به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

اوحدی، گر سر لجاجت نیست

زو نخواهی که خواست حاجت نیست

باغ و خرمن چه خواهی و ده ازو؟

زو چه خواهی که باشد آن به ازو؟

تو ازو وقت حاجت او را خواه

کو نماید به هر مرادت راه

گر مریدی جزو مرادت نیست

ور جزو خواهی این ارادت نیست

هر که بی‌او رود فرو ماند

خیز و بیخود برو، که او ماند

او شوی گر ز خود فنا گردی

تو نمانی، چو آشنا گردی

مرغ آن باغ صید این دانه است

آنچه کردی طلب درین خانه است

زلف معشوق زیر شانهٔ تست

تیر آن شست بر نشانهٔ تست

به خود آنجا کسی نداند رفت

به خدا باشد ار تواند رفت

هر چه اندر جهان او باشد

یا خود او یا از آن او باشد

خرد اندر جهان او نرسد

علم بر آستان او نرسد

با تو عقل ار چه بس دراز استد

از تو در نیم راه باز استد

گر بخواند، جدا ندانی شد

ور براند، کجا توانی شد؟

بگریزی، کجا روی که نه اوست؟

بستیزی کست ندارد دوست

صورتی را کزو نبود خبر

نقش دیوار دان و صورت در

سر این نقش را چه دانی تو؟

که ز نقاش در گمانی تو

ما نباشیم و این جلال بود

لم یزل بود لایزال بود

تا تو این جاه و جای را بینی

به خدای، ار خدای را بینی

ز تو یک نفس جدا نبود

تو نبینی، گناه ما نبود

راه خود کس به خود ندید آنجا

ز محمد توان رسید آنجا

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

 

