به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خوبرویان چو رخ همی پوشند

عاشقان در طلب همی کوشند

یافت عنقا به عزلت و دوری

قاف تا قاف نام مستوری

هر که او عزلت اختیار نکرد

دست با دوست در کنار نکرد

خنک آنکس که او برید از خلق

دامن و روی در کشید از خلق

کار اگر با خدات خواهد بود

این تعلق بلات خواهد بود

طفل معنی به کام پرورده

نشود جز درین پس پرده

تا تو اندر میان انبوهی

روز و شب در عذاب و اندوهی

گرگ آزاد ریسمان در حلق

کیست؟ خلوت‌نشین دل با خلق

دل مخوان، ای پسر، که دول بود

آنکه در چاه خلق گول بود

ریسمانیست سست صورت جاه

تو به این ریسمان مرو در چاه

چون به خلوت روی مبر با خویش

فکر اسباب صورت، از کم و بیش

چون نبی دور شد ز بیع و شری

کنج خلوت گزید و غار حری

عزت غار بود و عزلت شهر

منتج عیش عمر و عشرت دهر

ماه یکشب که در برو بستند

مردم او را ز بامها جستند

خود ز عزلت زیان نبیند کس

کز خموشیست سود عزلت و بس

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

از خموشی رسیده‌اند وز سیر

زکریا و مردم اندر دیر

از پس ناامیدی انا

این به عیسی و آن به یوحنا

نه صدف نیز از آن دهن بستن

شد به در و به گوهر آبستن؟

غنچه کو در کشد زبان دو سه روز

هم بزاید گلی جهان افروز

گر چه پرسند کم جواب دهد

به نفس بوی مشک ناب دهد

راه مردان به خودفروشی نیست

در جهان بهتر از خموشی نیست

آنکه در شانش این چهار آیت

آمد، او برد ره فرا غایت

جامع این چهار شد خلوت

زان بدین اعتبار شد خلوت

تا نمیری بدین چهار از خود

بر نیاری دم و دمار از خود

خلوت تنگ گور مرد بود

زنده در گور نیک سرد بود

هر کرا این چهار باشد ورد

دیو حیلتگرش نگردد گرد

نفس چون رخ به این چهار آورد

شاخ معنیش زهد بار آورد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

زهدت آن باشد، ای سعادت جوی

کز متاع جهان بتابی روی

روی در فضل بی‌نیاز کنی

پشت بر فضلهٔ مجاز کنی

بر فرازی ز فقر صرف درفش

زان توجه کلاه سازی و کفش

نبود، گر ز زهد گیری رنگ

حاجت اربعین و خلوت تنگ

هر که او زهد را حصار کند

تیر شیطان برو چه کار کند؟

زهد چون قلعه‌ایست پاس ترا

قفس آهنین حواس ترا

قلعه را در مساز بی‌بارو

احتما باید، آنگهی دارو

خلوت از بهر آن پسند آید

که حواس تنت به بند آید

چون شد از زهد گردنت باریک

نیست محتاج خلوت تاریک

خویشتن را ازین و آن باز آر

پس همی گیر چله در بازار

حاضر وقت باش و غایب غیر

تا توانی به استقامت سیر

چون نهادی کلاه خرسندی

بر در بندگی کمر بندی

هر دلی کو به زهد چست آید

به عبادت رسد، درست آید

زهد فرضست و زهد فضل، بدان

ترک دنیا بدین دو زهد توان

زهد فرض از حرام برگشتن

زهد فضل از حلال بگذشتن

چونکه امروز خود حلالی نیست

دومین زهد جز خیالی نیست

زاهدی، جز حلال کم نخوری

به بود کان حلال هم نخوری

هر کرا زهد پرده‌دار شود

محرم وحی کردگار شود

دست عثمان، که تیر شد قلمش

زهد کرد از جهانیان علمش

زاهدی ترک مال و جاه بود

ترگ چون پر شود کلاه بود

گر همی خواهی این کلاه بلند

کمر بندگی و طاعت بند

هر که او راست دید و زرق نکرد

این کله را ز تاج فرق نکرد

تاج را لازمست دری خاص

در این تاج نیست جز اخلاص

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

 

قوت دل ز عقل و جان باشد

قوت تن ز آب و نان باشد

خانه خالی بود، حضور دهد

تن خالی فروغ و نور دهد

علم جویی، به ترک سیری کن

جان طلب میکنی، دلیری کن

سر خاری بخور، مشوه خیره

تا نگردد دلت چو تن تیره

صیقل نفس چیست؟ کم خوردن

آفت عقل؟ نفس پروردن

خلق را بر نماز داشته‌اند

صفت روزه راز داشته‌اند

بهتر از جوع بر دلیلی نیست

به جزین آتش خلیلی نیست

آتشی کو بهار و لاله دهد

ترک این سفره و نواله دهد

گر بدان ملک آرزوست رجوع

نرسی جز به پای مردی جوع

رای روشن شود ز کم خوردن

بهر خوردن چراست غم خوردن؟

عود و چنک و چغان که پر سازند

از درون تهی خوش آوازند

پر شکم شد، خر و رباب یکیست

تیره گردید، خاک و آب یکیست

عیب« صوت‌الحمیر» میدانی

بر سر سفره خر چه میرانی؟

شکمت پر شود، بخار کند

بر دماغ و دیو اندر آید از در تو

نحل را چون لطیف بود خورش

گشت نخلی که شهد بود برش

خون حیوان مخور که گنده شوی

آب حیوان بخور، که زنده شوی

آب حیوان مدان به جز دانش

چون بیابی، به نوش از جانش

زین خورشها تهی شکم بهتر

ور حلالست نیز کم بهتر

که چو بادت در شکنبه زند

آتشت در کلاه و پنبه زند

در نباتی چو کثرت عددی

نیست، کم شد درو فضول ردی

باز حیوان که اصل ترکیبش

بیشتر بود، گشت کم طیبش

گند سرگین ز گند غایط کم

کین یک از رستنیست و آن از دم

به جزین چون نماند برهانی

خاک خوردن به از چنین نانی

چون به پاکیست فرق این که و مه

معدنی از نبات و حیوان به

آز را تا تو هم شکی یابی

کام یابی، ولیک کم یابی

چند و چند آخر از گران خیزی؟

جهد کن تا در آن میان خیزی

تو نه از بهر خوردن آمده‌ای

کز پی کار کردن آمده‌ای

بندهٔ مرده دل چکار آید؟

زنده شو، تا سگت شکار آید

راه دینا ز بهر رفتن تست

نه ز بهر فراغ و خفتن تست

هر چه مستت کند شراب تو اوست

و آنچه بی خویش کرد خواب تو اوست

نان اگر پرخوری، کند مستی

کم خور، ای خواجه، کز بلا رستی

دل چرا میل آن طعام کند؟

که حلال ترا حرام کند

گندم و گوشت خون شود در تن

خون منی گردد و منی روغن

آتش شهوت اندر آن افتد

فتنه‌ای درمیان ران افتد

شوخ از آن روغنست در تن تو

خون صابونیان به گردن تو

نفس پرچرک و خرقه صابونی؟

این هم از حیلتست و مابونی

روزه‌دار و به دیگران بخوران

نه بخور روز و شب، شکم بدران

تو ز آسیب روزهٔ ماهی

برکشی هر دم از جگر آهی

عارفان ماه خویش سال کنند

روزه گیرند و شب وصال کنند

ننمایند روی وصل به خام

پختگان را وصال نیست حرام

آنکه از پیش کردگار خورد

با تو چون هر شبی دوبار خورد؟

تو که هم شام و هم سحر بخوری

ره به آن روزها چگونه بری؟

با چنان خوردن و چنان آروق

چون بری رخت روح بر عیوق؟

بسکه شب نای لب بجنبانی

روز مانند نای انبانی

عارفان را ز روزه در شب قدر

شود از فیض نور چهره چو بدر

تو به روزی هلال عید شوی

ور به ماهی رسد قدید شوی

تو شکم بوده‌ای، از آنی سست

جان و دل باش، تا که باشی چست

هر که روزش به فربهی باشد

چون شکم شد تهی، تهی باشد

تن چو از خون ثقیل سنگ آید

دل ز بار بدن به تنگ آید

در تن این باد ناخوش و گنده

چون گذارد چراغ را زنده؟

هر دمت بوی بر دماغ زند

همچو بادی که بر چراغ زند

شکم پر ز هیج را چکنی؟

رودهٔ پیچ پیچ را چکنی؟

جگر و دل درست کن بیقین

جگر شیر مردی و دل دین

تو ز کم خوردن و ز بیخوابی

یابی، ار زانکه دولتی یابی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

عز ناخفتن، ار تو هستی کس

نص یا «ایهاالمزمل» بس

شود از آب چشم و بیداری

بر زبان چشمهٔ سخن جاری

خواب را گفته‌ای برادر مرگ

چون نخسبی نمیزنی در مرگ

دل شب زنده‌دار زنده بود

قالب خفته سرفگنده بود

خواب خون در بدن فسرده کند

زندگان را به رنگ مرده کند

جز شب تیره نیست آن ظلمات

که درو یافتند آب حیاب

نشود آب زندگی ریزان

مگر از دیدهٔ سحرخیزان

شب ما تیره و دراز بود

کار ما گریه و نیاز بود

گر حریفی، شبی به روز آور

رخ در آن یار دلفروز آور

ورنه هم عود ما بر آتش کن

شب ما ناخوشیست، شب خوش کن

آنکه را جسته‌ای خریدارست

تو چه خسبی؟ چون دوست بیدارست

دوست بیدار و دشمن اندر خواب

فرصت اینست، فرصتی دریاب

منکرند این حواس جسمانی

دشمن، این دوستان که میدانی

خیز و در خواب کن مر اینان را

باز کن چشم و دیدهٔ جان را

کنج گیران به گنج روح رسند

شب‌نشینان درین فتوح رسند

تو بران گوهر، ار خریداری

نرسی جز به نور بیداری

مردم چشم شب‌نشین را نور

از در عزلتست و فکر و حضور

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

مرشدی را ملامتی افتاد

در مریدان قیامتی افتاد

به خصومت میان فرو بستند

وز پی خصم او برون جستند

زان مریدان یکی که داناتر

به فنون هنر تواناتر

در تحمل ز بس تمام که بود

بنجنبید از آن مقام که بود

حاضری چون دلش شکیبا دید

از وی آن حال را نه زیبا دید

گفت: حقی که در شمار آید

این چنین روز را به کار آید

آنمریدش جواب داد که: باش

دل خویش و درون ما مخراش

شیخ را از من این نباشد چشم

بر من از خامشی نگیرد خشم

رنج او چون هبا توان کردن

خرقه دیگر قبا توان کردن

باز چون تخم فتنه پاشد شیخ

با مریدان چه کرده باشد شیخ؟

تا کسی راسخ و امین نبود

لایق صحبتی چنین نبود

گر تو خواهی که کار دین سازی

بار دنیی ز خود بیندازی

نقش لوح خودی چو بتراشی

قلمش رخ نهد به جماشی

گر کند بر تو بی‌ادب انکار

تو بکوش و ادب نگه میدار

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

بی‌درم باش، ارت سرد نیست

کاولین گام عاشقان اینست

این ده و باغ و بچه وزن تو

غول راهند و غل گردن تو

غل و غولی چنین گذاشته به

داشت چون بد بود، نداشته به

دل که وحدت سرای این راهست

پاک دارش،که خلوت شاهست

روی دل جز در آن یگانه مکن

مرغ دینی، هوای دانه مکن

در و دیوار در شمار تواند

انجم و آسمان بکار تواند

با تو گویا زبان هر ذره

که: به دنیا چنین مشو غره

ملک دین را تو راست میکن کار

ملک دنیا به کاردان بگذار

چند ازین نیستی و این هستی؟

ازل اندر ابد زن و رستی

عاشقی، هم به تاب تیشهٔ خود

آتشی در فگن به بیشهٔ خود

خرد را فسار و سوزن اندر جیب

چون روی در سراچهٔ لاریب؟

تا ترا از تو شیشه در بارست

از تو تا دوست راه بسیارست

آشنایی طلب، ز دنیا فرد

که درین بحر غوطه داند خورد

تا تو داری خبر ز هستی خود

میل داری به بت‌پرستی خود

دیده بازت نشد به عالم نور

زان به ظلمت فروشدستی دور

دیده بازت نشد به عالم غیب

زان به ظلمت فرو نشستی و عیب

ره که باید به پای جان رفتن

با خر و بار چون توان رفتن؟

تو دل خود چو ده خراب کنی

که در سنگ و خاک آب کنی

خانه را در مکن، که در بندست

وندرو زر منه، که زر گندست

نام زر چیست؟ جیفهٔ مردار

کی خورد جیفه جز سگ و کفتار

بخت اگر نیست خواجه زر چکند؟

رخت اگر نیست خانه در چکند؟

مرد از آراستن تباه شود

سینه از خواستن سیاه شود

عارف کردگار زر چکند؟

ولی‌الله بار و خر چکند؟

من ده خویش پربها کردم

به فضولان ده رها کردم

در جهان داد بندگیش نداد

که ز بند جهان نگشت آزاد

تو ز لاهوتی، ای الهی دل

ملک ناسوت را بناس بهل

تا کی این سنقر و ایاز رهی؟

برهان خویش را، که باز رهی

مرغ او آشیانه کی سازد؟

مور او کی به دانه پردازد؟

غیر در غار ما نمی‌گنجد

عشوه در بار ما نمی‌گنجد

غار ما منزل پلنگانست

نه مقام خسان و ننگانست

آنکه اندر جهان ندارد گنج

چون توان آگنیدنش در کنج؟

تشنگان اندرین حیاض رسند

به ریاضت درین ریاض رسند

عزلت و جوع بود و صمت و سهر

سالکان را به راستی رهبر

این چهارند در طریق کمال

حالت فقر و حیلت ابدال

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

پر دلی باید از عوایق دور

تا درین خلوتش دهند حضور

پر دلی کو ز جان نیندیشد

سخن آب و نان نیندیشد

گشته تسلیم ره نماینده

تا چه گردد ز وقت زاینده؟

تحفهٔ جان نهاده بر کف دست

روی دل کرده در سرای الست

سر به دریای «لا» فرو برده

تن به مرگ آشنا فرو برده

تا چو در وی کند سعادت رو

تخته بیرون برد به ساحل «هو»

خاطری تیز و فکرتی ثاقب

واردات جمال را راقب

در بر وی حواس بر بسته

به نظرهای خاص پیوسته

ترک این عدت و عدد کرده

هر چه غیر از خداست رد کرده

رستمی پشت کرده بر دستان

روی در تیغ کرده چون مستان

یاد او میکنی، به زاری کن

سر او را خزینه داری کن

به زبان نفی کن، به دل اثبات

تا دلت پر شود ز عزت ذات

چه به چپ در دهی ندا از راست؟

که جزو هر چه هست جمله هباست

از زبان در دلت گشاید راه

معجز لا اله الاالله

گله در چول و غله اندر چال

نتوان داشت چله از سر حال

از چهل خصلت ذمیمه ببر

تا تو در چله فرد باشی و حر

چیست آن کبر و نخوت و هستی

غضب و کید و غفلت و مستی

بطر و ریب و حرص و بخل و حیل

بغض و بدعهدی و دروغ و دغل

شهوت و غمز و کندی و تیزی

فسق و بهتان و فتنه‌انگیزی

طیش و کفران و مردم‌آزاری

هزل و غذر و نفاق و خونخواری

حسد و آز جبن و زرق و ریا

کسل و ظلم و جور و حقد و جفا

آنچه گفتم به خویشتن مپسند

عکس اینها ببین و کارش بند

پس به خلوت نشین و زاری کن

در فرو بند و چله داری کن

هر که زین پر شد و از آن خالی

در ممالک ولی شد و والی

دل او دفتر فرشته شود

به حروف دگر نبشته شود

خلوت اینست و چله این باشد

صفت عارفان چنین باشد

دل، که خالی نگشت بازاریست

خیز و خالیش کن که این کاریست

آنکه فرمود کار به عین صباح

گر به اخلاص نیست، نیست مباح

مهل اندر دل خود از وسواس

اثری از غرور «الخناس»

اگر این «قل اعوذ» برخوانی

«قل هوالله» باشدت ثانی

چون قوی دل شدی ز عالم غیبب

هر چه خواهی بیابی اندر جیب

مرغ همت ز گنج خانهٔ حال

بر وجود بگستراند بال

به مرید ار خبر دهند از غیب

در چنین حالتی نباشد عیب

تا به شیخش یقین درست شود

به ریاضت امین و رست شود

بشناسد جزای رنج که برد

به چنان دستگاه و گنج که برد

نظر شیخ بر دلش تابد

راز دلها برمز دریابد

شودش ذهن از آن زبان بستن

به حدیثی چو گوهر آبستن

دل او گنج هر بیان آید

وز دلش بر سر زبان آید

به چنین نیستی چو گردد هست

دلش از جام فقر گردد مست

نسیه و نقد خود بر اندازد

صدق دستور حال خود سازد

چو ز دلها شود به صدق آگاه

در دل او شود ز دلها راه

هر چه را بر دلش گذر باشد

شیخ را چون از آن خبر باشد

مهربان و شفیق او گردد

به دل و جان رفیق او گردد

ز سماع و حدیث و خفت وز خورد

آن پسندد برو که بتوان کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

طلبت چون درست باشد و راست

خود در اول قدم مراد تراست

حق چو خواهد که بنده راه برد

از بدیهایش در پناه برد

بنده توفیق را چو اهل شود

گر چه سختست کار، سهل شود

اولین پایهٔ ارادت تو

ترک خوی به دست و عادت تو

شیخ چون نزد خویش دادت بار

اختیار خود از میان بردار

تا مرید از مراد نفس نمرد

ره به آب حیات عشق نبرد

سر مرد آنگهی شود زنده

که شود نفس او سرافگنده

گر نهی قدر دوست را نامی

قدر خود را مهل، بزن گامی

چون حدث در قدیم پیوندد

در هستی به خویش دربندد

مرشدی کو به عجب راه نمود

نزد عاقل چه او چه عاد و ثمود؟

عجب گبری کند مسلمان را

عجب دیوی کند سلیمان را

ببر از عجب، تا شوی منظور

که کند عجبت از نظرها دور

دیو چون عجب داشت سجده نکرد

عجب، یکسونه، ای فرشته نورد

عجب ورزی پلنگ و ببر شوی

بهل این عجب اگر نه گبر شوی

عجب بلعام را چو شد در پوست

سگ اصحاب کهف بهتر ازوست

با جوی عجب در ترازوی راز

هیچ باشد هزار ساله نماز

دیدم و نیست در جهان باری

بهتر از عجز و نیستی کاری

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

ذکر بیفکر علم بی‌عملست

دل بیعشق چشم پر سبلست

حلقهٔ ذکر حلقهٔ دل تست

گلهٔ ما ز حلق پر گل تست

ذکر در دل چو جای کردو نشست

بانگ خواهی بلند و خواهی پست

آنکه نامش همیبری شنواست

گر نداری فغان و نعره رواست

وآنکه سر حروف می‌داند

بی‌زبان و حروف میخواند

نتوانش سپاس، فکر آنست

حاضرش میشناس، ذکر آنست

لال گردی و گنگ ارین دانی

ور ندانی، کرا همی خوانی؟

آنکه او را نه آشنایی تو

به کدامش زبان ستایی تو؟

دل نادان ز کار سست آید

دم ز دانش زنی درست آید

هیچ دانی که رویت اندر کیست؟

چو ندانی خروش بیهده چیست؟

دل غایب به بانگ محتاجست

که چو حاضر شود به معراجست

چو دلت با زبان نشد هم عهد

زشت باشد به ذکر کردن جهد

یار باید دل و زبان باهم

تا توان زد ز نام پاکش دم

دل چو پر نقش و رنگ باشد و بوی

به زبان هر چه بایدت میگوی

در دلت دار و گیر تاراجست

زان به تلقین پیر محتاجست

پیر داند که کیست لایق ذکر؟

هر کسش چون ادا کند بی‌فکر؟

همه را گر به ذکر بنشانی

نرهی هرگز از پیشمانی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4445237
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث