بر گل چو نسیم سحری سود قدم
پوشیده نقاب غنچه بربود بدم
بر شاخ چو بو برد که گل برگی خاست
دی گربهٔ بید پنجه بگشود ز هم
بر گل چو نسیم سحری سود قدم
پوشیده نقاب غنچه بربود بدم
بر شاخ چو بو برد که گل برگی خاست
دی گربهٔ بید پنجه بگشود ز هم
ای چشم تو کرده بر دلم مدغم غم
لعل تو جراحت دل و مرهم هم
صد پی بلب آمد از دلم خون، لیکن
از بیم رخ تو بر نیارد دم دم
امروز که گشت باغ رنگین از گل
شد خاک چمن چو نافهٔ چین از گل
بشکفت به صحرا گل مشکین، نه شگفت
گر ناله کند بلبل مسکین از گل
ای کرده به خون دشمنان خارالعل
در گوش سپر کرده فرمان تو نعل
بر کوه و کمر برده به هنگام شکار
تیر تو توان از نمر و جان ازو عل
ای ذکر تو بر زبان ساهی مشکل
درک تو ز فهم متناهی مشکل
دانیم که ماهی تو به خوبی، لیکن
آن ماه که دیدنش کماهی مشکل
دیگر ز شراب شوق مستی، ای دل
و آن توبه که داشتی شکستی، ای دل
از بادهٔ نیستی خراب افتادی
تا باد چنین باد که هستی، ای دل
کم کن ز غمش فغان و مستی، ای دل
وین بار بیفگن که شکستی، ای دل
آخر نه خدای تست؟ چندین او را
نادیده چرا همی پرستی؟ ای دل
کرد از دل صافی برت این آب درنگ
تا دست تو بوسد چو بدو یازی چنگ
اکنون که نشان کژروی دیدی ازو
بگذاشتهای که میزند بر سر سنگ
من خاک درم، تو آفتابی، ای دل
نشگفت که بر سرم بتابی، ای دل
من گم شدم از خود که ترا یافتهام
دریاب، که مثل من نیایی، ای دل
ای بدر فلک گرفته از رای تو رنگ
لالای ترا ز بدر و از لل ننگ
کار تو عطای بدره باشد شب بزم
شغل تو غزای بدر باشد گه جنگ