عاشقی، خیز و حلقه بر در زن

دست در دامن پیمبر زن

حب این خواجه پایمرد تو بس

نظر او دوای درد تو بس

اوست معنی و این دگرها نام

پخته او بود و این دگرها خام

آنکه از اصطفا بر افلا کند

در ره مصطفی کم از خاکند

از در او توان رسید به کام

دیگران را بهل برین در و بام

اوست در کاینات مردم و مرد

او خداوند دین و صاحب درد

سفر آدم سفیرنامهٔ اوست

درج ادریس درج خامهٔ اوست

بیعه در بیعتش میان بسته

زانکه ناقوس را زبان بسته

بر سر او ز نیک نامی تاج

همه شب‌های او شب معراج

پیش او خود مکن حکایت شب

او چراغ، آنگهی شکایت بس؟

گوهر چار عقد و نه درج اوست

اختر پنج رکن و نه برج اوست

شقهٔ عرض عطف دامانش

ملک از زمرهٔ غلامانش

آن که مه بشکند به نیم انگشت

آفتابش چه باشد اندر مشت؟

وانکه در دست اوست ماه فلک

پایش آسان رود به راه فلک

شب معراج کوس مهر زده

خیمه بر تارک سپهر زده

گذر از تیر و از زحل کرده

مشکل هفت چرخ حل کرده

سر سر جملها بدانسته

شرح و تقصیل آن توانسته

در دمی شد نود هزار سخن

کشف برجان او ز عالم کن

به دمی رفته، باز گردیده

روی او را به چشم سر دیده

میم احمد چو از میان برخاست

به یقین خود احد بماند راست

راه دان اوست، جبرییلش ساز

هر چه او آورد، دلیلش ساز

ای فلک موکب ستاره حشر

وی ز بشرت گشاده روی بشر

هاشمی نسبت قریشی اصل

ابطحی طینت تهامی فصل

علم نصرتت ز عالم نور

یزک لشکرت صبا و دبور

چرخ نه پایه پای منبر تو

به سر عرش جای منبر تو

معجزت سنگ را زبان بخشد

بوی خلقت به مرده جان بخشد

روز محشر، که بار عام بود

از تو یک امتی تمام بود

بگرفته به نور شرع یقین

چار یار تو چار حد زمین

ز ایزد و ما درود چون باران

به روان تو باد و بر یاران

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

قل هوالله لامره قد قال

من له‌الحمد دائما متوال

احد غیر واجب باحد

صمد لم یلد و لم یولد

آنکه هست اسم اعظمش مطلق

حی و قیوم نزد زمرهٔ حق

آنکه بی‌نام او نگشت تمام

نامهٔ ذوالجلال و الاکرام

آنکه فوقیتش مکانی نیست

وآنکه کیفیتش نشانی نیست

آنکه بیرون ز جوهر و عرضست

وآنکه فارغ ز صحت و مرضست

آنکه تا بود یار و جفت نداشت

وآنکه تا هست خورد و جفت نداشت

آنکه زاب سفید و خاک سیاه

صنع او آفتاب سازد و ماه

آنکه مغزست و این دگرها پوست

وآنکه چون نیک بنگری همه اوست

آنکه او خارج از عبارت ماست

ذات او فارغ از اشارت ماست

نیست انگشت را به حرفش راه

مگر از لا اله الالله

خرد ادراک ذات او نکند

فکر ضبط صفات او نکند

دور و نزدیک و آشکار و نهان

کردگار جهانیان و جهان

همه کروبیان عالم غیب

سر فرو برده زین دقیقه به جیب

هر چه کرد و کند به هر دو سرا

کس ندارد مجال چون و چرا

از حدیث چه و چگونه و چند

هستیش کرده بر زبانها بند

ای منزه کمالت از کم و کاست

هر چه دور از هدایت تو نه راست

راز پنهان آفرینش تو

نتوان دید جز ببینش تو

در نهان نهان نهفته رخت

در عیان همچو گل شکفته رخت

خالق هر چه بود و هست تویی

آنکه بگشود وانکه بست تویی

بنبستی دری که نگشودی

هستی امروز و باشی و بودی

از عدم در وجود میری

پیش خود در سجود میری

ندهی،نعمت تو بیشی هست

بدهی، عادت توپیشی هست

ما چه پوشیم؟ اگر نپاشی تو

چه خوریم؟ ار مدد نباشی تو

نتوانیم گفت و نیست شکی

شکر نعمت ز صد هزار یکی

