به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

خنک آن پیشه کار حاجتمند

به کم و بیش ازین جهان خرسند

گشته قانع به رزق و روزی خویش

دست در کار کرده، سر در پیش

کرده بر عجز خویشتن اقرار

بر قصور گذشته استغفار

به دل از یاد حق نباشد دور

حاضرش داند از هدایت و نور

چند سال از برای کار و هنر

خورده سیلی ز اوستاد و پدر

رنج خود بر گرفته از مردم

کرده از دست رنج خود پی گم

دیده دیدار فتح حالت خود

کرده بر لطف حق حوالت خود

دل او دارد از امانت نور

دست او باشد از خیانت دور

بگزارد به وقت پنج نماز

سر نگرداند از خضوع و نیاز

عجب در روی خود رها نکند

طاعت خویش پر بها نکند

شب شود، سر به سوی خانه نهد

هر چه حق داد در میانه نهد

چون ز خورد و خورش بپردازد

شکر رزاق ورد خود سازد

خردهٔ نان به عاجز و درویش

برساند هم از نصیبهٔ خویش

گر چه اهل هنر بسی باشد

رستگار اینچنین کسی باشد

مظهر صنع رای اینانست

جنت عدم جای اینانست

زانکه نظم جهان ز پیشه ورست

هر نظامی که هست در هنرست

مرد را کار به ز بیکاریست

کاربد خبث و مردم آزاریست

خلق را از همست حاجت و خواست

آنکه محتاج خلق نیست خداست

گر چه سرهنگ آلت قهرست

خسته را نوش و جسته را زهرست

ور چه کناس را نجس خوانی

آنچه او میکند تو نتوانی

حرفت خوب داشتست آن مرد

که ازو خاطری نخفت به درد

آنچه آزار نیست عصیان نیست

مردم آزار مرد ایمان نیست

دانش آموز و تخم نیکی کار

تا دهد میوه‌های خوبت بار

خوب گفت این سخن چو در نگری:

کار علمست و پیشه برزگری

پادشاه و وزیر و لشکر و میر

زاهد و عامی و امام و دبیر

آنکه از بهر دانه میپویند

وانکه آب و علف همی جویند

همه را برزگر جواب دهد

و آن او ابر و آفتاب دهد

آفتابی ز علم روشن‌تر

نیست، بی‌علم روزگار مبر

گر نخواهی تو نور علم افروخت

در تنور اثیر خواهی سوخت

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

چو به کسب علوم داری میل

از همه لذتی فرو چین ذیل

تن به دود چراغ و بیخوابی

ننهادی، هنر کجا یابی؟

از پی علم دین بباید رفت

اگرت تا به چین بباید رفت

علم بهر کمال باید خواند

نه به سودای مال باید خواند

علم کان از پی تمامی نیست

موجب نشر نیک نامی نیست

هر که علم از برای زر طلبد

دانش از بهر نفع و ضر طلبد

یا خطیب دهی شود پر جهل

که ندانند اهل از نااهل

یا ادیب محلتی پر شور

تا کند علم خویشتن در گور

یا در افتد به وعظ و دقاقی

تا نماند ز علم او باقی

یا دهندش نیابت قاضی

تا فراموش گرددش ماضی

داد این چار فن چو داده شود

لوح جانش ز علم ساده شود

چون اساس از برای حق ننهاد

هر چه دادند باز باید داد

دین سر عالمی به ماه کشد

که سر جاهلی به راه کشد

علم داری، ز کس مدار دریغ

بر دل تشنگان ببار چو میغ

می‌ده، ار زانکه مایه‌ای داری

مستعد کمال را یاری

عالمی کش به داد میل بود

مال خود پیش او طفیل بود

شافعی گر به مال کردی میل

دجله پر مال او شدی و دجیل

چون به جز نشر دین نبودش کام

فاش گردید جاودانش نام

آنچنان علم خود چه کرد کند؟

گر نه زر بر دل تو سرد کند

علم را چند چیز می‌باید

اگر آن بشنوی ز من شاید

طلبی صادق و ضمیری پاک

مدد کوکبی ازین افلاک

اوستادی شفیق و نفسی حر

روزگاری دراز و مالی پر

با کسی چون شد این معانی جمع

به جهان روشنی دهد چون شمع

سال ها درد و رنج باید دید

از ریاضت شکنج باید دید

تا یکی زین میانه برخیزد

فاضلی از زمانه بر خیزد

ترکمان شیخ شد بده گز برد

صدورق خواند و جاهلست آن کرد

چیست شیخی؟ بغیر ازین گرمی

قد و ریشی دراز و بیشرمی

خرقها گر چه میرسد به علی

کس نگردد به نام خرقه ولی

نسبتش با علی درست نشد

هر که چون او به علم چست نشد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

بود در روم پیش ازین سر و کار

صاحبی نان ده و فتوت یار

لنگری باز کرده چون کشتی

پر ز سنگ و ز آلت کشتی

در لنگر نهاده باز فراخ

کرده ریش دراز را به دو شاخ

خلق رومش نماز بردندی

بچهٔ خود بدو سپردندی

نان صاحب ز کار رندان بود

گوشه بیکارشان چو زندان بود

حوریان گرد او گروه شده

رند و عامی در آه و اوه شده

جمع گشتند ازین صفت خیلی

هر یکی را به دیگری میلی

ناگهان رومی غلام باره

صورتی نحس و جامه‌ای پاره

به یکی زان میانه عشق آورد

علم مصر در دمشق آورد

در نهانی انار و سیبش داد

تا به تلبیس خود فریبش داد

برد روزی به گوشهٔ باغش

می‌نهاد از عمود خود داغش

خر زهٔ خویش در وعا می‌کرد

هر دمی بر اخی دعا می‌کرد

باغبان این بدید و گفت: ای خر

پدرش را دعا کن و مادر

رند گفتا: ز هر دو بیزارم

که من این دولت از اخی دارم

حکم او تا به دست مادر بود

طفل در خانه، قفل بر در بود

چون پدر پیش صاحب آوردش

به نیابت چنین بپروردش

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

ای پدر، خود پز این سرشتهٔ تو

تو بهی باغبان کشتهٔ تو

حارس بوستان در خانه

سر خر به، که پای بیگانه

هم به علم خودش بده پندی

که نداری جزین پس افگندی

باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟

باغبان راست غصه‌ای گر هست

نقد خود را به دست کس مسپار

که پشیمان شوی در آخر کار

طفل را نیست بهتر از دایه

کبک داند نهفتن خایه

طفل کو نورس جهان خداست

به گزافش کهن کنی، نه رواست

زان جهان نورسیده معصومست

مرغ آن بام و شمع این بومست

گر نگه داشتیش، گنج بری

ورنه زحمت کشی و رنج بری

کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،

کشتهٔ خویش را تو خوار مدار

به کمانخانها مهل فرزند

حلق خود چون کمان مکن در بند

کی پسر تیر راست اندازد؟

گر کمان از دویست من سازد

هیزمست این ،کمان دگر باشد

این کمان لایق تبر باشد

خصم با او چو گشت تنگاتنگ

چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟

بجز از دستهای تیرانداز

که کند دشمن خود از پی باز؟

تیر خود زین کمان چار منی

چون توانی که بر نشانه زنی؟

چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب

شانه و دوش خویش پر قلاب

بس کمانکش ز خانه بیرون جست

کز دو دستش دو شانه بیرون جست

رمی فرمود مصطفی ما را

نه کمانی کشیدن از خارا

شده از زخم زه هر انگشتی

به بزرگی قویتر از مشتی

کی ز انگشت هم چو بادنگان

تیر شاید گذاشت بر پنگان؟

شست باید که خوش نهاد بود

تا خدنگ ترا گشاد بود

شانه و سینه نرم و آسوده

تا نگردد ز جنگ فرسوده

در کمانی سبک خدنگ نهند

در چنین منجنیق سنگ نهند

تیر نتوان که اندرو سازی

مگر آنجاکمان بیندازی

تا به گوشش کشید چون دانی؟

که به دوشش کشید نتوانی

تیغ بی‌اسب نیک و بازوی گرد

به سر دشمنان نشاید برد

تیر بی‌مرکب از کمانی سست

بس که بر سینها نشیند چست

پسرت گر قفا خورد زان به

کز قفای کمان رود چون زه

ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست

شب چرا میرود؟ که ریشش نیست

مرد بی‌ریش و دختر خانه

نیستند از حساب بیگانه

به شنایش چه میبری چون بط؟

دانش آموزش و فصاحت و خط

کودک خویش را برهنه در آب

چکنی پیش بنگیان خراب؟

گر تو دانسته‌ای، بیاموزش

ورنه، بگذار و بد مکن روزش

بر سر و فرق این چنین شومان

که شکستند مهر معصومان

تیر خود چیست کز کمان آید؟

سنگ شاید کز آسمان آید

هر که او را درست باشد پس

نزود در قفای کودک کس

غم مردی نمیخورد مردی

در جهان نیست صاحب دردی

اکثر کودکان چو زین طرزند

در بزرگی ادب کجا ورزند؟

زان سبب بوی نیمه مردی نیست

مردمی را ز دور گردی نیست

بهتر از پیشه نیست، گردانند

پیشه کاران راست مردانند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

چیست مردی؟ ز مردمان بررس

مردمی چیست؟ گر بدانی بس

مرد را مردمی شعار بود

اوست مردم که مردوار بود

تا نگردی تو نیز مردم و مرد

چارهٔ خویشتن ندانی کرد

مردمی چون نبی نداند کس

راه مردی علی شناسد و بس

آنکه کرد اندرین دو مرد نگاه

چشم او بازگشت و دید این راه

وانکه را این دو کس نگه کردند

رخش از روشنی چو مه کردند

گنج توحید را طلسمند این

آن مسماست، هر دو اسمند این

تو بدان گنج ازین طلسم رسی

به مسما ازین دو اسم رسی

مردم و مرد بوده‌اند ایشان

صاحب درد بوده‌اند ایشان

مردی و مردمی به هم پیوست

داد از آن هر دو این فتوت دست

مظهر این فتوت مشهور

راستی باید از کژیها دور

کز خیانت نظر به کس نکند

نظر از شهوت و هوس نکند

از حیا باشدش سر اندر پیش

بی‌حیا را براند از در خویش

کس ازو نشنود حدیث گزاف

نزند در میان مردم لاف

یارمندی کند ز راه ادب

خفتگان را ز پاسبانی شب

نفس را بند بر نهاده به صبر

بند نان و درم گشاده به جبر

بسته دل در دوای رنجوران

جای خود کرده در دل دوران

ورد خود کرده در خلا و ملا

مدد حال اهل رنج و بلا

به یتیمان شهر دادن چیز

بیوگان را پناه بودن نیز

چشم بر دوختن ز عیب کسان

ره نجستن به سر و غیب کسان

هر بدی جفت حال او نشود

که خود اندر خیال او نشود

پارسایی بود رفیق او را

مردمی مونس طریق او را

ذات او زبدهٔ زمان باشد

هر که با اوست در امان باشد

بوده با هر دلیش معرفتی

برده از هر پیمبری صفتی

عصمت او را حصار تن گشته

عفتش پود و تار تن گشته

بنده‌ای را که عشق بپسندد

به چنین خدمتیش در بندد

روی دل بر حبیب خویش کند

ترک حظ و نصیب خویش کند

گر به تیغش زنی نپیچد رخ

زهر گویی، شکر دهد پاسخ

حر و مستور و ستر پوشنده

نیک خواه و سخن نیوشنده

کار خود را نخواهد از کس مزد

نبود زین فروتنی تن دزد

هر چه زان نفس او شکسته شود

بکند، گر چه نیک خسته شود

بکشد صد عتاب و سر نکشد

بنهد نان و خود نمک نچشد

رخت خود در عدم تواند برد

بی‌وجود اجل تواند مرد

در جهان رنگ مقبلی اینست

پهلوانی و پر دلی اینست

هر که این سیرت اندرو یابی

کوش تا رو ازو نه برتابی

در پی نفس گشتن از سردیست

نفس کشتن نهایت مردیست

بهل این خواب و خور، که عار اینست

مخور و میخوران، که کار ایسنت

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

پیش ازین مردمی چنین بودست

رسم اهل فتوت این بودست

وین دم از هر دو خود نشانی نیست

نامشان بر سر زبانی نیست

هر کجا خاینیست دام انداز

بند مکری بگستراند باز

بر نشیند، که: صاحبم،بر صدر

امردی چند گرد او چون به در

نقش زیلو شود ز بی‌جایی

میخ لنگر ز بی‌سر و پایی

از دو رو راست کرده سبلت و ریش

وز پس تکیه جرعه دان و حشیش

کند از شهر چند سفله به کف

بنشاند برابر اندر صف

رندکی چند کون دریده همه

پند استاد ناشنیده همه

هر یکی باد کرده در بوقی

سال و مه در خیال معشوقی

روز در کار سخت بی‌خور و خفت

در عزبخانه برده شب زر مفت

هر چه اندر سه روز کرده به کف

در دمی کرده پیش یار تلف

شده از دلبران و از رندان

یوسف و گرگشان به یک زندان

این یکی میوه آرد، آن یک ماست

شب سماطی کنند ازینها راست

خانهٔ پر کمان و پر دولاب

نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب

سفره پر نان و دیگ پر خوردی

قالب و قلب خالی از مردی

زدن سینه و کف و بغلک

فارغ از گردش نجوم و فلک

هر یک آوازه در فگنده به شهر

جسته از کودکان زیبا به هر

که: در لنگری گشاده اخی

آنکه چون او جهان ندیده سخی

سفرهٔ نعمتست و شربت قند

سرگذشت و سماع و صحبت و پند

چاک چاک کبادهٔ مردان

زور سنگ و محبر گردان

تیر و انگشتوانه و قدلی

وز دگرگونه سازهای یلی

پدران را ز جهل کور کنند

پسر زنده را به گور کنند

هم پدر گول و هم پسر ساده

کام رندان از آن شد آماده

پسر از خانه جور دیده و خشم

پیش آنها نشسته بر سر و چشم

ابلهست او که یاد خانه کند

گوش بر پند و بر فسانه کند

هزل و بازی و لاغ بگذارد

قلیه و دشت و باغ بگذارد

رنج استاد و جور باب کشد

نان نبیند به چشم و آب کشد

آنکه در اصل جلد باشد و چست

زیرک و مردو سیر چشم و درست

چون نبیند هنر، که آموزد

نه کمال و شرف، که اندوزد

نشود سخرهٔ دکان اخی

به مویز و به گردگان اخی

و آنکه نرمست و نقل خوار و دنی

نرود، گر به ناوکش بزنی

هم سبیلان سبیل دانندش

چشمهٔ سلسبیل خوانندش

این کمان بخشد، آن کمر سازد

تا پسر با حریف در سازد

بد کند کار، نیک دارندش

همه عیبی هنر شمارندش

شب درین غفلت و سبک باری

کرده خوابی به نام بیداری

روز هنگامه‌شان چو گشت خراب

سفره خالی شد و اخی در خواب

هر یکی سر به کار خویش نهد

رخ به صید و شکار خویش نهد

شب درآید، دگر همان بازیست

وقت آن عیش و کیسه پردازیست

باز چون بگذرد بدین چندی

نشنود کودک از کسی پندی

ریش ناگه رخش سیاه کند

رونق حسن او تباه کند

از چمن لاله‌هاش چیده شود

آب سیب رخش چکیده شود

قلیه جوید، نیاورندش ماست

آب خواهد، خودش بباید خاست

بدر افتاده چون سگ از بیشه

نه پدر دستگیر و نی پیشه

هر دمش دل به غم در افتد و درد

که به بازیچه باختست این نرد

نام حلوا بهل، که دود نداشت

زهر خوردست و هیچ سود نداشت

با خود از روی جهل بد کرده

آه ازین کرده‌های خود کرده!

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

دوستی را یگانه شو با دوست

از صفا چون دو مغز در یک پوست

دوستی کز برای دین نبود

دل بر آن دوستی امین نبود

تا میان دو دوست فرقی هست

هم‌چنان در میانه زرقی هست

اندرین کار یار باید، یار

چونکه بی‌یار بر نیاید کار

تا ترا قصد و اختیار بود

یار، مشنو، که با تو یار بود

چون پی اختیار خود باشی

یار کس نی، که یار خود باشی

دوست را پند گوی و پند پذیر

پیش او خرد باش و خرده مگیر

این محبان، که شهرهٔ شهرند

از محبت تمام بی‌بهرند

دوستی از پی تراش کنند

یار از بهر نان و آش کنند

از جفا با تو دوست دیر شوند

دوست گیرند و زود سیر شوند

پی مال تواند، چون ببرند

پایمالت کنند و غم نخورند

گر درم هست با تو در سازند

تا ترا از درم بپردازند

بدهی لوت، چشمشان با تست

ندهی، جنگ و خشمشان با تست

دوستی ز امن و استواری خاست

امن چون نیست دوستی ز کجاست؟

هم ز احوال دوستان مجاز

رو نماید ترا حقیقت باز

هر که این دوستی به سر نبرد

راه از آن دوستی به در نبرد

ظاهر و باطنیت باید چست

تا به پایان بری تو عهد درست

از سر بندگی به روز الست

چون به پیمان دوست دادی دست

بر دلت هر چه بگذرد جز دوست

بعد از آن عهد کرد کار تو اوست

بر نخستینه عهد باید بود

وندران جد و جهد باید بود

تا به پایان بری سخن، باری

که در آن روز گفته‌ای: آری

تا تو این عهد را وفا نکنی

روی در قبلهٔ صفا نکنی

ایزد «اوفوا بعهد کم» فرمود

آدمی عهد را وفا ننمود

از کلام ار وفا پژوه کسست

« کلبهم باسط ذراع» بسست

کلب کو در ره وفا زد گام

خرقه پوشد ز پوست در بلعام

به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز

گشت در روی او بلند آواز

بی‌هنر خود سگی بدان تا سه

چون شود با همای هم‌کاسه؟

پارسایان، که با وفا جفتند

از زن پارساش به گفتند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

من شنیدم که صاحب دیذی

داشت ناپاکزاده تلمیذی

سالها دیده در سرای سپنج

پر هنر بر سرش مصیبت و رنج

تا خرد جمع کرد و دانا شد

هم سخن گوی و هم توانا شد

گر چه بسیار مال و جاه بیافت

قرب سلطان و عز شاه بیافت

چون وفا در سرشت و زاد نداشت

حق استاد خود بیاد نداشت

راستان رنج خود تلف کردند

زانکه در کار ناخلف کردند

پاک تن در وفا تمام آید

بدگهر نا پسند و خام آید

هر که در سیرت وفا شد گرد

ز وفا راه در فتوت برد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

خوان اینان که خون دل پالود

ندهد لقمه جز که زهر آلود

زهر بر روی و زهر در کاسه

چون نگیرد خوردنده را تا سه؟

لقمه مستان ز دست لقمه شمار

کز چنان لقمه داشت لقمان عار

کاسهٔ پر پیاز دوغینه

به ز صد منعم دروغینه

دستش ار شربت دگر دهدت

دوغ او داغ بر جگر نهدت

خوردن رزق خویش و منت خلق

زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟

آنکه بخشد ازین خسیسان دیگ

روغنی بر کشیده دان از ریگ

تا به باغ تو آفتی نرسد

