گفتم: دلت ار با من شیداست بگو
گفت: آنچه دلت ز وصل من خواست بگو
گفتم که: دل اندر کمرت خواهم بست
گفتا که: چه دیدهای درو؟ راست بگو
گفتم: دلت ار با من شیداست بگو
گفت: آنچه دلت ز وصل من خواست بگو
گفتم که: دل اندر کمرت خواهم بست
گفتا که: چه دیدهای درو؟ راست بگو
خالی،که لبت همی بباراید ازو
خالیست سیه که شمک میزاید ازو
صد تنگ شکر خورد ز پهلوی رخت
ترسم که دهان تو به تنگ آید ازو
ای گشتهٔ تن من چو خیالی بیتو
هجر تو مرا کرده به حالی بیتو
ای ماه دو هفته، رفتی و هست مرا
روزی چو شبی، شبی چو سالی بیتو
یک روز دیار یار بگذارم و رو
زین منزل غصه رخت بردارم و رو
این مایه خیال او، که در چشم منست
با اشک ز دیدگان فرو بارم و رو
ما را به سرای وصل خویش آری تو
بر ما ز لب لعل شکر باری تو
پس پرده ز روی خویش برداری تو
عاشق نشویم، پس چه پنداری تو؟
دل کیست؟ که او طلب کند یاری تو
یا تن ندهد به محنت و خواری تو؟
پرسیدهای احوال دلم دوش وزان
جان میآید به عذر دلداری تو
ای شیخ، گران جان چو تنندی منشین
زین آب روان بگیر پندی، منشین
چون مست شدی از می صافی به قرق
بر جان حریفان چو سهندی منشین
ای خرمن ماه خوشهچین رخ تو
خوبی همه در زیر نگین رخ تو
خورشید، که پای بر سر چرخ نهاد
بوسید هزار پی زمین رخ تو
ای مهر تو از جهان پذیرفتهٔ من
مشتاق تو این دیدهٔ ناخفتهٔ من
هر چند جهان ز گفتهٔ من پر شد
اکنون به کمال میرسد گفتهٔ من
روی من و خاک سر کویت پس ازین
حلق من و حلقهای مویت پس ازین
در گوش لب تو یک سخن خواهم گفت
گر بشنود ار نه من و رویت پس ازین