یارب! نه دلم بستهٔ غمهای تو بود؟
چشمم شب و روز غرق نمهای توبود؟
بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟
چون جمله به امید کرمهای تو بود
یارب! نه دلم بستهٔ غمهای تو بود؟
چشمم شب و روز غرق نمهای توبود؟
بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟
چون جمله به امید کرمهای تو بود
از مشک سیه سه خال کت بر سمنند
نزدیک به چشم تو و دور از دهنند
از گوشهٔ چشم ار نظریشان نکنی
بر خال زنخها چه زنخها که زنند؟
گندم گونی که همچو کاهم بربود
نه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود
از غصهٔ ما به ارزنی باک نداشت
یک جو نظری به جانب ماش نبود
دلها همه از شرح جمالت مستند
نادیده ترا به مهر پیمان بستند
گر بگشایی دو زلف جانها بردند
ور بنمایی دو رخ ز غمها رستند
اقبال تمام پاک دینان دارند
آنان طلبند، لیک اینان دارند
خرسندی و عافیت نهانی گنجیست
وین گنج نهان گوشه نشینان دارند
صدرا، دل دشمن تو در درد بماند
بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند
خصم تو ندیدیم که ماند بسیار
هرگز مگر این خصم که در نرد بماند
از نوش جهان نصیب من نیش آمد
تیر اجلم بر جگر ریش آمد
کوته سفری گزیده بودم، لیکن
ز آنجا سفری دراز در پیش آمد
مه روی ترا ز مهر مه میداند
کز نور تو شب رهی بده میداند
سیب ذقنت متاز، گو: اسب جمال
کان بازی را رخ تو به میداند
صافی چو ترا دید روان مینالد
برسینه ز غم سنگ زنان مینالد
گفتی تو که: نالیدن صافی از چیست؟
جانش به لب آمدست از آن مینالد
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد
چون طاق دو ابروی تو بیجفت آمد
من عشق ترا نهفته بودم در دل
چون کار به جان رسید در گفت آمد