به کسی از تو رافتی نرسد

خون نظارگی بپالودی

لبش از میوه‌ای نیالودی

با چنین لطف چشم بد ز تو دور

که بهشت آرزوت باشد و حور

بر درختی بدین برومندی

در باغ کرم چه می‌بندی؟

رو غریبانه سایه‌ای بر ساز

یا بیفشان و حلقها ترساز

دو سه سیب ار بما فرو دوسد

به از آن کانچنان همی پوسد

میوه چون هست، مایه‌ای برسان

هم به همسایه سایه‌ای برسان

عنبت سرخ گشت و عنابی

رخ چرا چون بنفشه میتابی؟

خوشه‌ای چونکه در نکردی باز

هم ز بالای در فرو انداز

چون مجال کرامتی باشد

بستن در غرامتی باشد

تا بهارست میوه‌ای میده

هم زکوتی به بیوه‌ای میده

جودکی خواند این صفت را دین؟

بخل را نیز عار باشد ازین

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

شاعری چیست؟ بر در دونان

خانهٔ کرد و حکمت یونان

به ثناشان دریغ باشد رنج

طبع را دادن عذاب و شکنج

خفته ممدوح مست با خاتون

تو به مدحش ز دیده ریزان خون

شب کنی روز و روز در کارش

در نویسی به درج طومارش

راویی چست را کنی همدست

سرش از جام وعده سازی مست

تا روی پیش او سلام کنی

شعر خوانی، سخن تمام کنی

او خطابت کند که: خوش گفتی

در معنی به مدح ما سفتی

نقد را باز گرد و کاری کن

بار دیگر بما گذاری کن

زو چو آن بشنوی برون ایی

خود ندانی ز غم که چون آیی؟

باز شعریش بر ترنگانی

به تقاضا قلم بلنگانی

چون بیایی به وعده باز برش

بسته یابی بسان سنگ درش

دل دربان بلا به نرم کنی

بر خود او را به آقچه گرم کنی

تا ترا پیش او چو راه کند

او به دربان ترش نگاه کند

کای: خر قلتبان، قرار این بود؟

آنچه گفتم هزار بار این بود؟

بار دادی، چه روز این بارست؟

من بکارم، چه وقت این کارست؟

پس نپرسیده: کای پدر چونی؟

چیست حالت؟ ز درد سر چونی؟

بنویسد برات بر جایی

کز سه خروار ادا کند تایی

خود ز این خواجگان مدخل کیست؟

که فزون باشدش عطا از بیست

بیست را چون غریم ده ببرد

پنج راوی ز نیمه ره ببرد

تو بمانی و برده ماهی رنج

بیستت ده شده، دهت شده پنج

سر بواب را بنتوان بست

ز جراحت چو میر گردد مست

مده، ای فاضل، آب رخ بر باد

که خدا این جهان بر آب نهاد

ز آسمان رسته شد سخن را بیخ

به زمینش فرو مبر، چون میخ

به خرمند خرده دانش ده

ز دل آمد برون، به جانش ده

زین نهاد انوری چه کرد قیاس؟

رتبت شاعران پس از کناس

سرورانی که پیش ازین ایام

سعی کردند در بلندی نام

گر چه در فضل بودشان پیشی

شعرا را به همت از بیشی

گنجها در کنار میکردند

تا ستایش گزان می‌کردند

منکه خلوت نشین این گنجم

در جهانی چنین کجا گنجم؟

تا بکی زین گروه ننگ خورم؟

نان اینان بهل، که سنگ خورم

چون ز حرصم حکایتی بنماند

ز سپهرم شکایتی بنماند

در رخ او چو پسته خندانم

گر چه از پست میدهد نانم

زین میان کاش دوستی بودی!

که برو نیمه پوستی بودی

در جهان دوستی به دست نشد

که ازو در دلم شکست نشد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4446221
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث