گه وسمه بر ابروی سیاه اندازی
گه زلف بر آن روی چو ماه اندازی
اینها همه از چه؟ تا به بازی دل من
خوش بر زنخ آوری، به چاه اندازی
گه وسمه بر ابروی سیاه اندازی
گه زلف بر آن روی چو ماه اندازی
اینها همه از چه؟ تا به بازی دل من
خوش بر زنخ آوری، به چاه اندازی
ترسم رسد از من به تو آهی روزی
زیرا که نمیکنی نگاهی روزی
گر میندهی دو بوسه هر روز، ای ماه
آخر کم از آن که هر به ماهی روزی
تا کی به غم، ای دل، خوی حسرت ریزی؟
زو جان نبری گر ز غمش نگریزی
خصمان تو بیمرند،در معرضشان
آخر به مراغهای چه گرد انگیزی؟
یارا، گر از آن شربت شافی داری
یاری دو سه هوشمند کافی داری
مادر قرقیم بر لب آب روان
برخیز و بیا گر دل صافی داری
آن زلف،که دارد از تو برخورداری
مانندهٔ میغست که بر خورداری
کی برخورم از قامت چون سرو تو من
کز هر طرفی هزار برخورداری
تا با خودی، ای خواجه، خدا چون گردی؟
بیگانه سرشتی آشنا چون گردی؟
جز سایهٔ خویشتن نمیبینی تو
ای سایه، ز خورشید جدا چون گردی؟
اقبال سعادت به ازینت بودی
گر لذت علم و درد دینت بودی
گردون بستی به گوش داریت کمر
گر گوش به هر گوشه نشینت بودی
آن درد، که با پای تو کرد آن چستی
در کشتن خصمت ننماید سستی
با پای تو این جا سر و پایی گردید
تا با سر دشمن تو گیرد کستی
در عشق تو از سر بنهادم هستی
زین پس من و شوریدگی و سرمستی
با روی تو حالی و حدیثی که مراست
در نامه نبشتم که زبانم بستی
ای لاف زنان را همه بویی ز تو نه
حاصل به جز از گفتی و گویی ز تو نه
در هر مویی نشانهای هست از تو
آنگاه نشان به هیچ رویی ز تو نه