کردند دگر نگاربندان از ناز
در دست تو دستوانه از مشک طراز
تا کیست که خواهیش به دستان کشتن؟
یا چیست که بر دست همی گیری باز؟
کردند دگر نگاربندان از ناز
در دست تو دستوانه از مشک طراز
تا کیست که خواهیش به دستان کشتن؟
یا چیست که بر دست همی گیری باز؟
گر جور کنی نیاورم دل ز تو باز
ور ناز کنی به جان پذیرم ز تو ناز
چون بنده نپیچد ز خداوندان سر
وانگاه خداوند چنان بنده نواز
ای کرده مهندسانت از ساز سپهر
از برج و ستاره گشته انباز سپهر
شکل تو فگنده از فلک تشت قمر
نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر
چون دوستی روی تو ورزم به نیاز
مگذار به دست دشمن دونم باز
گر سوختنیست جان من هم تو بسوز
ور ساختنیست کار من هم تو بساز
دست به نگار تو مرا کشت دگر
آه! ار نشود وصل توام پشت دگر
نقشی عجبست بر دو دستت تا خود
حرف که گرفتهای در انگشت دگر؟
آن زلف چو نافهٔ تتاری بنگر
و آن خط چو سبزهٔ بهاری بنگر
بر گرد دهان همچو انگشتریش
زنگی بچه را سواد کاری بنگر
ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر
بگریست فلک با دل تنگش بر سر
مویی که ز دست شانه در هم رفتی
گردون به غلط نهاد سنگش بر سر
ای ماه، ز پیوستن من عار مدار
پیوسته مرا به هجر بیدار مدار
بر من، که فدای تو کنم جان عزیز
خواری مپسند و این سخن خوار مدار
دشمن گرو وصل ز من برد آخر
او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر
آورد به جان لب ترا از بوسه
دندان به رخت تیز فرو برد آخر
یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟
کنه کرم نامتناهیت که دید؟
هر چند که واصلان به بیداری و خواب
گفتند که: دیدیم، کماهیت که دید؟