ای لاف زنان را همه بویی ز تو نه
حاصل به جز از گفتی و گویی ز تو نه
در هر مویی نشانهای هست از تو
آنگاه نشان به هیچ رویی ز تو نه
ای لاف زنان را همه بویی ز تو نه
حاصل به جز از گفتی و گویی ز تو نه
در هر مویی نشانهای هست از تو
آنگاه نشان به هیچ رویی ز تو نه
آب ار چه به هر گوشه کند جنبش و رای
بر صحن سرایت به سر آمد، نه به پای
چندان که به گرد خویش بر میگردد
از بزم تو خوب تر نمیبیند جای
بر برگ گل آن سه خال کانداختهای
هندو بچگانند و تو نشناختهای
دیدی که به بوی مردمی آمدهاند
بر گوشهٔ چشم جایشان ساختهای
یک شهر بجست و جوی آن دوست همه
بگذشته ز مغز و در پی پوست همه
گر زانکه طریق طلبش دانستی
از خود طلبش داری و خود اوست همه
چون دوست نماند دل و جانیم همه
چون تن برود روح و روانیم همه
گر هیچ ندانیم برآییم به هیچ
عین همهایم، اگر بداینم همه
ای خط تو گرد لاله وشم آورده
سیب زنخت آب ز یشم آورده
لعل تو ز من خون جگر کرده طلب
دل رفته روان بر سر و چشم آورده
داریم ز قدت گلها راست همه
دل ماندگیی چند که برجاست همه
آن نیز که امروز ز ما کردی یاد
تاثیر دعای سحر ماست همه
ای تن، دل خود به روی چون ماهش ده
جانی داری، به لعل دلخواهش ده
خون جگرم برون شود، میخواهی
ای دیده، تو مردمی کن و راهش ده
ای چرخ ز مهر زیر میغت برده
گیتی به ستم اجل، به تیغت برده
پرورده به صد ناز جهانت اول
و آخر ز جهان به صد دریغت برده
در زیر دو ابروی کژت پیوسته
با چشم تو آن سه خال در یک رسته
آن خال که بر گوشهٔ چشمست ترا
نقش سه بنفشه و دو نرگس بسته