کس خبردار کنه ذات تو نیست

فکر کس واقف صفات تو نیست

عرش کم در بزرگواری تو

فرش در موکب عماری تو

ای تو بیچون، چگونه دانندت؟

چیستی؟بر چه اسم خوانندت؟

عقل ذات تو را چه نام نهد؟

فکرت اینجا چگونه گام نهد؟

نیستت جای، در چه جایی تو؟

همه زان تو خود، کرایی تو؟

قدرتت در عدد نمی‌گنجد

قدر در رسم و حد نمیگنجد

رخت از نور خود درآورده

پیش دلها هزار و یک پرده

دل ز بوی تو بوی جان شنود

جان چه گوی؟ ترا همان شنود

رحمتت دایمست و پاینده

لایزال از تو خیر زاینده

چونکه ذات تو بیکران باشد

کس چه گوید ترا که آن باشد؟

نه به ذات تو اسم در گنجد

نه به گنجت طلسم در گنجد

بسمو تو چون نپیوندیم

سمت و اسم بر تو چون بندیم؟

چون نبیند کسی تمام ترا

چون بداند که چیست نام ترا؟

اسم را نار در زند نورت

چه طلسمی؟ که چشم بد دورت

ذات و اسم تو هر دو ناپیداست

عقل در جستن تو هم شیداست

اوحدی، این سخن نه بر سازست

او پدیدار و دیده‌ها بازست

سخن عشق کم خریدارست

ورنه معشوق بس پدیدارست

نیست، گر نیک بنگری حالی

در جهان ذره‌ای ازو خالی

در تو و دیدن تو خیری نیست

ورنه در کاینات غیری نیست

بشناسش که او چه باشد و چیست؟

تا بدانی که رویت اندر کیست؟

دوست نادیده دست بر چه نهی؟

رقم بود و هست بر چه نهی؟

اندرین ره تو پردهٔ کاری

هم تو باشی، که پرده برداری

گر چه هست این حکایت اندر پوست

ما نخواهیم جز حکایت دوست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

ای خرد را تو کار سازنده

جان و تن را تو دل نوازنده

در صفات تو محو شد صفتم

گم شد اندر ره تو معرفتم

روشنایی ببخش از آن نورم

از در خویشتن مکن دورم

رشحهٔ نور در دماغم ریز

زیت این شیشه در چراغم ریز

تا ببینم چو در نظر باشی

راه یابم چو راه بر باشی

بنمایی،چرا ندانم دید؟

ننمایی، کجا توانم دید؟

گر چه شد مدتی که در راهم

همچنان در هبوط این چاهم

از پس پرده میکنم بازی

تا مگر پرده را براندازی

بر درت بی‌ادب زدم انگشت

حلقه‌ای ساختم ز چنبر پشت

تا ز در حلقه را در آویزم

میزنم آه و اشک میریزم

بتو میپویم، ای پناهم تو

مگر آری دگر به راهم تو

سرم از راه شد، به راه آرش

دست من گیر و در پناه آرش

زین خیالات بر کنارم کش

پردهٔ عفو پیش کارم کش

با منی درد سر چه میخواهم؟

چو تو دارم دگر چه میخواهم؟

کرمت چون ز من بریده نشد

چه ببینم دگر؟ که دیده نشد

بی‌خود ار زانکه باختم ندبی

تو به چوب خودم بکن ادبی

با چنین داغ بندگی، که مراست

به سر خود چه گردم از چپ و راست؟

از تو گشت استخوان من پر مغز

اگر چه کاری نیامد از من نغز

باد نخوت برون کن از خاکم

متصل کن به عنصر پاکم

روشنم کن چو روز شبخیزان

به شبم زین وجود بگریزان

چون بر اندیشم از تو اندر حال

مرغ اندیشه را بریزد بال

تو بجویی مرا؟ خیالست این

باز پرسی ز من؟ محالست این

تا حدوث مرا قدم چه کند؟

وان وجود اندرین عدم چه کند؟

دیر شد کز دکان گریخته‌ام

و آب رویی، که بود، ریخته‌ام

خجلم من ز بینوایی خویش

شرمسار از گریز پایی خویش

وه! که از کار خود چه تنگدلم!

می‌نمیرم ز غم، چه سنگدلم!

سود دیدم، سفر به آن کردم

بختم آشفته شد، زیان کردم

دلم از کار تن به جان آمد

هم ز من بر من این زیان آمد

جگرم خون شد از پریشانی

آه! ازین جان سخت پیشانی!

گشته چندین ورق سیاه از من

من کجا میروم؟ که آه از من!

تنگدستی چو من چه کار کند؟

تا ازو خود کسی شمار کند

بی‌چراغ تو من به چاه افتم

دست من گیر، تا به راه افتم

جز عطای تو پایمردم نیست

غیر ازین اشک و روی زردم نیست

از تو عذر گناه می‌خواهم

چون تو گفتی: بخواه، میخواهم

دست حاجت کشیده، سر در پیش

آمدم بر درت من درویش

مگرم رحمت تو گیرد دست

ورنه اسباب ناامیدی هست

چکند عذر پیچ بر پیچم؟

که ز کردار خویش بر هیچم

نتوانستم آنچه فرمودی

بتوانم، به من چو بنمودی

گر ببخشی تو، جای آن دارم

ور بسوزی، سزای آن دارم

غم ما خور، که از غمت شادیم

مهل از دستمان، که افتادیم

گر چراغی به راه ما داری

به در آییم ازین شب تاری

ما چه داریم کان ندادهٔ تست؟

چه نهد کس که نانهادهٔ تست؟

به عنایت علاج کن رنجم

دستگاهی فرست از آن گنجم

دست و دامن گشاده مییم

مدوان، چون پیاده مییم

چون گریزم؟ که پای راهم نیست

چون نشینم؟ که دستگاهم نیست

گر چه دانم که نیک بد کردم

چه توان کرد؟ چونکه خود کردم

قلمی بر سر گناهم کش

راه گم کرده‌ام، براهم کش

گر تو توفیق بندگیم دهی

جاودان خط زندگیم دهی

دل من خوش کن از شمایل خود

گردنم پر کن از حمایل خود

کام من پیش تست، پیشم خوان

خاکپای سگان خویشم خوان

با وفا عقد کن روانم را

همدم صدق ساز جانم را

دیر شد، ساغر میم درده

که من امشب نمیروم در ده

میدوم در پی تو سرگشته

تا به پایان برم سر رشته

من ازین دو رهی به آزارم

تو فرستاده‌ای، تو باز آرم

چون نهشتند در سرم مغزی

نغز دانی تو کمتر از نغزی

عشق و دیوانگی و سرمستی

کرد بازم بدین تهی دستی

از برای تو در تو دارم دست

چون تو باشی، هر آنچه باید هست

کردگارا، به حرمت نیکان

که در آرم به سلک نزدیکان

ریشهٔ آز بر کش از جانم

به نیاز و طمع مرنجانم

از شراب حضور سیرم کن

در نفاذ سخن دلیرم کن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

در آن مدت، که بود از محنت تب

جهان بر چشم من تاریک چون شب

دلم مصباح گشت و فکرتم زیت

بدین پرتو بگفتم پانصد بیت

شب شنبه، که بود آغاز هفته

رجب را بیست روز از ماه رفته

به سال «واو» و« ذال» از سال هجرت

به پایان بردم این در حال ضجرت

چو دیدم در سخن خیرالکلامش

نهادم « منطق‌العشاق» نامش

به اصل از طبع دراک منند این

نبات خاطر پاک منند این

شگرفانند یکسر بالغ و بکر

به تایید الهی زاده از فکر

سبق گیرند بر آب از روانی

گر ایشان را به آب خود بخوانی

چو هر یک را زلیخایی شمردم

گران کاوین به یوسفشان سپردم

خرد را نزهتی، جان را بهاریست

جهان را از من این خوش یادگاریست

نظر در وی به چشم راست باید

جمالش چشم کژبین را نشاید

خداوندا، نگه دارش ز دزدان

ز چشم عیب جوی زن به مزدان

بپوشان آنچه ما کردیم و گفتیم

مکن پیدا، اگر چیزی نهفتیم

بدیهایی، که از ما گشت پیدا

به روی ما میار، از لطف، فردا

در آن روزی که تابی بر جهان نور

مدار از اوحدی توفیق خود دور

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:17 PM

 

شنیدم حاجییی احرام بسته

چو در ریگ بیابان گشت خسته

بخود گفت: ار چه پر تشویش راهست

جمال کعبه نیکو عذر خواهست

اگر در خانه خود را قید سازی

کجا مرغ حرم را صید سازی؟

ز هجران گر چه داری صد شکایت

به روز وصل بگذار آن حکایت

به ماهی گر پدید آید گناهی

توان بخشید جرمش را به ماهی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:12 PM

چو آمد نامهٔ معشوق چالاک

به عاشق، گفت آن مهجور غمناک

غنوده بخت شد بیدار ما را

مشرف کرد خواهد یار ما را

طرب پیوند خواهد کرد با دل

روا گشت آنچه میجست از خدا دل

خنک دردی که درمانی پذیرد!

خوشا کاری که سامانی پذیرد!

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:12 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4445635
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث