دستارچه را دست تو در میباید
از چشم من و لب تو تر میباید
نتوان که چو دستارچه دستت بوسم
زیراکه به دستارچه زر میباید
دستارچه را دست تو در میباید
از چشم من و لب تو تر میباید
نتوان که چو دستارچه دستت بوسم
زیراکه به دستارچه زر میباید
زر در قدمت ریزم و حیفم ناید
تر در قدمت ریزم و حیفم ناید
گر دل طلبی، خون کنم و از ره چشم
سر در قدمت ریزم و حیفم ناید
چون خیل غم تو در دل ریش آید
بر سینه ز درد و غصه صد نیش آید
خونریز غمت چو مرد میدان طلبد
جز دیده کسی نیست که: تر پیش آید
آن خود که بود که در تو واله نشود؟
از رنج که پرسی تو؟ که او به نشود؟
عاشق شدی، از شهر برونم کردی
ترسیدی از اغیار که در ده نشود
جان از سر زلف دلپذیریت نرهد
عقل ار خطر خط خطیرت نرهد
دل گر به مثل زهرهٔ شیران دارد
از نرگس مست شیر گیرت نرهد
افسوس! که در عمر درازیم نبود
خطی ز زمانهٔ مجازیم نبود
بنشاند مرا فلک به بازی در خاک
هر چند که وقت خاک بازیم نبود
از دست تو راضیم به آزردن خود
در عشق تو قانعم به خون خوردن خود
گویی که: ببینم آن دو دست به نگار
مانند دو عنبرینه در گردن خود
شد در پی اوباش چو ننگیش نبود
در خوی و سرشت ساز و سنگیش نبود
ایشان چو شدند سیر و ترکش کردند
آمد بر من ولیک رنگیش نبود
هر چیز که در دو کون جز روی تو بود
عکس تو و یا رنگ تو، یا بوی تو بود
لاف پر پیران جهان گردیده
بازیچهٔ طفلان سر کوی تو بود
گل کاب صفا بر رخ مهوش زده بود
دیدم که درو زمانه آتش زده بود
گفتم که: درو چرا زدی آتش؟ گفت:
یک روز بر ما نفسی خوش زده بود