به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

جرم خورشید گرد پیکر خاک

مدتی چون بگشت با افلاک

آب و خاکش ز عکس تافته شد

تبش اندر دو گانه یافته شد

متصاعد شد از میان دو بخار

که دو روحند و در هوا طیار

روح خاکی کثیف بود و نژند

روح آبی لطیف و نیز بلند

روح آبی چو در مشیمهٔ کان

محتبس گشت ز اقتضای زمان

روش آفتاب تابش داد

حرکت کرد و اضطرابش داد

بر هوا رفت و آب شد، بچکید

بر زمین گرم گشت و پس بتپید

زان صعود و هبوط پیوسته

گشت اجزاش روشن و بسته

زمره‌ای روح مطلقش گفتند

فرقه‌ای دهن و زیبقش گفتند

روح خاکی چو پس دخانی بود

وندرو اندکی گرانی بود

به یکی معدن احتباسش کرد

جنبش خویش در حراسش کرد

تپشی دایم اندرو پیوست

راه بیرون شدش نبود، ببست

چون بسی روزگارش این شد ورد

در گوکان فتاد و شد گوگرد

قدما نفس نام کردندش

حکما احترام کردندش

ذکر این نفس و روح راز نهفت

شد به جسمی غبار معدن جفت

روح و نفس و بدن مهیا شد

کارگاهی ز خاک پیدا شد

نوبتی دیگر از حرارت کان

گرم گشت این سه جزو را ارکان

شد ز حر مقام و ضیق محل

عقد آن در رطوبت این حل

وین سه را در زمان پیوستن

گاه پیمان و دوستی بستن

وزن و قدر ار به اعتدال بود

تن مصفا و جان زلال بود

و گر آن آب چون حجر گردد

به مرور زمانه زر گردد

ور بود وزن زیبق افزون‌تر

نقره‌ای باشد و نگردد زر

ور ز مساوات و وزن این دو بخار

تیره باشد ز اختلاط غبار

نام جسمی چنین حدید بود

وین پس از مدتی مدید بود

ور ظلمت عدیم نور شدند

وز مساوات و وزن دور شدند

زان تمازج به مذهب هر مس

جسد قلع و سرب خیزد و مس

وآنچه ملح و شبوب و زاجاتند

هم ز تاثیر این مزاجاتند

هم چنین از دریچهای دگر

حال و حکم نتیجهای دگر

تا شد این خاک پر گهر گنجی

خلق نامبرده بر یکی رنجی

اصل و بنیاد این جواهر خاک

این دو روحند، با تو گفتم پاک

وین جمیع ار نفیس و گردونند

زادهٔ اختران گردونند

زین میان زر بود نتیجهٔ مهر

نقره فرزند ماه زیبا چهر

مس و آهن ز زهره و بهرام

بهره‌مندند و نور یاب مدام

قلع از مشتری و جیوه ز تیر

زحل اندر سرب کند تاثیر

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

وین چهار آخشیج را به درست

چون پدید آمد امتزاجی رست

نفس روینده رام ایشان شد

جنبش راست کار ایشان شد

شغل این نفس را به طبعی راست

هشت قوت به خادمی برخاست

قوت جذب و قوت امساک

قوت هضم و دفع، بشنو پاک

غاذیه، نامیه، مولده هم

گشته با قوت مصوره ضم

پس طبیعت به نقش بندی دست

بر دو نقش از هزار گونه ببست

شد به صحرا او کوه بر، جا تنگ

از گل و یاسمین رنگارنگ

مدتی سبز شد نبات و بلند

زرد شد بعد از آن و تخم افگند

تا گر او ز اختلاف گردد سست

مثل او از زمین تواند رست

چون که زایل شد اختلاف مزیج

شجر آهنگ نشو کرد و بسیج

گشت روینده گونه گونه درخت

بی بر و میوه‌دار و نازک و سخت

آبش از بیخ شد روان سوی شاخ

شاخ و برگش دراز گشت و فراخ

آبخور بیخ و شاخ و خارش گشت

و آن دگر جمله برگ و بارش گشت

بارها را نگاهداشت به برگ

ز ابر و باران و برف و باد تگرگ

و آنچه بی‌بار بود و کج‌رو گشت

ساختندش به بیشه‌ها انگشت

و آنچه از میوه بود بر وی بار

دامنش پاک شد ز سنگ و ز خار

پرورش دید و سر بلندی یافت

در چمن نام ارجمندی یافت

چون ز قسمت گرفت رستن بهر

یا غذا بود، یا دوا، یا زهر

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

 

روز شد، ای حکیم،از آن منزل

خبری ده که چون گذشت این دل

خود ازین آمدن مراد چه بود؟

سر این هجر و این بعاد چه بود؟

مگر آغاز کار دریابیم

وز وجود جهان خبر یابیم

همه دانستنیست این به عیان

گر ندانسته‌ای درست بدان

کاولین قسمت از طریق قیاس

در وجود و عدم دهند اساس

وین وجود ار فنا پذیر بود

ممکنست ار چه بر اثیر بود

ور فنا را بدو نباشد راه

واجبست و بدین مخواه گواه

ذات واجب قدیم و فرد بود

بی‌چه و چون و خواب و خورد بود

باشد او از جهات نیز بدر

تو از آن ذات بی‌جهت مگذر

هر چه در امتناع و امکانست

ذات واجب مغایر آنست

چون شد از امتناع و امکان حر

شد ز جودش وجود عالم پر

کرد هستیش اقتضای ظهور

زانکه نورست و فاش گردد نور

ذات او بر وجود شاهی کرد

رحمتش رخ به نیک خواهی کرد

صنع را مظهری ضرورت شد

طالب جسم و جان و صورت شد

اول جمله اوست، عز وجل

گر چه آخر ندارد و اول

عزتش چون ز خود به خود پرداخت

نظری بر کمال خویش انداخت

زان نظر گشت عقل کل موجود

عقل کورا بدید کرد سجود

نفس کل شد پدید از آن دیدن

شد پسندیده زان پسندیدن

نفس چون در سوم نورد افتاد

سومین جوهر دو فرد افتاد

زان سه رتبت سه بعد پیدا شد

پیکر آسمان هویدا شد

جوهر نفس چون به خود نگریست

تا بداند که حق که واو کیست؟

عقل و نفس و فلک پدید آمد

چرخ در گفت و در شنید آمد

هم چنین تا که نه فلک شد راست

حکمتش چون بدین فزونی خواست

شد عیان زین دو چار کاشانه

هفت شاه و دوازده خانه

همه در مهد این همایون رخش

روشن آیین و روشنایی بخش

نرم خوبان تیز تا زنده

هر یکی پرده‌ای نوازنده

چرخ چون دور کرد و شد شیدا

شد زمین روشن و زمان پیدا

در زمان گشت چار فصل پدید

بر زمین نیز هفت خط بکشید

هفت اقلیم از آن بپیوستند

هر یکی بر ستاره‌ای بستند

چون از آن جنبش شبانروزی

یافت انجم برات پیروزی

شد نماینده زین ورق درحال

مشرق و مغرب و جنوب و شمال

چرخ از اول که چیره شد در دور

چار عنصر پدید شد بر فور

کاتش و باد و آب و خاک تواند

هم حیات تو، هم هلاک تواند

وین عناصر چو دست بر هم داد

زان سه مولود نامدار بزاد

آن سه مولود چیست؟ نیک بدان

معدن و پس نبات و پس حیوان

گشت معدن به خاک پوشیده

وز زمین شد نبات جوشیده

حیوان بر زمین و آب و هوا

شد به جنبش روان و حکم روا

این سه موقوف بر چهار ارکان

و آن برین هفت گنبد گردان

چرخ محتاح نفس و نفس به عقل

تا به وحدت رسید نقل به نقل

گر چه هر یک چنین مدار کند

چون به وحدت رسید، فرار کند

آنکه با عقل بود روحش جفت

جنبش نفس را طبیعت گفت

طبع چون در مزاج پیوندد

از تراکیب نقشها بندد

چونکه از طبع و از مزاج برون

نیست این نقشهای گوناگون

اختلاف زمان برون آورد

نه مزاج از چهار عنصر فرد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

 

