجوشانی

هنر و نام او بپوشانی

تا مبادا که سربلند شود

به دیار تو ارجمند شود

بدهد شرح شهر سوزی تو

یا کند قصد رزق و روزی تو

اهل داند ترا بخواند شیخ

جز مقلد ترا که داند شیخ؟

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

 

پی تقلید رفتن از کوریست

در هر کس زدن ز بیزوریست

من درین کوچه خانه‌ای دارم

هم ازین دام و دانه‌ای دارم

گر به سالوس دام باز کشم

سر خورشید در نماز کشم

میتوانم به وقت زراقی

مار این زخم را شدن راقی

لیکن از اهل راز میترسم

زان نظرهای باز میترسم

به ادب رو، که دیده‌ها بیناست

پیش رخ بین و منگر از چپ و راست

ای برادر، چو با خرد یاری

نظری کن به نور بیداری

نقد خود زیر پای خلق مریز

زین فضولان راهزن بگریز

خویش را زین غرور باز آور

روی در قبلهٔ نیاز آور

دل بهر یافه و مجاز مده

راه هنگامه گیر باز مده

چند منقاد هر خسی باشی؟

جهد آن کن که خود کسی باشی

غول در ده مهل، که راه کند

ده ده او را که ده تباه کند

هر چه داننده گوید از جاییست

پی نادان مرو، که خود راییست

طرقی را مگوی علت خویش

گر چه حب‌الملوک دارد پیش

حب لولی گر از شکر باشد

حبةالقلب را بتر باشد

آنچه بینی کزو شکم برود

این نگه کن که: روح هم برود

سخن ما مبین، که پنهانست

تو سخن دان، نبوده‌ای ، زانست؟

میوهٔ نارسیده را چه کنی؟

سخن چیده چیده را چه کنی؟

لب برین کوزه نه، چو خواهی کام

زر به این نظم ده، چو جویی نام

در پی در روی به دریا بار

زانکه در را شناختی مقدار

اهل دل را غلط شناخته‌ای

زان غلط بود هر چه باخته‌ای

سر ایزد چه پرسی از خراز؟

از دم جبرییل پرس این راز

آنکه نانت خورد زبون تو اوست

و آنکه دنیات خواست دون تو اوست

اندرو گر کرامتی بودی

وز تجرد علامتی بودی

رفتنش بر در تو بودی عار

بر در خود ترا ندادی بار

عارف کردگار زر چکند؟

ولی‌الله بار و خر چه کند؟

هوش خود را به هر ترانه مده

جز ره کدخدا به خانه مده

آنچه در دور ما امیرانند

صید این جمع گول گیرانند

گر بیابند زنگیی خسته

زنگ و قابی دو بر گلو بسته

قاب قوسین جای او دانند

چرخ را زیر پای او دانند

دیگ فقر آن کسان که جوشیدند

پیش ازین زهرها بنوشیدند

باز قومی ز کارها جستند

رنگ آنها به خویش در بستند

نام آنها شدست ازینها بد

کاشکی نامشان نبودی خود

چون به این جامه در شدند اوباش

شد در آفاق مکر ایشان فاش

غیرتم دل گرفت و دامن نیز

گفتم: ای روزگار با من نیز

چند بینیم و چشم خوابانیم؟

گفت: کای اوحدی شتابانیم

رنگ بدعت بسی نماند، باش

تا شود رنگ مبدا ما فاش

نقش نقش رسول و یارانست

حب ایشان گزین، که کار آنست

نرخ سالوس لاش خواهد شد

دور کشفست، فاش خواهد شد

هر که گردن بپیچد از در او

گر سپهرست، خاک بر سر او

نقش صدیق مینمایم راست

به دیارش رو و ببین که کجاست؟

در زمان صحابه و یاران

آن بزرگان و آن نکوکاران

نام شیخ و سماع و خرقه نبود

دین به هفتاد و چند فرقه نبود

بر چهل مرد بود پیرهنی

بلکه چل روح بود در بدنی

کرده بودند پی ز دنیا گم

«سیدالقوم» بود « خاد مهم»

تن به ریگ روان نهفتندی

راز دل را به کس نگفتندی

روی مردان به راه باید، راه

چیست؟ این خانهٔ کبود و سیاه

گر ز من ریش و شانه خواهی جست

جنگ داری، بهانه خواهی جست

هر که دریافت سر آل عبا

خواه در خرقه باش و خواه قبا

بی‌نشانیست رنگ درویشان

چه کنی رنگ جامهٔ ایشان؟

رنگ پوشی ز بهر نام بود

نام جویی ز فکر خام بود

بنده را نام جستن از هوسست

داغ آن خواجه نام بنده بسست

بنده را نام بندگیش تمام

به ازین بنده را چه باشد نام؟

فکر باید که بی‌غلط باشد

جامه سهلست، اگر سقط باشد

سخنی کز حضور گردد فاش

قایلش هر که هست، اگر سقط باشد

سخنی کز حضور گردد فاش

قایلش هر که هست، گو: میباش

چون درخت سخن رسید به بار

ننشینیم تا بود دستار

میوه گر نغز و پخته و نوریست

گر بیفتد ز شاخ دستوریست

سخنی کان به راه دارد روی

گفتنش را اجازتست، بگوی

سخن آن راست کو سخن سنجد

چه زنی تن که: شیخ میرنجد؟

آنکش این نیست پس چه میداند؟

ور مرا هست کس چه میداند؟

ره به هنجار من کجا یابی؟

زانکه بیدارم و تو در خوابی

سخن ما ز بهر گفتن بود

گهر ما ز بهر سفتن بود

هم بباید سخن بگفت آخر

مشک را چون توان نهفت آخر؟

مشک ما خالصست و بوی کند

عاشق مست های و هوی کند

تو که حلوا خوری و بریانی

خلق را در سخن نگریانی

ما که خون خورده‌ایم پیوسته

مشک شد خون خورده آهسته

اوحدی شست سال سختی دید

تا شبی روی نیک بختی دید

سر گفتار ما مجازی نیست

بازکن دیده، کین به بازی نیست

سالها چون فلک بسر گشتم

تا فلک وار به دیده‌ور گشتم

بر سر پای چله داشته‌ام

چون نه از بهر زله داشته‌ام

از برون در میان بازارم

وز درون خلوتیست با یارم

کس نبیند جمال سلوت من

ره ندارد کسی به خلوت من

تا دل من به دوست پیوستست

سورها گرد سر من بستست

دل من مست گشت و در بیمم

که: بدانند حال ازین نیمم

آنچه گفتم مگر به مستی بود

غلطست این، که عین هستی بود

من چه دانم به راه داشتنت؟

او تواند نگاه داشتنت

باز ازین دیو عشوه ده لاحول

من و نزدیک او درستی قول

کیستم من که دم توانم زد؟

یا درین ره قدم توانم زد؟

گشته با هیبتش فصیحان لال

چون منی را چه قیل باشد و قال؟

عاجزی، مفلسی،تهی‌دستی

خاکساری، فروتنی، پستی

عمر خود در هوس تلف کرده

نام خود رند و ناخلف کرده

با چنین کاس و کیسهٔ لاغر

سخن از جام گویم و ساغر

اگر از باده جام پر دارم

زیبدم، زانکه جام در دارم

گر چه تاریخ دان این شهرم

همچو تقویم کهنه بی‌بهرم

سالها اشک دیده پالودم

روزها از طلب نیاسودم

عقل عنقای مغربم میخواند

چرخ زالم چنین به گوشه نشاند

به جوانی چو زال پیر شدم

که چو سیمرغ گوشه‌گیر شدم

هم چو فاروق زهر نوشم من

زانکه تریاک میفرشم من

زهر من کس ندید، من خوردم

که ستم بین و زهر پروردم

آنکه زین زهر شد مرا ساقی

« عنده رقیتی و تریاقی»

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4443839
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث