به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دزد را پیش رخت راه مده

خرنه‌ای خرس را کلاه مده

از سری با چنان پریشانی

موی چون میبری به پیشانی؟

با تو میگوید آن حکیم ولی

کاول الفکر آخرالعمل

مده، ای خواجه، بی‌گرو زنهار

ترک را جبه، کرد را دستار

زنده را توبه ده، که دارد جان

مرده خود توبه کرد از آب و ز نان

آنکه از بهر نان کند توبه

مشنو گر به جان کند توبه

نتوان دیو را به راه آورد

سر دیوانه در کلاه آورد

روستایی که دیشب از دره جست

مدهش توبه، کز مصادره جست

نیست آنکو سری به راه کشد

بهلش تاقلان شاه کشد

به غرور جلب زنی عاطل

حق سلطان چه می‌کنی باطل؟

تو اگر مومنی،فرااست کو؟

ور شدی متمن،حراست کو؟

فال مؤمن فراست نظرست

وین ز تقویم و زیج ما بدرست

مؤمن از رنگ چهره برخواند

آنچه دانا ز دفترش داند

مؤمنانش چو نور می‌بینند

آنچه مردم ز دور میبینند

دل مؤمن بسان آینه است

همه نقشی درو معاینه است

دل، که چشمش به نور حق بیناست

زانسوی پردهٔ «ولوشناست»

دل بیعلم کی رسد به یقین؟

علم حاصل کن، ای پسر، در دین

عمل از تن بجوی و علم از دل

زانکه ایمان چنین شود حاصل

چون زبان و دل اندرین تصدیق

هر دو همداستان شوند و رفیق

تن تتبع کند به پاک روی

شود ایمان ازین سه پشت قوی

هرکس این اعتقاد شد مقدور

همه اجزای او بگیرد نور

نور معنی اگر نفوذ کند

کشف راز نهفته زود کند

در دل ما جزین امانی نیست

زانکه ایمان مایمانی نیست

نه به ایمان کشید سوی یمن؟

خرقهٔ مصطفی اویس قرن

حامل خرقه آن دو صاحب حال

که ازیشان رسید دین به کمال

گر چه آن گل به خار بنهفتند

زان تفرج چو غنچه بشکفتند

دل او با گمان چو یار نبود

دیدن صورتش به کار نبود

روستایی نبود و در ده شد

رز خالص به امتحان به شد

امتحان دید و غیب‌گویی کرد

طلب خرقهٔ دو تویی کرد

تیر ایمان چو بر نشان آمد

خرقه و خرده در میان آمد

یمنی صاحب سعادت شد

مدنی را یقین زیادت شد

گر چه در عهد اقالت آوردند

حالشان گفت و حالت آوردند

قاصد و مقصد این چنین باید

هر کرا کشف سر دین باید

خرقه پوشی، تو در چنین کس پوش

ورنه در خرقه کش سر و مخروش

چون تو قاضی شدی، مریدان دزد

خرقه‌ها رفت و نیست منت و مزد

میکشی خلق را به بیخردی

چه توان کرد چون طبیب بدی؟

نه به هر خاطر این نزول کند

قابلی جوی، تا قبول کند

آنکه در خورد صحبتست و حضور

مکن او را به خدمت از خود دور

وآنچه ارباب خدمتند و قیام

هر یکی را نگاه دار مقام

وانکه لایق بود به خلوت و صوم

مهل او را دگر به صحبت قوم

وان کزین هر سه قوم بیرونند

مده این دانه‌شان، که بس دونند

ارمغانی مکن بریشان عرض

جز صلوة و زکوة و سنت و فرض

گر به هر یک عمامه خواهی داد

دین به دستار و جامه خواهی داد

نقد خویش اول آزمایش کن

بعد از آن خلق را نمایش کن

چون نکردی تو بد ز نیک جدا

از تو طالب کجا رسد به خدا؟

چکنی جستجوی بوالهوسان؟

زین یکی را به مخلصی برسان

چون تو اسب و شتر بهم رانی

به گل و گوچو گاو درمانی

آنکه سقمو نیاش باید داد

گرش افیون دهی بقای تو باد

هر که آمد، گرش مرید کنی

در زمستان مگس قدید کنی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

ساده ترکی ز ده به شهر آمد

پیش شیخی تمام بهر آمد

سفره‌ای چرب دید و حلقهٔ ذکر

در میان جست ترکمان بیفکر

خود مگو تا چگونه گوید و چند

به سه شب مغز خویشتن برکند

روز چارم چو آش دیر آمد

روستایی ز خرقه سیر آمد

گرچه تکرار ذکر گرمش کرد

نتوانست شیخ نرمش کرد

خام بود آن مرید و بیرون جست

راه صحرا گرفت و شیخ برست

تا بدانی که اندرین بازار

نتوان داد هر کسی را بار

دل بی‌علم را نباشد راه

بدر لا اله الا الله

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

شیخ را علم شرع باید و دین

حکمتی کان بود درست و متین

نفسی طیب و دمی مشکی

سرو مغزی منزه از خشکی

خاطری مطمئن و چشمی سیر

در مضای سخن جسور و دلیر

کارها کرده در خلا و ملا

رخ نپیچیده از عذاب و بلا

بوده در حکم مرشدی ز نخست

برده فرمان اوستادی چست

دل خود را به خون بپرورده

نفس خود کشته خون خود خورده

چارهٔ نفس خود توانسته

سر نص و دلیل دانسته

فارغ از حجت و قیاس شده

در نهان آدمی شناس شده

کرده دوری ز راه معنی، دور

گشته نزدیک با معالم نور

در ولایت به مسند شاهی

بر نشسته ز روی آگاهی

نه ز رد خسی دلش رنجه

نز قبول کسی قوی پنجه

گفته جانش به صبر ایوبی

سخت راسست و زشت را خوبی

نه کسی را گرفت بر کارش

نه شکن در فنون گفتارش

گشته یار از کتاب و از سنت

طالبان را به سعی بی‌منت

وقتشان بر سر زبان راند

که: خدا خواهد و خدا داند

بر تو هر مشکلی که گیرد عقد

کندش کشف بر تو دردم نقد

روح در عرش و جسم در زندان

چهرهٔ او گشاده، لب خندان

اگرش مال کم شود شادست

و گر افزون شودبرش بادست

دنیی او ز بهر دین باشد

خرمنش بهر خوشه‌چین باشد

شهرهٔ شهرها به پاک روی

بازوی او به عقل و شرع قوی

دل او از ریا بپرهیزد

نورش از نور کبریا خیزد

هر چه خواهد فلک فراخور او

دمبدم حاضر آورد بر او

شغل او بهجت و سرور بود

کارش ارشاد یا حضور بود

از پی جمع ساز و آلت او

کرده ایزد به خود کفالت او

مظهر حق و مظهر تحقیق

بر خلایق دلش رحیم و شفیق

دیدن و داد او مبارک فال

خبر و یاد او همایون حال

روی او هیبت و وقار دهد

خوی او لطف خلق بار دهد

مس به بویش ز دور زر گردد

خس به یادش به از گهر گردد

هر که با او نشست شاهی شد

وانکش آمد به دست ماهی شد

گر مرید کسی شوی این کس

این طلب کن، که در جهان این بس

این کسان باز دست سلطانند

وآن دگرها مگس همی رانند

به چنین پیر دست شاید داد

که جوان را کند ز بند آزاد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

تا ترا شهوت و غضب یارست

هر زمان توبه‌ایت در کارست

شستن جان و تن ز ظلمت عار

نتوان جز به آب استغفار

تو به صابون جامهٔ جانست

توبه زیت چراغ ایمانست

دست وقتی به توبه دانی برد

که ز اوصاف بد توانی مرد

تا دلت را زغیر اورنگیست

پیش راهت ز شرک خرسنگیست

دست دادی که: توبه کردم زود

دست دادی و دل نداد چه سود؟

توبه کان تن کند نمازی نیست

کار بی‌دل مکن، که بازی نیست

آتش توبه پاک سوز بود

تا که باقیست شب چه روز بود؟

هر که در توبه پایدار آمد

در دگر رکنها سوار آمد

عادت خواجه ترک عادت نیست

هوسی دارد، این ارادت نیست

تا که در لذتی، بده دادش

چو گذشتی، دگر مکن یادش

گر بهشتی، چراش می‌مانی؟

کودکی باشد این پشیمانی

برکند بیخ جمله کاشتها

التفات تو با گذاشتها

از گنه چون به توبه گردی دور

ظاهر و باطنت بگیرد نور

زهد بی‌توبه کی قرار کند؟

نفس بی‌تصفیت چکار کند؟

توبه تا خود کنی تو، خام آید

توبه کایزد دهد تمام آید

از گنه توبه کن، ز طاعت هم

طاعتی کز ریا شود محکم

توبه چون باشد از خللها دور

از محبت به دل در آید نور

توبه اول مقام این راهست

آخرینش محبت شاهست

در مقامی چو مرد رست آید

در مقام دگر درست آید

توبه را با سلوک این هنجار

همچو پرهیزدان و داروی کار

گرنه پرهیز بر نظام بود

ماده ناپخته، خلط خام بود

در چنین حالت ار خوری دارو

راست کن گور در پس بارو

خانه چون تیره و سیاه شود

نفش بروی کنی، تباه شود

در زمین آنکه خار و خس بگذاشت

تخم در وی کجا تواند کاشت؟

توبه چون راست شد ز بینش غیر

بتوان راست رفتن اندر سیر

حق پرستی، نظر به غیر مکن

کعبه دیدی، گذر به دیر مکن

خرقه‌پوشی، به ترک عادت کوش

ورنه خمار باش و خرقه مپوش

ترک این توبه کن، که می‌خوردن

به ز قی کردنست و قی خوردن

تو مرید برنج و بریانی

به چنین توبه ره کجا دانی؟

رخ چو در توبه آوری ز گناه

توشه از درد ساز و گریه و آه

باز گرد از در هوی و هوس

به طریقی که ننگری از پس

نه که چون توبه از گناه کنی

باد پندار در کلاه کنی

که: چو دادم به توبه خود را دست

تنم از آتس جهنم رست

برنهی میزر و گلوته به سر

دل پی سیم و چشم در پی زر

تا تو بر آرزو سوار شوی

نپسندم که توبه کار شوی

از سر اینهات تا بدر نرود

در منه پای، تات سر نرود

دست پیمان بده به این مردان

دست دادی، مباش سرگردان

در میاور به عهد ایشان دست

کان که این عهد را شکست شکست

شیخ شیرست، نزد شیر مرو

چون نداری سپر دلیر مرو

سپرست این که میدهد پیرت

چون بینداختی، زند تیرت

پیر راه، ار چه پیر زن باشد

بر دل تیره تیر زن باشد

دست شیخ ارچه از فتوح ملاست

بر تن بی‌ثبات دست بلاست

خود نباید به کوی توبه گذشت

آنکه یکروز باز خواهد گشت

شیخ کو را ز دل خبر نبود

دادن توبه را اثر نبود

توبه آنرا بده که دل دارد

ورنه فردا ترا خجل دارد

مستان از مرید بی‌دل دست

که قلم دور شد ز بی‌دل و مست

دست بیمار در مگیر به مشت

که نه بر نبض مینهی انگشت

پر به تقلید توبه کار شدند

که همان رند و باده خوار شدند

بکشی صد کس اندر این گرما

که به محرور میدهی خرما

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

طالبی، ترک سروری کن و جاه

رخ به هر مشکلی مپیچ ز راه

در سماوات کن به فکرت سیر

روح پیوند شو به عالم خیر

یاد ارواح پاک ورزش کن

خویشتن را بلند ارزش کن

منزل خود بلند ساز این جا

خویش را ارجمند ساز اینجا

تا چو باشد توجهت به فلک

در رکابت روند جن و ملک

بدر آر از گل طبیعت پای

تا کنی در میان جنت جای

روح را رفرف و براق اینست

عقل را رای و اتفاق اینست

راه نارفته کی رسی جایی؟

جای نادیده چون نهی پایی؟

در گذار تو هر هوس دامیست

از حیات تو هر نفس گامیست

دو جهانی بدین صغیری تو

تا ترا مختصر نگیری تو

این چنین آلتی مجازی نیست

وین چنین حالتی به بازی نیست

ترک یاران خویشتن دادی

رشتهٔ جان به دست تن دادی

تن به جاه و مال چست شود

دین به علم و عمل درست شود

تا تو گرد کلاه و سر گردی

کی بدان رسته راهبر گردی؟

داغ ایمان به روی جان درکش

علم دین بر آسمان برکش

پشت بر خاکدان فانی کن

روی در عالم معانی کن

زنده‌ای شو به جان معرفتش

تا برآیی به حیله و صفتش

نفس قدسی چو کامیاب شود

کار بر منهج صواب شود

رنج نایافتن ز هستی تست

وز بلندی که عین پستی تست

چند و چند از گریز و ناخلفی؟

هم پدیدست حد خوش علفی

تا بکی شرمسار باید بود؟

مدتی هم به کار باید بود

این چنین کارخانه‌ای در دست

تو چنان خفته خوش، چه عذرت هست؟

کارت از کاهلی نیاید راست

بعد ازین عذر رفته باید خواست

گر چه بر خویش بد پسندیدی

نتوان رفت راه نومیدی

منشان دیگ جستجو از جوش

تا رگی هست در تنت میکوش

واقفی، بر در مجاز مگرد

رخ نهادی به تیر باز مگرد

گر چه آهسته خر همیرانی

هم به جایی رسی، چه میدانی؟

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

آن شیندی که شاه کیخسرو

چون ز معنی بیافت ملکی نو

کار این تخت چون ز دست بداد؟

نیستی جست و هر چه هست بداد؟

در پی شاه هر کسی بشتافت

پر بگشتند و کس نشانه نیافت

پادشاهی بدان توانایی

با چنان علم و عقل و دانایی

نیست بازی که هم به کاری رفت

که ز تختی چنان بغاری رفت

تا کسی بر گهر نیابد دست

نتواند کبود مهره شکست

آن کسانی که در هنر کوشند

خویش را از نظر چنان پوشند

راه معنی باسب و زین نروند

جز به دل در طریق دین نروند

تا به هر رشته‌ای در آویزی

کی ازین چاه بر زبر خیزی؟

چند در بند فربهی باشی؟

پر مشو کز هنر تهی باشی

این گروه مغفل ساهی

نتوانند با تو همراهی

دست آزاده‌ای به چنگ آور

روی در روی نام و ننگ آور

کو برون آورد ز غرقابت

برگشاید دو دیده از خوابت

چون ازین خانه میروی به درست

به طلب راه را رفیقی چست

تا بگوید، چو بازپرسی راست

کندرین راه منزل تو کجاست؟

این رباطیست پر ز حجره و رخت

از پس و پیش چند منزل سخت

اولش مهد و آخرش تابوت

در میان جستجوی خرقه و قوت

چون بزایی، اگر ندانی مرد

کی ازین عرصه گو توانی برد؟

خواه اطلس بپوش و خواهی دلق

با خدا باش در میانهٔ خلق

بیحضوری مباش و بی‌شوقی

تا بیابی ز جام ما ذوقی

هر کرا نفس شد پراگنده

روح قدسیش کی شود زنده؟

بگذر از ریش و سبلت و بینی

که تو این نیستی که می‌بینی

گرد هر در مگرد چون گولان

درج شو در حساب مقبولان

گر چه کارت به جای خود نبود

هیچ فارغ مشو، که بد نبود

سرت آغاز اگر کند جستن

نتوان نیز پای را بستن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

راه حیرت مرو، نظر بگشای

از مضیق گمان برون نه پای

جام داری، نگاه کن در وی

بازدان رنگ و بوی رشدازغی

وقت خود را به خیره صرف مکن

اسم یابی، نظر به حرف مکن

بوسه بر دست و پای صد زندیق

چه دهی از برای یک صدیق؟

نقش صدیق مینمایم راست

تک و پویی بکن، ببین که کجاست؟

نیست خالی جهان ازین پاکان

چه نشینی بسان غمناکان؟

هست گنجی نهان به هر کنجی

تو نداری، درین میان گنجی

راست شو، تا به راستان برسی

خاک شو، تا به آستان برسی

تو که هنگامه دانی و بازی

به سعادت چه مرد این رازی؟

مرد چون مستعد راز شود

آرزوهاش پیش باز شود

در تو چون شد صلاح کار پدید

کام را در کفت نهند کلید

پای رفتار هست، خیز و بپوی

دست گرد جهان برآر و بجوی

روشنانی که این دوا دارند

بر تو این درد کی روا دارند؟

نشود ناامید مرد طلب

اگرش صادقست درد طلب

غالب از بهر طالبست به کار

تو نکردی طلب، بهانه میار

طالب مستحق و غالب حق

مهر و ماهند روز و شب مطلق

کی جدا گشت نور مهر از ماه؟

گر نباشد خسوفی اندر راه

گر نداری خسوف گمراهی

همه با تست هر چه میخواهی

بی‌طلب صید چون به شست آید؟

تا نجویی کجا به دست آید؟

چون تو شرط طلب نمیدانی

خر درین گل چگونه میرانی؟

بازدان کز پی چه میپویی؟

چون ندانسته‌ای، چه میجویی؟

هر که این راه رفت بی‌دانش

نتوان داد دل به فرمانش

هر چه معلوم نیست نتوان جست

ور بجویی، خلل ز دانش تست

قایدی باید اندرین مستی

که بداند بلندی از پستی

نبود نیک نزد بیداران

راه بی‌یار و کار بی‌یاران

سود جویی، ره زیان بگذار

کار خود را به کاردان بگذار

هم دلیلی به دست باید کرد

در پناهش نشست باید کرد

سر ز فرمان او نپیچیدن

کام خود در مراد او دیدن

چشم بر قول او نهادن و گوش

خواستن حاجت و شدن خاموش

همت یار سودمند بود

خاصه همت که آن بلند بود

شر شیطان همیشه در کارست

دفع او بی‌رفیق دشوارست

هر که او را نگاهبانی نیست

بی‌گزندی و بی‌زیانی نیست

گر چه شیرین و دلکشست رطب

نخورد طفل اگر بداند تب

تب ندید او و دید شیرینی

لاجرم حال او همی بینی

گر به دنیا نظر کنی و به خویش

حال آن کودکست بی‌کم و بیش

کاملی ناگزیرباشد و هست

گر به دست آوری بدو زن دست

عقباتی درشت در راهند

که ز آفاتشان کم آگاهند

کار بی‌مرشدی بسر نرود

راه ازین ورطها بدر نرود

بی‌ولایت تصرف اندر دل

نتوان کردن، از ولی مگسل

در ولی پر غلط کند بینش

که نهفته است حد تمکینش

این قدم را یگانه‌ای باید

در ولایت نشانه‌ای باید

بی‌کراماتهای یزدانی

گله را چون کنند چوپانی؟

آنکه بر قدش این قبا شد راست

در رخ او نشانها پیداست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

صرف طاعت کن این جوانی را

بنگر آنروز ناتوانی را

عاقلی، گرد نانهاده مگرد

کز جهان جز نصیب نتوان خورد

در دل خود مکن حسد را جای

از درون زنگ بغض و کین بزادی

سلطنت چیست؟ تن درستی تو

پادشاهی؟ به خیر چستی تو

گر دل ایمن و کفافت هست

ملکت قاف تا به قافت هست

رنج و بیشی به یکدیگر باشد

گفتن بیش بار خر باشد

نظر از پیش و پس دریغ مدار

آنچه دانی ز کس دریغ مدار

چشمها تیره، خانها تاریست

گر چراغی درآوری یاریست

هر چه دانسته‌ای ز پیش کسان

دست دستش به دیگران برسان

نیکی ار در محل خود نبود

ظلم خوانندش، ار چه بد نبود

وز بدی آنچه او بجای خودست

عاقلش عدل خواند، ار چه به دست

هر که خود را نخواست کوچک و خرد

با فرومایگان ستیزه نبرد

حکمت نیک وبد چو در غیبست

عیب کردن ز دیگران عیبست

هر چه ورزش کنی همانی تو

نیکویی ورز، اگر توانی تو

مهر محکم شود ز خوش خویی

دوستی کم کند ترش رویی

خلق خوش خلق را شکار کند

صفتی بیش ازین چکار کند؟

هزل آب رخت فرو ریزد

وز فزونیش دشمنی خیزد

دل به جانان مده، که جان ببرد

شهوتت مغز استخوان ببرد

آنکه عیب تو گفت یار تو اوست

وانکه پوشیده داشت مار تو اوست

دوستی از درم خریده مجوی

پرده‌داری ز پس دریده مجوی

خواجه‌ای، بگذر از غلامی چند

پخته‌ای، در گذر ز خامی چند

تا تو باشی به کار بالا دست

در مکن پنجه و میلادست

چرخ رام تو گشت و دورانش

گوی خیری ببر ز میدانش

گفت خود را به داد عادت کن

دست در کیسهٔ سعادت کن

ماه گردون که این کرم دارد

میکند بذل تا درم دارد

هم به انگشت مینمایندش

هم به خوبی همی ستایندش

آنکه ماه زمین بود نامش

چون ببینند مردم انعامش

در پیش روز و شب دعا گویند

سال و مه مدحت و ثنا گویند

به جزین خورد و خواب و خیز و نشست

مرد را منهج و طریقی هست

چون مزاج هوا تبه شد و آب

احتما یابد از طعام و شراب

ز دم رتبت و دوام سعاد

نرهد مرد جز به ترک مراد

حل و عقدیت هست و تدبیری

چه نشینی؟ بساز اکسیری

پند ما گوش دار و شاهی کن

ورنه رفتیم، هر چه خواهی کن

گوش کن راز و روز بینی من

از گواهان شب نشینی من

گر چه روز از کسم نپرسی راز

نیستم بی‌تو در شبان دراز

روز ازین فتنه‌ها امانم نیست

شب نشینم، که شب نشانم نیست

خود چه محتاج قیل و قال منست؟

کین سخن‌ها گواه حال منست

خود وفا نیست در نهاد جهان

مکن اندر دماغ باد جهان

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

حال و کار جهان خیالاتست

نظری کن که: این چه حالاتست؟

هر چه هست اندرین جهان خراب

نقش او باژگونه بینی از آب

تو هم اینها در آب می‌بینی

یا خود این‌ها به خواب میبینی

ماتمت سور باشد اندر خواب

گریه شادی و خنده غم، دریاب

زنگی است آنکه گفته‌ای چینی

زانکه او را بخواب می‌بینی

رخ زنگی مبین، ببین دل او

در جهان هر کسی و حاصل او

دل زنگی که او ندارد رنگ

به زر و می که تیره باشد و تنگ

به سپید و سیاه غره مباش

روشنش دار روی و می‌بین فاش

تا چنین زنده‌ای تو در خوابی

چون بمیری تمام دریابی

هر که پیش از اجل تواند مرد

به چنین راز ره تواند برد

هر چه را نیست بر خرد بنیاد

پیش داننده باد باشد، باد

گر تو جانی، غذای جان میجوی

ور تنی آش و آب و نان میجوی

پرخوری زین شراب، مست آیی

خفته و بی‌خبر به دست آیی

آنکه آمد ز راه عقل بدر

خوردن گاو کرد و خفتن خر

دست او هر دو روز بر شاخی

مار او هر دمی به سوراخی

روغنش در چراغ کم گردد

پشتش از بار خرزه خم گردد

هر دمی دلبری همی گیرد

تا که از دردشان فرو میرد

مرگ ازین نوع زندگانی به

نام این قوم خود ندانی به

چه وفا خیزدت ز یار جلب؟

یاری از روشنان چرخ طلب

حاصل از یار نیست جز تیزی

وز جلب جز خرابه دهلیزی

مرد کناس مستراح شده

عرض و مال و زرش مباح شده

عقل را روی در کمالی هست

بجزین خورد و خفت حالی هست

تا زبان تو این و فعل آنست

روی این راز بر تو پنهانست

چون که شهوت شود هم آوازت

سر به سوی غضب کشد بازت

بر فروز غضب روانت را

ببرد خشم حلق جانت را

غضبت روی دل سیاه کند

شهوتت مغز جان تباه کند

غضب و شهوت از میان بردار

کام خویش از عروس جان بردار

نطفه‌ای را که پشتوارهٔ تست

رایگانش مده،که پارهٔ تست

این چنین نطفه را تو برخیزی

زود اندر مشیمه‌ای ریزی

بود اندر مشیمه یک چندی

بدر آید ستوده فرزندی

چند روزی به ناز دارندش

ز آتش و آب باز دارندش

پس از آن همچو سرو بالنده

نوجوانی شود سگالنده

آتش شهوتش بلند شود

به زن و بچه پای بند شود

سر و ریشی دروغ بترازد

من و مایی ز خویش بر سازد

غضبش حلق در دوال کشد

شهوتش موش در جوال کشد

میرود چون سگان زنجیری

این چنین تا به حالت پیری

ضعف شستش نشست فرماید

بستن پا و دست فرماید

مدتی اینچنین به سر گردد

زحمت دختر و پسر گردد

زن ازو سیر و بچگانش هم

همه در قصد مال و جانش هم

به دعای خود و دعای کسان

برود زین سرای بوالهوسان

زود بر تخته‌ای نشانندش

بر سر حفره‌ای دوانندش

بنهندش به خاک و باز آیند

به سر مال او فراز آیند

خانه را غارتی در اندازند

به شبی جمله را بپردازند

این حسابی که: چند مظلمه برد؟

آن فغانی که: از چه زود نمرد؟

گور پر مار و خانه پر کژدم

خواجه در دام و گفتگوی از دم

بر سر آیند مالکانش زود

که بگو: تا ترا خدای که بود؟

در سؤالش کشند و درماند

چون سخن را جواب نتواند

آتش خشم بر فروزانند

در شب اولش بسوزانند

اینچنین تا به وقت پرسیدن

نهلندش دمی به یوسیدن

بودن و رفتن چنین چکند؟

به چکار آید آن و این چکند؟

جاهلانی که کار نان کردند

دین و دنیی چنین زیان کردند

چند ازین رنج و چند ازین خواری؟

بهر چیزی که زود بگذاری

مرغ و ماهی چه میکشی در دیر؟

چون نشان سمک ندانی و طیز

مهر خود را به مهر زر چه دهی

سر خود را به دردسر چه دهی؟

در نگر تا: کجاست غم‌خواری؟

غم اوخور، چو میکنی کاری

دل درماندگان به دست آور

بر ستم پیشگان شکست‌آور

بجزین گفتها که کردم یاد

حالتی هست و شرح خواهم داد

گر چه آن جمله عرف و عادت بود

لیک سرمایهٔ سعادت بود

چون مؤدب شود به آنها مرد

این سعادت طلب تواند کرد

پیش ازین سالکان و غواصان

راه را بر تو کرده‌اند آسان

راه ایشان ببین که:چون رفتند؟

بچه نوع از جهان برون رفتند؟

گام بر گامشان نه و میرو

روز راحت مبین و شب مغنو

کین طریق ریاضتست و فنا

نتوان رفت جز به رنج و عنا

گر دلت زین سخن هراسان شد

ترک دنیا بکن، که آسان شد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

پر مذبذب مباش و سر گردان

که ثباتست سیرت مردان

خویشتن دار و راست باش و امین

کز یسار تو ناظرند و یمین

قدم اندر زمین منه جز رست

کاسمان را نظر به جانب تست

کوش تا بی‌حضور دم نزنی

بر زمین خدا قدم نزنی

چون روی نرم باش و آهسته

تا نگردند خاکیان خسته

از تو موری اگر بیزارد

پیشت آنرا به حشر باز آرد

چون صغیر و کبیر نیست معاف

در صغایر قدم منه به گزاف

خرده را کش تو خرد میخوانی

چون به پرسش رسد فرومانی

مکن آزار خلق و گور ببین

با سلیمان چه گفت مور ببین:

که سخن گفت مور دم بسته

که سلیمان شنیدش آهسته

لیک داند که مور بی‌تابست

هر کسی، جز کسیکه درخوابست

بر ضعیفان روا نباشد زور

چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟

چون حساب از نقیر خواهد بود

شاید ار مور میر خواهد بود

مرغ را دانه دادن از دینست

منطق‌الطیر عاقلان اینست

ای جوان، حاضر تو پیرانند

با ادب رو، که خرده گیرانند

هر که او از گذشته یاد کند

با دل خود به شرم داد کند

شرم دل را شکسته دارد و تن

شرم بستاندت ز ما و ز من

شرم با خود ترا به جنگ آرد

شرم رویت به نام و ننگ آرد

هر که را شرم کرد ازو دوری

بدرد پرده‌های مستوری

شرم باید، لاف نگرایی

به حدیث گزاف نگرایی

مرد را شرم سرخ روی کند

خلق را خوب خلق و خوی کند

یافت عثمان ز شرم و ایمان زین

کاتب وحی گشت و ذوالنورین

هر که داند خدای را حاضر

چشم او از حیا شود ناظر

نکند هر چه عقل نپسندد

در باطل به خود فرو بندد

شرمت از فکر عاقبت زاید

وز دوام مراقبت زاید

مردمی چیست؟ ستر پوشیدن

پهلوانی؟ به خیر کوشیدن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4446212
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث