بر گوشهٔ چشم تو، که شوخ و شنگست
آن خال تو دانی به کدامین رنگست؟
موریست که بر کنار بادام نشست
پیداست که در لب تو شکر تنگست
بر گوشهٔ چشم تو، که شوخ و شنگست
آن خال تو دانی به کدامین رنگست؟
موریست که بر کنار بادام نشست
پیداست که در لب تو شکر تنگست
دل بندهٔ بوی عنبر آمیز گلست
جان چاکر عارض دلاویز گلست
بلبل که هزار خار کن بندهٔ اوست
او نیز غلام خار سرتیز گلست
بر سبزه نشست میپرستان چه خوشست!
بر گل نفس هزاردستان چه خوشست!
ای گشته به اسم هوشیاری مغرور
تو کی دانی که عیش مستان چه خوشست؟
ما را تو چنین ز دل بر آری نیکست
وانگه بدو زلف خود سپاری نیکست
زلفت که به فتنه سر بر آورد چنان
او را تو چنین فرو گذاری نیکست
زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشست
قد تو اگر نشست، اگر خاست خوشست
پیوسته حدیث قامتت میگویم
زیراکه مرا با سخن راست خوشست
کس لاف غم تو، ای پریوش، نزدست
تا در دل او مهر تو آتش نزدست
از طرهٔ طیرهٔ تو مشک ختنی
عمریست که هرگز نفسی خوش نزدست
رنگی ز رخ چو لاله زارم بفرست
بویی ز دو زلف مشکبارم بفرست
چون دست نمیدهد که دستت بوسم
دستارچهای به یاد گارم بفرست
ابر آن نکند که این جلب زن کردست
ببر آن نکند که این جلب زن کردست
بنیاد مسلمانی ازو گشت خراب
گبر آن نکند که این جلب زن کردست
شاهی ز غلام خویش یاد آوردست
ما را به سلام خویش یاد آوردست
نشگفت که نام ما بلندی گیرد
ما را چو به نام خویش یاد آوردست
حسنی که تو، ای نگار، داری بردست
آن نقش چرا همی نگاری بردست؟
ساعد به سر آستین همی پوش، از آنک
تو میگیری سیاه کاری بردست