نامهٔ اولیاست این نامه

مبر این را به شهر هنگامه

اندرین نامه بدیع سرشت

ره دوزخ پدید و راه بهشت

سخن مبدا و معاش و معاد

اندرین چند بیت کردم یاد

صفت بر و صورت فاجر

حیلت دزد و حالت تاجر

سخنی بی‌تکلفست و صلف

قمری بی‌تبرقعست و کلف

فکر در گفتنش نه پاینده

ز امهات حضور زاینده

نفس را این بشارتی چندند

به مقاصد اشارتی چندند

نام این نامه «جام جم» کردم

وندرو نقش کل رقم کردم

تا چو رغبت کنی جهان دیدن

هر چه خواهی درو توان دیدن

بشناسی درو که شاه کجاست؟

منزل او کدام و راه کجاست؟

دشمن شاهرا شکست از چیست؟

رنج دیوانه، خواب مست از چیست؟

در این خانه را که یافت کلید؟

رخ این خانگی ز پرده که دید؟

چه مسافت ز گنج تا به طلسم؟

وز مسمی چه مایه راه به اسم؟

باز دانی مقید از مطلق

راه باطل جدا کنی از حق

هیچ دیوت ز ره نیندازد

غول رختت به چه نیندازد

دور باشی ز مکرهای خفی

راه یابی به ملت حنفی

بتو گوید که آدمی چه بود؟

مرد چونست، و مردمی چه بود؟

سخره و رام هر دغل نشوی

به ضلال مبین مثل نشوی

مالت از دزد در امان ماند

حالت از علم بی‌گمان ماند

باز فکر تو چشم باز کند

موکب روح ترک تاز کند

گول گشتت نباشد از چپ و راست

بازیابی که منزل تو کجاست؟

دیدهٔ عبرتت گشاده شود

دلت از نقش غیر ساده شود

تو به فتحی چنین شوی واصل

و اوحدی را ثوابها حاصل

گر نشاید که عذر ما خواهی

دولت خواجه از خدا خواهی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

دوش کردم به خرمی عزمی

که بدین جام نو کنم بزمی

دل چو در خانه مست شد زین می

رخ به صحرا نهاد و من در پی

بنشستیم چون به دشت آمد

جام پر کرد و می به گشت آمد

باده‌ای بود سخت مرد انداز

شد حسابی ضرورت از آغاز

با که و کی؟چگونه؟ چند خورد؟

تا شود مست و ره به خانه برد

چو ز من دور گشت مستوری

برگرفتم علم به دستوری

قسمتی راست کردمش به سه دور

تا بنوشنده بر نباشد جور

دور اول نشاط بخشد و نور

کند از دیده خواب غفلت دور

اندر آید سرت به گفت و بگوی

عالمی دیگرت نماید روی

دومین دور شیر گیر کند

در فنون هنر بصیر کند

راه یابی به آزمایش‌ها

پرده بر خیزد از نمایشها

در سوم دور چون کنی نوشش

بنماند نهاد را پوشش

روح را قوت شباب دهد

سر آز و امل به خواب دهد

این سه دور ار به سر توانی برد

راه ازینجا بدر توانی برد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

ای پژوهندهٔ حقایق کن

نفسی رخ درین دقایق کن

هر چه پرسم ترا بهانه مجوی

پیش من کج نشین و راست بگوی

این جهانی که اندوریی تو

چیست؟ با خود یکی نگویی تو

اصل او از کجا هویدا شد؟

بود یا خود نبود و پیدا شد؟

چه نخست از عدم پدید آمد؟

که مرین گنج را کلید آمد

متحرک چراست چرخ بلند؟

از چه ساکن شد این زمین نژند؟

آن یکی گرم و گرد گرد چراست؟

وین یکی با سکون و سرد چراست؟

این تف و باد و آب و گرد از چیست؟

وین تر و خشک و گرم و سرد از چیست؟

به چه چیز این زمین قرار گرفت؟

وز چه این تخم بیخ و بار گرفت؟

ظلمت این شب سیاه از چیست؟

نور این آفتاب و ماه از چیست؟

از چه این قلعه سربلند آمد؟

کدخدا چون و خانه چند آمد؟

چند از آن مادرند و چند پدر؟

چندشان دخترست و چند پسر؟

تو چه چیزی؟ چه جوهری؟ چه کسی؟

نرسیدی به خویش، در چه رسی؟

این خرد خود کجا و روح کدام؟

دل که و نفس را چه باشد نام؟

چون فتادی به شهر بیگانه؟

به چه کار آمدی درین خانه؟

این فرستادن پیمبر چیست؟

با تو گر نیست این سخن با کیست؟

از چه پرهیز واجبست اینجا؟

چه حجاب و که حاجبست اینجا؟

سازگاری و مردمی چه بود؟

آدم از چیست و آدمی چه بود؟

زندگانی چگونه باید کرد؟

چه کسان را نمونه باید کرد؟

خلق هر منزلی کدام بود؟

منزل اصل را چه نام بود؟

آنچه دیدی ز سر گدشت بگوی

به چه خیزست باز گشت؟ بگوی

چیست این دوزخ و بهشت کجاست؟

پرسش حال خوب و زشت کجاست؟

تن و جان را عذاب چون باشد؟

هول یوم‌الحساب چون باشد؟

اصل اینها چو نیست جز یک حرف

ز چه پیدا شد این تفاوت ژرف؟

کار این سلطنت مجازی نیست

باز دان این، که کار بازی نیست

همه دانستنیست این به درست

گر ندانسته‌ای گناه از تست

به در آور اصول آن زین جام

تا به کیخسروی براری نام

اگر این نکتها ندانی تو

اندرین خاکدان بمانی تو

آخر این آمدن بکاری بود

وز برای چنین شماری بود

ورنه این دردسر چه میبایست؟

همه خود بود هر چه میبایست

تو بدان آمدی که کار کنی

زین جهان دانش اختیار کنی

همه را بنگری و دریابی

رنج بینی و دردسر یابی

چیست ناموس؟ دل بر او بندی

کیست سالوس؟ خوش بروخندی

دانش این حوالتست به تو

وز خدا این رسالتست به تو

تا حدوث از قدم پدید شود

نسبت بیش و کم پدید شود

ترک این عالم فنا گویی

ملک جاوید را ثنا گویی

جز به علم این کجا توان دانست؟

نفس بی‌علم هیچ نتوانست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

علم بالست مرغ جانت را

بر سپهر او برد روانت را

علم دل را به جای جان باشد

سر بی‌علم بدگمان باشد

دل بی‌علم چشم بی‌نورست

مرد نادان ز مردمی دورست

علم علم بر برین بالا

تا برو چون علم شوی والا

مبر از پای علم و دانش پی

تا به قیوم در رسی و به حی

علم عقلست و نفس علم خدای

بیش ازین بیخودی مکن به خود آی

زانچه بر جان نبشت در بوتات

شاخ علمست و میوه معلومات

نیست آب حیات جز دانش

نیست باب نجات جز دانش

هر که این آب خورد باقی ماند

چشم او در جمال ساقی ماند

مدد روح کن به دانش و دین

تا شوی همنشین روح امین

دین به دانش بلند نام شود

دین با علم کی تمام شود؟

نور علمست و علم پرتو عقل

روشنست این سخن چه حاجت نقل؟

علم داری مشو به راه ذلیل

علم بس راه را چراغ و دلیل

چون چراغ و دلیل و پرسیدن

هست، در شب چراست ترسید؟

علم نورست و جهل تاریکی

علم راهت برد به باریکی

دانشست آب زندگانی مرد

خنک آن کاب زندگانی خورد!

در پی کشف این و آن رفتن

جز به دانش کجا توان رفتن؟

نفس بیشه است و گر بزی شیرش

عقل بازو و علم شمشیرش

علم خود را مکن ز عقل جدا

تا بدانی که کیست عقل و خدا؟

تن به دانش سرشته باید کرد

دل به دانش فرشته باید کرد

علم روی ترا به راه آرد

با چراغت به پیشگاه آرد

علم اگر قالبیست ور جانیست

هر چه دانی تو به ز نادانیست

تن بیروح چیست؟ مشتی گرد

روح بی‌علم چیست؟ بادی سرد

جهل خوابست و علم بیداری

زان نهانی وزین پدیداری

جان داننده گر چه دمسازست

با بدن بر فلک به پروازست

راز چرخ و فلک بدین دوری

نه هم از علم یافت مشهوری؟

علم کشتی کند بر آب روان

وانکه کشتی کند به علم توان

چون تو با علم آشنا گشتی

بگذری زاب نیز بی‌کشتی

سگ دانا ز گاو نادان به

به هنر در گذشت شهر از ده

شود از جهل مرد کاهل و سست

دانش او را دلیر سازد و چست

گردش قبهٔ چنین پرکار

نه به علمست، پس به چیست؟ بیار

این همه کار و حرفت و پیشه

نه هم از دانشست و اندیشه؟

جهل و کوریت سر به چاه کشد

علم و بینندگی به ماه کشد

دل شود گر به علم بیننده

راه جوید به آفریننده

چون به علمش یقین درست شود

در عمل نامدار و چست شود

مرد بی‌علم جفت غم بهتر

دیگ بی‌گوشت بی‌کلم بهتر

جوش جاهل چو آتش و خاشاک

بر دمد، لیک زود گردد خاک

علم دیوانه بی‌خلل نبود

زانکه دیوانه را عمل نبود

علما راست رتبتی در جاه

که نگردد به رستخیز تباه

علم را دزد برد نتواند

به اجل نیز مرد نتواند

نه به میل زمان خراب شود

نه به سیل زمین در آب شود

جوهر علم همچو زر باشد

که چو شد کهنه تازه‌تر باشد

نفس را علم مستفاد کند

علم ازین بیشتر چه داد کند؟

آنچه در علم بیش میباید

دانش ذات خویش میباید

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

ساقی ار صاف نیست، زان دردی

قدحی ده، که خواب من بردی

نیست صافی، مهل که جوش کنم

جام دردم بده، که نوش کنم

صف پیشینه صافها خوردند

درد دردی به من رها کردند

درد دل را به درد بنشانم

درد بهتر که درد برجانم

اقتضای زمان ما اینست

چه توان کرد ؟ از آن ما اینست

گر چه آن دوستان ز دست شدند

خنک آنان که زود مست شدند!

دلم از جان خویش سیر آمد

دور او بیش ده، که دیر آمد

مست بگذار در بیابانش

شب چو بیگه شود بخوابانش

جایش این به که جای خوابی هست

ور خمارش کند شرابی هست

روز مرگ ار به حال بد باشم

بده این جام، تا به خود باشم

چون اجل در کشد به خود تنگم

بنه این جام بر سر سنگم

تا چو آید دل از دهان بر لب

جام بر کف رویم و جان بر لب

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

مطرب، آخر تو نیز شادم کن

زان فراموش عهد یادم کن

گر چه هرگز نکرد یاد از ما

آن پریچهره یاد باد از ما

یاد او کن، ولی به نام دگر

تا بنوشیم یک دو جام دگر

چون در آوردیش به پردهٔ راز

جز حدیثش مگوی و پرده مساز

ور غزل خواهد آن رمیده غزال

غزل اوحدی بخوان در حال

گر چه او دلفروزتر باشد

سخن ما بسوزتر باشد

ورچه او ساکنست و آهسته

من به خدمت دوم کمر بسته

او به تن حکم کرد و فرمان نیز

من دلش میکنم فدا، جان نیز

من شکایت کنم ولی به نیاز

او حکایت کند سراسر ناز

او چو دشمن همی کند زارم

من به شادی که: دوستی دارم

من غمش میکشم به صد زاری

او مرا میکشد به سر باری

من کنم یاد ازو خلف گردم

او کند ترک من، تلف گردم

گر کشیدم به زلف او دستی

مست بودم، مگیر بر مستی

دوش می‌جستم از لبش کامی

چون بمن داد ازین نمط جامی

ننشستم چو تیزرو بودم

که به این باده در گرو بودم

درد من خور، که صاحب دردم

تا بدانی که من چه میخوردم؟

جام می یافتی، ز دست مده

تو خودش نوش کن، به مست مده

می کزو هست قطره و مردی

چون توان دادنش بهر سردی؟

پیر ما باش و شیشه پر می‌کن

پای غم را به ساغری پی کن

من کزین گونه رند باشم مست

چون نهم جام آن نگار از دست؟

مستم از گفتگوی عام چه غم؟

عاشقان را ز ننگ و نام چه غم؟

جرعه‌ای می ز جام من در کش

تا به جاوید مست میرو و خوش

گر شود مجلس تو زین می گرم

بعد ازینت ز کس نیاید شرم

چه نهی پیش پخته بادهٔ خام؟

پخته را نیز پخته باید جام

اندکی گر بنوشی از جامم

بشناسی که پخته یا خامم

اوحدی، این سخن دراز کشید

شب تاریک پرده باز کشید

اندرین شهر چون ظریفی نیست

وز حریفان ما حریفی نیست

تا بنوشیم ساغری باهم

برهیم از وجود خود ما هم

لاجرم جام خویش مینوشیم

جامه بر جام خویش میپوشیم

تو مبین اینکه نقل کم دارم

این نگه کن که «جام جم» دارم

خوان نقل بهشت آن منست

حور محتاج نقل خوان منست

زادهٔ نیستیست هستی من

پادشاهیست تنگدستی من

خوردم از عشق ساغر ریزان

میروم اینک اوفتان خیزان

گر تو بر من ستم کنی ور داد

منم و عشق، هر چه بادا باد!

باشد از عشق قوت مردان

آب و نان چیست؟ قوت بی‌دردان

دایهٔ دل چو سرفرازم کرد

عشق داد وز شیر بازم کرد

ای که اندر شکست ما کوشی

آشتی کن، چو جام ما نوشی

گر چه کوتاه دیده‌ای بامم

دور کن سنگ طعنه از جامم

خانه تاریک و وقت بیگاهست

ره بگردان، که چاه در راهست

تشنه‌ای، گرد جوی و چاه مگرد

راه جویی کن و ز راه مگرد

آب ازین چشمهٔ سبیل بنوش

باده زین جام سلسبیل بنوش

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

چون مزاج جهان بدانستم

نشدم غره، تا توانستم

کار من گوشه و کناری بود

راستی را شگرف کاری بود

ماه را قدر من سها گفتی

زهره را خود ببین چها گفتی؟

آنکه مهرش نیاید اندر چشم

شاید ار گیرد از عطارد خشم

منزلم مکهٔ مبارک بود

نزلم از «عمه» و «تبارک» بود

دل من با ملک به راز شده

جانم از جسم بی‌نیاز شده

دیر در قدس و سیر در لاهوت

از «ابا» و «ابیت» ساخته قوت

بوقبیس و حری درون خطم

بولهلب در زبانهٔ سخطم

منکسر گشته قلب و یار شده

قالبم عنکبوت غار شده

دم عیسی دل مرا حاصل

کف موسی به ساعدم واصل

نفس من زبور خوان گشته

نفسم انجیل را زبان گشته

دامنم زان فتوح گرما گرم

داشت از آستین مریم شرم

هر زمانم نوازشی تازه

چرخ از آواز من پر آوازه

ماه طلعم کلف پذیر نبود

روز عیشم زوال گیر نبود

سایه بر مال کس نیفگندم

مالش کس نکرد در بندم

چشم زخمی به حال من برسید

تیر نقصی به بال من برسید

غیرت روزگار بادم داد

دادم آن روزگار نیک بباد

دو سه درویش را به من پیوست

رونق احتشام من بشکست

غم ایشان دلم به جان آورد

به ضروریم در میان آورد

تا شدم کفچه دست و کاسه شکم

بر در خلق میشدم که: درم

چند پرسی نشان من که کجاست؟

گم شدم، پی چه پویی از چپ و راست؟

مدتی شد که از وطن دورم

غربتم رنجه کرد و رنجورم

دل من تاب و سینه تنگی یافت

جانم از غصه بار سنگی یافت

رخت خود در خرابه‌ای بردم

زان دل افسردگان بیفسردم

سخنم را درو رواج نبود

وز خرابی برو خراج نبود

بر سر شعر جان همی دادم

گاهگاهش به نان همی دادم

با چنان قوم و دستگاهی سهل

سازگاریست کار مردم اهل

گر نبودی شکوه یک دو بزرگ

اندران فترتم بخوردی گرگ

در چنین فقر و نامرادی‌ها

« خضعت وجهتی لوادیها»

صدر مشروح و صدره چاک زده

سالها آه سوزناک زده

منتظر تا سحر شود شامم

رنگ روزی بتابد از بامم

خبر منعمی شنیده شود

هوشمندی ز دور دیده شود

تا که شد صیت رتبت خواجه

سروری را تراز دیباجه

مسندش سد ملک داری شد

فلکش حامل عماری شد

اختر طالعم بلندی یافت

کارم از بخت زورمندی یافت

غم دل روی در رمیدن کرد

فتنه آهنگ آرمیدن کرد

شب سروشی به صورت مردم

قال: «یا ایها المزل، قم»

ای کلیم سخن کلامت کو؟

جم جهانگیر گشت جامت کو؟

کرمش در گشود و خوان انداخت

لطفش آوازه در جهان انداخت

چه نشینی که وقت کار آمد؟

گل امیدها به بار آمد

مرد کاری، حدیث مردان کن

جام پر گشت، دور گردان کن

کارت از دست اگر چه رفت،بکوش

وین قدح را به یاد خواجه بنوش

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4445445
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث